eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
یزید پسر معاویه(همین که از پذیرایی خسته میشد و می خواست حاضرین را مرخص کند) می گفت: علی برکة الله! کتاب «تاریخ تمدن اسلام»،جرجی زیدان، تک جلدی، ص ۱۰۰۷
تو توالت پارک بودم,,,,🙊 مأموره در زد گفت چی میزنی؟؟😳 گفتم: زور.... نمیدونم چرا ازخنده مرد😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
آیت الله کشمیری(ره): با و استقامت می توان به مقامی رسید باتنبلی کسی به جایی نمی رسد. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ http://eitaa.com/cognizable_wan
📸 14 ثمره برپایی مجلس عزاداری امام حسین(ع) به روایت آیت‌الله شیخ جعفر شوشتری ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند،می تواند حیوانات مختلف را شکار کند بدین سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند . روز اول، یک گوسفند آمد،گرگ به دنبال گوسفند رفت،اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت،گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد. روز دوم، یک خرگوش آمد،گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تری در کنار سوراخ قبلی فرار کرد،گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند. روز سوم، یک سنجاب کوچک آمد،گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند،اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد،گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ های غار را مسدود کرد. گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود اما روز چهارم یک ببر آمد،گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت ببر گرگ را تعقیب کرد،گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد. 🔹یادمان باشد 🔸هیچ گاه روزنه های کوچک زندگی را به طمع آینده نبندیم. 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی از رفقا می گفت پیاز تنها ماده غذایی هست که میتونه اشک آدمو در بیاره من برای اینکه ثابت کنم اشتباه میکنه یه نارگیل برداشتم و زدم تو سرش ، اونم کاملا به اشتباهش پی برد😐😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
حیف نون گاوداری میزنه به گاوها موز میده بجای علف... بهش میگن این چه کاریـه؟! میگه شما نفهمیدید میخوام شیـرموز بدوشم ازشون 😐😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
دیروز رفتم رستوران گفتم ببخشید آقا جوجه دارید؟ گفت بله، گفتم بهش آب و دونه بدید نمیره... تا آخر خیابون با لنگه کفش دنبالم کرد 😐😂😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹قسـمـت هـفـتـاد و ســوم موقع بله گفتن من رسید. آروم زمزمه کردم:با اجازه مادر و پدرم و آقا صاحب الزمان بله. همه شروع کردن به دست زدن و عاقد هم بعد گرفتن چندتا امضا رفت. باید کارن شنلم رو برمیداشت. خیلی استرس داشتم و دست خودمم نبود. فقط چشمام رو بستم و یکدفعه دنیای جلو چشام سفید شد. آروم چشامو باز کردم و صورت متعجب و حیرت زده کارن رو دیدم. همه مشغول دست زدن و هلهله کردن بودم اما من خیره شدم تو چشمای همسرم‌. تو چشمایی که حالا دنیای من بود. با بهت دستشو آروم رو گونه ام کشید و گفت:فرشته کوچولوی من چقدر قشنگ شدی. به کت شلوار مشکی و پیراهن نباتیش نگاه کردم و گفتم:تو هم قشنگ شدی. به زور ازم چشم کند و هر دو نشستیم بعد چند دقیقه خانما راهیش کردن سمت مردا. خیلی دوست داشت کروات بزنه اما مانعش شدم و گفتم تو آلان مسلمونی کروات اصلا شایسته یک بچه مسلمون نیست. برای مجلسم همه دوست داشتن آهنگ و بزن و برقص داشته باشه اما من مخالفت کردم و کارن هم به زور قبول کرد. باید خیلی روش کار کنم که تقریبا مثل هم بشیم. اینکه صرفا مسلمون شده کافی نیست. شیعه شدنش، بچه هیئتی شدنش، آهنگ گوش نکردنش... اینا همه به عهده منه. خانوما با زدن به میز و هلهله کردن و اینا یکم رقصیدن و من زمزمه هایی شنیدم که آرزو کردم اون لحظه خدا جونم رو بگیره اما دیگه نشنوم تهمتا و نارو هایی که بهم میزنن. مخصوصا از زبون خودی. حالا بیگانه چیزی نمیدونه از زندگیت اما اگر از زبون خودی بشنوی قلبت تیکه تیکه میشه. حاضری زمین دهن باز کنه و بری توش‌‌. "نه میدونی چیه هلنا؟ این دختر عموی به اصطلاح مومن و با خدای من از همون اول واسه کارن بیچاره تور پهن کرده بود.فقط انگار منتظر بود خواهرش بره زیر خاک تا زیرآب شوهرشو بزنه." آره اینو آناهید گفت. دخترعموی با معرفتم. "چمدونم والا این دختره بد شگون از اول قدمش نحس بود. به زور خودشو چسبوند به پسر ساده و بیچاره من. کی گفته چادریا با حیاترن؟" اصلا باورم نمیشد عمه ام درباره من اینجوری قضاوت کنه. اون لحظه ای که بله رو گفتم فکر این متلکا و زخم زبون ها رو نمی‌کردم. خیلی ترسیدم. کاش بتونم این طرز فکرای مزخرف رو از سرشون بیرون کنم. وسط مجلس عروسیم، عروسی برام عزا شد. اشکم در اومده بود و نمیدونستم چیکار کنم. اما صبر کردم. تا آخر شب صبر کردم و دم نزدم در حالی که از درون داشتم آتیش میگرفتم. ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
. ✍ماجرای دلاکی آیةالله العظمی مرعشی نجفی آن موقع حمام خانگی رایج نبود و اکثر مردم از حمام عمومی استفاده می‌کردند و دلاک‌ها هم معمولا ریش بلندی داشتند و سرشان رامی‌تراشیدند؛روزی مرحوم آیت الله مرعشی که وارد حمام عمومی می‌شوند و از قضا تعدادی مسافر اصفهانی مشغول شست‌وشوی خود در حمام بودند، فکر می‌کنند ایشان دلاک است. یکی با تحکم می گوید: دلاک چرا دیر کردی! ما عجله داریم. ایشان بدون این که چیزی بگوید، مشغول کیسه کشیدن آنها می‌شود. یکی از آنها می‌گوید، اوستا خوب بلد نیستی کیسه بکشی! در این حین ناگهان دلاک اصلی وارد می‌شود و آقا را در این حال می‌بیند، از ایشان معذرت می‌خواهد آن اصفهانی نیز متوجه اشتباه خود می‌شود و از آیت الله مرعشی عذرخواهی می‌کند. آقا می فرمایند: اشکال ندارد زائر حضرت معصومه هستند.  💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
روغن زیتون رابا 1 ق غ روغن ویتامینE به همراه 1/4 ق غ ابلیمو مخلوط کنید .از این محلول روزی دو مرتبه استفاده کنید. ❣ ❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
5عدد قرص آسپرین را پودرو با کمی عسل طبیعی ویک قاشق آب ولرم مخلوط و روی باسن مالیده و پس از20دقیقه بشوئید ❣ ❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر نمی‌خواهید، که مورد قرار بگیرید. خب! خیلی‌آسونه! تنها راهش‌اینه که دست به هیچ‌گونه نزنی و به روالی‌ که در گذشته پیش‌ گرفته بودی‌ ادامه بدی‌ کاملاً. "یادت باشه که" موقع ، انتقادات می‌شه. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ ✍در زندگی مشترک مسئولیت‎ها را تقسیم کنید اگر از همان ابتدای زندگی مشترک مسئولیت‎ها و وظایف‌تان را تعیین و تقسیم نکنید، تا پایان عمر باید با آشفتگی، انتظارات برآورده نشده و تنش زندگی کنید. خیلی مهم است که از همان ابتدای زندگی مشترک، مشخص کنید که هر کدام از شما چه وظایفی در زندگی دارند، چطور باید به یکدیگر کمک کنند، درآمدهای خانم و آقا چطور در زندگی صرف یا پس‌انداز شود، مسئولیت رسیدگی به امور خانه چطور تقسیم شود و.... 👈 تکلیفتان را با این‌ها مشخص کنید تا بعدها، احساس نکنید که یکی از شما بیش از حد مسئولیت به دوش گرفته و دیگری بیش از حد سرویس گیرنده است! 💥این تقسیم مسئولیت ، نه تنها در مقام حرف که در عمل هم باید رعایت شود. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی کودکتون بازی کرده و و حالا میخواد بره تلوزیون ببینه بهش بگین👌 اول اتاقتو مرتب کن بعد تلوزیون. همین قاطع . 🗣به هیچ عنوان حرف خودتونو نقض نکنین تا انجام نداده فعالیت بعدی رو قبول نکنین با😭 گریه و جیغ و فریاد تسلیم نشین . حتی اگه ساکت شد و مثلا حالا اینبار خوراکی خواست باز تکرار کنید 👌اول اتاقتو مرتب کن بعد خوراکی . 👍پشتکار داشته باشید ✅کودک را شما شکل دهید نه اینکه او شما را شکل دهد. ✅والدینی قاطع در عین حال مربیانی نمونه باشید . 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
­‍🌹 کافیست که زن وشوهر باور داشته باشند که بنای یک زندگی بی‌تنش، با «گذشت» پایه ریزی می‌شود. اگر هرکدام زندگی را بر اساس فداکاری، عشق و گذشت بنا کنند، باصفاترین خانواده را خواهند داشت... 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
آیـــت الله کشمیری: همان طور که نمی توانید با دستتان به خورشید برسید، نمی توانید به این راحتی به امام زمان(عج) برسید، امام زمان(عج) پاک و طاهر است باید پاک و طاهر شوید تا او را ببینید. ⛅ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج⛅ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر‌ دارید تخم مصرف کنید !👌🏻 ▫️ماده ای به نام در تخم کتان وجود دارد که جلوی جذب کلسترول و چربی های بد غذا را میگیرد. + مصرف روزانه ۳ قاشق غذاخوری تخم کتان باعث کاهش ۱۰ درصدی چربی بد خون در مردان میشود. 💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹قسـمـت هـفـتـاد و چـهـارم موقع هدیه دادن رسید و کارن باز اومد. دستمو که گرفت انگار برق بهم وصل کرده باشن عقب کشیدم. محکم دست ظریفمو بین دستان مردانه اش گرفت و گفت:نترس من دیگه شوهرتم. بعد از دادن هدیه های کوچک و‌ بزرگ که بزرگترینش ماشینی بود که پدرجون هدیه داده بود به ما و کارن اون ماشینو گل زده بود. خلاصه کم کم شام رو هم سرو کردیم و موقع رفتن شد. دوست داشتم زودتر برسم خونه استراحت کنم سرم داشت میپوکید. نمیخواستم عروسی رو خراب کنم برای همین لبخند مصنوعی میزدم تا کسی به حال درونم پی نبره. با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم. خداروشکر که عروس کشون و از این برنامه ها نداشتیم. محدثه انقدر به کارن وابسته بود که نتونستیم بزاریمش پیش مامانم. تا رسیدیم به خونه،کارن محدثه رو گذاشت رو تخت خوابش و اومد پیش من. از چشمام خستگی رو فهمید و گفت:خوابت میاد؟ _اره. لبخند زد و دستمو گرفت. _یه دوش بگیر از شر اینهمه تافت و آرایش خلاص شی بعد استراحت کن. نمیخواستم اونم بفهمه امشب چه اتفاقاتی افتاده. نمیخواستم شب به این قشنگی خراب بشه. زود رفتم حمام و بعدش اومدم کنار کارن که حسابی غرق خواب بود دراز کشیدم. بعد یک دنیا فکر و خیال بالاخره خوابم برد. صبح روز بعد با صدای گریه محدثه بیدار شدم. کارن نبود حتما رفته بود سرکار. سریع بلندشدم و رفتم تو اتاق محدثه. بچه ام داشت خودشو خفه میکرد از گریه‌. زود بغلش کردم و انقدر دم گوشش حرف زدم که آروم شد. کم کم باید بهم عادت میکرد. مسئولیتش از این به بعد گردن من بود. _دختر نازم چطوره؟ خانمی دیگه گریه نکنیا. نبینم چشمای قشنگت اشکی بشه قربونت بشم. با محدثه که تو بغلم آروم شده بود، رفتم تو آشپزخونه و یک صبحانه مختصر آماده کردم خوردم. به محدثه هم شیر خشک دادم معلوم بود گشنشه. باید از کارن میپرسیدم ساعت کاریش چجوریه. باید قبل رفتنش براش صبحونه آماده میکردم. بعد از جمع کردن ظرفای صبحونه، به کارن زنگ زدم. _جانم خانمم؟ _سلام کارن خوبی؟ _قربونت عزیزم توخوبی؟ خوب خوابیدی؟ _آره بد نبود. میگم ظهر واسه ناهار میای؟ _نه خانم فکر کنم عصر بیام. شما ناهارتو بخور. محدثه که اذیتت نمیکنه؟ _نه بچه ام آرومه. خندید و گفت:ای جانم. خوشحالم مادر بچه ام شدی و براش مادری میکنی‌. لبخند قشنگی رو لبم شکل گرفت. _منم خوشحالم که خانم خونه ات شدم. لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:دوست دارم خانمی.. من برم به کارم برسم مراقب خودتون باشین. _چشم شما هم مواظب خودت باش. خدافظ. _خدافظ. محدثه آروم شستمو گرفته بود و تو دهنش کرده بود. وقتی شستمو مک میزد دلم قنج میرفت. چقدر این موجود کوچولو، دوست داشتنی بود. ناهار چون تنها بودم یک کتلت ساده درست کردم و خوردم. باز خداروشکر که محدثه بود سرم بند میشد. اگه نبود که از تنهایی دق میکردم. ساعت۴بود که مامان زنگ زد. بالاخره یاد من افتادن. _سلام‌. _سلام دخترم. خوبی؟چه خبر؟ _ممنون شماخوبین؟ _محدثه چیکار میکنه؟ _تو بغلمه داره میخوابه‌. _مواظبش باشیا اون دیگه دست تو امانته. _باشه حتما. مامان؟ _جانم؟ _دیشب بعد رفتنمون عمه دیگه چیزی نگفت؟ _نه دخترم چطور؟ _هی..هیچی.. من برم الان کارن میاد. _سلام برسون مادر. خدانگهدار‌. _خداحافظ. گوشیو که قطع کردم دلم گرفت. نه خواهری، نه دوستی، نه همدمی،نه همسایه ای.. هیچکس رو نداشتم دلم به حال تنهایی خودم سوخت. دانشگاه رو هم فعلا بیخیال شده بودم چون نگهداری از محدثه به مشغله هام اضافه شده بود و جلو دانشگاه رفتنم رو میگرفت. مهد کودک هم نمیتونستم بزارمش چون به کسی اطمینان نداشتم. بچه سه ماهه مسئولیتش سخته میترسیدم بزارمش مهد. محدثه که خوابید گذاشتمش تو اتاق و رفتم لباس بپوشم تا کارن بیاد. یک بلیز شلوار سورمه ای پوشیدم، موهامم باز گذاشتم. آرایش بلد نبودم اما یکم آرایش کردم تا رنگ و روم باز بشه. ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹قسـمـت هـفـتـاد و پـنـجـم ساعت۵ونیم کارن اومد. منم رفتم استقبالش و بهش خسته نباشید گفتم‌‌. _ممنون خانمی. خوشگل کردیا. خندیدم و گفتم:ممنون لطف داری. بشین چای بیارم برات. کتشو ازش گرفتم گذاشتم سر جالباسی. اونم رفت لباساشو عوض کنه. دو تا فنجون چای ریختم و آب نبات گل محمدی و شکلات گذاشتم کنارش. دوتا نبات نی دارم کنار فنجونا گذاشتم و رفتم پیشش. رو مبل کنارش نشستم و گفتم:خسته نباشی. دستمو گرفت و بوسید گفت:ممنون خانمم. خستگیم با حضور شما در میره. چایش رو با آرامش و سکوت خورد و باز تشکر کرد. _چیزی شده زهرا؟از دیشب تو همی؟ _نه چیزی نیست. _اگه چیزی شده و کسی حرفی زده بهم بگو. _نه همه چی خوبه. _مطمئن باشم بهم دروغ نمیگی؟ از بچگی یاد گرفتم دروغگو دشمن خداست. نمیخواستم بهش دروغ بگم، راست گفتنم ناراحتش میکرد. خیلی دو دل بودم. _اگه چیز مهمی باشه میگم بهت. بعد هم لبخند زدم که مطمئن بشه. باصدای محدثه رفت پیشش و آوردش بیرون. کمی باهاش مشغول بازی شد منم رفتم به کیکی که گذاشته بودم تو فر، سر بزنم. خوب پخته شده بود. درش آوردم از فر و با شکلات و ترافل تزئینش کردم. گذاشتم سرد بشه تا بخوریمش. به کارن گفتم:چیزی میخوری برات بیارم؟ _نه خانم بیا پیش خودمون. رفتم پیششون نشستم که اذان گفتن. _بریم نماز بخونیم. رنگ کارن پرید و گفت:باشه حالا دیر نمیشه‌. _عزیزم نماز اول وقت ثواب بیشتری داره. پاشو. رفتم وضو گرفتم و اومدم دیدم کارن نشسته هنوز با محدثه بازی میکنه. _پاشو دیگه. _نماز خوندم خانم. _خوندی؟؟؟مگه میشه به این زودی؟ _من تازه کارم خانمم نمیتونم مثل شما مسلمونای قدیمی آروم و با خشوع بخونم. بهش حق دادم و رفتم که نماز بخونم. نمازمو که تموم کردم، کیکو آوردم و خوردیم باهم. _همه چی کنار تو خیلی قشنگه زهرا. خداروشکر میکنم که دارمت عزیزم. به روش لبخند پاشیدم و گفتم:حسمون متقابله. کمی محدثه رو بغل کردم و بعد گفتم:خب من برم شام درست کنم. _کیک به این خوشمزگی رو خوردم جا ندارم. زدم به شکمش و گفتم:هنوز تازه ساعت۷ شده.کو تا ۱۰شب. اون شب به خوشی و خوبی گذشت و خداروشکر فکر تیکه ها و متلک های عمه و آناهید از سرم بیرون رفت. ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *خانمها بخونن* 🍃 هیچ گاه در جمع به بیان ضعف‌های همسرتان نپردازید، حتی به شوخی...! 👈 مردها به این موضوع حساسیت بیشتری دارند. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره تو بیو ایمجوی ترازو⚖️⚖️ گذاشته بود، بهش گفتم: ببخشید شما بقالی؟ گفت: خاک تو سرت دانشجوی حقوقم. واقعا از درک نسل جدید عاجزم😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
صبح اومدم به بابام گفتم: امروز 9ڪیلومتر دویدم 🏃 برگشت گفت: ماشالا مردم دڪتر مهندس تربیت ڪردن، ما اسب تحویل اجتماع دادیم 🐴😐😄 http://eitaa.com/cognizable_wan