eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت 164 چشمان ترنج غبار زده شد. دلش داشت می پوکید. -کمکم کن نواب! نواب جا خورد. از دختر محکمی که همیشه می شناخت هیچ چیزی نمانده بود. پولادِ احمق چه بلایی بر سرش آورده بود؟ دست ترنج را گرفت و او را به سمت ماشینش کشاند. ترنج مطیعانه همراهی اش کرد. از درون شکسته بود. شدیدا به حمایت احتیاج داشت. از ترس بی آبرویی به هیچ کس نگفته بود. حتی خانواده اش! اما مطمئن بود نواب خبر دارد. فقط هم او می توانست کمکش کند. چون هیچ کس به اندازه ی نواب، پولاد را نمی شناخت. نواب در جلو را برایش باز کرد. او را نشاند. ترنج یک ریز گریه می کرد. جوری که به هق هق افتاده بود. قبل از اینکه حرکت کند، نواب با لحنی نوازشگونه گفت: ترنج جان، من حلش می کنم باشه؟ با چشمان اشکی نگاهش کرد. چطور حل می شد آخر؟ آبرویی که رفته بود برمی گشت؟ پرده ی حرمتی که دریده بود وصله پینه می شد؟ عشقی که نابود شد چه؟ پولاد همه چیز را با هم خراب کرد. -من بدبخت شدم نواب. - من پشتتم ترنج، هر اتفاقی بیفته پشتتم، نگران هیچی نباش! چای نبات بعدیم را با تو می خورم. بلاخره باید بوی عشقی که می آید را با یکی قسمت کرد یا نه؟ همینقدر مهمی تو! چقدر نواب خوب بود. همیشه خوب بود. فقط احمقانه به مردی چسبید که بعد از 4 سالی که گذشت هنوز عاشق دختری بود که رهایش کرد. نباید هیچ وقت پولاد را انتخاب می کرد. -دیگه اشک نریز خب؟ نمی توانست. دلش پر بود. -بذار گریه کنم، خیلی آرومم می کنه. نواب حرفی نزد. فقط ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. کاش می توانست بگوید چقدر دوستش را داشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 165 چقدر ترنج برایش مهم است. ولی در این شرایط نه! بیشتر عصبی اش می کرد. می گذاشت تا کمی همه چیز حالت روتین بگیرد. با اینکه پولاد دست خورده اش کرده بود. روح و روانش را زخمی کرده بود... ولی ترنج هنوز همان دختر زیبا و دوست داشتنی قبل بود. همان دختر ساده و پاکی که می شناخت. بین راه حرف نزد. فقط اجازه داد اشک بریزد. خودش را خالی کند. تکلیف پولاد را هم روشن می کرد. نباید اجازه می داد دیگر به ترنج نزدیک شود. با این کارها و رفتارها غیر از آیسودایی که از دست داد، ترنجی که همه جوره حمایتش می کرد را هم از دست داد. پسره ی احمق این اواخر تمام عقل و هوشش را از دست داده. معلوم نیست اصلا دنبال چه هست؟ چه می خواهد؟ یک بار می گوید آیسودا را می خواهد و بار دیگر منکرش می شود. نمی فهمید چطور هم باید کمکش کند. فعلا ترجیحش این بود ترنج را نجات بدهد. این دختر به مرحم نیاز داشت. او را تا جلوی خانه رساند. برگشت و رو به ترنج گفت: هروقت بهم نیاز داری فقط زنگ بزن، هر ساعتی، هر جایی باشم خودمو بهت می رسونم. -همیشه همینقدر خوب بودی اما چرا ندیدم؟ نواب مهربان لبخند زد. -مهم نیست، الان فقط به خودت و سلامتیت فکر کن، نمی خوام اینجوری ببینمت. -خوب میشم دیگه؟ نواب با نوک انگشتانش صورتش را پاک کرد. -خوب میشی، عین قبل، بهتر از قبل! لبخند زد و گفت: فقط استراحت کن، به چیزای خوب خوب فکر کن...نذار غم ها شکستت بدن. -من تنهایی نمی تونم. -گفتم کنارتم. -ممنونم نواب! نواب چشمکی زد و گفت: خواهش می کنم. ترنج دستگیره را فشرد و پیاده شد. چرا در زندگیش آدم اشتباهی را انتخاب کرد؟ به سمت خانه رفت. تا وقتی در باز نشد، نواب از جایش تکان نخورد. با رفتن ترنج او هم رفت. باید با پولاد حرف می زد. وضع نباید اینطور باقی می ماند. این دختر حیف شده بود. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
خداوند ... عهده دار کار حضرت یوسف شد پس قافله ای را نیازمند آب نمود تا او را از چاه بیرون آورد سپس عزیز مصر را نیازمند فرزند نمود تا او را به فرزندی بپذیرد سپس پادشاه را محتاج تعبیر خواب کرد تا او را از زندان خارج کند سپس همه مصریان را نیازمند غذا نمود تا او عزیز مصر شود اگر خدا ... عهده دار کارت شود همه عوامل خوشبختی را بدون اینکه احساس کنی برایت آماده میکند فقط ... با صداقت بگو 👈کارم را به خدا می سپارم👉 ♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 ‼️حتما بخوانید.‼️ پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی، فاحشه در آنجا خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد. پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است گفت : بیست سالم است . پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی گفت : بله پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان. پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود . سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد: 👌گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است صبر کن تا پیدا شود زمین باربری قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ... اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید: 👌« لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند» کسی نبود که در گوشم بگوید : 👌 ترک شهوت ها و لذت ها سخاست هر که درشهوت فرو شد بر نخاست کسی را نداشتم تا به من بفهماند : 👌به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما زبان به دو نیم خواهد شد . کسی به من نگفت : 👌اگر لذتِ ترک لذت بدانی دگر لذت نفس را لذت ندانی و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که : 👌جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی دریغا ،روز پیری آمی هوشیار می گردد پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد. چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت. 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
❁﷽❁ ━━━━◈❖✿❖◈━━━━ آه اگر سیب نبود عشق چه باید می‌کرد من رسیدم که دل از بند دل آویزان شد ━━━━◈❖✿❖◈━━━━ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
تو مرا یاد کنی یا نکنی باورت گر بشود؛ گر نشود حرفی نیست. اما نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست .... 👤سهراب سپهری ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
💕 از دانايی پرسيدم نظر شما در مورد مولا علی (ع) چيه؟ ايشان پرسيد : بهترين مکان کجاست ؟ گفتم : مسجد پرسيد : بهترين جای مسجد کجاست ؟ گفتم : محراب پرسيد : بهترين عمل چيه؟ گفتم : نماز پرسيد : بهترين نماز ؟ گفتم نماز صبح پرسيد : بهترين قسمت نماز؟ گفتم: سجده پرسيد : بهترين قسمت بدن ؟ گفتم : سر پرسيد : بهترين قسمت سر ؟ گفتم پيشانی پرسيد : بهترين ماه؟ گفتم رمضان پرسيد : بهترين شب؟ گفتم شب قدر پرسيد : بهترين نحوه مردن ؟ گفتم شهادت آنوقت به من گفت : مولا علی در ماه رمضان در شب قدر در مسجد در محراب مسجد ، در حال نماز ، نماز صبح در سجده نماز فرق مبارکش شکافت ! يعنی هنوز مات و مبهوت اين نتيجه گيری بسيار زيبا هستم‌ هديه کنيد به پيشگاه مقدس اميرالمؤمنين حضرت علي ابن ابيطالب (ع) صلواتی بر محمد و آل محمد‌ شهادت حضرت علی علیه السلام تسلیت باد 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
👇 "اینکه به دخترا بگیم حجابتونو رعایت کنید تا پسرا به گناه نیفتن، مثل اینه که به خورشید بگیم نتاب تا بستنی ذوب نشه." ✅ 👇👇 ✌️ به دو نکته باید توجه کرد اول اینکه توی این مثال مغلطه شده چون بی حجابی دختران رو به خورشید تعبیر کرده و مغلطش اینه که وجود خورشید ضرورت داره و نمیشه جهان قابل حیات مادی رو فرض کرد اما خورشید رو فرض نکرد و خورشید شرط لازم حیات این جهان است اما بی حجابی دختران چی ؟ آیا شرط لازم حیات کره خاکی است ؟ مسلما خیر و اما مثال دقیقترش اینه که بگیم 👈 👈 اینکه به دخترا بگیم حجابتونو رعایت کنین تا پسرا به گناه نیفتن مثل اینه که به صاحبخانه ها بگیم درِ خونه هاتون رو قفل کنین تا دزدا به مغازه تون نزنن👉👉 (( توی این ماجرا هیزی پسران رو بخوانید نگاه های دزدکی )) که این مثال کاملا منطقی و درست است😊 🍃🌸 و اما نکته : حجاب یه ارتباط دو سویه است اگر خدا به زنها میگه حجاب قبلش به مردها گفته نگاه!! و توی قران اول خطابش به مردهاست که ای مردها شما نگاه نکنید ( قل للمومنین یغضوا من ابصارهم ) اما این رابطه باید دو سویه باشه و منطقی هم هست هر کسی باید سهم خودش رو در حفظ عفت جامعه احیا کنه. نمیشه فقط به مردها بگیم شما نگاه نکنید و از اون ور به زنها بگیم شما توی اجتماع هر طور دوست دارین راحت باشین. ❣👇👇👇👇 ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 166 حتی اگر پولاد هم به گردن نمی گرفت باید خودش را از زندگی ترنج محو می کرد. مدام دیدن پولاد فقط خنجر به روحش می کشید. *** فصل هشتم اول صبحی صدای گوسفند درون حیاط می آمد. تازه از خواب بیدار شده بود که لباس بپوشد و برود خیریه! ولی از حدود یک ساعت پیش یک سره صدای بع بع گوسفند می آمد. آخر هم مقاوتش شکست و بلند شد. خودش را مرتب کرد و از اتاق بیرون آمد. حاج رضا نبودش! این یعنی باز هم دیر از خواب بیدار شده! پوفی کشید و به سرویس بهداشتی رفت. آبی به دست و صورتش زد و بیرون آمد. -صبح بخسر خاله جون. -صبح تو هم بخیر عزیزم، بیا صبحانه بخور. درون آشپزخانه ایستاده بود و داشت در کابینت ها را دستمال می کشید. -تو حیاط گوسفند نگه داشتین؟ خاله سلیم لبخند زد و گفت: برای نذری فرداست، امروز میان سر می برن. آیسودا با ترس خفیفی گفت: پس من میرم نبینم حیوون بیاره رو سلاخی می کنن. خاله سلیم لبخند زد و دستمالش را کنار گذاشت. رفت تا برایش چای بریزد. آیسودا پشت میز نشست. میز هنوز جمع نشده بود. خاله سلیم برایش چای ریخت و مقابلش گذاشت. -نذر چیه؟ -مال ما نیست، ما فقط بانی انجامش شدیم. -اِ، پس مال کیه؟ شکر را درون لیوان چایش خالی کرد. چای را شیرین شیرین دوست داشت. -همسایه جدید! نگاهش بالا آمد و روی چهره ی پر از شیطنت خاله سلیم ماند؟ -پژمان؟! بعد انگار تازه یادش آمده باشد به کف دست به پیشانیش زد. -من چرا یادم رفته؟ پژمان هر سال نذری داشت. هر سال هم روستا می داد. ولی امسال... تازگی خیلی فراموشکار شده بود. -چرا داده شما؟ -نمی دونم. می پرسید. حتما می رفت سراغش! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 167 کمی از چای شیرینش نوشید. -قراره چی درست کنین؟ -قیمه، فکر کنم تا یه ساعت دیگه همه ی وسایل برسه، فردا تاسوعاس، تا پس فردا همه جا تعطیله، اگه کارت خیلی واجب نیست، زنگ بزنم آقاسید وایسی برای کمک. ابدا، ابدا، ابدا نمی توانست نه بگوید. آنقدر مدیونشان بود که اگر بیشتر از این هم می خواست برایش انجام می داد. -نه خاله جون، کار خاصی ندارم. -پس زنگ می زنم آقا سید. لقمه ای نان و پنیر گرفت. -باشه خاله جون. -سوفیا هم میاد کمک. باز هم این دختر پرحرف! می دانست پدرش را در می آورد. تازه اگر بفهمد نذری برای پژمان است که دیگر هیچ! -من تنهایی هم می تونم کمکتون کنم. خاله سلیم خندید. -عزیزم غیر از سوفیا چند تا از خانم های همسایه میان برای کمک. پس امروز خانه ی حاج رضا حسابی شلوغ می شد. با اکراه گفت: باشه. تند صبحانه و چای شیرینش را خورد و بلند شد. میز را جمع کرد و گفت: چه کاری باید انجام بدم؟ -فعلا هیچی! وا رفته به خاله سلیم نگاه کرد. خاله سلیم بلند خندید. -قیافه شو! -خب گفتم مشغول بشیم دیگه. -بذار بقیه وسایل برسه عزیزم. به سمت سینک رفت. ظرف های صبحانه را شست. خاله سلیم هم مشغول ناهار ظهر شد. اما قبلش به آقا سید زنگ زد و جریان نذری را گفت. آقا سید هم سخاوتمندانه قبول کرد. می خواست کمی مرغ درست کند. به محض اینکه مرغش را بار گذاشت صدای زنگ بلند شد. -حتما وسایل رو آوردن. خودش رفت تا در را باز کند. آیسودا هم ایستاده منتظر بود. صدای هیاهوی دو مرد آمد. به سمت پنجره رفت. پرده را کمی کنار زد. هرچه چشم چشم کرد پژمان را ندید. با حرص با خودش فکر کرد که معلوم نیست که سرو گوشش کجا می جنبد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پارت 168 با رفتن دو مرد وارد حیاط شد. چندین گونی برنج بود. با قوطی های رب گوجه و گونی سیب و زمینی و... همه را روی بهارخواب پیده بودند. خاله سلیم داخل آمد تا به همسایه ها زنگ بزند بیایند. آیسودا به حجم زیاد خریدها نگاه کرد. واقعا دست تنها نمی توانستند. خدا خیر بدهد همسایه ها را... وگرنه با این حجم تا شب باید دستشان بند باشد. خاله سلیم صدایش زد و داخل شد. قرار بود حاج رضا دیگ های بزرگ نذری را از حسینه ی مسجد بیاورد. خاله سلیم هرچه ظرف و ظروف بزرگ داشت به همراه چاقو به دست آیسودا داد. درون بهار خواب گلیمی پهن کردند و ظرف ها را گذاشتند. برای گوسفند قصاب می آمد. طولی نکشید همسایه ها و سوفیا هم آمد. فورا کنار آیسودا نشست. -بابا دختر چقد بی معرفتی، یه زنگی چیزی... خنده اش گرفت. در حالی که داشت سیب زمینی درون دستش را پوست می گرفت گفت: -دیشب پیش هم بودیم که! سوفیا چاقویی برداشت. چشمکی زد و گفت: ازت خوشم میاد. متعجب به او نگاه کرد. -دختره ی دیوونه! -پسر نیستم وگرنه میومدم خواستگاریت. -وا! -خوشگلی! پقی زیر خنده زد. همه ی نگاه ها به سمتش چرخید. از خجالت سرش را پایین انداخت. سوفیا قری به گردنش داد و گفت: فعلا که دختر شدم، تو که می ترشی منم خودمو قالب آقا خوشگله ی ته کوچه می کنم. آنقدر این حرف عصبی اش کرد که چاقو درون گوشت دستش فرو رفت. چاقو را درون ظرف پرت کرد و با دست دیگرش انگشت بریده شده را گرفت. سوفیا فورا بلند شد و گفت: وای بریدی. خاله سلیم حواسش جمع شد. -چی شده دخترا؟ -آیسودا دستشو برید. خاله سلیم با نگرانی بلند شد. -چیکار کردی با خودت؟ -یه زخم کوچیکه، مهم نیست. -چی چیو مهم نیست. رو به سوفیا گفت: دخترم، پنبه و چشب زخم گذاشتم بالای یخچال برو براش بیار. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 169 -چشم. سوفیا بلند شد و رفت. آیسودا انگشتش را فشار می داد تا خون ریزی نکند. خودش فهمید عمیق بریده! با یکی دو تا چسب زخم حل نمی شود. اما خجالت می کشید چیزی جلوی خاله سلیم و همسایه ها بگوید. با آمدن سوفیا صدای زنگ دوباره در آمد. همه حجابشان را رعایت کردند. احتمالا قصاب آمده بود. خود خاله سلیم رفت تا در را باز کند. سوفیا با حوصله کنارش نشست و پنبه را روی زخمش فشار داد. درد تا تیره ی کمرش پیچید. در باز شد و پژمان و مرد با سیبل های سفید رنگ کنارش نمایان شد. نتوانست نگاهش را بگیرد. در صورتی که پژمان ابدا به داخل نگاه نمی کرد. ولی انگار سنگینی نگاهش را حس کرده بود. یک لحظه سرش بالا آمد. سوفیا با فکر اینکه پژمان به او نگاه می کند به دست آیسودا فشار آورد. آیسودا دستش را از دست سوفیا بیرون کشید. -دختر حواست کجاست؟ سوفیا با ذوق گفت: داشت نگام می کرد، دیدی؟ حرصی گفت: از کجا معلوم؟ -ندیدی برگشت و زوم کرد روم؟ به خوش خیالیش پوزخند زد. از جایش بلند شد. خاله سلیم در را باز کرد تا قصاب داخل شود. آیسودا داخل خانه شد. باید می رفت باند می خرید. این چسب زخم جلوی خونی که داشت می رفت را نمی گرفت. روی اپن تکه نباتی درون دهانش گذاشت. احساس سرگیجه داشت. مانتویش را تن زد و گوشیش را برداشت. همینطور که بیرون آمد گوشی را چک کرد. پیام داشت. آن را باز کرد. "دستتو چیکار کردی؟" از تیز بودنش با این نگاه کردن چند ثانیه ای ماند. برایش نوشت: "چیز مهمی نیست." فورا جوابش را داد: "خونه ام، بیا ببینم چیکار کردی." ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
صدای پرویز بهرام خاموش شد پرویز بهرام صدای ماندگار دوبلاژ ایران پس از یک دوره بیماری صبح امروز درگذشت. از کارهای شاخص وی می توان به گویندگی در مجموعه مستند جاده ابریشم و گویندگی به جای شخصیت کارآگاه کاستر اشاره کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت 170 این همه منتظر بهانه بود. بلاخره بهانه جور شد. فقط نمی دانست چطور باید بهانه بیاورد که جلوی خانم های همسایه بیرون بزند. -آیسودا جان... از اتاق بیرون آمد و گفت: جانم خاله جون؟ -دستت وضعش چطوره؟ -یکم عمیق بریده! -بیا ببینم. جلو آمد و دستش را نشان خاله سلیم داد. خون از زیر چسب زخم هم بیرون می زد. -اینو باید بخیه بزنی. -نه بابا، اینقدم بد نیست. -نه من دلم آروم نمی گیره با این وضع، باید بری تا درمونگاه! فورا و از خدا خواسته گفت: خودم میرم، شما نگران نباشید. -برات آدرس رو می نویسم. -می دونم کجاست دیگه، نزدیک مسجد یه صد متری اونورتر یه درمونگاه است. خاله سلیم لبخند زد. -بدو برو لباساتو بپوش عزیزم. -چشم. وارد اتاقش شد. لباس پوشید و از خدا خواسته بیرون آمد. -پول داری عزیزم؟ -هست خیالتون راحت. -مواظب خودت باش. از در بیرون آمد که سوفیا فورا به سمتش آمد. -خیلی بد بریدی؟ -دارم میرم درمونگاه! -می خوای باهات بیام؟ -نه بابا، دستم چلاغ شده پام که نه! سوفیا چشمانش را کمی ریز کرد و گفت: خب باشه پس! خداحافظی کرد و از خانه ی حاج رضا بیرون زد. با احتیاط به اطراف نگاهی انداخت. کلید خانه ی پژمان را داشت. لازم نبود دم در بایستد در بزند تا آقا تازه بلند شود و در را باز کند. به محض اینکه جلوی در ایستاد کلید انداخت و داخل شد. همه ی کارها را با دست راست می کرد. با انگشت بریده ی دست چپش عملا دیگر نمی توانست کاری کند. خصوصا که شدیدا درد می کرد و می سوخت. انگار انگشتش را آتش زده باشند. در را پشت سرش بست. هیچ صدایی نمی آمد. جالب بود که باغچه اش هنوز سبز بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 171 انگار پاییز به این خانه نیامده باشند. می دانست پژمان علاقه ی زیادی به گل و گیاه دارد. باغات میوه اش همیشه مرغوب ترین میوه های آن منطقه را داشتند. به سمت خانه آمد. ضلعی که آفتاب مستقیم به ساختمان می خورد، شیشه های سرتاسری بود. نزدیک پنجره شد. پرده را کنار کشیده بود. صدای موزیک آرامی می آمد. دیدش! ایستاده بود و وزنه می زد. رکابی سیاه رنگی به تن داشت. عضله هایش در میان عرقی که کرده بود می درخشید. آب دهانش را پر سروصدا قورت داد. پس چرا در این چهار سال او را اینگونه ندیده بود؟ نیشگونی از پشت دستش گرفت. خدا لعنتش کند. از کی این همه هیز شده بود؟ انگار که این مرد همان پژمان بی رحم چهارسال پیش نیست. از جلوی پنجره کنار رفت. صدای ضربان قلبش را به وضوح می شنید. کم مانده بود رسوایش کند. جلوی در، با پشت دست، شروع به در زدن کرد. صدای موزیک قطع شد. پژمان با قیافه ای متعجب در را به رویش باز کرد. -چطوری اومدی داخل؟ -اولا سلام... کلید را نشان داد و گفت: دوما اینو داشتم. از جلوی در کنار رفت. -بیا داخل! بوی خوبی فضا را پر کرده بود. هنوز چیدمان خانه همان بود. به همان شلختگی و افتضاحی! انگار نمی خواست یک تغییر کوچک هم به این خانه بدهد. -هنوز که خونه همونطوره! -من راضیم. -من ناراضیم. پژمان با بدجنسی گفت: مگه قراره اینجا زندگی کنی؟ حرف در دهانش ماسید. مردیکه ی بیشعور چطور بلد بود خلع سلاحش کند. پژمان نگاهی به دستش کرد و گفت: بیا ببینم چیکار کردی؟ -خوبم. -مشخص میشه. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🌺آثار نماز اول وقت🌺 1- نشان دهنده صداقت ما نسبت به دوست داشتن خداست. 2- باعث خشنودي خداوند است : در حديث داريم نماز اول وقت باعث خشنودي خداوند و نماز آخر وقت باعث مغفرت است. 3- إقتداء به معصومين(ع) است : * أمير المومنين (ع) در جنگ متوجه آسمان بودند که نماز اول وقت فوت نشود ! * امام حسين(ع) ظهر عاشورا با آن همه مشکلات نمازشان را اول وقت خواندند! 4- اميد بقبولي نماز است ، چون با نماز امام زمان(ع) بالا مي رود. 5- بهره مندي از شفاعت معصومين : امام صادق (ع): إنّ شَفاعَتَنا لا تَنالُ مَنِ اسْتَخَف بِالصلاة . پیامبر اکرم (ص) : لَيسَ مِني مَنِ استَخَف بِالصَلاة و لا يَرِدُ عَلَيّ الحَوْض لاوَالله. کسی که نماز را سبک شمارد از من نیست و قسم بخدا كنار حوض کوثر بر من وارد نخواهد شد. 6- رسول الله (ص) فرمودند : من ضمانت مي كنم كسي كه نماز هایش را اول وقت بخواند : * راحت جان دهد. * غم و غصه اش برطرف شود. * از آتش جهنم نجات يابد. 7- زندگي اش با بركت مي شود. 8- باعث بخشش گناهان مي شود. 9- محبوب خدا مي شود. {پیامبر اکرم (ص) : أحَبُّ الْعَمَل إلَي الله تَعجيلُ الصَلاة لِأوَّلِ وَقْتِها} ☺️ ☺️👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅داستان صحابی که علی(ع) را نفروخت!!! 👈روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور ؟ مولا فرمودند: آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند. ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود: شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید' و دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟ تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم. آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. مولا گریه می کردند و می فرمودند: به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند. مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان علی فروشی نکنیم...... 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 سوال می شود که چرا این قدر توصیه به چادر می کنید؟ ✅ جواب: این سه ملاک را رعایت کنید هر چه می خواهید بپوشید: 🔻 1: آن چه که می پوشید تمام اعضای بدن شما، از سر تا به پا را بپوشاند(بجز دستها تا مچ و گردی صورت) هر چه می خواهید بپوشید. 🔻 2: تمام برجستگی های بدن شما را بپوشاند. هر چه می خواهید بپوشید. 🔻 3: توجه نامحرم را به شما جلب نکند. هر چه می خواهید بپوشید. ✔️ درست است که دین اسلام تنها به اصل پوشش اعم از چادر، مانتو و مانند آن تکیه کرده است و همه مراجع تقلید هم می گویند: برای زنان کافی است که حجاب کامل را با هر لباس مناسبی، در برابر مرد نامحرم رعایت کنند ولی با توجه به این که حجاب اسلامی حجابی است که باید داری سه ملاک باشد و ای که می تواند این سه ملاک را در خود جمع کند چادر است لذا توصیه به چادر می شود. 👇👇👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴ازش پرسیدم چرا فکر می کنی باید قبل ازدواج رابطه دوستی داشت❓ گفت: خب باید یه جوری شناخت حاصل بشه ... من یه دخترم، باید پسرها و روحیاتشون رو بشناسم. ✅گفتم من یه راه حل قرآنی سراغ دارم.توی آیه ۲۵ سوره نساء خدا یه دختر خوب برای ازدواج رو توصیف می‌کنه و به این سوال شما که چه جوری پسرها رو باید شناخت جواب داده: ✅ با اجازه خانواد‌ه‌شون با دختران ازدواج کنید.(پدرها مرد هستن و جنس خودشون رو بهتر می‌شناسن، تازه دنیا دیده هم هستن) فَانْکِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِن ✅َّ دنبال دخترانی باشید که (حصن) دارن مُحْصَنات ✅ باشند:غَیْرَ مُسافِحات ✅ وَ لامُتَّخِذاتِ أَخْدان :این هم به زبون خودمونی کسانی که دوست پسر نداشته باشن. 💢اون وقت این روانشناسهای غربی میان میگن قبل ازدواج دوست باشین یه ملاک کاملا غیردینی🚫 🎓 🎓 🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 172 به مبل اشاره کرد و گفت: بشین! نمی خواست سرپیچی کند. که پژمان هم مدام چشم غره نثارش کند. ترجیحا سعی می کرد دختر خوبی باشد. نشست. پژمان مقابلش زانو زد. چرا پیراهن نمی پوشید؟ دیدن عضله هایش زیر و رویش می کرد. دست آیسودا را میان بزرگی دستش گرفت. چسب زخم را با احتیاط برداشت. تنش از عرق یا هر چیز دیگری بود برق می زد. انگار با روغن به تمام بدنش مالیده باشد. نگاهی به زخم دست آیسودا انداخت. زخم تقریبا عمیق بود. -باید بخیه بشه. -لازم نیست. -من تشخیص میدم یا تو؟ پزشک بود. پزشکی که هیچ وقت طبابت نکرد. شنیده بود بخاطر پدرش پزشکی را خواند. همان تا عمومی هم بیشتر نرفت. بعد آن را کنار گذاشت. خودش را سرگرم کارهای دلخواهش کرد. -هیچی تو خونه ندارم که برات بخیه بزنم. با ترس گفت: نمی خوام. می دانست از سوزن و امپول می ترسد. قبلا هم که مریض می شد ترجیح می داد هر چه قرص و شربت است بخورد ولی آمپول نزد. حالا هم که ظاهرا از سوزن بخیه می ترسید. بی توجه به آیسودا بلند شد. باید زنگ می زد نادر چیزهایی که می خواست را برایش بیاورد. -چیکار می کنی؟ پشتش را به آیسودا کرد و گوشیش را از روی میز برداشته... شماره ی نادر را گرفت. -سلام، کجایی؟ گوش تیز کرد. -چندتا چیز می خوام جلدی میری داروخونه می خری میاری! پوفی کشید. کار خودش را می کرد. -برات همه رو پیام می کنم. بدون خداحافظی تماس را قطع کرد. ذاتا مغرور و خودخواه بود. بدون اینکه برایش مهم باشد آدمی که طرف صحبتش است اصلا کیست؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 173 شاید یکی از دلایلی که دوستش نداشت همین غرور بود. از بالا می دید. ولی می خواست صادق باشد، پژمان هیچ وقت با او مغرور نبود. اما تازگی زیادی کلاس می گذاشت. به سمت آیسودا برگشت. -خونه حاج رضا همه چیز مرتبه؟ -فعلا آره! -خوبه! به سمت آشپزخانه رفت تا چای درست کند. آیسودا به کتابی که روی صندلی گهواره ای ولو شده بود نگاه کرد. پژمان مگر کتاب هم می خواند؟ چرا قبلا نفهمیده بود؟ از جایش بلند شد. این خانه را با این وضع آشفته که می دید عصبی می شد. -ول کن اون چای رو، بیا اینجا رو درست کنیم. -مگه چشه؟ -چش نیست، خیلی بهم ریخته اس. پژمان با لبخند نگاهش کرد. چقدر اولین بارها را که از آیسودا می دید برایش شیرین بود. مثلا این جز اولین بارهایش بود که نسبت به خانه اش حساس می شد. از آشپزخانه بیرون آمد. -می خوای چیکار کنی؟ -این مبلا باید جاشون عوض بشه. -باشه. آیسودا با زخم دستش نمی توانست کاری کند. همان جا ایستاد. با اشاره ی دست مدام می گفت وسایل را کجا بگذارد. پژمان عادت به این کارها نداشت. ولی برایش جالب بود. دست آخر وقتی به سالن نگاه کردند همه چیز به طرز خوب و بهتری به چشم آمد. هیچ وقت نباید منکر سلیقه ی زنانه شد. زن ها بهترین بودند. آیسودا با رضایت سر تکان داد. -عالی شد. صدای سوت کتری می آمد. آب هم به جوش آمد. خود آیسودا به آشپزخانه رفت تا چای را دم کند. آشپزخانه هم زیاد تعریفی نبود. این دیگر کار خودش بود. بعدا می آمد سر حوصله همه ی وسایل را می چید. هرچند ظرف و ظروف خیلی کمی درون آشپزخانه بود. -چای خشک کجاست؟ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پارت 174 پژمان کنارش وارد آشپزخانه شد. از کابینت بالای کتری برقی جعبه ی چای خشک را در آورد. به دست آیسودا داد. آیسودا چای را درون کتری ریخت. چای را دم کرد و به سمت پژمان برگشت. پژمان دقیقا مقابلش بود. قد بلند و چهارشانه! از آنهایی که باید سرت را بالا بگیری تا به صورتش نگاه کنی. -بزرگ شدی. آیسودا با حسرت گفت: کنار تو آره! حرفش برای پژمانی که فقط می خواست خوشبختش کند کمی سنگین بود. صدای زنگ نگاه هر دو از پنجره به در انداخت. احتمالا نادر بود. وسایلی که می خواست را خریده و آورده بود. -برو بشین میام. تی شرتش را از چوب لباسی دم در به تن زد. از ساختمان بیرون آمد. آیسودا کنجکاوانه از پنجره به بیرون نگاه کرد. پژمان در را باز کرد. مرد پشت در را نمی دید. چیزهایی درون پلاستیک را از او گرفت و در را بست. از جلوی پنجره کنار رفت. پژمان داخل شد و گفت: وسایل بخیه رو آوردم. رنگش پرید. جلوی خودش زنگ زد که بیاورند. ولی فکر نمی کرد به این زودی! اصلا نمی خواست اجازه بدهد زخمش را بخیه کند. -برو بشین. -گفتم لازم نیست، خودش خوب میشه. -برو بشین دختر! به حرفش که گوش نداد، بازویش را گرفت و روی مبل نشاندش! -ببین، خوب میشه خودش... -از چیه سوزن می ترسی؟ -نمی خوام، چرا مجبورم می کنی؟ اخم کرد. محتویات پلاستیک را روی میز گذاشت. به زور دست آیسودا را گرفت. -تکون بخوری بیشتر دردت میاد. کم کم داشت اشکش در می آمد. مگر زور بود؟ نمی خواست سوزن بخورد. یکی از آمپول ها را برداشت و با ماده ی بی حسی پر کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 175 -چشماتو ببند تا نبینی دارم چیکار می کنم. حس کرد دارد می لرزد. -آروم باش دختر. -آیسودا! خنده اش گرفت. حتی در این شرایط هم می خواست که اسمش را صدا بزند. خودش به عمد دختر دختر میگفت. دوست داشت این قضیه مهم شود که حرفی برای گفتن با هم داشته باشند. حساسیت هایش جالب بود. آمپول را کار زخم به دستش زد. موادش را خالی کرد و فورا بیرون کشید. آیسودا با فرو رفتن آمپول تکانی خورد. رویش را برگردانده بود تا چیزی نبیند. به محض اینکه پژمان دستش را رها کرد رویش را برگرداند. -تموم شد؟ -نه، گذاشتم بی حس بشه که بخیه کنم. آه از نهادش بلند شد. -اینقد ترسو نباش! -تو جای من نیستی. پژمان لبخند زد. تا بی حس شود بلند شد و به آشپزخانه رفت. دوتا لیوان چای ریخت و برگشت. آیسودا به ساعت نگاه کرد. کمی دیر شده بود. امیدوار بود خاله سلیم نگرانش نشود. و البته فضولی سوفیا خانم هم گل نکند. -بخور، گرمت می کنه. از گرفتن دست یخ زده اش فهمید به خاطر ترس کمی فشارش بالا و پایین شده. با دست راستش لیوان را برداشت. خوشرنگ و داغ بود. کمی مزمزه کرد و فورا با اخم گفت: اینکه شیرین نیست! -شیرین می خوری؟ چپ چپ نگاهش کرد. -واقعا نمی دونستی؟ عجیبه! می دانست، فقط قند در خانه نداشت. چون معمولا قند نمی خورد. البته اگر درون مهمانی یا رستورانی یا هرجایی غیر از خانه ی خودش باشد و برایش بیاورند، می خورد. -قند تو خونه ندارم. آیسودا لیوان چایش را روی میز گذاشت. حسی درون انگشتش نداشت. پژمان نیمی از لیوانش را خالی کرد و آن را روی میز گذاشت. نخ و سوزن بخیه را برداشت. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
4_6005968901064623390.mp3
12.23M
قطعه استودیویی "یتیم سر به زیر..." به مناسبت شهادت امیرالمومنین (علیه السلام) با صدای: محمد حجت محبی از آلبوم صوتی شب های بی قراری ♻️ #کلیپ_صوت_مذهبی ♻️
karimi-poshte-daram(www.sahebzaman.org).mp3
1.4M
🎶 خدایـــا اگر بنده ای بدکارم ،شوق رحمت دارم... اشک غم میبارم ،بیقرارم 😭 🍃 #التماس_دعا
1_11457188.mp3
4.61M
🔊 #صوت_مهدوی 📝 تو لیلة‌القدر منی... 👤 استاد #رائفی_پور
سلنا گومز خواننده و بازیگر مشهور هالیوودی که بیشترین فالوور رو توی اینستاگرام داره ، چند روز پیش توی جشنواره کن گفته: شبکه های اجتماعی برای نسل من خیلی مخرب بودن و من خیلی نگرانم... کافی بود این حرف رو امام جمعه یه شهر میزد اون وقت غرب‌زده‌های لیبرال بهش حمله میکردن که تو یه ادم عقب مونده‌ای...😒 🔴👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
تمام درد های یک زن با عشق درمان می شود.. #چارلز_بوکوفسکی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═♥️═┅╮ @cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
در ٤ سالگى👈موفقیت یعنی: کثیف نکردن شلوار در ٦ سالگى👈موفقیت یعنی: پیدا کردن راه خانه از مدرسه در ١٢ سالگى👈موفقیت یعنی:داشتنِ دوست در ١٨ سالگى👈موفقیت یعنی:گرفتن گواهى نامه رانندگى در ٣٥ سالگى👈موفقیت یعنی:پول داشتن در ٤٥ سالگى👈موفقیت یعنی:پول داشتن در ٥٥ سالگى👈موفقیت یعنی:پول داشتن در ٦٥ سالگى👈موفقیت یعنی:تمدید گواهى نامه رانندگى در ٧٠ سالگى👈موفقیت یعنی:داشتنِ دوست در ٧٥ سالگى👈موفقیت یعنی:پیدا کردن راه خانه در ٨٠ سالگى👈موفقیت یعنی:کثیف نکردن شلوار حالا به نظرتون زمین گرده یا زمان ؟👌 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸استاد ریاضی گفت: بچه ها به جای روزه گرفتن ، دلی را به دست آورید ، گرسنه ای را سیر کنید! 🔹گفتم استاد: اگر ما به جای معادله ریاضی در برگه امتحانی برای تو شعر زیبایی بنویسیم به ما نمره قبولی می دهی؟ 🔺این دیالوگ، یکی از مغالطه های مشهور در جامعه ماست 🔺این به جای اون.. اون به جای این.. نوعی بهانه جویی برای کتمان دو امر مطلوب 🔺مغالطه ای برای کنار زدن امر خدا http://eitaa.com/cognizable_wan