#رمان دوستی_دردسرساز
#پارت12-۱۳
سریع از جام بلند شدم و گفتم
_میخوام برم پوریا.
روی تخت دراز کشید و گفت
_حالا چه عجله ای داری خوشگلم؟از من میترسی؟
قلبم تند میزد،نه از ترس... حال عجیبی داشتم.
گفتم
_ازت نمیترسم اما میخوام برم من...
چشمام تار شد و ادامه دادم
_من باید برم.
نیم خیز شد و دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید.
کنارش روی تخت پرت شدم روم خم شد و گفت
_تو که اول و آخر مال خودمی پس از چیزی نترس.
با گذاشت لبهاش روی لبهام بهم اجازه ی حرفی نداد.
پرالتهاب میبوسید.حالم هر لحظه خراب تر میشد.
من مادر داشتم پدر داشتم اینجا چیکار میکردم؟
دستش رو توی دستم حلقه کرد و لبهاش و ازم دور کرد.
نگاه پر از شهوتش رو به تنم انداخت و سرش رو پایین آورد و قفسه ی سینهم رو بوسید.
تنم لرزید و گفتم
_نکن پوریا
صدای پر نیازش رو شنیدم
_تقلا نکن ترنجم،عقد میکنیم خیلی زود عقد میکنیم.
_اما....
زیپ لباسم و باز کرد و پیراهنم رو از تنم درآورد.
سردرد وحشتناکی داشتم.مگه اون دختر نگفت قرص سردرد بهم داده پس چرا...؟
نگاهم به سقف اتاق افتاد. از لای سقف دود میومد.
متعجب گفتم
_این چه دودیه؟
حتی صدام رو نشنید.
#پارت14
چراغ اتاق خاموش روشن شد اول یک بار اما بعد انگار یک نفر مدام چراغ رو روشن و خاموش میکرد.
پس چرا پوریا نمیفهمید؟
دستش به سمت ساپورتم رفت که گفتم
_میخوای چی کار کنی پوریا؟
جواب داد
_میخوام یه حال اساسی بهت بدم خانمم.
خندیدم و گفتم
_مگه من خانمتم؟ببینم ما امشب عروسی کردیم آره
_آره خوشگلم عروس خودمی.
خندیدم.
_امشب عروسیمونه می شنوی؟از بیرون صدای دست میاد.
خندیدم... نفهمیدم... ندیدم... کور شدم.
حس نکردم توی اون اتاق پوریا چطوری لباس هام و از تنم در آورد.
فقط قربون صدقه هاش رو شنیدم.حرف های عاشقانه ش رو وعده هاش رو.
* * * * * *
با حس سر درد وحشتناکی چشم هام رو نیمه باز کردم و خواستم مامانم رو صدا بزنم که با دیدن تن برهنه ی پوریا مقابلم خشکم زد.
مثل برق نشستم و درد وحشتناکی که توی کمرم پیچید رو حس کردم.
نگاهم به تن برهنه ی خودم افتاد.به ملافه ی خونی... به پوریا...
اشک توی چشمم جمع شد و داد زدم
_عوضی تو چی کار کردی؟
از صدای دادم چشم هاش رو باز کرد.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بار واسه یه بنده خدایی "الگو" شدم ....
کلا زندگیش با خاک یکسان شد
از اون به بعد تصمیم گرفتم همون "درس عبرت" باشم...😂😂
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_457
از آشپزخانه بیرون آمد.
-حالشون چطوره؟
-کیا؟
-چوپانا دیگه؟
-بد نیستن.
-خداروشکر.
چای را به دستش داد.
-یکم شیرینش کردم.
-اشکال نداره، بیا کنارم بشین.
آیسودا روی دسته ی مبل نشست.
دستش را برد و شقیقه ی پژمان را ماساژ داد.
پژمان کمی از چایش را نوشید.
-مزه ی خوبی داره!
-کار خاله بلقیس!
پژمان دوباره نوشید.
همان دم گوشیش زنگ خورد.
مشاور بود.
-بله؟
-سلام آقا، خوبین؟
-حرفتو بگو.
خطی درشت میان ابرویش افتاده بود.
انگار می ترسید دوباره خبر بدی بشنود.
-چوپونی که حالش وخیم بودو انتقال دادن بخش، خداروشکر حالش بهتر شده، علائم حیاتیش نرماله.
-الهی شکر.
چهره اش از هم باز شد.
-ممنونم خبر دادی.
-وظیفه بود.
تماس را قطع کرد.
-خبر خوبی بود؟
-تا حدی آره.
-الهی شکر.
دست دور کمر آیسودا انداخت.
-حضورت همیشه پر از خوش شانسی بوده برام.
آیسودا خندید و گفت: پس برم خودمو قاب طلا بگیرم ها؟
-خودم می گیرم.
آیسودا بلندتر زیر خنده زد.
عاشق این مرد دیوانه بود.
-حال داشتی بریم تو حیاط بشینیم.
-الان نه!
-باشه عزیزم.
دست دور گردن پژمان انداخت.
-همین جا می مونیم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_458
فصل هفدهم
فایده ای نداشت.
باید به پژمان نوین زنگ می زد.
مطمئن بود که پژمان نوین می تواند آیسودا را پیدا کند.
لامصب همه جا آدم داشت.
هر مشکلی را می توانست حل کند.
درست بود که رقیب بودند.
همیشه هم می خواست از او جلو بزند.
ولی این لحظه به او و پارتی هایش احتیاج داشت.
از شرکت بیرون زد.
گوشیش را برداشت.
هوا ابری بود.
باد تندی هم می وزید.
از این آب و هوا اصلا خوشش نمی آمد.
اصلا از باران باریدن خوشش می آمد.
آفتاب را بیشتر دوست داشت.
شماره ی پژمان نوین را گرفت.
تا چهار بوق هم خورد و جواب نداد.
کلافه بود.
سرش را بلند کرد.
نم نم باران می آمد.
بدون اینکه به سراغ ماشین برود راه افتاد.
آمد دوباره شماره نوین را بگیرد گوشیش زنگ خورد.
مادرش بود.
به احترامش گوشی را برداشت.
-جانم مامان.
-سلام عزیزم، کجایی پسرم؟
-خونه ام!
-نمی خوای بیای بهمون سر بزنی؟
-عید میام.
-خواهرات سراغتو می گیرن، بیا سر بزن.
-به روی چشم.
-حال و احوالت چطوره؟
-خوبم مامان، الهی شکر.
-خداروشکر، حواست به خودت باشه، خوب می خوری؟
خنده اش گرفت.
همیشه همین سوال را می پرسید.
انگار همیشه گرسنه است.
-مامان همه چی اینجا هست.
-از بس بد غذایی!
پولاد خندید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#تلنگر
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و میخواست آنها را با ماشین به انبار خود منتقل کند.
در راه از پسری پرسید: تا جاده چقدر راه است؟
پسر جواب داد: اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر!!
تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند.
اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصولها به زمین ریخت.
تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر میگشت، یاد حرفهای پسر افتاد...
اینجا بود که تازه منظور پسر را فهمید و بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد...
شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم
تا به مقصد برسیم...
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
✍هر روز به او بگویید که دوستش دارید
«بهترین راه برای تایید همسرتان که برایش بسیار مهم است این است که خیلی ساده هر روز به او بگویید دوستش_دارید.»
او را درک کنید و ببخشید
«روزهایی هست که همسرتان اشتباهاتی انجام دهد و یا کمتر به شما رسیدگی کند. همیشه به خاطر داشته باشید که هیچ کس کامل نیست.
در این مواقع خواسته همسرتان این است که او را درک کنید و او خود را سزاوار بخشش شما می داند. بدانید که هیچ رابطه ای بدون بخشش دوام ندارد.»
💥با همدیگر گفتگو کنید
«نگذارید کار به جایی برسد که هیچ حرفی با همسرتان نداشته باشید درباره بچه ها کارتان و حتی آب و هوا با هم صحبت کنید. چرا که گفتگو نکردن اولین جرقه های یک رابطه سرد است.»
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ ﺯﻧـﺶ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺟـﻦ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!
ﺯﻥ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺍﺟـﺎﻗـﻤـﻮﻥ ﻛـﻮﺭﻩ ﻭ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.
ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ"
ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭﺵ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﻧـﯿـﺰ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﻭ ﻗـﻮﻟـﻪ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ"
ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻛـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، ﺯﻧـﻢ؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟
ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ ﺟـﻦ ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“
ﭼـﻘـﺪﺭ ﺧـﻮﺑـﻪ ﻣـﺎ ﻫـﻢ ﮐـﻤﯽ ﻓـﮑـﺮ ﮐـﻨـﯿـﻢ ﻭ ﻋـﺠـﻮﻻﻧـﻪ ﺗـﺼـﻤـﯿـﻢ ﻧـﮕـﯿـﺮﯾـﻢ.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
واجب فوری
بسیاری از مردم وقتی مرتکب گناهی می شوند، با خود عهد می بندند که سر فرصت توبه کنند.
در حالی که توبه از گناه، واجب فورى است، یعنی کسى که معصيتى کرده واجب است فوراً توبه کند و معناى توبه اين است که با پشيمانى از گناهى که کرده تصميم بگيرد تکرار نکند و اگر حقالناس است از عهده برآيد و اگر حقالله است و قضا دارد، قضا نمايد.
استفتائات جدید خامنه ای، احکام متفرقه
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
30 - Hashemi Nedjad.mp3
1.46M
🔖 خاطره یکی از خادمین حرم مطهر #امام_رضا علیه السلام
شفای امام رضا علیه السلام به یک #ارمنی
گوش بدید 😭😭
#استاد_هاشمی_نژاد
مراقب آدمهای
"آرام" زندگیتان باشید،
آنهایی که "گوش" میدهند،
دیرتر "غمگین" میشوند،
"سخت عصبانی" میشوند،
طولانی "دوستتان" دارند،
کم "عاشق" میشوند،
"مهربانی" را بلدند،
"حواسشان" به شماست، ...
"درد" را به "جان"
میگیرند تا شما را "نرنجانند"،...
آنها همانهایی هستند
که اگر "دلشان بشکند"!
دیگر"نیستند"!
نه اینکه "کم" باشند
دیگر "نیستند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_پندآموز
🌹موعظه #صاحب_دل🌹
گویند : صاحب دلى ، براى #اقامه #نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد! کسى برنخاست. گفت :
حالا هر کس از شما که خود را آماده #مرگ کرده است ، برخیزد !
باز کسى برنخاست. گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز کاری نمیکنید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
باغ انگور . . . .
خاطره ای از کتاب "حاج آخوند"
حاج شیخ محمودرضا امانی فرزند مرحوم شیخ علی اصغر ، در روستای مهاجران زندگی می کرد و معروف و مشهور به حاج آخوند بود.
اما حاج آخوند چیز دیگری بود! روحانی ،ِ ملّا ، ادیب و نکته دان و عارفی که از مدرسه و شهر گریخته بود. شیخی شاد که خانقاهی نداشت. دست هایش بسیار نیرومند بود و زندگی اش از دسترنج خود و باغ انگورش می گذشت.
مدرسه ما به نام مارون دو کلاس درس و دو معلم داشت ، از اول زمستان یکی از آموزگاران به نام خانم منصوری نیامد .گفتند مرخصی دارد ، به ناچار هر شش مقطع تحصیلی رفتیم توی یک کلاس.
آقای اخوان ، هم مدیر مدرسه بود هم معلم ، خوب درس می داد. تا این که یرقان گرفت و در خانه ما بستری شد و از حاج آخوند خواهش کرد به جایش درس بدهد.
حاج آخوند همه بچه ها را ، چه مسلمان و چه ارمنی هایی را که در روستای ما زندگی می کردند، با نام می شناخت.
حاج آخوند روز اول حضور در کلاس گفت :
بچه ها، امروز ما می خواهیم در باره خدا صحبت می کنیم ، فرقی ندارد ارمنی باشید و مسلمان ، همه ما از هر دین و مسلکی با خدا حرف می زنیم ، حالا خیال کنید خودتان تنها نشسته اید و می خواهید با خدا حرف بزنید.
حالا از هر کلاسی از اول تا ششم ، یک نفر بیاید برای ما تعریف کند چطوری با خدا حرف می زند؟ از خدا چه می خواهد؟
در همین حال مملی دستش را بالا گرفت و گفت :
حاج آخوند ، حاج آخوند اجازه من بگویم ؟
حاج آخوند گفت: بگو پسرم!
مملی گالش های پدرش را پوشیده بود. هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه می آمد ، مملی چشمانش را بست و گفت:
خداجان ، همه زمین های دنیا مال خودته .پس چرا به پدر من ندادی ؟ این همه خانه توی شهر و ده هست ، چرا ما خانه نداریم ؟ خدا جان، تو خودت می دانی ما در خانه مان بعضی شب ها نان خالی می خوریم ، شیر مادرم خشک شده حالا برای خواهر کوچکم افسانه دیگر شیر ندارد!
خداجان، گاو و گوسفندم نداریم. اگر جهان خانم به ما شیر نمی داد ،خواهرم گرسنه می ماند و می مرد ! خدا جان، ما هیچ وقت عید نداریم. تاحالا هیچ کدام از ما لباس نو نپوشیده ایم. اگر موقع عید مادرِ هاسمیک به مادرم تخم مرغ رنگی نمی داد ، توی خانه ما عید نمی شد.
کلاس ساکت ساکت بود ، مملی انگار یادش رفته بود توی کلاس است.
حاج آخوند روبه روی پنجره ایستاده بود. داشت از آنجا به افق نگاه می کرد ، بعضی بچه ها گریه می کردند.
حاج آخوند آهسته گفت : حرف بزن پسرم ، با خدا حرف بزن ، بیشتر حرف بزن!
مملی گفت : اجازه ! حرفم تمام شد.
حاج آخوند برگشت و مملی را بغل کرد و گفت :
بارک اله پسرم ، با خدا باید همین جور حرف زد.
کلاس تمام شد و حاج آخوند به خانه خود رفت و همان شب با خط خودش نامه ای نوشت که باغ پدری اش را که بهترین باغ انگور در روستای مارون بود ، به خانواده مملی بخشید!
فصل انگور که رسید ، غیر از آقا مرتضی که مرید حاج آخوند بود و هر روز انگور برای خانه حاج آخوند می بُرد ، بقیه ارمنی ها و مسلمان های روستا به خانه حاج آخوند انگور می بردند.
عصمت خانم همسر حاج آخوند می گفت:
ما به عمرمان این قدر انگور ندیده بودیم ، حتی وقتی باغ داشتیم نصف این هم نبود ، همه باغ های انگور مارون و حمریان شده باغ انگور حاج آخوند!
اي رفيقان ، بشنويد اين داستان
بشنويد اين داستان ، از راستان
مال در ایثار اگر ، گردد تَلَف
در درون ، صد زندگی آرَد به بار
به نقل از مرحوم ملا احمد نراقی اعلی الله مقاما الشریف
http://eitaa.com/cognizable_wan
💕اگر به من بگويند زيباترين
واژه اي که يادگرفتي چيست؟
ميگويم پذيرش است. یعنی:
پذيرفتن شرايط با تمام سختي هاش....
پذیرفتن ادم ها با تمام نقص هاشون....
پذيرفتن اینکه مشکلات هست و بايد به مسير ادامه داد....
پذيرفتن اينکه گاهي من هم اشتباه ميکنم....
پذيرش يعني:
پذيرفتن اينکه من کامل نيستم...
پذيرفتن اينکه هيچ کس مسئول
زندگي من نيست....
پذيرفتن اينکه انتظار از ديگران نداشتن....
و...
داشتن پذيرش توي زندگي يعني
پايان دادن به تمام دعواها، اختلاف ها و جدل ها
http://eitaa.com/cognizable_wan
اولین باری که میخواستم برم سر قرار، رفیقم بهم گفت ببین وانمود کن هیچی برات مهم نیست، دخترا عاشق این قضیهن
رفتیم سر قرار دختره گفت من پدرم مرده😞😭
گفتم اصلا برام مهم نیست😐
نمیدونم دیگه چرا هیچ وقت سراغم نیامد😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت15
با دیدنم کش و قوسی به بدنش داد و گفت
_صبح تو هم بخیر پرنسس.
با صورتی خیس از اشک صدام و بالا بردم:
_پوریا تو چی کار کردی؟تو میدونستی من راضی نیستم می دونستی بابام چقدر حساسه چرا؟
نشست و در حالی که دنبال لباسش می گشت گفت
_خودتم بی میل نبودی.
چشمام گرد شد. مشتی به شونش زدم و با داد گفتم
-من؟
به سمتم برگشت و گفت
_آره تو.اگه فراموشت شده بذار بهت بگم عروسک خانم.اونی که خودش و تو بغلم انداخت،اونی که پیش قدم شد تو بودی.بهت گفتم نکن اما...
جیغ زدم
_مزخرف نگو پوریا من هیچی یادم نمیاد.
شلوارش رو پوشید و گفت
_بپوش.جلوی رفیقامم صداش و در نیار.
صورتم و با دستام پوشوندم و زار زدم
_خدا لعنتت کنه پوریا.
عصبی شد
_چرا؟ تو انقدر شل شدی که خودت و در اختیارم گذاشتی منو لعنت میکنی؟
_من چیزی یادم نمیاد من هیچ وقت...
وسط حرفم پرید
_کمتر نق بزن ترنج زود خودت و جمع کن
نالیدم
_من الان چی کار کنم؟وای بابام... اگه بفهمه...
انتظار داشتم دلداریم بده اما سکوت کرد،بلوزش رو پوشید و بدون حرف از اتاق بیرون رفت.
خودم و روی تخت انداختم،سرم و توی بالش فرو بردم و از ته دل زار زدم.ترنج احمق...همه زندگیت رو به باد دادی کمر باباتو شکوندی.خدا لعنتت کنه....
#پارت16
با قدم های سست و بی حال راه می رفتم.
با چه رویی برم خونه؟ با چه رویی به بابام نگاه کنم؟چی کار باید بکنم؟
چشمام سیاهی می رفت.
ساعت هفت شب بود و من از صبح یک قطره آب هم نخوردم.
دلم می خواست بمیرم.فقط خیابون ها رو قدم زدم و به خودم لعنت فرستادم.
چرا رفتم؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟ چرا خودم رو به این راحتی فروختم؟چرا؟ چرا؟ چرا؟
نگاهم که به در خونمون افتاد ایستادم.
روم نمیشه برم خدایا من نمی تونم توی صورت مامانم نگاه کنم.
چشمام سیاهی رفت.
همون جا توی پیاده رو نشستم. حاضر بودم همین جا بخوابم اما نرم داخل و بابام و نبینم.
مطمئنم می فهمه.اون نفهمه مامانم می فهمه...
هر کس از کنارم رد می شد با تعجب نگاهم می کرد و متلکی می گفت اما من گوشام نمی شنید.
انقدر اون جا نشستم تا هوا تاریک شد. در ماشین بزرگ امیرخان رو تشخیص دادم
کاش دیشب منو نمی رسوندی. کاش ماشینت خراب می شد اصلا کاش تصادف می کردیم.
برای لحظه ای سرش برگشت و با دیدن من اخماش در هم رفت.
از ماشین پیاده شد. با قدم های محکم به سمتم اومد و با لحن خشکی گفت
_چرا مثل گداها تو پیاده رو نشستی؟
پوزخندی به زبون تلخش زدم با همین زبون تلخ بهم هشدار داد و من...
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_459
-مامان همه چیز خوبه، نگران نباش.
-یه مادر همیشه نگرانه.
باران تند شد.
چه باران بدموقعی!
زمستان دیگر تمام شد.
باران چرا می آمد دیگر!
-مواظب خودت باش پسرم، من قطع می کنم.
-باشه خداحافظ!
تماس را قطع کرد.
دوباره شماره ی پژمان نوین را گرفت.
بعد از چهار بوق جواب داد.
-بله!
صدایش سرد بود.
درست عین خودش!
سرد و دیلاق!
-خوبی؟
-به خوبی تو!
-هستی؟
-فعلا نه!
-می خوام ببینمت.
-چیزی شده؟
-یه کار دارم.
-بذار برای بعد از عید.
-واجبه!
-چی هست؟
-یه گمشده دارم.
پژمان ساکت شد.
-هستی؟
-میام حرف می زنیم.
-منتظرم.
بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد.
خدا خدا می کرد حداقل اینجا جواب بگیرد.
کلافه بود از نبودنش!
نداشتنش!
تقصیر خودش بود.
به دختری که می دانست حقش نبود بد ضربه ای زد.
همه اش دلخور رفتنش بود.
دختر نبودن و نداشتنش!
می خواستش!
تمام امید و آرزویش بود.
ولی یکباره تمام شد.
مردی که هیچ وقت نشناختش وارد زندگیشان شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_460
آیسودایش را گرفت.
لغض ته گلویش گذاشت.
مجبور شد خودش را خفه کند.
انقدر که خودش هم خودش را نمی شناخت.
آن شب حق آیسودا نبود.
کاش زودتر فهمیده بود.
کاش آیسودا زودتر گفته بود.
این اعتراف سخت فلجش کرد.
همه چیز خراب شد.
ولی جبران می کرد.
پیدایش کند جبران می کرد.
بی هوا به خانمی تنه زد.
برگشت که عذرخواهی کند زن چشمکی زد.
رویش را گرفت.
خیلی وقت بود بریده بود.
از همه چیز و همه کس!
حتی دیگر با نواب هم روبرو نمی شد.
نمی دیدش!
حرف نمی زد.
تنها دوستش را هم از دست داده بود.
تنهایی خفه اش نمی کرد خیلی بود.
مرد گوشه گیری که کم آورده بود.
اصلا بریده بود.
انگار به ته دنیا رسیده باشد.
لعنت به این دنیا!
هیچ وقت روی خوش نشان نداد.
این هم شد زندگی؟
خدا هم خوشبختی را برای او نمی خواست.
باران حسابی شدت گرفته بود.
خیس شده بود.
ولی برایش مهم نبود.
تمام شده بود.
زیر باران قدم زد.
مطمئن بود هیچ وقت از باران خوشش نخواهد آمد.
باران نه کسی را به او می رساند.
نه دوباره عاشقش می کرد.
سرش را بالا کرد.
باران شره روی صورتش می ریخت.
-خدا چیکار می کنی با من؟
صدای شلپ شلوپی آمد.
انگار یکی درون باران روی پیاده رو می دوید.
سرش را پایین آورد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
قند رو انداختم هوا سریع با دهن گرفتمش میگم بابا حال کردی حرکتو؟ ☺️
.
.
.
.
.
.
برگشته میگه :
.
خاک تو سرت بچه های مردم هواپیما بدون سرنشین ساختن 😒
.
تو مثل شامپانزه ژانگولر بازی در میاری؟ 😕😔😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻳﻚ ﭘﯿﺎﻡ ﺗﻜﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺗﻮﺳﻂ ﯾﮏ ﺯﻥ🌹
ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ .......
ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺯﻧﯽ ﺷﺎﻏﻞ ﻫﺴﺘﻴﺪ،
ﯾﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ؟؟
ﺍﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﻳﻚ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺖ ﻫﺴﺘﻢ !!!
ﻣﻦ 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﻣﻦ ﯾﮏ " ﻣﺎﺩﺭ " ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻫﻤﺴﺮ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﺯﻧﮓ ﺩﺍﺭ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺁﺷﭙﺰ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﭘﻴﺸﺨﺪﻣﺖ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﮔﺎﺭﺳﻮﻥ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﺩﺳﺘﻴﺎﺭ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣﺸﺎﻭﺭ ﻫﺴﺘﻢ !!!
ﻣﻦ ﺍﺭﺍﻡ ﺑﺨﺶ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﻧﺪﺍﺭﻡ !!
ﻣﺮﺧﺼﯽ ﺍﺳﺘﻌﻼﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ !!
ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ !!!
ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ....
ﻭ 24 ﺳﺎﻋﺘﻪ ﮔﻮﺵ ﺑﻪ ﺯﻧﮕﻢ ...
ﺗﻤﺎﻡ ﺳﺎﻋﺎﺕ ﻭ
ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ :
" ﻣﮕﻪ ﭼﻜﺎﺭ ﻛﺮﺩﻱ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ؟ "
ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺎﻥ
ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﻧﻤﮏ ﻭﻳﮋﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
ﺗﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﻀﻮﺭﺷﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ ، ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺑﻴﻤﺰﻩ ﺍﺳﺖ !!
تقدیم به ﻫﻤﻪ بانوان ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
انگار نه انگار امام زمانشان غایب است👇👇👇
آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) :
یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانههایشان از شدت گریه تکان میخورد، رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادهاید؟
ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند:" آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمیکنند.
انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است! و من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#هر_دو_بدونیم
✍"اهمّیت بغل کردن همسر!!!"
💞 واقعیـت
این استکه
درآغوش گرفتن
همسـر، یک مهـارت
ارتبـاطـی پیشـرفتـه و
هدیـهای کامـلاً عاشـقـــانه
اســت. بهتــریـن روشــی کـــه
میتـوانــد موفقیــت و تـوانـایـی
شمـا را در دوســت داشتــن و عشــق
ورزیــدن بــه همســـرتان تضمیــن کنـد.
شاید بعداز گذشت سالهااز ازدواجتان،
دیگر فرامـوش کرده باشیــد که مثل
ابتدای زندگی هر روز یکدیگر را
در آغوش بگیرید. شاید فکر
کنید وقتی برای این کـار
ندارید یا جلوی بچهها
نمیشود دست دور
گردن همسرتـان
💞 بیندازیـد.
💘 آغــوش،
با خود احساس
امنیـت و صمیـمیـت
و حمـایـت به همـراه دارد
و از ســــویی دیگــــر، رفتـاری
غیرجنسی و محبتآمیز است که
میتوانیـد جلـوی بچــهها داشتـه
باشید. کافیـست همه اعضـای
خانواده را به ترتیب بغل
بگیـریــد و بـا آنها
صــحبــــــت
💘 کنیــد.
👌 همیشه سعی کنید صبح پیش از
برخاستن، شب قبل از خوابیـدن
و در طــول روز وقتــی به خانـه
میرسید همسرتان را بغل کنیـد.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
1_18469905.mp3
15.64M
شهدای گمنام ببرید از ما #نام 😔✋
🎤🎤 مهدی رسولی
👈در وصف شهدای #گمنام
#شور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدارو شکر از اینجور حیوونا تو خیابونامون نیست😃😌
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
یه سری رفتم خواستگاری بابای دختره پرسید کار و خونه داری؟
گفتم بله، کارم عاشقیست و همه جای دنیا سرای من است😌
به زور از زیرمشت ولگد پسراش خودمو کشیدم بیرون😐😐😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺧﺎﻟﻢ ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﺵ ﺁﺏ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﺑﺪﻩ
ﻭﻟﻲ ﻧﻤﻴﺨﻮﺭﺩ .
ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺪﻩ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻬﺶ ﻣﻴﺪﻡ .
ﺑﻌﺪ ﺑﺮﺩﻣﺶ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ، ﻫﻤﺸﻮ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ
ﻟﻴﻮﺍﻥ ﺧﺎﻟﻲ ﺭﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﺧﺎﻟﻪ
ﮔﻔﺘﻢ ﻫﻤﺸﻮ ﺧﻮﺭﺩ .
ﺍﻭﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺧﺪﺍ ﺧﻴﺮﺕ ﺑﺪﻩ !!
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﻩ ﺷﮑﻤﺶ ﮐﺎﺭ ﻧﻤﻴﮑﻨﻪ،
ﺗﻮﺵ ﻗﺮﺹ ﺍﺳﻬﺎﻝ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ😐😐
ﻫﻴﭽﻲ ﺩﻳﮕﻪ، ﺍﻻﻥ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﻳﺰﻱ ﻻﻳﻒ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ
ﻭﺍﺳﺘﻮﻥ ﭘﺴﺖ ﻣﻴﺬﺍﺭم
نخند
خندم میگیره میزنه بیرون😫😰😕😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان دوستی_دردسرساز
#پارت17
قبل از بسته شدن در آسانسور پریدم داخل.نگاه تندی از گوشه ی چشم بهم انداخت و چیزی نگفت.
آسانسور نگه داشت.به سمت واحد خودش رفت و در رو با کلید باز کرد و بدون آدم حساب کردن من رفت داخل و تنها لطفی که کرد این بود که در رو نبست.
نگاهی به تردید به در واحد خودمون انداختم.
بدم نمیمود منت این خودشیفته رو نکشم و برم خونه ی خودمون اما می دونستم مامان به محض دیدنم از چشمام میفهمه گریه کردم و بابام سؤال پیچم می کنه.
تردید رو کنار گذاشتم و وارد خونه ی امیر خان شدم.
نگاهی به کل خونه انداختم سر تا سر از عکس های خودش پر شده بود.
روی یکی از دیوارهاش رو یه عکس خیلی بزرگ از خودش پوشونده بود.
عکسی تاریک از صورتش.
ناخودآگاه همه چیز از یادم رفت و میخ شده به صورتش زل زدم.
مردونه بود...بدون هیچ دستبردی به ابروهاش.
محو عکسش بودم که در اتاق باز شد و با دیدنش خشکم زد.
تنها چیزی که تنش بود یه شلوارک کوتاه.
چشمامو بستم و گفتم
_مثل اینکه یادت رفته مهمون داری.
صدای خشکش رو شنیدم که گفت
_من واسه خاطر یه الف بچه خودم و معذب نمیکنم
خواستم جوابش و بدم که موبایلم زنگ خورد.
دستم و توی جیبم کردم و در آوردمش و با دیدن اسم پوریا تنم یخ زد
امیر خان به آشپزخونه رفته بود.
با تردید دکمه ی تماس رو زدم
_عشق من چطوره؟
صدام و آروم کردم و سرسنگین جواب دادم
_توقع داری چطور باشم؟
انگار راجع به یه موضوع پیش پا افتاده حرف می زنه
_ای بابا تو هنو تو کف دیشبی فراموشش کن بابا.
#پارت18
در حالی که سعی میکردم صدام بلند نشه گفتم
_هیچ میفهمی چی داری میگی؟پوریا...عشقم...منتظر نمونیم مامان و بابات بیان ازدواج کنیم خوب؟ به خدا روم نمیشه تو چشمای بابام نگاه کنم اگه بفهمه منو می کشه.
پوزخند صداداری زد و با طعنه گفت
_پس تمام این کارا رو کردی که عقدت کنم آره؟ متاسفم ترنج دختری که به این راحتی خودش و در اختیار من گذاشته از کجا معلوم پس فردا با بقیه...
هیستریک داد زدم:
_خفه شو ووو.
با صدای دادم امیرخان از آشپزخونه بیرون پرید و با دیدن حالم گفت
_چته تو؟
در حالی که از خشم می لرزیدم داد زدم
_خدا لعنتت کنه پوریا من چیزی یادم نمیاد تو حق نداشتی این بازی و با من بکنی
_از کدوم بازی حرف میزنی؟ اونی که قرص روان گردان مصرف کرد و شل شد تو بودی بهت گفتم نکن تو تحریکم کردی سعی نکن همه چی و بندازی گردن من.
امیر خان به سمتم اومد و با خشم گفت
_اشتباه کردم آوردمت خونم اینجا چاله میدون نیست دختر جون...هی چرا داری پس میوفتی؟
با نیروی تحلیل رفته گفتم
_چه قرصی؟
با طعنه گفت
_نگو که خبر نداشتی اون قرصی که سحر بهت داد روان گردان بود.
حس کردم زمین زیر پام خالی شد داشتم میوفتادم که امیر خان بلندم کرد. صورتش از حرص کبود شده بود. زیر لب با خودش حرف زد
_همینم مونده بود پرستار یه الف بشم.
روی مبل گذاشتتم.با صدای تحلیل رفته ای گفتم
_الان باید چیکار کنم پوریا؟
با خونسردی گفت
_به دوستیمون ادامه میدیم نازنینم شیرین تر از قبل یادت که نرفته دیشب مال من شدی پس عیبی نداره اگه بازم...
ادامه ی حرفش رو نشنیدم چون امیرخان گوشی و از دستم کشید. قطعش کرد و با همون لحن خشن همیشه ش گفت
_چه غلطی کردی احمق جون؟
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_461
دختر جوانی بود که خیس آب شده.
بدون اینکه توجه باشد به پولاد تنه زد و رفت.
حتی برنگشت عذرخواهی کند.
پولاد پوزخند زد.
راهش را گرفت و رفت.
تا اینجا هم آنقدر شانس نداشت که یک عذرخواهی بشنود.
این روزها از بس خودش عذرخواهی کرده بود خسته بود.
قدم هایش را کوتاه و آرام برمی داشت.
انگار هیچ عجله ای ندارد.
مقصدی هم نداشت.
فقط می رفت.
هرچه باداباد!
****
خمیازه ی شیرینی کشید.
دستانش را بالای سرش برد و کمی کش آمد.
خواب خیلی خوبی بود.
از آن خواب هایی که با بوسه های ریز پژمان روی تنش همراه بود.
هنوز هم از یادآوریش ذوق زده می شد.
صورتش را برگرداند.
پژمان خواب بود.
همیشه دیرتر از او به خواب می رفت.
دیرتر هم بیدار می شد.
نوک بینی اش را بوسید.
-عزیزدلم...
اینگونه که صدایش می زد خودش بیشتر ذوق زده می شد.
حس خوبی داشت.
واقعا هم عزیزدلش بود.
دستش به نرمی روی بازوی پژمان تکان داد.
بالا و پایین می کرد.
پلک پژمان لرزید.
لبخند زد.
-جان دل...
-تو چرا نمی ذاری من بخوابم دختر؟
آیسودا ریز ریز خندید.
-چون دوس ندارم.
پژمان با حرص محکم درون آغوشش زندانیش کرد.
سرش را جلو برد و گوشش را گاز گرفت.
-آی، نکن.
-حقته.
آیسودا هم بازویش را نیشگون گرفت.
-این به اون در.
-دختره ی دیوونه..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_462
-دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.
پژمان لبخند زد.
-ساعت چنده؟
-8 صبح!
-امروز باید حرکت کنیم.
-آره!
از روی تخت بلند شد.
تنهایشان داشت تمام می شد.
هرچند خانه ی حاج رضا هم با هم بودند.
ولی با وجود پیرمرد و پیرزن درون خانه ی کوچکشان کمی سخت بود.
کاری نمی کردند.
ولی همین عشق بازی های ریزمیزه هم تنهایی می طلبید.
آیسودا هم بلند شد و نشست.
-امروز چهارشنبه سوریه، حالا غلغله اس.
-امشبه، ما تا قبل غروب خونه ایم.
آیسودا از تخت پایین آمد.
طبق روال این چند روز لباس تنش نبود.
لباس زیرش را تن زد تا پژمان قفلش را ببیند.
همین هم شد.
زود تاپش را پوشید.
-دلم یه چیز خوشمزه می خواد.
-مثلا؟
-مثلا تو.
به سمت پژمان حمله کرد.
گونه اش را بوسید و از تخت پایین پرید.
پژمان فقط خندید.
شیطنت های این دختر تازه داشت رو می شد.
آیسودا مقابل آینه ایستاد.
موهایش حسابی بهم ریخته بود.
-من باید برم حمام.
-من میرم پایین بیا.
-باشه.
موهایش را رها کرد.
یکی از حوله های پژمان را از کمد بیرون آورد و وارد حمام شد.
آب گرم حسابی به تنش جلا داد.
زود دوشش را گرفت و بیرون آمد.
لباس که نیاورده بود.
لباس های پژمان را پوشید.
هرچند که حسابی گل و گشاد بودند.
ولی فعلا چاره ای نبود.
امروز حرکت می کردند.
پس ساعات زیادی نمی پوشید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan