eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
؟؟ چادرت را بر سر سر داري.....ولي با نامحرم در ارتباطي😰 چادرت را بر سر سر داري....ولي پسر نامحرم مجازي را...."دادرسي" خطاب ....😔 چادرت را بر سر سر داري....ولايت امنيت ويژه توانسته....⛔️ ......نپوش ديگر ......اري نپوش ......چادر مادرم حرمت امكان.....حرمتش را نشكن....يا نپوش....يا رعايت كن💔 اصلا...؟ به كجا مي روي؟ ارتباط با نامحرم چه فايده اي است؟ از تنهايي در مي آيي؟ پس سجاده ات چه كاره است؟ همدم ميزني؟ پس شهيد گمنام چكاره است؟ اصلا چرا سجاده؟ چرا شهيد؟ اين است كه مي توانيم يك غريبه به حريم ثبت شده و تو را از خدايت، درونت....،آيا مي توانم؟ چرا به درد مياريم قلب مولا رو؟ تا تكان نخوريم...تا تلاش نكنيم...تا با نفس خودمان نجنگيم...معلوم است نظر داشته باشيم...آيا مي توانيم با ؟؟؟با ؟؟ 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
باشنیدن صدای جرینگ جرینگ لیوان و گرفتن صورتش با دستش تازه فهمیدم چی شده. ای وای خدای من... لیوانم از دستم سر خورده بودو کوبیده شده بودتوی صورت این آقا. آب از صورتش می چکید و بهت زده خیره شده بود به من. صدای پای آرش را شنیدم که به دو خودش را به ما رساند و کف دستش را روی سینه‌اش گذاشت و تند و با عجله گفت: –داداش ببخشید، فکر کرده منم، متوجه نشده، بعد اشاره کرد به صورت آقا و گفت: –بزارید ببینم طوری نشده باشه. اون آقابا عصبانیت دستش را پس زد و گفت: –توی خیابون جای دعوای خانوادگیه؟ آرش دوباره عذر خواهی کرد. –خانمم مشکل اعصاب داره بعضی وقتها اینجوری میشه، بازم ببخشید.بعد رو به من کردو با خشم مصنوعی گفت: –یه دستمال کاغذی بده زن، ببین چی کار کردی، وقتی حالت اینقدر بده چرا از خونه میای بیرون؟ همانطور که با حال خراب و استرس دنبال دستمال توی کیفم می گشتم، با ترس به اون آقا گفتم: –من شرمنده ام آقا، ببخشید. آنچنان اخم هایش درهم بود که من جرات نگاه کردن به او را نداشتم. قدش از آرش بلندتر بود و هیکل خیلی درشتی داشت. ابروهای پهن و مشگی‌اش صورتش را خشن کرده بود. بالاخره دستمال را پیدا کردم و به آرش دادم. آرش خواست صورت مرد را پاک کند که او دستمال را با خشونت از آرش گرفت. –خودم پاک می کنم. بعد از این که صورتش را پاک کرد، دستمال را پرت کرد روی زمین و با خشم زیادی روبه من گفت: –دفعه ی بعد خواستید شوهرتون رو بزنید اول درست نگاه کنید. آخه خیابون جای این کارهاست؟ بعد هم رفت. از خجالت دلم می خواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. از خجالت نمی‌توانستم به آرش نگاه کنم. آرش به رفتن مرد نگاه می کرد. همین که به اندازه کافی دور شد، انگار کلی خنده توی دلش انبارشده بود، ناگهان منفجر شد. آنقدر خندید که صورتش قرمز شد. حالا خوب بود آنجا گوشه‌ایی از محوطه ی بعد از سالن بود و زیاد رفت و آمد نبود. بالاخره آرش به زور خنده اش را جمع کردولیوان را از روی زمین برداشت. دستم را گرفت و به طرف ماشین راه افتادیم. از خنده هایش حرصم گرفته بود. همین که استارت ماشین را زد سرش را روی فرمان گذاشت. شانه هایش می لرزید معلوم بود می‌‌خندد. نمی دانم چرا من اصلا خنده ام نمی‌آمد. بیشتر حس یک آدم ضایع شده‌ی سنگش به تیر خورده را داشتم. آرش سرش را بلند کرد. وقتی قیافه‌ی در هم مرا دید، دستم را گرفت و لبهایش را به هم چسباند تا دوباره خنده اش نگیرد و گفت: –باور کن قیافه ی مرده یادم میاد نمی تونم جلوی خندم رو بگیرم. فکر کن واسه خودت داری توی خیابون خوش و خرم راه میری یهو یه لیوان بکوبن توی سرت...خنده دارترش هیکل یارو بود، تو پیشش فنچ بودی. فکر کن با اون هیکل گندش لیوان رو زدی توی صورتش و بدبخت مثل بچه ها فقط نگاهت می کرد. زیرلب گفتم: –بیچاره...بعد برگشتم طرفش. اصلا تو چرا نیومدی دنبالم؟ –چون بهت شک کردم و فاصله‌ام رو رعایت کردم. الان ناراحتی من جای یارو نبودم؟ می خواستی یه طرف صورت من کبود بشه؟ من زرنگم عزیزم. چشم هایم را ریز کردم و نگاهش کردم. –وایسا ببینم اونجا پیش اون آقاهه گفتی من مشکل اعصاب دارم؟ –ببخشید، ولی اگه نمی گفتم که یارو ولمون نمی کرد. –باید مجازات بشی، به خاطر این که از زیر تلافی کردن فرار کردی و یکی دیگه تاوان داد. با حرفم دوباره خنده‌اش شروع شد. ماشین را راه انداخت، ولی مدام می خندید. –راحیل من اصلا فکرش رو نمی کردم تو اینقدر با مزه باشی. –مجازات که شدی متوجه میشی چقدر بامزه‌ام. –وای خدا به دادم برسه، یادمه اون روز گفتی میخوای با پارچ روم آب بریزی، جون من پارچ رو محکم دستت بگیر، یه وقت نکوبیش توی سرم. ضربه مغزی میشما... از این حرفش خنده‌ام گرفت و یک مشت حواله ی بازویش کردم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
لیوانم را طرفم گرفت و به فرورفتگی لبه ی لیوان اشاره کردو گفت: –هر وقت ببینیش امروز برات یاد آوری میشه و می خندی. پشت چشمی برایش نازک کردم و لیوان را داخل کیفم گذاشتم و گفتم: –عوضش می کنم، چون هر دفعه نگاهش کنم خودم رو سرزنش می کنم. بعد نیم نگاهی بهش انداختم. –میشه من رو ببری خونمون؟ با تعجب نگاهم کرد. –چرا؟ تا ما بریم برسیم خونه، همه رفتند، نگران نباش... –خونه خودمون راحت ترم. توام راحت بگیر بخواب. –اگه توی اتاق مامان راحت نیستی، میریم اتاق من، دیگه ام مژگان نیست که... وقتی تردید مرا دید ادامه داد: –من روی زمین می خوابم تو روی تخت بخواب که راحت باشی. یا هر جور که تو بگی، فقط حرف از رفتن نزن. سرم پایین بودو حرفی نمی زدم. نفسش را بیرون دادو گفت: –من به مامانت قول دادم که فعلا دستم امانتی، خیالت راحت باشه عزیزم. از حرفش خجالت کشیدم و از شیشه‌ی ماشین بیرون را نگاه کردم. بعد از چند دقیقه سکوت هیجان زده گفت: –راستی برات سورپرایز دارم بعد دستش را دراز کرد و پخش را روشن کرد، صدای موزیک ملایمی پخش شد که بعد از چند لحظه یک خواننده‌ی سنتی خوان شروع به خواندن کرد. لبخندی زدم و گفتم: – سلیقه ی موسیقیت تغییر کرده؟ چشمکی زد و صدای موسیقی را کمی پایین آورد. –فکر کردی فقط خودت بلدی تحقیق کنی؟ –هیجان زده گفتم: –واقعا؟ –البته نه مثل شما، ولی خب یه چیزایی مطالعه کردم. –خب نتیجه اش؟ سینه‌اش را صاف کرد و گردنش را جلو داد. صدایش را مثل اخبار گوها کرد وگفت: –طی تحقیقات من، موسیقی به خودی خود چیز بدی نیست ، حتی موسیقی خب می تونه آدم رو به سمت بهترینها سوق بده. اگر موسیقی همراه با کلامه باید اون شعری که خواننده می خونه پر محتوا باشه و مادی نباشه، مثلا در مورد عالم هستی، معبود واین چیزها باشه، مثل اکثر شعرهای صائب تبریزی. طبق گفته ی یکی از بزرگان بهتره که از هجران و معشوق و عاشقی و این چیزها نباشه، چون این چیزها هم خودش یه جورایی آدم رو وابسته میکنه... البته من اینایی که میگم خوندم و جالبم بودو قبولشونم تا حدودی دارم ولی نمی تونم انجامش بدم. چون یه عمری موسیقی بد گوش کردم لذتم ازش بردم، الان به این راحتی‌ها نمی تونم این حرفها رو بپذیرم. بعدقیافه اش را مضحک کرد و کمی صدایش را نازک کرد، همراه ناله گفت: –معتادم اعیال معتاد می فهمی... پقی زدم زیر خنده. –نکن که اصلا بهت نمیاد، زشت میشی. از حرفهایش خوشحال شدم. تیکه‌ی آخرحرفش برایم مهم نبود، همین که رفته بود دنبالش و تحقیق کرده بود یعنی حرفهایم برایش مهم بوده، و این خیلی برایم اهمیت داشت. مهم تر از آن این که موسیقی طبق سلیقه‌ی من پیدا کرده بود. صدای موسیقی را زیاد کردم و دستش را گرفتم و چشم هایم را بستم و گوش سپردم به نوای زیبایی که پخش میشد. –من اکثر کارهای این خواننده رو شنیدم. برام جالب بوده. –حدس زدم خوشت بیاد. دستش را فشار دادم وگفتم: –ممنونم. –قابل شما رو نداشت. ولی من نتونستم باهاش ارتباط بگیرم. –واقعا برام جالب بود. هم حرفهات، هم این کشفی که کردی. دستم را بوسید و همانطور که چشم به خیابان داشت گفت: –اصلا فکر نمی کردم در این حد خوشت بیاد. –فقط لبخند زدم و دل به صدای خواننده سپردم. "ای آتش پنهان در من، برخیز ای شسته به خون، پیراهن، برخیز برخیز با داغ نهان، برگیراین بار گران... آتش تنهایی در دل دارم... دست اگر از عشق تو بردارم.... آنقدر غرق بودم که متوجه نشدم کی به خانه رسیدیم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
*آرش* وقتی به خانه رسیدیم، ظاهر خانه هر دویمان را متعجب زده کرد. مادر با چشم گریان تکه های شکسته‌ی ظرفی را جمع می کرد. یکی از صندلیهای میز ناهار خوری هم روی زمین افتاده بود و تکه‌ایی از دسته‌اش شکسته بود. هنوز وسایل پذیرایی روی عسلیها بودند. فنجان ها و پیش دستی‌هایی که داخل بعضیهایشان میوه و بعضیها آشغال میوه بود. من وراحیل هاج و واج خانه را و مادر را از نظر گذراندیم. کمک مادر رفتم و پرسیدم: –چی شده مامان؟ مادر نگاه معنی داری به راحیل که هنوز همان جا جلوی در خشکش زده بود انداخت. راحیل معنی نگاه مادر را فهمید و با تردید گفت: –آرش جان من میرم توی اتاق لباسم رو عوض کنم. با حرکت سر، کارش را تایید کردم. مادر که می داند من آخرش همه چیز را به نامزدم می‌گویم، چرا اینطور برخورد می کند. فعلا باید ملاحظه‌ی حال خرابش را کنم. با این که از رفتارش ناراحت شدم، ولی حرفی نزدم و نگاهم را از رفتن راحیل گرفتم و به مادر دادم. مادر تکه های بزرگ شیشه را در سطل زباله خالی کرد و اشکهایش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید وآرام گفت: –هیچی مادر، کیارش و مژگان دعواشون شد، یه کم بحث کردند و مژگان آماده شدو کیفش رو برداشت که قهر کنه بره، کیارشم مثلا می خواست جلوش رو بگیره، کیفش رو گرفت پرت کرد خورد به گلدون روی اپن و گلدون هزار تیکه شد. –دعوا واسه چی؟ چه می دونم، بعد از اینکه عموت اینا رفتند، مژگان گوشی کیارش رو گرفت تا عکس های مسافرتش رو ببینه، که البته کیارشم نمیداد به زور مژگان داد. حالا دیگه نمی دونم عکس چی بود، کجا بود، که مژگان باز خواستش کردو کم‌کم صداشون بالا رفت و دعواشون شد. –پس الان کجا هستند؟ –مژگان با عصبانیت از در بیرون رفت و کیارشم دنبالش. توی فکر بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. نگاهی به صفحه‌اش انداختم و رو به مادر گفتم: –کیارشه. –جانم داداش؟ بدونه این که سلام کند، همانطور که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند و آرام تر حرف بزند گفت: بامژگان دعوامون شده، توی محوطه‌ی برج نشسته و نمیاد بالا، بیا ببرش امشب خونتون بمونه تا فردا آرومتر بشه باهاش حرف بزنم. –خب داداشِ من، یه کم بهش اصرارکنی میاد. با مهربونی و... نگذاشت حرفم را تمام کنم. –اصرارکردم نیومد. اگه حامله نبود می رفتم گوشش رو می‌گرفتم و بازور میاوردمش بالا. به خاطر اون بچه می ترسم. نشسته اونجا، اونم این وقت شب می خواد آبروی من رو جلوی درو همسایه ببره. –باشه، الان میام دنبالش. بعد از این که تماس را قطع کردم یاد راحیل افتادم، به بیچاره گفته بودم امشب دیگه مهمان نداریم. نمی‌دانم این زن و شوهر چه مشکلی دارند، از وقتی من نامزد کردم مدام واسه هم دیگه تو قیافه اند، اینم از امشب. بعد از این که به مادر حرفهای کیارش را تعریف کردم، به طرفه اتاقم رفتم. راحیل لباسش را عوض کرده بود و مظلوم نشسته بود روی تخت. تا من را دید بلند شدو نگران نگاهم کرد. چشم هایش پر از سوال بود. ولی حرفی نمیزد. حتما به خاطر نگاه مادر دلش نمی خواست دخالت کند. نشستم روی تخت و برایش همه چیز را تعریف کردم و آخرش هم گفتم که باید بروم. غمگین نگاهم کردو حرفی نزد. –ببخش راحیل. –این چه حرفیه پیش میاد دیگه، عذر خواهی نیاز نیست. حتی نتوانستم دلیل عذر خواهی‌ام را بگویم. از این که مادر او را محرم نمی‌دانست و جلویش حرفی نزد خجالت کشیدم. از اتاق بیرون امدم. او هم همراهم امدو گفت: –تا تو بیای منم به مامان کمک می کنم که سالن رو مرتب کنیم. با قدر دانی نگاهش کردم و راه افتادم. وقتی به محوطه‌ی برج رسیدم، مژگان نبود. کمی چرخیدم و گوشه کنار را نگاهی انداختم. پیدایش نکردم. گوشی‌ام را برداشتم تا از کیارش بپرسم ببینم به خانه‌شان رفته‌است. ولی بعد فکر کردم اگر نرفته باشد، دوباره یک شر دیگر درست میشه. تصمیم گرفتم به خود مژگان زنگ بزنم. –الو مژگان، کجایی؟ مکثی کردو گفت: –کنار خیابون. –کدوم خیابون؟ من الان جلوی خونتونم، –همون خیابون نزدیک خونمون، تو امدی چیکار؟ –این وقت شب کنار خیابون؟ بیا طرف خونتون میام بهت میرسم. –می خوام برم خونه دوستم، نمی خواد تو بیای؟ پوفی کردم و دیگر توضیحی ندادم، فقط گفتم: –صبر کن من می رسونمت. شنیدم که داشت مخالفت می کرد ولی من گوشی را قطع کردم و فوری به سمت ماشینم رفتم. وقتی پیدایش کردم دیدم کنار خیابون ایستاده و دوتا ماشین مدام برایش بوق می زنند، با دیدن این صحنه فوری از ماشین پیاده شدم و هر چه قدرت داشتم توی صدایم ریختم و صدایش کردم. آنقدر دلم می خواست شرایطش را داشت و می‌توانستم یک کشیده بخوابانم توی گوشش... شوک زده نگاهم کرد و نمی دانم چه در صورتم دید که تقریبا به طرفم دوید. –سلام، حالت خوبه آرش؟ –نصف شبی کنار خیابون ایستادی، "اشاره به شکمش کردم،" اونم با این وضع، ملت برات بوق میزنن می خوای حالم خوب باشه؟ ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. همانطور که اخم هایم در هم بود، رانندگی می کردم بدون این که نگاهم را از روبرو بگیرم گفتم: –چرا دعواتون شد؟ نگاهش را به دستهایش داد. –هیچی. –توی گوشیش چه عکسی دیدی که قاطی کردی؟ باتعجب نگاهم کرد و گفت: –خودت که همه چی رو می دونی. –مامان فقط گفت یه چیزی توی گوشیش دیدی. با استرس پرسید: –جلوی راحیل گفت؟ –نه، راحیل توی اتاق بود. بعدشم وقتی می خوای کسی نفهمه، خب صبرکن برو خونه خودت دعوا راه بنداز. عصبانی شدو با اخم نگاهم کردو گفت: –وقتی نمی دونی چی شده لطفا نگو باید چیکار می کردم. –خب بگو بدونم، چی شده. –اخمات رو باز کن تا بگم. –از تعجب ابروهایم بالا رفت. فکر می کردم کم‌کم عصبانی تر بشود ولی ناگهان رنگ عوض کردو مهربان شد. –باشه بگو. –چندتا عکس به عمو نشون داد از همون دستگاهی که قرار بود از ترکیه بخره، " از این که چطوری معامله کردن و چطوری می خوان دستگاه رو بیارن ایران می گفت، که گوشیش رو گذاشت روی میز منم برداشتم تا عکس هاش رو ببینم. فوری ازم گرفت و گفت حالا تو بعدا ببین الان می خوام به عمو نشون بدم. تابلو بود داره یه چیزی رو پنهون می کنه. بعد از این که عمو اینا رفتند حالا بماند که گوشی رو چطوری ازش گرفتم، قبل از این که بهم بده چند تا عکس رو یواشکی پاک کردو گوشیش رو بهم داد. شروع کردم به نگاه کردن عکسها، احساس کردم استرس داره و زودتر می خواد گوشی رو ازم بگیره. آخرین عکس رو هم نگاه کردم، تا خواستم گوشی رو بهش بدم دیدم یه پیام تشکر که چندتا قلبم کنارش بود روی نوار گوشیش ظاهر شد. خب منم کنجکاو شدم، مردا که از این کارها نمی کنن واسه دوستشون قلب بفرستند، بازش کردم دیدم همون زنه که قبلا باهم چتشون رو دیده بودم بود. –خب واسه چی تشکر کرده بود؟ –توی صفحه اش چند تا عکس از همون دستگاه و این چیزا بود که کیارش براش فرستاده بود. –خب لابد همکارشه دیگه، واسه شرکت... –پس چرا توی یکی از عکسها کنار هم بودند و لبخند می زدند. –خب ازش می پرسیدی. –پرسیدم که اینجوری شد دیگه، اول که کلی دعوام کرد چرا فضولی کردم بعدشم گفت همکارمه وواسه شرکت لازم بود. فکر میکنه من از پشت کوه امدم. بعدشم گفت اون قلب می فرسته تقصیر من نیست. –خب دلیل چتهاشون رو هم می پرسیدی. –اونم پرسیدم، چتهای خودش رو نشون داد فقط کاری بود ولی مال اون قربون صدقه بود. یهو از تصورش خنده ام گرفت و گفتم: –ببین دیگه اون خانمه چقدر پشت کار داره که قربون صدقه ی کیارش میره. آخه کیارش چی گفته بود که قربون صدقه اش رفته؟ مژگان همونطور که حرص می خورد گفت: –چه می دونم، مثلا مرخصی ساعتی می خواست اینم براش رد کرده بود، اونم نوشته بود: مهربونتر از رییس من وجود نداره، ممنونم واسه مرخصی...بعدم کلی قلب و استیکرای مسخره فرستاده بود. –بعد کیارش چی جواب داده بود؟ –نوشته بود: خواهش می کنم. –خب دیگه، این که ناراحتی نداره. –چرا نداره آرش؟ اولا که اصلا نباید جواب بده. دوما بهش بگه که پیام نده اگر گوش نکرد شماره اش رو توی بلک لیستش قرار بده، مسائل کاری باید همون توی محیط کار باشه... –نمی دونم شایدم تو درست میگی ولی اینو مطمئنم که با این رفتارهای تو هیچی درست نمیشه، خرابترم میشه. الانم اون بهم زنگ زد که بیام دنبالت و ببرمت خونمون، پس ببین نگرانته. –اون نگران آبروشه نه من، راحیل اونجاست؟ باسرم جواب مثبت دادم. –پس من اونجا نمیام. باتعجب نگاهش کردم، –پس کجاببرمت؟ میخوای ببرمت خونه ی مامانت؟ –الان نصف شبی؟ زابه راه میشن. –خب پس آدرس دوستت رو بگو. –زنگ زدم گوشی رو برنداشت، فکر کنم خوابه. –تو که گفتی داری میری خونشون؟ –خب می خواستم تو مسیر بهش زنگ بزنم، بعد از تلفن تو بهش زنگ زدم جواب نداد. پوفی کردم و گفتم: –پس میریم خونه ی ما، –نه، اونجا نه. –نکنه می خوای شب تو ماشین بخوابی؟ –اشکالی داره؟ –برگشتم چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: –من اجازه نمیدم، اگه مشکلت راحیله اون الان خوابیده، صبحم که تو تا لنگ ظهر می خوابی، ما زودتر میریم که اصلا هم رو نبینید. «واقعا این چی فکر می کنه پیش خودش، مگه میشه راحیل خبر دار نشه» ماشین را به پارکینگ بردم. کلید ورودی را جلویش گرفتم و گفتم: –تو برو بالا، من بعدامیام. –به کی میخوای زنگ بزنی؟ بی اعتنا به حرفش، از او دور شدم و گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و شماره‌ی راحیل را گرفتم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
عالم ربّانی آیت الله حق شناس(ره): شما شب از خواب بیدار شوید و سجاده را پهن کنید و بشینید سر سجاده... حتی چرت زدن سر سجاده ی نماز شب در زندگی اثر میگذازد
پاداش استغفار در ماه شعبان 1⃣ عَنْ دَاوُدَ الرَّقِّيِّ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام: مَا أَفْضَلُ مَا يُفْعَلُ فِيهِ؟ قَالَ: الصَّدَقَةُ وَ الِاسْتِغْفَارُ. ❌ داوود رَقّی می گوید: به حضرت صادق علیه السلام عرض کردم: برترین عمل در ماه شعبان چیست؟ فرمود: صدقه و استغفار. 📚 وسائل‏ الشيعة، ج10، ص511 به نقل از اقبال الاعمال 2⃣ عَنِ الْعَبَّاسِ بْنِ هِلَالٍ قَالَ: سَمِعْتُ أَبَا الْحَسَنِ عَلِيَّ بْنَ مُوسَى الرِّضَا علیه السلام يَقُولُ: مَنِ اسْتَغْفَرَ اللَّهَ فِي كُلِّ يَوْمٍ مِنْ شَعْبَانَ سَبْعِينَ مَرَّةً حُشِرَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِي زُمْرَةِ رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه وآله، وَ وَجَبَتْ لَهُ مِنَ اللَّهِ الْكَرَامَةُ. ❌ حضرت رضا علیه السلام فرمود: هرکس در هر روز از ماه شعبان 70 مرتبه استغفار نماید، روز قیامت همراه رسول خدا صلّی الله علیه وآله محشور می شود، و مورد لطف و عنایت خاصّ خداوند قرار می گیرد. 📚 بحارالأنوار، ج97، ص72 به نقل از عیون اخبارالرضا علیه السلام 3⃣ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ فَضَّالٍ عَنْ أَبِيهِ قَالَ: سَمِعْتُ عَلِيَّ بْنَ مُوسَى الرِّضَا علیه السلام يَقُولُ: مَنِ اسْتَغْفَرَ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى فِي شَعْبَانَ سَبْعِينَ مَرَّةً، غَفَرَ اللَّهُ لَهُ ذُنُوبَهُ وَ لَوْ كَانَتْ مِثْلَ عَدَدِ النُّجُومِ. ❌ حضرت رضا علیه السلام فرمود: هرکس در ماه شعبان70 بار استغفار بگوید، خداوند گناهانش را می آمرزد، هرچند به تعداد ستارگان آسمان باشد. 📚 وسائل ‏الشيعة، ج10، ص510 به نقل از عیون اخبارالرضا علیه السلام http://eitaa.com/cognizable_wan
واسه بعضی چیزها، هیچ‌گونه جایگزین و یا شبیه وجود نداره...! مثلِ حسِ خوبِ خانواده؛ قدر باید دونست...
🌹 🍃 بسیاری از افراد قبل از ازدواج فکر می‌کنند قبل از شروع زندگی، باید گربه را دم حجله کشت و برای این کار تلاش می‌کنند همسر آینده‌شان را با دعوا، قهر، خواهش و هر راه دیگری که می‌دانند عوض کرده و شبیه خود کنند. 👈 آنها فکر می‌کنند هم شکل بودن و هم رنگ بودن، تضمینی برای ازدواج موفق است، اما اشتباه می‌کنند. 👈 اگر شما هم چنین فکری را در سر دارید، نباید فراموش کنید که شما و همسرتان، از دو خانواده و دو فرهنگ متفاوت هستید و هرگز نمی‌توانید دنیا را از یک دریچه ببینید. ✅ شما تجربه‌ها و باورهای متفاوتی دارید و تا زمانی که در تعارض با هم قرار نگیرید و از این باورها چماقی برای کوبیدن هم نسازید، تهدیدی متوجه شما نخواهد بود! 🌺🍃🌺🍃🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺑﺎ ﻋﺸﻘﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻮﻩ ﻟﺒﻪ ﭘﺮﺗﮕﺎﻩ ﭘﺎﺵ ﻟﯿﺰ ﺧﻮﺭﺩ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﯾﻬﻮ ﯾﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻋﺸﻘﺘﻮ ﻭﻝ ﮐﻦ ﺍﮔﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻣﺎﻝ ﺗﻮﺋﻪ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﺎﻟﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﻫﯿﭽﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﻭﻟﺶ ﮐﺮﺩﻡ . ﺑﺮﻧﮕشت ﮐﺜﺎﻓﻂ ﻣﺎﻟﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾگه بوده😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan ¯\_(ツ)_/¯
آیا از زندگی یک نواخت خود خسته شده اید؟ آیا میخواهید به زندگی خود هیجان بدهید؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ پراید 131😍 تجربه مرگ➕کما➕هیجان➕دلهره کافیست سوار شوید و سرعت را به بالای60 برسانید😑😂😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
آدم ۸۰۰ تا بشقاب بشوره، اما گیر یه دونه قابلمه سوخته نیفته 😒😒😒 اینو از گروه "مردان زن ذلیل" کپی کردم! 😂😁👍 😹 🎈 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan ¯\_(ツ)_/¯
این متن رو از بالا به پایین و از پایین به بالا بخوانید و تفاوت گفتار را ببینید: امروز بدترين روز بود و سعى نكن منو متقاعد كنى كه در هر روزى، يك چيز خوبى پيدا ميشه چون اگه با دقت نگاه كنيم اين دنيا جاى وحشتناكيه با اينكه بعضى وقتا يك اتفاقات خوبى هم ميافته شادى و رضايت هميشگى نيستند و اين درست نيست كه همش به ذهن و دل ما ربط داره چون ما ميتونيم شادى واقعى رو تجربه كنيم فقط وقتى در يك محيط خوب باشيم ميتونيم خوبى رو خلق كنيم مطمئن هستم تو هم موافقى كه محيطى كه توش هستيم تأثير مستقيم داره روى رفتار ما همه چيز در كنترل ما نيست و تو هرگز از من نخواهى شنيد كه امروز روز خوبى بود حالا لطفأ از پايين به بالا بخونید. 😊 این شرایط نیستن که حال ما رو بد میکنن نوع نگاه و زاویه دید ما هست که حال ما رو تعیین میکنه. ╭┅──────┅╮ ✅http://eitaa.com/cognizable_wan ╰┅──────┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین راه مقابله با کرونا در آمریکا! تصاویری از دعا و تضرع پرستاران بیمارستانی در نیویورک حالا اگه این ویدیو از پرستاران ایرانی بود غربگدایان تو سرشون میزدند که بیماران کرونا دارن جون میدن و شما بازی‌تون گرفته! یکم از غرب یاد بگیرید
حدود ۹۰ سال قبل آیة الله حدائق در سفر مکه با کاروان، گرفتار طوفان شن می شوند که مرگ حتمی در کمین شان بود. نامبرده متوسل به صاحب الزمان علیه السلام شده، ملهم به این صلوات می شوند. همه ی اهل کاروان این صلوات را گفته و نجات می یابند. کاروان های جلوتر نیز که گرفتار طوفان بودند، با گفتن این صلوات نجات یافتند. آیت الله خدائق تا آخر عمر به دوستان و شاگردان خویش، گفتن این صلوات را توصیه و خود ایشان نیز به این صلوات مداومت داشتند. تکرار و مداومت این صلوات شریف بعد از نماز های واجب برای رفع مشکلات موثر و *تکرار آن به صورت دسته جمعی در هنگام* *نزول بلا و سختی در رفع آن موثر می باشد.* «اللهم صل علي محمّدٍ و اٰل محمّدٍ زِنَةَ عَرْشِ الله.اللهم صل علي محمدٍ و ال محمد زِنَةَ السَّماواتِ السَّبْع.اللهم صل علي محمدٍ و ال محمد زِنَةَ الْاَرَضينَ السَّبْع.اللهم صل علي محمدٍ و ال محمد زِنَةَ الْجِبال.اللهم صل علي محمد و ال محمد زِنَةَ الْمِيٰاهِ الْبِحاٰرِ وَ الْاَنْهار.اللهم صل علي محمدٍ و ال محمد عَدَدَ اَنْفٰاسِ الْخَلائِق.اللهم صل علي محمدٍ و ال محمد عَدَدَ الْشَّعْرِ و الْوَبَر.اللهم صل علي محمد و ال محمد عَدَدَ الْحَجَرِ وَ الْمَدَر. اللهم صل علي محمدٍ و ال محمد عَدَدَ قَطَراتِ الْاَمْطار.اللهم صل علي محمد و ال محمد عَدَدَ اوْراقِ الْاَشْجار.اللهم صل علي محمد و ال محمد عَدَدَ سُوَرِ الْقُرْآن.اللهم صل علي محمد و ال محمد عَدَدَ آياتِ الْقُرآن.اللهم صل علي محمدٍ و ال محمد عَدَدَ اَسْطُرِ الْقُرْآن.اللهم صل علي محمدٍ و ال محمد عَدَدَ كَلِماتِ القُرآن.اللهم صل علي محمدٍ و ال محمد عَدَدَ حُروفِ الْقُرآن.اللهم صل علي محمد و ال محمد مِنَ الْآن اِليٰ يَوْمِ الْقيامَة.اللهم صل علي محمدٍ و ال محمد وَ صَلِّ عَليٰ جَميعِ الأَنبياءِ الْمُرْسَلين وَ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبين و الْشُّهَداءِ وَ الْصِّدّيقين وَ عِبادِكَ الْصالِحين عَدَدَ اَنْفاسِ الْخَلائِق.اللهم صل علي محمدٍ و ال محمد وَ صَلِّ عَليٰ جَميعِ الأَنبياءِ الْمُرْسَلين وَ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبين و الْشُّهَداءِ وَ الْصِّدّيقين وَ عِبادِكَ الْصالِحين مِنَ الْآن اِليٰ يَوْمِ الْقيامَة.اللهم الْعَنْ اَعداءَ مُحَمَّدٍ و ال مُحَمَّد وَ عَذِّبْهُمْ عَذاباً اَليماً وَ الْعَنِ الْجِبْتَ وَ الْطّاغوتَ عَدَدَ اَنفاسِ الْخَلائِق» خواهشا در نشر دادن این صلوات شریف کوتاهی نکنین تا از این بلا نجات پیدا کنیم.🙏🏻 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
–الو، راحیل جان... –سلام. –سلام عزیزم، الان کجایی؟ –تازه امدم توی اتاقت. –خوبه، مژگان داره میاد بالا، لطفا خودت رو بزن به خواب، میام برات توضیح میدم. خداحافظ. –باشه، خداحافظ. ازاین که راحیل اینقدر آرام بود و سوال پیچم نمی کرد، احساس آرامش می کردم و حرفهایم را راحت به او می زدم. گاهی ازش هم فکری هم می گرفتم. شماره ی کیارش را هم گرفتم و خبر دادم که مژگان را به خانه آوردم. بعد رفتم بالا. وارد سالن که شدم کسی را ندیدم، از جلوی اتاق مادر که رد شدم صدای حرف زدن مژگان و مادر می‌آمد. آرام به طرف اتاقم رفتم. چراغ اتاق خاموش بودو جایی را نمیدیدم. چراغ قوه گوشی‌ام را روشن کردم و نورش را روی تخت انداختم. راحیل خواب بود. «حالا خوبه بهش گفتم فقط خودت رو بزن به خوابا...فکر کنم زیادی جدی گرفته.» بالشتی برداشتم و کنار تخت روی زمین انداختم. قبل از این که دراز بکشم خم شدم روی صورت راحیل و آرام گفتم: –خوابی؟ ناگهان چشمهایش را تا آخر باز کرد و دستهایش را به حالت چنگگ جلوی صورتش آورد و دهانش را هم حالت خوناشامی کرد. صدایی هم که اصلا به او نمی‌‌آمد از خودش درآورد، که من در لحظه احساس کردم قلبم ایستادو هین بلندی کشیدم و بی اختیار به عقب پرت شدم و مات و متحیر به او چشم دوختم. دیگر چشمم به تاریکی عادت کرده بود. دیدمش که بلند شدنشست وغش غش خندید. ازترس این که صدایش بیرون نرود دستش ر جلوی دهانش گذاشته بود. از خنده اش من هم خنده ام گرفت ولی هنوز قلبم از غافلگیری که شده بودم ضربان داشت. اصلا از راحیل انتظارش را نداشتم. همانجا روبرویش روی زمین دراز کشیدم و با لبخند نگاهش کردم. بعد از این که خنده اش بند امد روی لبه ی تخت نشست و گفت: –چی شد؟ خسته ایی؟ حرفی نزدم. با استرس نمایشی گفت: –آخ، آخ، میخوای تلافی کنی؟ بعد روبرویم زانو زد و دستهایش را به هم گره زد و گفت: –والا حضرت عفو بفرمایید، فقط محض خنده بود، تلافی کردن شما خیلی سخت تره. دستم را سمتش دراز کردم. –بیا. –اوه، اوه...این الان سکوت قبل از طوفانه؟ دستم را گرفت و روی زانوهایش راه رفت و فاصلمان را پر کرد. برق چشم هایش را می دیدم. گفتم: –خسته بودم، کلافه بودم، ولی توبا این کارت همه رو پر دادی رفت، ممنونم... بعد برایش ماجرای مژگان را، واین که چرا به او گفتم خودش را به خواب بزند. تعریف کردم. –آرش. –جانم. –میگم کاش یه کاری کنیم که اینا رابطشون خوب بشه. –چیکار کنیم؟ –نمیدونم. فقط می دونم اونا که باهم خوب باشن همه آرامش دارن. –اونا باید خودشون بخوان راحیل، واقعا توی رابطه ی زن و شوهر به نظرم فقط خودشون می تونند مشکلاتشون رو حل کنن. خمیازه‌ایی کشید وگفت: –چقدر سخته اینجوری زندگی کردن. –پاشو برو بخواب. بلند شد. روی تخت نشست و نگاهم کرد. –چرا تشک نداری. –تشک ها توی کمد دیواری اتاق مامان هستند، الانم که نمیشه رفت اونجا. با دلسوزی گفت: –پس تو بیا بالا، روی تخت بخواب من میرم روی زمین می خوابم. لباس راحتیهایم را برداشتم و همانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: –ممنون از لطفتون بانو، ولی راه بهتری هم هست. تا من لباس هام رو عوض می‌کنم شما به اون راه بهتر فکر کن، عزیزم. بعد از این که در سالن لباسهایم را عوض کردم دوباره برگشتم توی اتاق و دنبال بالشتم گشتم، ولی نبود. نگاهی به راحیل انداختم که دیدم خودش را به خواب زده و بالشت من هن کنار بالشتش جا داده. آرام کنارش دراز کشیدم و گفتم: –می دونم بیداری لطفا دوباره خوناشام نشی ها. از حرفم خندید و چشم هایش را باز کرد. دستش را در دستم گرفتم و روی سینه ام نگهش کردم. –راحیل. نگاهم کرد. –عاشق شدن خیلی قشنگه، نه؟ سکوت کرد. چرخیدم طرفش و زل زدم به چشم هایش، او هم چرخید طرفم وته ریشم را نوازش کردو گفت: –می ترسم به خاطر این بی خوابیها مریض بشی. یهو زدم زیر آواز. –من می خوامت بی حساب... من بیدارم تو بخواب... سرد بشه روتو بپوشونم... دستش را جلوی دهانم گذاشت. –هیس، هیس، الان همه بیدار میشن، آبرومون میره. همونطور که دستش جلوی دهانم بود گفتم: –نه بابا، الان اونا پادشاه هفتمند. به آرامی دستش را از روی دهانم برداشت و گفت: –شب بخیر، بعد سرش را توی سینه ام پنهان کرد. –شب بخیر عزیزم. آنقدر موهایش را نوازش کردم که خوابش برد. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan