سه تا تنبل شب میخواستن بخوابن , میگن یکی پاشه چراغ رو خاموش کنه کسی بلند نمیشه .
باهم شرط میبندن که هرکی حرف بزنه باید بلند شه چراغ رو خاموش کنه....
چند روزی شد ازشون خبری نبود تا اینکه همسایه ها در خونشون رو شکوندن سه تاشونو مرده پیدا کردن.
اولی رو غسل دادن و کفن کردن...
دومی رو هم غسل و کفن کردن...
سومی رو تا غسلش دادن گفت من زنده ام، یهو اون دوتا گفتن هورااااا باختي پاشو چراغ رو خاموش کن.😂😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحنه ای بسیار نادر و زیبا😍
ای که دستت میرسد کاری بکن
قبل از آن کَز تو نیاید هیچ کار
👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_471
آیسودا چپ چپ نگاهش کرد.
-بابا مسخره نمی کنم، به نظرم کار قشنگیه.
آیسودا دستش را کشید.
-مال مامانش بود.
-مبارکه.
-ممنونم.
سوفیا بند شد.
فنجان ها را برداشت و گفت: بازم بریزم؟
-نه نمی خورم.
-شام می مونی؟
-نه، باید برم، پژمان تنهاست.
-ای وای از حالا دیگه شوهری شد.
آیسودا فقط می خندید.
چه کار می کرد که دیوانه ی این مرد بود؟!
آسمان به زمین هم می آمد پژمان را تنها نمی گذاشت.
سوفیا حرف می زد.
فکش از تکان خوردن نمی ایستاد.
آیسودا بیشتر شنونده بود.
بلاخره هم بعد از یک ساعت بلند شد.
خداحافظی کرد و به خانه ی حاج رضا رفت.
پژمان هنوز نیامده بود.
کمک خاله سلیم شام را درست کرد.
کیسه ی گردو ها را روی یک سفره پهن کردند و با گردوشکن شروع کردند به شکستن.
حجم کیسه ها زیاد بود.
نمی شد جایشان داد.
خاله سلیم ترجیح می داد مغزشان را نگه دارد.
حاج رضا هم رفته بود تا همراه پژمان پیش روی ساختمان را ببیند.
-سوفیا خوب بود؟
-آره، ولی خونه تنها بود، هرچیم گفتم بیا نیومد.
-بخاطر پژمان معذبه.
-آره، انگار.
ترجیح می داد که اصلا سوفیا نیامد.
هنوز در خاطرش بود که آن اوایل زیادی توجه اش به پژمان جلب شده بود.
اگر بلاخره در مورد علاقه ی خودش و پژمان بهم نمی گفت شاید سوفیا دلبسته ی پژمان می شد.
با فکرش هم اخمش را درهم کشید.
عمرا می گذاشت کسی به پژمان نزدیک شود.
تمام قد مال خودش بود.
مالکیتش را یک صدم هم نمی گذاشت زیر سوال برود.
پژمان مرد خودش بود.
او چیزی را که تصاحب کرده بود را به هیچ بنی و بشری نمی بخشید.
-چرا اخمات تو همه؟
به خودش آمد.
#فراری
#قسمت_472
لبخندی روی لب نشاند.
-خوبم.
-چی فکرتو مشغول کرده؟
اصلا نمی خواست در مورد حسادتش به کسی چیزی بگوید.
-هیچی خاله جون.
گردوشکن را روی زمین گذاشت تا کمی دستش خستگی بزند.
-چرا نیومدن؟
-می خوای زنگ بزن.
از جایش بلند شد.
گوشیش درون شارژ بود.
گوشی را از شارژ بیرون کشید و به پژمان زنگ زد.
-الو...
-سلام.
-سلام.
مطمئن بود کسی کنارش است که این همه ساده جواب می دهد.
عاشق این غیرت عجیب و غریبش بود.
-نمیای خونه؟
-چرا یکم دیگه.
-چای تازه دم گذاشتم.
-حاج رضا داره با بنا حرف می زنه تموم میشد میایم.
-باشه عزیزم، منتظرم.
تماس را قطع کرد.
نباید زیادی جلوی خاله سلیم دل و قلوه می داد.
خجالت زده می شد.
گوشی را دوباره به شارژ زد.
-گفتن دیگه کم کم میان.
-شام میخوای یکم ماکارونی درست کنیم؟
-چرا که نه؟!
***
آنقدر زیر مشت و لگد گرفته بودنش که خون بالا می آورد.
موهایش از خیسی آبی که روی سر و صورتش ریخته بودند بهم چسبیده بود.
مدام عق می زد.
دست و پایش بی جان بود.
نای پلک باز کردن نداشت.
البته خب آنقدر مشت پای چشمش کوبیده بودند که نمی توانست چشم چپش را باز کند.
حقش بود.
ناخلفی کرده بود.
برای رقیب خبرچینی می کرد برای چندرغاز!
معتاد جماعت همین بود.
سر و ته اش را می زدی برای یک مثقال جان می دهد.
فول و منگ باشد کافی است.
-بیاین جنازه شو ببرین.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان دوستی دردسرساز
#پارت27
با تمسخر خندیدوگفت
_ نکنه تو خوابت دیدی؟
مسخره نکن...حواست نیست یه مدت بابام پای خواستگارهارو به خونه باز کرده؟
من نمی تونم این رسوایی وبه جون بخرم وآبروم وتوکل فامیل ببرم.
باطعنه گفت
فرارکنی آبروت نمیره؟اصلا فکرکردی فرارکنی زندگیت بهشته احمق جون؟
انقدر ساده ای ک هیچی ازعاقبت دخترای فراری نمیدونی نه؟
میگی چی کار کنم؟
بلند شد وگفت
مثل آدم پای کارت وای میستی وبه پدر مادرت میگی چه غلطی کردی.
وحشت زده گفتم
بابام منو می کشه.
با بی خیالی گفت
نمی کشه فوقش چهارتا مشت ولگد میخوری که حقته.
با حرص نگاهش کردم ک گفت
حالا ک زنده شدی من میرم
خواست بره ک اجازه ندادم
صبر کن.
برگشت وبا نگاه سردش بهم زل زد.با من ومن پرسیدم
گفتی یه باربرای یکی قسم خوردی که کاری به پوریا نداشته باشی اون کی بود؟
اخم هاش در هم رفت خشک جواب داد
توکاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن هنوزم نمیخوای آدرسش وبدی
بامخالفت سرتکون دادم ک گفت
به جهنم خودم پیداش می کنم و رفت
دلم می خواست از دستش داد بزنم اما تنها کاری ک تونستم بکنم این بودکه بالش موبه سمتش پرت کنم ک اون هم به در بسته خورد.
#پارت28
زیرچشمی نگاهی به بابام انداختم از وقتی امده لحظه ای ساکت نشده.
سارا مرضیه پدرش مراقبت کنه ازش...عمه ش خبرکنن بیادآدم قحطه ک تو یک کاره پاشی بری پرستاری دختر مردم و دوشب هم نیای خونه
نگاهی به صفحه ی موبایلم انداختم با دیدن پیامک جدید فوری بازش کردم
به بابات گفتی؟
پوفی کردم... به پوریا پیام دادم وحالا این امیر خان بود ک پیام داد.
بی حوصله گفتم
چنین قصدی ندارم.
صحبت های بابام ک تموم شد بلند شدم وبه اتاقم رفتم وشماره ی پوریا رو گرفتم.
بعداز کلی بوق جواب داد
چیه؟
پوزخندی زدم وگفتم
قبلاها بهتر جواب می دادی پوریا الان می گی چیه؟
توقع داری چی بگم ترنج؟آدم فرستادی سراغم.
متعجب گفتم
چه آدمی؟
خودت ونزن به اون راه به این زودی منو فروختی البته حقم داری یه لقمه چرب تر گیرت امده واسه همین اون روز تو رستوران خودتو کشتی این یارو مارو نبینه چون کیس بهتری بود نه؟
از عصبانیت قرمز شدم حیف ک نمی تونستم جیغ بزنم.با خشم گفتم تو چه آدم اشغالی هستی پوریا من چطور تورو نشناختم توهم مریم مقدس نیستی ترنج خانم دیشبم ک خونه این شازده بودی
حالا ک من پلمپ تو باز کردم دیگ مانعی
نبود که...
نتونستم حرفاشو بشنوم... نتونستم داد بزنم و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که گوشیم محکم به طرف دیوار پرت کردم و وسط اتاق نشستم وتمام حرصم رو سر موهام خالی کردم.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
📚 #داستان_کوتاه
#حکایتآشنا
خر و آموزش زبان انگلیسی "ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﭘﯿﺮ" ﻋﺎﺷﻖ "ﺧﺮِ ﭘﯿﺮﺵ"
ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻮﺱِ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺯﺑﺎﻥ
ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺑﻪ ﺧﺮﺵ ﮐﺮﺩ! ﺟﺎﯾﺰﮤ کلانی ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ زبان ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺮﺵ ﺁﻣﻮﺯﺵ
ﺩﻫﺪ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﻋﻼﻡ نمود ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﯼ ﻃﻤﻊ ﮐﺮﺩند ﻭﻟﯽ "ﺧﺮ" ﺳﺨﻦ ﺑه ﺰﺑﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺪ
ﺷﺎﻩ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ باز هم بالاتر برد
ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﺟﺎﻥ داوطلب نشد.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﺎﻩ
ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ: ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎ!
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺷﺮﻁ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ
ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﻫﻢ:
ﺍﻭﻝ- ﺗﻬﯿﮥ ﻣﮑﺎﻥ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﺮﺍﯼ
ﻣﻦ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ.
ﺩﻭﻡ- حقوق بالای ماهیانه.
ﺳﻮﻡ- ۱۰ ﺳﺎﻝ به من ﻣﻬﻠﺖ دهید ﻭ ﭘﺲ
ﺍﺯ ۱۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﺪ!
"ﺷﺎﻩ"تمام آنها را پذیرفت.
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﯾﻦ
ﻓﮑﺮ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
"ﺷﺎﻩ" ﭘﯿﺮ ﻭ "ﺧﺮ" ﭘﯿﺮ ﻭ "ﻣﻦ" ﻫﻢ ﭘﯿﺮﻡ!
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ
ﺑﺮﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺟﻼﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ؛
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ مدت ۱۰ سال ﯾﺎ "ﻣﻦ" ﻭ ﯾﺎ "ﺷﺎﻩ"
ﻭ ﯾﺎ "ﺧﺮ" ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ!
این داستان مثال زیباییست برای
کسانیکه وعده های پوچ و تخیلی میدهند که قرار است در آینده کاری کنند کارستان! به آن امید که یا خود میمیرند و یا ملتِ بدبخت بعلت شدّت مشکلات
طاقت نیاورده و از بین خواهند رفت
و نیستند تا بازخواستی نمایند 👈
http://eitaa.com/cognizable_wan
بحرالمیت، پست ترین نقطه جهان:
دریای بحر المیت با ارتفاع 422 متر پایین تر از سطح دریا، پست ترین ساحل جهان را دارد. این دریاچه در مرز اردن و فلسطین اشغالی واقع است. جاده دور این دریاچه نیز کم ارتفاع ترین جاده جهان محسوب می شود. به دلیل شوری بیش از حد آب ( 10 برابر بیشتر دریای مدیترانه) این دریاچه، هیچ موجود زنده ای در آن زندگی نمی کند ، به همین دلیل هم نام این دریاچه بحر المیت یا دریای مرده است.
⚠️ http://eitaa.com/cognizable_wan
خانمه تو پروفایلش عکس چندتا گل رو گذاشته و نوشته: آقامون غیرتیه گفته عکستو نذار!
شوهرش براش کامنت گذاشته: اقدس تو خودت خجالت میکشی با45 سال سنو 120 کیلو وزن عکستو بذاری دیگه چرا پای منو وسط میکشی !!! 😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
دیشب خواب دیدم شوهرم رفت زیر تریلی هجده چرخ باجیغ از خواب پریدم.
تا نیم ساعت میلرزیدم گوشیموبرداشتم بهش زنگ زدم دیدم شارژم صفره ...
خودموبه درو دیوار میکوبیدم
یهو یادم اومد من ازدواج نکردم
بعد که اروم شدم یادم اومد پسرم😐
فشار زندگیه میفهمی😅
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ملچ مولوچشو😂
پیشبندو😁
کراوات رو پیشبندو😍
http://eitaa.com/cognizable_wan
گاهی در زندگی ، نیازمند لحظاتی میشویم که نه فکر کنیم نه احساس کنیم نه ببینیم نه بشنویم ونه باشیم که چیزی را تجربه کنیم . محتاج نبودنیم ، گاهی باید مرد ، ولی نه برای مرگ ابدی . برای زندگی به گونه ای دیگر “نبودن” برای “بودن متفاوت” و تنها این حس است که مارا تا ابدیت می برد.
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ساخت_یخ_های_شربتی
تخم ریحان جوری که اب به خودش جذب میکنه ولی خاکشیر توی اب شناور هست که واسه ریختن داخل قالب ای اضافی بریزید بیرون
وقتی آدم قالب می ندازه داخل شربت جون میده نگاهش کنه 😘
http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان دوستی دردسرساز
#پارت29
چند تقه به در زدم و منتظر موندم.
انگارکر شده بود که صدای در زدنم و نمی شنید. محکم تر به در کوبیدم وچند بار پشت هم زنگ در و زدم که بالاخره در و باز کرد.
بدون نگاه کردن به سرو وضعش داخل رفتم وگفتم تو رفتی سراغ پوریا.
در و بست وبا صدایی گرفته گفت
صدا تو بلند نکن مهمون دارم.
نگاهی به اطراف انداختم وتازه متوجه ی دکمه های نمیه باز بلوزش شدم.
نگاهم وازش دزدیدم که گفت درسته من رفتم ولی فکر نمی کنی به جای داد وهوار باید ازم تشکر کنی. اون رسما تو روبی صاحاب می دونه.
بقض کردم اما اون اشک توی چشمم و ندید وگفت بعدا راجع بهش حرف می زنیم فعلا بهتره که بری.
سرتکون دادم... اون چه گناهی داشت ک بخوام مزاحمش بشم؟
خواستم در وباز کنم که صدای دخترونه ای مانع شد
امیر...
برگشتم، همون طوری که حدس می زدم الی بود با یه تاپ شلواری که حسابی اندام خوش تراشش و به نمیایش می
ذاشت.
نگاهی به من ونگاهی به امیرخان انداخت و پرسش گرانه گفت معرفی نمیکنی عزیزم؟
معلوم بود امیر خان هیچ از این وضعیت راضی. برای این نجاتش بدم گفتم من همسایه ی طبقه واحد روبه رویی هستم
پدرم یه پیغام داشتن که من امدم به امیر خان برسونم.
سری به نشونه ی تفهیم نشون داد وگفت
که این طوری خوش وقت شدم.
خیلی منطقی برخورد کرد. کاملا
خانومانه وبرازنده.
سرتکون دادم که با چهره ای متاسف گفت امیر نمی خواست کسی من و اینجا ببینه میشه این قضیه ...
وسط حرفش پریدم و گفتم
خیالتون راحت ! حالا من هم یه راز از امیر خان داشتم. جالب میشه اگه خبرشون رو توی اینترنت پخش می کردم!
هر دومعرف بودن و مطمنا این خبر می تونست داغ و تازه باشه
#پارت30
در رو باز کردم مامانم با دیدنم با نگرانی گفت
این چه رنگ و روییه؟چت شد یهو؟حاضر شو...حاضر شو بریم بیمارستان.
بابام گفت
میرم ماشینو بیارم
تند گفتم
نه من خوبم بابا.
چه خوب بودنی تو آینه نگاه کردی؟
چیزی نگفتم. بیشتر از حالم فکرم بود که داشت روانیم می کرد.
ممکن بود؟ممکن بودحامله باشم؟ اگه باشم چی؟
با فکری مشغول به سمت اتاق رفتم وگفتم
من خوبم فقط میخوام بخوابم لطفا تنهام بذارید.
دراتاق رو بستم و همونجا سر خوردم.
یعنی چنین چیزی ممکن بود؟
اگه حامله باشم و بابام بفهمه .
مثل برق از جام پریدم و اولین مانتویی
که به دستم رسید رو پوشیدم و شالی روی سرم انداختم از اتاق بیرون رفتم
مامانم با دیدنم از روی مبل بلند شد وگفت کجا داری میری با این حالت؟
به سختی جواب دادم
هیچی مامان میرم تو حیاط یه هوایی بخورم
نموندم تا اعتراض کنه و از خونه بیرون زدم دکمه ی آسانسور و زدم و وقتی دیدم
تو طبقه ی اونه مسیر پله هارو در پیش گرفتم
با فکر احمقانه ای قدم هام و تند برمی داشتم تا اگ بچه ای هم هست سقط بشه وبمیره تا زمانی که برسم داروخونه
وبی بی چک بگیرم هزار بار مردم وزنده شدم از داروخونه بیرون اومدم و نگاهی به اطراف انداختم. موبایلم و در اوردم
وشماره ی پوریا رو گرفتم.
به بوق چهارم صداش تو ی گوشم پیچید
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#فراری
#قسمت_473
از خیر کشتنش گذشته بودند.
وگرنه الان کارش با کرام الکاتبین بود.
دل رحمی نبود.
فقط بوی گندش نباید اینجا پخش می شد.
آرش نگاهی به افق قرمز رنگ انداخت.
برای امروز کافی بود.
رئیس خانه نبود.
فعلا که به عنوان معاون اول جای رئیس نشسته بود.
پاچه ی خاکی شلوارش را تکاند.
چند تا از بچه زیر بغل مرد کتک خورده را گرفتند و بیرون بردند.
بادی به غبغبش انداخت.
ریاست کردن را دوست داشت.
مخصوصا که همه چیز هم دستش بود.
ولی اهل خیانت کردن نبود.
سوز سردی از طرف غرب می آمد.
لباس گرم تنش نبود.
به نگهبان دم در اشاره کرد که حواسش به رفت و آمدها باشد.
خودش هم داخل ساختمان شد.
فضای گرم زیادی مطبوع بود.
عکس بزرگی از رئیس با کت و شلوار مارک"لورند" به تن داشت.
ژست گرفته عکس انداخته بودند.
جلوی قاب ایستاد.
نگاه تیز مرد را دوست داشت.
جوری نگاهت می کرد انگار از زیر و بمت خبر دارد.
گاهی هم واقعا همینطور می د.
جالب بود که از ناخودآگاه بقیه هم خبردار می شد.
خودش می گفت از تمرین زیاد است.
از زندگی سختی که طی کرده.
آرش دست هایش را درون جیب شلوارش فرو کرد.
دلش می خواست یک روز پا جای پایش بگذارد.
امپراتوری مافیای خودش را بسازد.
شاهی کند.
ولی هنوز خیلی جوان بود.
برای این کارها زمان و پختگی زیادی می خواست.
هنوز هم گاهی رئیس خفتش می کرد.
می فهمید چه در سر دارد.
الان می خواهد چه کند؟
هنوز تمرین و بلدی می خواست.
از جلوی قاب کنار رفت.
بلند صدا زد: سوسن یه چای بیار.
کمی حساب و کتاب داشت که باید انجام می داد.
محموله ی دخترهایی که فرستاده بودند پول خوبی عایدشان کرده بود.
باید همه چیز را میزان می کرد.
به سمت دفتر کار خودش رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_474
یک دفتر اختصاصی و شیک و پیک!
جایی که برخلاف سلیقه ی همیشگی رئیس چیده شده بود.
بلاخره معاون اول بودن یک مزیت هایی داشت.
با فراغ بال وارد دفترش شد.
تا رئیس نیامده باید کارهایش را می کرد.
*
-من نمی تونم نواب.
نواب عصبی نگاهش کرد.
-چه مرگته تو؟
-مشخص نیست؟
بلند شد.
کتش را از دور صندلی چرخ دارش درآورد.
-کجا؟
-میرم خونه.
-تو انگار راستی راستی حالت خرابه.
خنده اش گرفت.
-بگم زود متوجه شدی یا دیر؟
کتش را تن زد ولی دکمه هایش را نبست.
حتی دو دکمه ی باز پیراهنش را هم نبست.
بحث جذابیت نبود.
عادت شده بود.
-باز چه مرگته؟
-هیچ!
-با توام پولاد؟
-میرم یکم خونه استراحت کنم، همین روزا با پژمان نوین قرار دارم.
-چرا؟
-شخصیه!
نواب متعجب نگاهش کرد.
او که سایه ی نوین را با تیر می زد.
چه خبر شده بود؟
از جایش بلند شد.
روبروی پولاد ایستاد.
-برام دقیقا بگو داری چیکار می کنی؟
-والا بخدا هیچی!
-خیلی گرفته ای!
-بخاطر اشتباهاتمه.
-باور کنم پشیمونی؟
پولاد دست روی شانه اش زد.
جوابش را نداد.
لازم هم نبود.
-مواظب شرکت باش، امروز با اصلانی جلسه داریم.
-نمیای؟
-نه!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_475
از شرکت بیرون زد.
این روزها حال و حوصله ی کار کردن را نداشت.
فقط می خواست تنها باشد.
بیخود می گفتند تنهایی بد است.
اتفاقا خیلی هم خوب و دلچسب است.
برای او که این روزها جواب می داد.
قبل از اینکه پژمان نوین را ببیند باید یک سر به روستا و مادرش می زد.
پیرزن خیلی دلتنگی می کرد.
گناه داشت.
با آسانسور به پارکینگ آمد.
کم کم داشت به سمت دلمردگی می رفت.
اتفاق بدی بود.
برای اویی که از زندگیش همیشه لذت می برد می توانست شروع یک فاجعه ی غم انگیز باشد.
درون پارکینگ سوار ماشینش شد.
ناهار نداشت.
حوصله ی آشپزی هم نداشت.
باید سر راه غذا می خرید.
لعنت به تمام اتفاقات بدی که پشت سر هم افتاد تا زندگیش را نابود کند.
از پارکینگ بیرون زد.
حال و هوای کوهستانی روستا سرحالش می آورد.
به محض اینکه وارد خیابان شد دختری در حالی که می دوید جلوی ماشین آمد.
با صدای نخراشیده ای روی ترمز زد.
کمربند داشت وگرنه با این ترمز میخ به جلو پرت می شد.
دختر در حالی که نفس نفس می زد دستش را روی قلبش گذاشت.
انگار عجله دارد.
دستش را بالا آورد تا عذرخواهی کند.
پولاد با عصبانیت پیاده شد.
خیلی زندگیش گل و بلبل بود که یک شر جدید هم برای خودش بسازد.
-دیوونه ای دختر؟
-ببخشید.
هنوز نفس نفس می زد.
-اگه زده بودم بهت چی؟ چش نداری اطرافت رو ببینی؟
-آقا گفتم ببخشید.
پولاد عصبی بود.
دخترک موهای چتریش را مرتب کرد.
کوله پشتی سیاه رنگی داشت.
با ظاهری دخترانه!
شبیه یک دختر مدرسه ای شیطان بود.
پولاد منتظر جواب دیگری نماند.
دوباره به سمت ماشینش رفت.
پشت فرمان نشست و رفت.
دخترک هم به پشت سرش نگاه نکرد.
همه چیز به خیر گذشت.
ولی پولاد هنوز هم عصبی و ناراحت بود.
شانس که نداشت.
از زمین و زمان هم برایش می بارید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_476
رفتن آیسودا و تجاوزش به ترنج کم بود که حالا تصادف هم به لیستش اضافه شود.
باز هم خوب بود زود ترمز کرد.
وگرنه کارش ساخته بود.
اشتهای خوردنش را از دست داد.
با این تفاسیر پیش می رفت هیکلی که برای خودش ساخته بود از بین می رفت.
بدشانسی بود دیگر.
با این حال سر راه غذا خرید.
باید می خورد.
عصر باشگاه داشت.
اهل پروئین و پفکی کردن خودش نبود.
هیکلی که ساخته بود حاصل چندین سال ورزش بود.
به خانه که رسید، غذا را روی اپن گذاشت.
خودش هم لباس تعویض کرد.
امروز بعد از باشگاه حرکت می کرد روستا.
شاید سال تحویل آنجا بماند.
بد نبود.
فامیل را هم می دید.
دیدارها تازه می شد.
بلکه از این فکر و خیال بیرون می آمد.
چند روزی حال و هوایش عوض می شد.
تا کی؟
تا کجا؟
هر کسی ظرفیتی داشت.
چوب خطش پر شده بود.
عاشقی به درد او نمی خورد.
نابودش می کرد.
تن و بدنش را می لرزاند.
وقتی مدام ادامه می داد و به بن بست می خورد...
با لباس راحتی بیرون آمد.
غذایش را روی میز گذاشت.
فقط توانست چند لقمه برای رفع گرسنگیش بخورد.
همین هم غنیمت بود.
بلند شد و پای تلویزیون نشست.
روتین زندگیش مزخرف بود.
یک مرد کسل کننده که هیچ کس دوست نداشت وقتش را با او طی کند.
روزگارش بد می گذشت.
و همچنان منتظر تماس پژمان نوین بود.
شاید هم بیخودی به او زنگ زد.
امیدوار باز هم به بن بست نخورد.
**
محکم به دختری خورد.
نگاهش بالا آمد.
چه چشمان محسور کننده ای داشت.
لب باز کرد تعریف کند.
ولی مرد قد بلند دست دختر جوان را گرفت.
آرش فورا عذرخواهی کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
حاضرنیستم باتمام دنیایم عوضش کنم...☺️😍
حجـابـم مــال مـن است...😚😃
حـق من است...😍
چـہ درگرماهای آتش گونه...😥😰
وچـہ درسـرمـاهـای ســوزنــاک
نہ بـہ مانتــوهــای تنگ وکـوتـاه دل میبندم..😌😖
نہ بہ پـاشنـہ هـاے بـلند😏😤
میپــوشـم سـیاه ســاده ی سنگین خــودم را...😓😎
تـاببرم دل از امـام زمـانم😌🤗
وهـرگاه که مـرا در خیابان مینگـرد بہ جای دردگرفتـن قلبش🙃😔لـبخـندی بیـایـد روی لـبش😞😔
یــاصاحب الزمان📿🔑
آقـای بــے هـمتـاے مـن😔✋
یـڪ نـگاه شـما🤕🤒
می ارزدبه صد نـگاه دیگـران☹️😤
مـن وچـادرم ازتـہ دل میـگـوییم
🙄😚
لـبیـڪ یـاصـاحب الـزمان(عــج)
🙌📿
چــادر آداب دارد❗️
آدابـش را ڪہ شنـاختـے وابـسـتـہ اش مـیـشوے...😍😍
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سربازی اینطوری خوش میگذره😍😂
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan🐒
يبارم مدارك شناسايى همرام نبود گرفتنم بعد افسر گفت زنگ بزن خانوادت مداركتو بيارن زنگ زدم خونه به بابام گفتم منو پاسگاه گرفته طفلى اونقدر هول شد گوشى از دستش افتاد فكر كردم سكته كرده كه شنيدم داره داد ميزنه جمع كنين از اين شهر بريم از شرِّ اين پسره مفت خور خلاص شديم گرفتنش گرفتنش
😂http://eitaa.com/cognizable_wan🐒 🐒
#سیاستهای_همسرداری
✍وقتی اشتباهات همسرتان را فراموش نمیکنید و آنها را نمیبخشید، جایی دوباره خودش را نشان میدهد.
برای مثال یکی از زوجین در جایی که خودش اشتباه کرده، به جای پذیرش اشتباه و تغییر و بهبود رفتارش، آن را مقابله به مثل با اشتباه قبلی همسرش عنوان میکند و مسیر اشتباهی از لجبازی را طی میکند.
💞💞
💙🌹🌹❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
🎗#سمبوسه_تند🎗😋😋😋
۲تا پیاز رو خلال کردم تو روغن تفت دادم زردچوبه فلفل فراوون اویشن ونمک زدم سبزی اضافه کردم سیبزمینی رو ک کوبیده بودم بهش اضافه کردم و تمام.نون لواش نرم رو از طول برش زدم ۲ق ازمواد گذاشتم لاش و پیچیدم.توی ظرف گود روغن ریختم و سمبوسه هارو گذاشتم تو روغنی ک داغ شده تا کاملا ترد و طلایی بشه و بعد بذارین یا روی دستمال یا روی توری تا روغنش بره
http://eitaa.com/cognizable_wan