فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناگفته هایی از چپ و راست مملکت از زمان #انقلاب تا امروز🔺شخصیت هایی که تا به امروز فکر های دیگری راجع بهشان میکردید/استاد #رائفی_پور
ناگفته هایی از چپ و راست مملکت از زمان #انقلاب تا امروز🔺شخصیت هایی که تا به امروز فکر های دیگری راجع بهشان میکردید/استاد #رائفی_پور
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت143🍃
احساس میڪنم دریچہ هاے قلبم بستہ شده .نفس هایم درست بالا نمی آیند.
باید بروم پیش حمید.
فقط اوست ڪہ حال مرا خوب میفہمد.
بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم.
الہام را صدا میزنم
_ببخشید الہام خانم ، من باید برم یہ جایے
الہام_الان تازه سیدعلے خواب رفتہ ،گرسنہ اش بود شیرشو خورد ،بہ سختے خوابوندمش.
_نہ من تنہا میرم ڪارم ڪہ تموم شد میام دنبالش .
از حوریہ خانم خداحافظے میڪنم و از آنجا بیرون میزنم.
دم دماے غروب است ڪہ سر قبر حمید میرسم.
_ سلام رفیق
سلام ڪہ میدهم بغضم میترڪد ...
_حمید میبینے چقدر بدبختم ؟ چقدر روسیاهم ؟
دلتنگم و با تو میل سخنم هست همیشہ
_حمید ڪے میام پیشت؟
میشہ بیام؟خستہ ام خستہ ...
یہ روزِ جمعہ سر همین قبر ، همینجا نشستہ بودم .حُسنا ڪنارم نشستہ بود و قرآن میخواند.
***" _بہ نظرت منم شهید میشم؟
حُسنا_دعا میڪنم ڪہ بشے .تو هم دعا ڪن منم شهید بشم .میدونے حیفہ آدم عاشق با مرگ عادے از دنیا بره.
اگر ما عاشق باشیم باید آرزومون این باشہ عاشقانہ قطره هاے خونمون رو در راهش بدیم.
_پس دعا کن برم سوریہ
حُسنا_دعا میکنم هرچے خیرت هست برات پیش بیاد و در راهے ڪہ هستے شهید بشے. آسید ناراحت نشیا بہ نظر من تڪلیف شما الان سوریہ رفتن نیست.
شما الان هم تو جبہہ هستید.
این سلاح ها و ادوات نظامے رو طراحے
میڪنید و میسازید .
در واقع شما الان دارید میجنگید.
منتها مبارزه شما مستقیم نیست.
این کشور بہ امثال شما نیاز داره. صلابت نظامے این حڪومت اسلامے اونقدر مهمہ ڪہ باید هرڪسے در هر جایے هست تلاش ڪنہ این پرچم بالا نگہ داشتہ بشہ.
امام زمان بہ شما نیاز داره .
تو این راه هم اگر آدم لیاقت داشتہ باشہ میتونہ شهید بشہ.
_پس دعا ڪن ترورم ڪنن .
لبخند زد و گفت :
_دعا میڪنم بنده خوب خدا تا میتونے بہ ڪشورت خدمت ڪنے ، امام زمانتو ببینے و بعد شهید بشے."
حُسنا ...من باید برم.
سر بہ قبر گذاشتم. گریہ امونم را بریده بود.
_حمید جان مثل همیشہ دستمو بگیر . این روزها تو نیستے،حاج حیدر نیست .پس ڪے بہم بگہ چیڪار ڪنم؟
ندایے از درون قلبم بہم گفت :
تاڪے میخواے یڪے دستتو بگیره ،وقتشہ خودت پاشے
خدایا این امتحان کے تموم میشہ؟
ڪتاب قرآن روے قبر را برداشتم .نیت کردم و بازش کردم
"چون کاروان به راه افتاد، پدرشان گفت : اگر مرا دیوانه نخوانید بوی یوسف می شنوم...(۹۴یوسف)"
"چون مژده دهنده آمد و جامه بر روی او انداخت ، بینا گشت گفت :، آیانگفتمتان که آنچه من از خدا می دانم شما نمی دانید."(۹۶)
این تفأل نبود. استخاره هم نبود.
فقط دنبال یہ آیہ بودم تا امیدوار شوم.
بشارت بینایے مرا میدهید...
من فقط با شہادت بینا میشوم نہ چیز دیگر ...همہ درها بستہ شده .همہ اعتماد من از زندگے ام رفتہ .
هیچ راه دیگرے نیست.
خدایا خودت میدونے خیلے وقتہ من تصمیمم را گرفتہ بودم ولے بہم اجازه نمیدادن اما الان با این اتفاق دیگہ امیدے تو زندگے ندارم.
میخوام فقط بہ تو برسم.
زندگے دنیا ارزش موندن نداره.
اللهم الرزقنے شهادت فے سبیلڪ ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت144🍃
حُسنا ★
بخاطر مسایل امنیتے دوباره خونہ رو عوض ڪردند و مرا بہ خانہ ے دیگرے بردند.
در این چند مدت قرار ما در مہدڪودڪ محل ڪار فاطمہ بود.با اینڪہ خیلے سخت بود اما بخاطر جو عمومے ڪہ داشت راحتتر بود.
و چون فاطمہ در مهدڪودڪ قرانے ڪار میڪرد .
حضورخانمهاے محجبہ راحت بود.
روبند و حجاب من مشڪلے ایجاد نمیڪرد.
با مرضیہ روزها بہ مهدکودڪ میرفتم و سیدعلے را آنجا از فاطمہ میگرفتم. اینطورے فاطمہ هم بہ ڪارهایش میرسیدـ
منتها از اول تا اخر در اتاقے ڪنار مرضیہ میماندم.
سعے میڪردم اوقاتم را با ذڪر گفتن و قرائت قرآن بگذرانم.
براے آنڪہ از درسہایم عقب نمانم بہ ڪمڪ مرضیہ و اینترنت گوشیش مقالاتے را سرچ میڪردم و مطالعہ میڪردم.
مثل این یڪ هفتہ ڪہ بہ مہدڪودڪ میرفتیم. امروز هم لباس پوشیدیم و با مرضیہ و آقاے رضایے بہ سمت مہد حرڪت ڪردیم.
_نمیخواے یہ سر برے خونتون؟
مرضیہ_هفتہ پیش ڪہ یہ سر رفتم دیدمشون ، حالا هم باهاشون تلفنے حرف میزنم .
_خدا ڪنہ زودتر این ماموریت تموم بشہ تو هم یہ ڪم بہ خودت برسے .معطل من شدے .منو ببخش
مرضیہ_آدم عجیبے هستے تو اینجا تو این موقعیت بہ جاے اینڪہ فڪر خودت باشے نگران منے؟
_خب تو هم وقتتو براے من گذاشتے ، نمیتونم بیخیال باشم
مرضیہ_موقع اے ڪہ این کار رو انتخاب ڪردم فڪر همہ این چیزها رو ڪردم .من وظیفہ ام هست.
بہ مهد رسیدیم و من و مرضیہ پیاده شدیم.
داخل شدیم .بہ اتاق فاطمہ رفتم. فاطمہ سیدعلے را در آغوشم گذاشت.
مثل همیشہ بیرون اتاق نرفت و ڪنارم نشست.
تو فڪر بود.
_چے شده فاطمہ؟
فاطمہ_از دست شوهرت عصبانیم .دلم میخواد بگیرم اینقدر بزنمش ڪہ نگو
خنده ام گرفتہ بود.
_چرا؟مگہ چیڪار ڪرده؟
فاطمہ_اومده میگہ میخوام برم سوریہ مراقب سیدعلے باش.
نمیدونم چطورے قبول کردن بره .قبلا ڪہ ممنوع الخروجش ڪرده بودن و
فاطمہ حرف میزد و من تہ دلم خالے میشد.من از سوریہ رفتنش ناراحت نبودم همیشہ میگفت دلم میخواهد بروم .
من از اینڪہ مرا ندیده میخواست برود دلم گرفت.
از اینڪہ حتے مرا لایق خداحافظے هم نمیداند .
فاطمہ_منم بہش گفتم مادرش خودش هست مراقبشہ.
حُسنا ...گریہ میڪنے؟ بخدا اگر نامحرم نبود میرفتم و یہ ڪشیده میخوابوندم تو گوشش.
من دارم از دستش حرص میخورم. خدارو شڪر من با این آدم زندگے نمیڪنم. خدا خودش میدونست .الہے شڪرت
نمیدونستم گریہ ڪنم یا بخندم.
_هیچکس مثل طوفان نیست.خیلے منو تحمل ڪرده. حق داره فاطمہ ... حق داره
هیچ ڪس براے من "او" نمیشود.
فاطمہ_ تو هم هے بگو حق داره .من نمیدونم چطور یہ عمر بہ این آدم ...
حرفش را خورد.
میدونم میخواست چہ بگوید. اینڪہ چطور یہ عمر بہ او علاقہ داشتہ .
فاطمہ_حالا میفهمم چہ اشتباهے ڪرده بودم.
من زن احمقے بودم ڪہ با نامزد قبلے شوهرم اینقدر صمیمے بودم یا اینڪہ مجبور بودم ؟
هرڪسے جاے من بود اینطور تحمل میڪرد؟
خدایا حتما توانشو در من دیدے ڪہ مرا اینطور امتحان میڪنے.
_ڪِے میخواد بره؟
فاطمہ_فڪرڪنم دو روز دیگہ، ڪسے خبر نداره ،بہ بقیہ گفتہ میخوام برم ماموریت ڪارے
_یعنے من نمیتونم ببینمش؟
نگاهے بہ سمت مرضیہ انداختم. سرش را پایین انداخت.
_مرضیہ یعنے از دور هم نمیتونم؟
اشڪم چڪید
من چطور میتونم تحمل ڪنم؟ این همہ مدت امید وصلش اینطور نگہم داشتہ بود.لااقل میدونستم اینجاست.تو این شہر و منم بہ بودنش دل خوش بودم.
اما الان ...
تا عصر تو فکر بودم و گاهے اشڪ میریختم.باید هر طورے بود میدیدمش.
نذر صلوات کردم هرجورے شده ببینمش.
امروز فاطمہ دو شیفت بود تا عصر آنجا ماندیم . موقع رفتن فاطمہ سیدعلے را بغل ڪرد . بوسیدمش و خداحافظے ڪردیم .آن طرف خیابون آژانس منتظرش بود.
ڪمے ڪہ دور شد صدایش زدم .
_فاطمہ ... فاطمہ
برگشت و نگاهم ڪرد.
_ ساعت رفتنشو بہم بگو
کیفش از دستش افتاد .
فاطمہ_باشہ
وسط خیابون ایستاده بود
صداے لاستیڪ هاے ماشینے از دور توجہم را جلب ڪرد.فاطمہ خم شده بود و میخواست ڪیفش را بردارد
با تمام انرژے ڪہ داشتم دویدم وسط خیابون و صدایش زدم .
_فاطمہ مراقب باش ...سیدعلے
با تمام توانم او را بہ جلو هل دادم و لحظہ آخر هردو محڪم بہ چیزے خوردیم .احساس میڪردم معلق در هوایم و بعد محڪم بہ زمین خوردم.
احساس سوزشے در سرم داشتم.
علے ...علے ...
آخرین ڪلمہ اے ڪہ بہ زبان آوردم.
و بعد فرو رفتن در تاریڪے مطلق ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
🌸🍃🌸🍃
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که
کودک را در آغوش داشت، با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم. پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید، من پول رو تا شب براتون میارم.
پرستار: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیاندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد، همان دکتر، سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجوری شهید شدن
تصاویر به شهادت رسیدن مدافعان حرم که درخان طومان سوریه در چنین روزهایی مظلومانه درسجده خون به خاک افتادن تا ما در کنار خانواده درکمال آرامش بایستیم ....
پ؛ن؛لحظاتی پیش با مجاهدتهای رزمندگان محور مقاومت شهر خان طومان در سوریه به طور کامل آزاد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمرلی چطور از شر داعش رها شد.
گزارشی از حضور سردار شهید قاسم سلیمانی در شهری که در محاصره داعش بود
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
مارگیری در زمستان به کوهستان رفت تا مار بگیرد.
در میان برف، اژدهای بزرگ مردهای دید. ابتدا خیلی ترسید، امّا وقتی دید اژدها مرده است، تصمیم گرفت آن را به شهر بغداد بیاورد تا مردم تعجب کنند، و بگوید که اژدها را من با زحمت گرفتهام و خطر بزرگی را از سر راه مردم برداشتهام و پول از مردم بگیرد!
او اژدها را کشان کشان تا بغداد آورد.
همه فکر میکردند که اژدها مرده است. اما اژدها زنده بود ولی در سرما یخ زده بود و مانند اژدهای مرده بیحرکت بود.
مارگیر به کنار رودخانه بغداد آمد تا اژدها را به نمایش بگذارد، مردم از هر طرف دور از جمع شدند.
او منتظر بود تا جمعیت بیشتری بیایند و او بتواند پول بیشتری بگیرد. اژدها را زیر فرش و پلاس پنهان کرده بود و برای احتیاط آن را با طناب محکم بسته بود. هوا گرم شد و آفتابِ عراق، اژدها را گرم کرد یخهای تن اژدها باز شد، اژدها تکان خورد، مردم ترسیدند، و فرار کردند، اژدها طنابها را پاره کرد و از زیر پلاسها بیرون آمد. مارگیر از ترس برجا خشک شد و از کار خود پشیمان گشت. ناگهان اژدها مارگیر را یک لقمه کرد و خورد. آنگاه دور درخت پیچید تا استخوانهای مرد در شکم اژدها خُرد شود... دنیا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بیجان است اما در باطن زنده و دارای روح است و اگر فرصتی پیدا کند، زنده میشود و ما را میخورد.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسطوره رقص ایندگان 😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین وردست پدر تو شستن ماشین
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت145🍃
★طوفان
از سر ڪار ڪہ برمیگشتم یہ سر بہ خونہ رفتم تا چند دست لباس براے سفرم بردارم .
فردا ساعت پنج صبح پروازم بود.
قرار بود دو روز دیگر برویم ڪہ امروز خبر دادند پرواز جلو افتاده و باید زودتر حاضر باشم
زنگ زدم و سفارش غذا دادم. ساعت ۴ کلاس داشتم. باید یہ جورایے ڪلاسم را تمام و با بچہ ها خداحافظے میڪردم. از آن طرف هم میرفتم خونہ پیش مامان وبابا وسیدعلے.
یڪ امشب را باید با علے تنها سر ڪنم میدانم امشب سخت میگذرد براے من.
بعد از خوردن غذا لباس پوشیدم .دنبال پاڪت براے وصیت نامہ ام میگشتم. ڪشو میز اتاق خواب را باز ڪردم ڪہ با عڪس عروسیمان مواجہ شدم.
دست بردم و برش داشتم .
این منم دامادے ڪہ تمام دنیا وعقبایش را در ڪنار این عروس حس میڪرد.
باید از تو بگذرم ،از همہ چیز باید بگذرم.
عڪس را سر جایش میگذارم و پاڪت را برمیدارم. وصیت نامہ ام را روے میز میگذارم واز خونہ بیرون میروم.
ڪلاس را تمام میڪنم .موقع برگشتن بہ خانہ دلم عجیب شور میزند.از اینڪہ باید سیدعلے را بگذارم و بروم نگرانم.
تلفنم زنگ میخورد.
فورا دڪمہ اتصال را میزنم و روے بلندگو میگذارم
_سلام سعید ، دارم رانندگے میڪنم ڪارم دارے؟
صدایش گرفتہ بود.
سعید_سلام . میخواستم بدونم پروازت ساعت چنده؟
_ساعت پنج ، چطور؟ میخواے مانع رفتنم بشے؟
سعید_من نہ ولے ...
_چيہ بگو دیگہ
با فاصلہ حرف میزند
سعید_طوفان... یہ سر باید بیاے ...بریم... بیمارستان .
_بیمارستان براے چے؟ڪسے چیزیش شده؟
سعید_پشت سرتم ماشینو بزن ڪنار بہت میگم.
دلشوره ام بیشتر میشود. سعید هیچوقت خبرهاے خوبے برایم نداشت.
ماشین را ڪنار میزنم و پیاده میشوم. اشاره میڪند سوار شوم.
سوار ماشینش میشوم و او حرڪت میڪند.
_بگو چے شده؟
سعید_نگران نشو ...چطور بگم فاطمہ تصادف ڪرده .
شوڪہ شدم
_فاطمہ ؟ چیزیش شده؟ حالش خوبہ؟
ڪجا بوده؟
یڪ لحظہ یادم بہ سیدعلے می افتد.
_سی...سیدعلے چے؟ اون پیشش بوده؟
سعید بہ من نگاهے مے اندازد
و دنده را عوض میڪند.
سعید_ باهم بودن
_یا قمربنے هاشم ،سعید بگو حالش چطوره؟
سعید_من نمیدونم خبر ندارم گفتم باهم بریم.بچہ ها الان بہم خبر دادن
_یاخدا ، واے ... این دم رفتن دیگہ این چہ بلایے بود سر من اومد.
سعید_فڪر ڪنم قسمت نیست برے، باید بمونے و روے پروژه ات ڪار ڪنے
_چے میگے ،پروژه ڪجا بود، بچہ ام از همہ چیز مهمتره
خدایا خودت ڪمڪش ڪن
یا امام حسین خودت نگهدار هدیہ ات باش.
بہ بیمارستان میرسم و هنوز ماشین توقف نڪرده در را باز میڪنم و با عجلہ بہ سمت ورودے میدوم.
از پذیرش میپرسم ڪسے با این مشخصات با یہ بچہ اینجا نیاوردند؟
منشے پذیرش با ڪمے گشتن میگوید
_چرا؟ دونفر بودند. دوخانم و یہ بچہ
برید اورژانس
بہ سمت اورژانس میدوم و دنبال نشانے از فاطمہ میگردم.
تمام تخت ها را چڪ میڪنم. تا میرسم بہ یڪ تخت ڪہ فاطمہ رویش خوابیده و گریہ میڪند و خانمے با چادر مشکے ڪنارش نشستہ بود.
فقط دنبال سیدعلے میگردم.
دستپاچہ داد میزنم
_سید ...سیدعلے ڪو ؟ ڪجاست؟
فاطمہ بلند میشود و با گریہ میگوید اورژانس اطفال
همان موقع زن دایے و مامان و بابا و طاهر هم از راه میرسند.
فقط نمیدانم چگونہ خودم را بہ اورژانس اطفال میرسانم.
طاهر هم بہ دنبالم می آید.
بچہ ها را یڪ بہ یڪ نگاه میڪنم تا بہ سیدعلے میرسم.
آرام خوابیده
بہ سمتش میروم .پیشانیش را میبوسم و میخواهم بغلش ڪنم ڪہ پرستارے می آید و اجازه نمیدهد.
پرستار_لطفا بغلش نڪنید. شما پدرش هستید؟
_بلہ
پرستار_باید از بدنش عکس گرفتہ بشہ ببینیم شکستگے داره یا نہ.فعلا ڪہ چیز خاصے ازش ندیدیم.
چون تو بغل بوده و موقع افتادن مادرش روش افتاده باید ببینیم آسیبے ندیده باشہ
تو هم فڪر میڪنے فاطمہ مادرش هست؟
برایت بمیرم علے ڪوچڪ من ڪہ بے مادر بہ این روز افتادے.
حُسنا نمیبخشمت .هیچ وقت بخاطر ظلمے ڪہ در حق بچہ ام ڪردے نمیتونم ببخشمت.
_مطمئنید ڪہ حالش خوبہ
پرستار _فعلا بلہ ولے باید نتیجہ عکس بردارے رو ببینیم. ولی بعید میدونم چیزے باشہ
خداروشڪر حال مادرش هم خوبہ فقط فڪرڪنم پاش شکستہ تو اورژانسہ ولے دوستشو ڪہ من دیدم اون خیلے حالش بد بود. بردنش آے سے یو
لحظہ اے دلم براے دوستش سوخت. خدارا شڪر ڪردم ڪہ سیدعلے یا فاطمہ ڪارشان بہ آنجا نڪشید.خدا ڪمڪش ڪند و او هم حالش بہتر شود.
مادر هم از راه میرسد .
چند دقیقہ بعد سعید هم میاید و من باید تہ توے ماجرا را از فاطمہ بپرسم.
از اورژانس اطفال خارج میشویم و پیش فاطمہ میروم. سعید هم بہ دنبالم می آید.
آنجا ڪہ میرسم با دیدن شخص روبہ رویم تمام دنیا روے سرم آوار میشود.
امیر... اینجا چہ میڪند ؟
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت146🍃
با دیدن امیر ڪنار فاطمہ چنان خشمے وجودم را فراگرفتہ بود ڪہ متوجہ هیچ چیز و هیچڪسے نبودم.
جلو رفتم و بہ شونہ اش زدم
_تو اینجا چہ غلطے میڪنے؟
جا خورده بود، فڪرش را هم نمیکرد من جلو بقیہ اینطور با او صحبت ڪنم.
امیر_سلام ...من اومده بودم حال فاطمہ خانم ... یعنے چیز ...خانم رضوے رو بپرسم.
_تو خیلے بیجا میڪنے ، ڪے بہت اجازه داده بیاے اینجا؟مگہ نگفتہ بودم دور و بر من و زندگیم نبینمت؟
امیر_طوفان تو اشتباه میڪنے؟ هدف من بدنیست
دادکشیدم
_خفہ شو ، هدفت بد نیست ڪہ زندگیم رو اینجورے بہ لجن ڪشیدے؟
دنبال چے هستے؟ چرا دست از سر زندگیم برنمیدارے؟
تقریبا هلش دادم.
گمشو از جلو چشمم.
امیر_طوفان من تاحرفمو نزنم ازاینجا نمیرم
بہ سمتش حملہ ڪردم. خون جلو چشمامو گرفتہ بود.لحظہ هایے رو یادم مے آمد ڪہ امیر تو خونہ من ... ڪنار زن من بود و...
یقہ شو گرفتم .
_تو میخواے حرف بزنے ؟ ...توِ نامرد حرفاتو زدے...تو زندگیمو ازم گرفتے ... تو منو بہ خاڪ سیاه ڪشوندے
عصبانے بودم و مشتے حوالہ صورتش ڪردم.
پرستار داد میزد و میگفت :
اقا اینجا بیمارستانه ،بس ڪنید
لطفا زنگ بزنید حراست بیاد
سعید و طاهر جلو اومدند وسعے در آرام ڪردن من داشتند.
میخواستند مارا از هم جدا ڪنند.
صداے بلند بابا بود ڪہ مرا بہ خودم آورد
سید رحمان_ طوفاااان بس ڪن
از امیر جدا شدم.
نفس نفس میزدم.
لباس امیر پاره شده بود و فاطمہ گریہ میڪرد .
مادرم هراسان بود و زن دایے در بُہت بسر میبرد.
لحظہ اے بعد حراست بیمارستان آمد و مارا از بخش اورژانس بیرون ڪرد.
روے پلہ هاے بیمارستان نشستم و دست بہ سر گرفتم .
امیر آن طرفتر ایستاده بود.و با دستش خون بینے اش را میگرفت.
برگشتم بہ طرفش
_چقدر بہت بدهم دست از سرم بردارے؟ ڪہ گورتو گم ڪنے و جلو چشمم نباشے؟
وقتے میبینمت ...
از عصبانیت اڪسیژن بہ حنجره ام نمیرسید
بلند شدم و بہ طرفش رفتم ڪہ طاهر جلویم را گرفت.
_بس ڪنید ...
برگشتم صداے آقاے سعیدے بود.
پشت سرش آقاے مدبرے و سرگرد مؤذنے و چند نفر دیگر
از پلہ ها بالا آمدند.
مؤذنے با سہ مامور بہ سمت راست من ڪہ امیر و سعید ایستاده بودند رفت
مؤذنے_آقاے سعید لطفے شما بہ جرم جاسوسے ، اقدام علیہ امنیت ملے و سوء قصد بہ جان خانم حُسنا حڪیمے بازداشت هستید.
آن سہ مامور اطراف سعید را گرفتند و سرگرد بہ دستہایش دستبند زد.
شوڪہ شده بودم .
_این ڪار ها چیہ؟ یعنے چے؟...اینجا چہ خبره؟
سعید_شما هیچ مدرڪے علیہ من ندارید ، چطور بہ مامور اطلاعات انگ جاسوسے میزنید؟
سرهنگ مدبرے مافوق سعید بہ سمتش رفت
مدبرے_مدرڪت پیش منہ...
سرش را پایین انداخت
مدبرے_هیچ وقت فڪر نمیڪردم زیر دست خودم یہ آدم نفوذے باشہ ، واقعا متاسفم ...ببریدش.
سعید را بردند و من شوڪہ شده بہ رفتنش نگاه میڪردم.
_یہ نفر بہ من بگہ اینجا چہ خبره؟
سعیدے_بفرمایید تو ماشین بهتون میگم .اقای ڪریمے شما هم تشریف بیارید.
فورا گفتم
_من با این هیچ جا نمیام.بگید از جلو چشمم دور شہ
امیر_باید حرفامو بشنوے طوفان ، تو در مورد من و زنت اشتباه فڪر ڪردے
_تو یڪے حرف نزن
سعیدے_آقاے حسینے بس ڪنید. ڪمے آروم باشید الان متوجہ همہ چیز میشد.
امیدوارم حال خانمتون هرچہ زودترخوب بشہ
_حالِ خانومم؟
امیر و سعیدے و مدبرے سرشان را پایین انداختند.
مدبرے دستم را گرفت و مرا پایین برد.
جملہ ها را مرور میڪردم.
حالِ خانومتون؟
_خانمم چہ اش شده؟
راه میرفتیم و هیچڪس حرفے نمیزد.
_چرا ڪسے چیزے نمیگہ؟ اتفاقے براے زنم افتاده؟
سعیدے در را باز ڪرد
بشینید الان همہ چیز رو میگم
نشستم و او هم ڪنارم نشست.
مدبرے و امیر جلو نشستند.
_خب میشنوم
سعیدے نفس عمیقے ڪشید و گفت :
شما از خیلے از اتفاقات اطرافتون بیخبر بودید.
وقتے خانم حڪیمے را گروگان گرفتند همہ براشون سوال بود ڪہ چطور ایشون با وجود اینکه هنوز همسر شما نشدند وارد این ماجرا میشن
قطعا نزدیکترین ڪس بہ حریم شخصے شما از این راز باخبر بوده.یعنے سعید
قضیہ ے گم شدن ناگهانے گوشے شما، تعقیب خانم حڪیمے ، و بعد گروگان گیرے همہ با نقشہ سعید بود.
اونہا فڪر میڪردند با فشار آوردن بہ شما اطلاعات سایت و پروژه را بہشون خواهید داد.
اما تو اون یڪ هفتہ گروگانگیرے متوجہ میشن ڪہ نہ شما و نہ اطلاعات سپاه زیر بار چنین موضوعے نمیره حتے اگر قرار ڪسے کشتہ بشہ.
بنابراین بہترین موقعیت را تہدید میبینند .باید خانم حڪیمے زنده میموند تا با تهدید از طریق جان خانواده و جان شما ، مجبور بہ همڪارے بشہ
من از قبل، در جریانِ تعقیب و گریز بہ خانمتون گفتہ بودم اگر مجبور شدید همڪارے ڪنید.
بنابراین اونہا براے اینڪہ بتونند نقشہ شون رو پیاده ڪنند با یہ معامله صورے خانم حڪیمے را آزاد میڪنند.
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
#نسخه_درمانی
بچه ای که دیر به حرف زدن می افته ، یعنی در اعصابش سردی وجود داره به خصوص اعصاب زیر زبان👅
👌ابتدا باید از قند و شکر و نبات پرهیز کنند ⛔️
👌 نواحی زیر زبان ، زیر چانه و ملاج کودک رو در معرض روغن های گرم مثل #روغن_بابونه ، #روغن_میخک ، #روغن_شترمرغ ،#روغن_سیاهدانه قرار بدهند.
👌 زرده تخم کفتر🐣 یا تخم بلدرچین هم موثر است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
دیشب داداشم تو خواب هذیان می گفت و جیغ می کشید …
رفتم اتاق می بینم بابام بالا سرشه !
میگم خوب بیدارش کن !
میگه بذار کابوسشو ببینه😜
اینهمه پول دی وی دی میده فیلم ترسناک می گیره بزار سه بعدیشم ببینه 😐😂
#من_و_بابام
🏴 http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره نوشته کاش یکی بود صدای پسرا رو تو 16 سالگی ضبط میکرد
تا به قیافه ما تو 16 سالگی گیر ندن😑
حالا چشای پف کرده و دماغ بادنجونی
و ریش و سیبیل کچلک زدشون بماند😒😆🤣
http://eitaa.com/cognizable_wan
مشهدیه زنگ میزنه به پذیرش هتل، میگه:
تو رو خدا سریع بی ین بالا ! با زنم دعوام رِفته! حالا مِخِه خودشِه از پنجره بندزه بیرون!
پذیرش: ببخشید، اما این یه مسئله کاملا شخصیه و خانوادگیه. ما ترجیح میدیم که دخالتی نداشته باشیم!!!
مشهدیه میگه:
نه !
پنجره وا نِمِرِه !
ای که به هتل مربوط مره..😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
⚠️ #تـــݪنگـــر
گفت: حاجی شـــنیدم اگر انسان
درنماز متوجه شود کسی درحال
#دزدیدن_کفـش اوست میتواند
نــماز را بشکند و کفشش را پس
بگــیرد درست است؟؟
شـیخ گفت: بله نــمازی که درآن
#حــواست به کفش باشد اصلا
باید شکست.
#نماز
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
✨﷽
💠 #یڪ_داستان
✨↫مردی نزد خرما فروشی رفت خرما نسیه بخرد. خرما فروش گفت خرمایی بخور ببین پسند نکردی نخر ،خرما ها تازه هست. خریدار گفت: روزهام . روزه قضا داشتم.
✨↫خرما فروش گفت نمی فروشم برو. خریدار گفت چرا، مگر من گفتم دزدم؟ خرما فروش گفت : امروز 5 ماه از ماه رمضان می گذرد وقتی تو حساب خدا را 5 ماه است نگه داشته ای، یقین دارم پول خرمای مرا هم اگر بخری یک سال بعد خواهی داد.
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت147🍃
بعد از چند روز با دادن پیام و تهدید اونو مجبور بہ همڪارے میکنند.
این وسط ما بہ عامل نفوذ در وزارت اطلاعات شڪ ڪرده بودیم. اما دنبال شریڪ و نوچہ این نفوذے میگشتیم.
براے همین نیاز بہ همڪارے خانمتون با ما و اونہا بود.
قرار بود خانم حڪیمے اطلاعات پروژه شما رو از طریق واسطہ ڪہ خانم رضوے بودند بہ دست اقاے ڪریمے برسونند.
و امیر هم باید اطلاعات را با تغییر زیرکانہ دوباره از همین طریق بہ دست خانمتون میرسوندند .
این وسط چند روزے خانم رضوے مسافرت میرن و همسرتون مجبور میشہ مستقیم اطلاعات را از امیر بگیره.
بعد از چند ماه سعید شڪ میڪنہ ڪہ این اطلاعات و دیدارها ممڪنہ بہ نوعے دور زدن باشہ.
با ورود بہ خونہ شما و بررسے لپ تاپ متوجہ این قضیہ میشہ.
خانمتون در بدو ورود بہ منزل اونو میبینہ، شڪ میکنہ ڪہ چرا باید سعید تو خونہ باشہ.
تنہا راه، چڪ ڪردن سیستم هست و تنہا ڪسے ڪہ میشناختہ و میتونستہ ڪمڪ ڪنہ تو اون شرایط امیر کریمے بوده.
این وسط ما مجبور بودیم زودتر خانم حڪیمے را از این بازے بیرون بڪشیم . چون اونہا بعد یا حین ماموریت راحت
ایشون رو بعنوان مُهره سوختہ ازبین میبردند.
با گذاشتن اسناد جعلی و شواهد و مدارڪ جاسوسے در سیستم و منزل شما
ایشون رو بہ جرم جاسوسے محڪوم ڪردیم.
درصورتے ڪہ واقعا چنین چیزے نبود.
ما با دادستان و سازمان زندان ها هماهنگ بودیم.
در زندان مطلع شدیم ڪسے قصد جان همسرتون رو داره. بنابراین اعلام ڪردیم ممنوع الملاقاتہ و اونو از زندان بہ خونہ اے منتقل ڪردیم.
این وسط خ.رضوے ڪہ درجریان مسایل بود پسرت را براے شیردهے،پیش مادرش میبرد .
ما اینجا میخواستیم بدونیم با ڪنار رفتن عامل جاسوسے که خانم شما بودند عکس العمل اونہا چیہ؟
قطعا باید بہ شما نزدیڪ میشدند و همینطور هم شد.
وقتے شما برنامہ سوریہ را مطرح ڪردید ما اونو فورا پذیرفتیم چون منتظر بودیم ببینیم عکس العمل سعید چے هست؟
براے اینڪہ تو رو مجبور بہ موندن ڪنہ تصمیم میگیره با تصادف و آسیب بہ پسرت تو رو اینجا ماندگار ڪنہ.
دریغ از اینڪہ همون موقع خانمتون با خانم رضوے با هم بودند . خانمتون متوجہ سرعت ماشین میشہ و خانم رضوے را هل میده .
.اما هردو بہ ماشین میخورند و البتہ خانم رضوے چون جلوتر رفتہ بود ڪمتر آسیب میبینہ ولے خانمتون ...
شنیدن این حرفہا برایم غیر قابل باور بود.
مغزم هنڱ ڪرده بود.
پس دوست فاطمہ ،حُسناست ڪہ در آے سے یو بسر میبرد.
من چطور اشتباه ڪردم؟
نگاهے بہ امیر ڪردم و گفتم :
اما من خودم تو ماشین و خونہ دیدمتون ،حرفاتون رو شنیدم .اون حرفها رو تو زدے بہ حُسنا. تو بہش گفتے دوسش دارے
امیر_نہ طوفان اینطور نبود. بذار بگم.تو اشتباه شنیدے...
تو این چہارماه خواب و خوراڪ نداشتم.از عذاب وجدان مُردم و زنده شدم.
من تو اون مدت ڪہ خانم رضوے اطلاعات را برام میاورد یہ جورایے...یہ جورایے بہشون علاقہ مند شده بودم.
روم نمیشد بهشون بگم با ایما واشاره بهشون فهموندم ولے قبول نمیڪرد. تو جریان مسافرتشون ڪہ نبودند و خانم حڪیمے بہ جاشون اومده بودند من باهاشون حرف زدم.اون گل براے خانم رضوے بود. اون ڪادو ، جعبہ اے بود براے پنهان ڪردن فلش ممورے والبتہ خوشحال ڪردن خانم رضوے
اون روز تو خونتون هم بخاطر مشڪل سیستم مجبور شدم برم. شنیده بودم خانم رضوے خواستگار دارن ، بہ خانمتون اصرار ڪردم باهاش صحبت ڪنند هرچہ زودتر،
اونجا بہ خانمتون گفتم بہ فاطمہ خانم بگید دوستت دارم.
تو هم وقتے از راه رسیدے جملہ آخر رو شنیدے.
ما نمیتونستیم بہت بگیم. براے همین هیچڪدوممون جواب قانع ڪننده اے برات نداشتیم.
طوفان همسرت پاڪہ،هیچوقت بہ تو خیانت نڪرد.
نہ تنہا بہ تو بلڪہ بہ این ڪشور هم خیانت نڪرد.
حاضر شد اسارت بڪشہ، از بچہ اش دور باشہ ،حتے جونشو بده ولے بلایے سر تو و پروژه نیاد.
من اشتباه ڪردم ، من این وسط خراب ڪردم.
تو رو خدا منو ببخش .
چہار ماهه دارم میمیرم. زندگے ندارم از عذاب وجدان
اگر اون روز اون حرفها رو نمیزدم ...تو در مورد زنت اینجورے فڪر نمیڪردے.
پیاده شده . دور زد و در سمت مرا باز کرد.پایین پایم زانو زد و دستمو گرفت.
امیر_هرچے زدے حقم بود. بخدا بیشتر از این حقم هست.فقط منو ببخش رفیق
حجم حرفهاے ڪہ شنیده بودم آنقدر سنگین بود ڪہ توانایے پلڪ زدن را هم از من گرفتہ بود.
احساس میڪردم ڪسے بہ قلبم چنگ انداختہ و میخواهد ازحلقم بیرونش بیاورد.
_باور نمیڪنم ...من هیچے رو باور نمیڪنم
سیدعلے بوے عطر یاس میداد. پس این چند وقت، پیش حُسنا بوده ...
من با حُسنا چہ ڪردم؟
نہ ... من زندگیمو نابود ڪردم. من شیشہ عشقمو شڪستم .
خدایا یاسِ من پژمرد ...
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺑﻌﻀﻴﺎﻡ ﻫﺴﺘﻦ ﺗﻮ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﻄﻠﺒﻬﺎ ﻣﯿﺒﯿﻨﻦ ﻭ ذوق ﻣﯿﮑﻨﻦ
ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﻣﻄﻠﺐ ﻧﻤﻴﺰﺍﺭﻥ،
ﺍﻳﻨﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﺍﻧﻲ ﻫﺴﺘﻦ ﻛﻪ ﺗﻮ
ﻣﺠﺎﻟﺲ ﺧﺘﻢ ﺧﺮﻣﺎ ﺭﻭ ﻣﻲ ﺯﻧﻦ ﺑﻪ ﺑﺪﻥ
ﺍﻣﺎ ﻓﺎﺗﺤﻪ
ﻧﻤﻴﺨﻮﻧﻦ ...
ﺧﻮﺑﻲ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ؟ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ😂
😁 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداییش میکس از اطن بهتر تاحالا ساخته نشده😂👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️#تحریف_تاریخ ؛ بخاطر عدم مطالعهی مردم!
🔹ساخت راه آهن در دوره #رضا_پهلوی از افتخارات همیشگی پهلوی پرستان بوده! اما این فیلم نشان میدهد که ساخت این راه آهن برای #خیانت به ایران و هموار کردن راه شوروی و انگلیس بوده است!
👈 نگذاریم تاریخ را برایِمان جور دیگری تعبیر کنند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاه برابر با سگ آمریکایی!
از جنایات آمریکایی ها در کشور و جرأت نداشتن حکومت پهلوی برای مجازات کردن آنها! تالايحهای كه شاه ايران را با سگ آمريكايی برابر میكرد!و امام خمينی (ره) که در برابر تحقير ملت ايران از جانب آمريکايی ها برای دفاع از عزت و بزرگی ايران و ايرانی برخاست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برجام بخشی از نقشه خلع سلاح ایران
قابل توجه ظریف و روحانی که میگن بهانه بهشون ندیم!!!!
اعتراف عضو تیم امنیت ملی اوباما اوریل هیلز:«.... برجام هیچوقت قرار نبود تنها اقدام باشد؛ بلکه برجام به عنوان بخشی از راهبرد منطقهای دیده میشد که به دنبال خنثیسازی نفوذ ایران در منطقه و تقویت صداهایی بود....
پ؛ ن؛ حال دیدید هشدار رهبری بی دلیل نبود! انها فقط زمانی مارا کامل محو کردن دست بردار میشن بهانه های انها هیج وقت تمامی نداره
ما نمیتوانیم با ور کنیم که امثال روحانی و ظریف که میگن بهانه دست انها ندیم و هی برجام تصویب میکن FATF تصویب میکنن ...بدون ناآگاهی این کار میکنن!! کاملا اگاه هستن! میدونن چیکار دارن میکنن ! کشورو میخوان خلع سلاح کامل کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رحم حالیش نیست😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قاسم سلیمانی یعنی فلسطین ،سوریه،یمن...
سید مقاومت از یک پیروزی بزرگ و یک انتقام سخت سخن میگوید
باید خون ، پرچم ، وهدفش رو به دوش بگیریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست راست شاه از فساد شاه میگوید
حکايت پشت پرده دربار به روايت اسدالله اعلم که دست راست پهلوي بود
شاهی که باسوء استفاده از مقامش در کلی شرکت ها سهامدار شده بود واسه خودش پول میزد به جیب تا کلی فساد های دیگه ....
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت148🍃
یاسِ من تو دستهاے خودم پژمرد.من چیڪار ڪردم ؟ هرڪسے جاے من بود همینطور رفتار میڪرد؟
ناباور پیاده شدم ، چند قدم راه رفتم اما سریعا برگشتم
عصبے بودم
_شما زندگیمو نابود ڪردید. با چہ حقے چنین ڪارے با زن من ڪردید ؟
نگفتید بلایے سرش میاد!
چرا از اول این قضیہ رو بہ من نگفتید تا سعید رو همونجا خفہ اش ڪنم.
واے خداے من ، این همہ مدت اون نزدیڪ من و زندگیم بود. از همہ چیز من باخبر بود.اون وقت من نمیدونستم داره چیڪار میڪنہ.
چرا همون موقع نگرفتینش؟
بہ سمت حاج اقا سعیدے رفتم .
_چرا ...چرا بہم نگفتید؟
آقاے سعیدے_ ما نگرانت بودیم ،میدونستیم اگر تو چیزے بفہمے ممڪنہ تنهایے حرڪتے ڪنے، حرفے چیزے بزنے اون وقت جونت در خطر بود.
شما همینجورے با اطلاعات سپاه همڪارے نمیڪردے.اون وقت اگر متوجہ میشدے بہ هیچ کس اعتماد نمیکردے .نمیتونستے شنود توے خونہ و این تعقیب و گریزها رو تحمل ڪنے.
اگر میفهمیدے میخواستے یہ جورایے دورشون بزنے و اونہا هم ڪہ حواسشون جمع بود اون وقت راحت ڪار رو خراب میکردے.
ما نمیتونستیم ریسڪ ڪنیم.بایدغیر مستقیم این نفوذ رو پیدا میڪردیم.
سعیدلطفے فقط یہ نوچہ بود. عظیمیان مہره اصلے و دستور دهنده لطفے بود.عظیمیان اونقدر جلو رفتہ بود ڪہ حتے پاش بہ اتاق مشاور رییس جمهور هم رسیده بود.
زمانے ڪہ خانمتون و خانم رضوے تصادف میڪنند نیروهاے ما ڪہ محافظ خانمتون بودند ،مشخصات ماشین فرد ضارب رو ارسال میڪنند و نیروهاے پلیس راحت اونو میگیرن.
با اعترافاتے ڪہ راننده ڪرد ،متوجہ شدیم سعیدلطفے اونو فرستاده، اون هیچ وقت مستقیم ڪارے انجام نمیداد ڪہ خودش را لو بده
همسر شما حقیقتا بہ این نظام خدمت بزرگے انجام داد .
ان شاء اللہ ڪہ هرچہ زودتر حالش خوب بشہ
انگار بہ زمین میخ شده ام ، توانایے هیچ حرڪتے ندارم.
چند دقیقہ بہ همان حالت میمانم ،چند قدم بہ عقب میروم ، سپس بہ سمت راست میچرخم. راه مے افتم بہ طرف بیمارستان ، اما لحظہ اے مے ایستم.
اختیارے در رفتار و حرڪاتم ندارم.
لحظہ اے بعد امیر زیر بغلم را میگیرد و مرا بہ سمتے میڪشاند.
بابا وطاهر و محسن همہ ایستاده اند و مرا نگاه میڪنند.
بہ سختے نفس میڪشم.امیر مرا لبہ ے باغچہ اے مینشاند و سرم را خم میڪند .
شلینگ آبے روے سرم میگیرد .آب هم نمیتواند آتش درونم را خاموش ڪند.
بہ اتفاقات دور و برم فڪر میڪنم.بہ رفتارها و حرڪات بقیہ ...
سعید ، امیر ، فاطمہ ... حُسنا
همینڪہ اسمش بہ زبانم می آید .بلند میشوم و راه میافتم.
امیر_صبر ڪن طوفان حالت خوب نیست.
قدمهایم براے نزدیڪ شدن بہ ڪسے ڪہ او را شڪستہ ام چہ قدر عجلہ دارند.
ورودے بیمارستان دنبال بخش آے سے یو میگردم.
همہ دنبالم مے آیند.
_ڪجاست، کدوم طرفہ
هیچکس حرفے نمیزند و فقط نگاهم میڪنند.
داد میکشم
_میگم ڪدوم طرفہ
محسن دستم را میگیرد.
امیر و طاهر سرشان را بہ زیر میاندازند.
امیر گریہ میڪند.
_براے چے گریہ میڪنے؟مگہ حُسنا چیزیش شده؟
رویش را برمیگرداند.
محسن مسیر را میگوید.
با آسانسور بالا میرویم.
آسانسور ڪہ مے ایستد در باز میشود.
روبہ رویم حبیب نشستہ و دست بہ سر گرفتہ ، زهرا ایستاده
مرا ڪہ میبینند بلند میشوند.
چشمهایشان اشڪے است.چرا؟
مگر چہ اتفاقے افتاده؟
بہ در بزرگے میرسم ڪہ رویش بہ انگلیسے نوشتہ اند آے سے یو
در را محڪم هل میدهم و وارد میشوم.
پرستار صدا میزند :
اجازه ندارید وارد بشید.
من اینجا دنبال یڪ نفرم.
دنبال یڪ نفر ... دنبال زندگیم میگردم.
دنبال همہ ے داشتہ هایم میگردم .
من اینجا براے دیدن کسے آمده ام ڪہ عطر یاسش مرهمم بود.
من اینجا براے دیدن گل پژمرده ام آمده ام.
سر میچرخانم و دنبال یڪ نشان از یارم هستم.
محسن و حبیب با پرستار بحث میڪنند.
توانایے پیدا ڪردنش را ندارم.
_فقط بہم بگید ڪجاست؟
پرستار سر تا پایم را نگاهے مے اندازد.
مڪث میڪند سپس اشاره میڪند دنبالش بروم .
راه مے افتم.
ڪنار پنجره اے شیشہ اے مے ایستد و اشاره میڪند.
پرستار_اینجاست
از شیشہ نگاهے بہ داخل می اندازم.
یڪ نفر روے تخت خوابیدهودستگاهو لولہهایے بہ او وصل ڪرده اند .
این جسم نحیف ...حُسناے من است؟
یڪ دست بہ شیشہ میگیرم و دستے دیگر بہ قلبم .
قلب ِسیاه من تیر میڪشد.
سر بہ شیشہ میچسبانم
_تو حُسنایے؟ تو همون زنے هستے ڪہ شوهرت تنہا رهات کرد؟
تو همونے هستے ڪہ موقع زایمانت شوهرت بالا سرت نبود و مظلومانہ بچہ ات را دنیا آوردے؟
تو همونے هستےڪہمن ،طوفان حسینے بہ توتہمت زدم وتو دم نزدے؟
تو همونزنمظلومےهستیڪہزندانرفتے؟
تو ڪے هستے؟
داد ڪشیدم و محڪم بہ شیشہ زدم
بگو تو ڪے هستے...
تو اونجا چیڪار میڪنے؟
پرستار و محسن و حبیب بہ طرفم میآیند.
پرستار_خواهش میڪنم آرومتر اینجا سروصدا ممنوعہ
احساسمیڪنمسقفدورسرم میچرخد
محسن زیر بغلم را میگیرد.
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت149🍃
چشمهایم سیاه تاریڪے میرفت.
محسن زیر بغلم را گرفت و ڪشان ڪشان مرا بیرون برد .
همہ پشت در ایستاده بودند ، محسن مرا روے صندلے نشاند.
محسن_طاهر یہ ڪم آب بیار براش
سرم را بہ دیوار گذاشتم.
مادرم نگاهم میڪرد و گریہ میڪرد.
پدرم سرش پایین بود وتسبیحش را میچرخاند.
طاهره سادات از راه رسید و بعد از آن الہام و احسان ...
چشمہایم را براے ثانیہ اے میبندم
صداے گریہ ے الہام و صداے احسان در گوشم میپیچد.
احسان_چے شده؟ڪجاست؟حالش چطوره؟
محسن اب را جلو دهانم میگیرد
حاج محسن_بیا اینو بخور
ڪمے از آب یخ را مینوشم.
چندان افاقہ نمیڪند.
آنرا روے صورت و سرم میریزم .
میخواهم بلند شوم ڪہ محسن نمیگذارد.
_میخوام ببینمش
محسن_تو ڪہ دیدیش
_میخوام باهاش حرف بزنم، تا حرف نزنم آروم نمیشم
محسن_با این حالت نمیشہ
_مگہ حالم چشہ؟
محسن را ڪنار میزنم و روبہ بقیہ میڪنم
_حالِ من بده؟آره؟شما براے چے گریہ میڪنید؟
براے حُسنا گریہ میڪنید؟
حُسنا گریہ نداره،من گریہ دارم.
براے بیچارگے من گریہ ڪنید ، براے بدبختے من گریہ ڪنید.
مامان میبینی چقدر بدبختم ،سیدرحمان پسرتو میبینے ؟ من مستحق بدتر از اینهام
زنم تو بدترین شرایط بچہ شو دنیا آورد، پیشش نموندم، رفت زندان پیشش نبودم، تنہایے غصہ خورد پیشش نبودم. بہش تهمت زدم
با مشت بہ سینہ ام ڪوبیدم
_من احمق بہ زنِ معصومم تهمت زدم .
چرا هیشڪے منو از دست خودم نجات نداد؟ چرا اون موقع کسے بہ دادم نرسید .
با دوزانو روے زمین نشستم .
اشڪ هایم از چشمہاے بہ خون نشستہ ام پایین میریخت.
_حسناے من پرپر شد پیشش نبودم.
همش تقصیر من بود.اون بخاطر من این بلا سرش اومد.
با هق هقِ من بقیہ هم شروع بہ گریہ ڪردند.
_من مستحق زندگے نیستم. من آدم نیستم.
من گناهکارم ، من مستحق چے هستم؟
چرا ڪسے منو از این ڪابوس بیدار نمیڪنہ؟ هیچڪس نیست دستمو بگیره
دوجفت ڪفش جلو پایم ایستاد، سربلند ڪردم
پدرم بود.
سیدرحمان خم شد و یڪ ڪشیده محڪم بہ گوشم زد.
سیدرحمان_اینو زدم ڪہ بگم من بہ پسرم یاد دادم تو سختے ها توڪّلش بہ بالاسریش باشہ .
پس توڪلت ڪجاست پسر؟ ... بلند شو ...بہ جدّم قسم ڪہ ناامید شدن ڪار شیطانہ
برو دعا کن ، برو التماسش ڪن خودت رو روے خاک بنداز تا ببخشت. از هرچے بگذره از حق بنده اش نمیگذره ...
راه افتاد و رفت .
_من ڪجا برم؟ڪجا رو دارم ڪہ برم
خدایا...هنوز نگام میکنے؟
احسان روبہ زهرا ڪرد و پرسید
_دڪترش چے گفتہ؟
سرش را پایین انداخت
زهرا_چیز خاصے نگفتہ باید عمل شہ
_دڪترش کجاست؟میخوام ببینمش
زهرا_نمیدونم هنوز هستش یا نہ
بلند شدم و راه افتادم ، بہ آسانسور ڪہ رسیدم زهرا و حبیب و محسن هم با من وارد شدند.
زهرا طبقہ را گفت و همہ بہ سمت اتاق دڪتر حرڪت ڪردیم.
همانجا مردے از اتاق خارج شد.
زهرا جلو رفت و صدایش زد.
زهرا_آقاے دڪتر ،ببخشید چندلحظہ
دکتر بہ طرف ما برگشت
زهرا_ایشون همسر خانم حڪیمے هستن
_سلام ، میخوام بدونم وضعیت همسرم چطوره؟
دڪتر_سلام ، واقعا متاسفم ڪہ یڪے ازهمڪارهاے خودمو روے اون تخت میبینم، باسرعتے ڪہ ماشین بہ ایشون زده سر بہ زمین برخورد داشتہ .ما با اسڪنے ڪہ از سرشون گرفتیم متوجہ شدیم
این برخورد باعث یہ مقدارے خونریزے شده. درستہ این خونریزے نسبت بہ خونریزے هاے مغزے دیگہ، ڪمتر هست ولے بازهم خطرناڪہ و باید احتیاط ڪرد.
ایشون فعلا بیهوش هستندو
نیاز بہ عمل هست. این عمل رو من میتونم انجام بدهم اما ترجیح میدهم استادم پروفسور مدنے اینکار رو انجام بدهند.هرچہ زودتر این عمل باید انجام بشہ.
باهاشون هماهنگ کردم قرار فردا ساعت۸ صبح این عمل انجام بشہ ،بعد از عمل همہ چیز مشخص میشہ
براشون دعا ڪنید
دڪتر میرود و من همانجا میمانم
من اینجا میان غصہ هایم ایستاده ام .
از بالا ڪہ نگاه میڪنے من اینجا ایستاده ام، وسط این دنیا ...تنہا
هرچہ دورتر میشوم خودم را تنہاتر میبینم
اگر حُسنا دوام نیاورد ... اصلا نمیتوانم تصورش ڪنم .
با عجلہ از آنجا دور میشوم .میدوم و از پلہ ها پایین میروم .
محسن صدایم میزند
_ڪجا میری طوفان این وقت شب ؟
از حرڪت مے ایستم و سینہ بہ سینہ اش میشوم.
_جایے نمیرم همینجام ، نگران نباش بدتر از این وضعیت براے من پیش نمیاد .
بذار تنہا باشم ، میخوام با خودم خلوت ڪنم.
ازبیمارستان خارج میشوم و پیاده راه مے افتم.
تا بہ حال بہ این حد درمانده نشده بودم.
خدایا منو میبینے
میبینے چقدر بیچاره و حقیرم ؟
میدونے چقدر گناهڪارم ؟
مَوْلایَ یا مَوْلایَ اَنْتَ الْغَفُورُ وَ
اَنَا الْمُذْنِبُ وَهَلْ یَرْحَمُ الْمُذْنِبَ اِلا الْغَفُورُ ...
اے ڪریم بہ بیچارگیم رحم ڪن ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت150🍃
شب تا صبح را در شاه عبدالعظیم بسر بردم.
تمام شب را خلوت ڪردم و اشڪ ریختم.
بعد از نماز صبح بہ بیمارستان رفتم.
زهرا پیش سیدعلے مانده بود و فاطمہ هم با پاے گچ شده بہ خونہ رفتہ بود.
با دڪتر سیدعلے صحبت کردم
دڪتر: جواب عکس ها هیچی نشون نمیده ،الحمدلله حالش خوبہ و مشڪلے نداره
صبح مرخصش کردند .
سید علے را بہ الہام دادم ڪہ پیش حوریہ خانم ببرد.
ساعت ۸ صبح پروفسور مدنے همراه با دڪتر ناصحے آماده رفتن بہ اتاق عمل بودند.
از ڪنارم ڪہ گذشتند پروفسور مدنے لبخندے زد و دستش را بہ شونہ ام زد:
"نگران نباش جوون ، توڪل بخدا ڪن"
مامان ، طاهره سادات و زهرا پشت اتاق عمل نشستہ بودند .چندے بعد بابا و احسان و حبیب هم بہ جمع مان پیوستند.
احسان بہ طرفم آمد
احسان_مامان از دیروز همش پاپیچ ما شده ڪہ شما دوتا ڪجا میرید. چرا چشمهاے الہام قرمز بوده .دیگہ نمیدونم چے بہش بگم .
_الان ڪے پیشش هست؟
احسان_خالہ حانیہ و ریحانہ ،الہام ڪہ سیدعلے را آورده میگہ یہ چیزے شده وگرنہ این بچہ رو صبح نمیاوردن اینجا .
مجبور شدم بہ خالہ حانیہ گفتم ،وقتے شنید خیلے حالش بد شد.
ولے بعدش گفت من مشڪلے ندارم،خودم وریحانہ پیش حوریہ میمونیم
مہرداد هم ڪہ ایران نیست . خونہ شون ڪارے نداره
یادم بہ مہرداد افتاد بعد از ازدواج ما دوباره بہ ڪانادا برگشت.
بعد از حالِ دیشبم یڪ نور امید ،یڪ باور عمیق در قلبم ایجاد شده بود. مطمئن بودم خدا تنہا رهایم نمیڪند.
ثانیہ هاے پشت در اتاق عمل بہ کندے میگذشت.
از شدت استرس طول راهرو را آنقدر رفتم و آمدم ڪہ صداے مادر بلند شد.
مامان _مادر بشین سرگیجہ گرفتم ، باور ڪن اینجورے ما هم استرس میگیرتمون
طاهره_مامان چیڪارش دارے ڪسے ڪہ استرس داره نمیتونہ یہ جا بشینہ .
مجبور شدم روے صندلے نشستم.
بابا رحمان ڪنارم نشست.
دستش را جلو آورد و تسبیحش را دراز ڪرد.
سیدرحمان_اینو بگیر باهاش ذکر بگو آروم میشے
تسبیح را از دستش گرفتم .
آرامش من فقط درصورت بهبودے حُسنا بدست مے آید.
شروع میڪنم بہ ذڪر گفتن. صلوات میفرستم و تقدیم میڪنم بہ خانم حضرت زهرا سلام اللہ علیها
یادم مے آید در مواقع مشڪلات سخت توسل بہ حضرت زهرا عجیب ڪار گشایے میڪند.
ذڪر اللّهمّ صلّ علی فاطمة و أبیها و بعلها و بنیها بعدد ما أحاط به علمک را 530 بار میگویم.
بعد از دوساعت انتظار ڪہ چشمانم بہ در خیره بود پروفسور مدنے را دیدم ڪہ از اتاق عمل خارج شد.
با سرعت هرچہ تمام بہ طرفش رفتم .
_چطور بود آقاے دڪتر؟
دڪترمدنے_عمل خوبے بود، از اینجا بہ بعد همہ چیز بہ همسرتون بستگے داره. باید بهوش بیان .ممڪنہ بہ همین زودے بهوش نیان .
_یعنے تا ڪے؟
دڪتر_من امید دارم ظرف دو ،سہ روز آینده هوشیاریشون رو بدست بیارن.
ولے اگر طول کشید تا
تا یڪ هفتہ جاداره.
ان شاء اللہ ڪہ اینطور نیست و همین امروز فردا چشماشون رو باز ڪنند.
دڪتر میرود و من براے دیدن یارم لحظہ شمارے میڪنم.
یڪساعتے طول میکشد تا دوباره اورا بہ بخش منتقل ڪنند.
بعد از وصل مجدد دستگاه و لولہ هاے تنفسے پرستار از اتاق خارج میشود
من هنوز همسرم را ندیده ام .هنوز باهاش حرف نزدم.
بہ سمت پرستار میروم و با ڪلے خواهش و التماس اجازه میدهد براے چند دقیقہ داخل بروم.
لباس مخصوص میپوشم و وارد اتاق میشوم.
جلو تختش می ایستم.
لولہ هایے بہ دهانش وصل است و قفسہ سینہ اش بالا پایین میشود.
یڪے از دستہایش را گچ گرفتہ اند.
دندانم را بہ لب میگیرم ، فقط نمیدانم چطور جلو بغضم را گرفتہ ام .
جسارت بہ خرج میدهم و جلوتر میروم.
ڪنارش مےایستم.
سلام ڪہ میدهم اشڪم میچڪد.
_سلام خانومم ... اینجا براے یہ مرد تنہا
یہ مرد خجالت زده
یہ مرد شرمنده جایے هست؟
صندلے را میڪشم و رویش مینشینم.
دستم را جلو میبرم و دست سالمش را میگیرم
این دستہا روزے مرهم خستگے هایم بود.
_حُسنا تو چہ ڪردے با خودت؟ با من؟
تو چہ جور آدمے هستے؟
تو ڪے بودے من نشناختمت .
سرم را روے دستهاے سردش میگذارم و هق هق وار گریہ میڪنم .
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
وقتی خوند جواب نداد خودت برو!
وقتی آنلاین بودُ سراغی ازت نگرفت یعنی برو،
وقتی باید ازش بپرسی دوسم داری! تا بگه آره خودت برو!
وقتی بدون گفتن شب بخیر به تو خوابش میبره برو،
همیشه که آدما نمیگن برو! گاهی وقتا با کارهاشون میفهمونن که نمیخوانت!
همیشه که آدما نمیرن بعضی وقتا یه کاری میکنن که تو بری!..
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄