eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
از خدا پرسیدم: خدایا چطور میتوان بهتر زندگی کرد؟ خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، با اعتماد زمان حالت را بگذران، و بدون ترس برای آینده آماده شو، ایمان را نگه دار و ترس را به گوشه ای انداز، شک هایت را باور نکن وهیچ گاه به باورهایت شک نکن. زندگی شگفت انگیز است فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید. 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 239 -خیلی خب حالا. استکان چایش را برداشت چون خنک شده بود سر کشید. -باید برم تا صدا مامان در نیومده. -باشه عزیزم، خوش بگذره. -فدات. با رفتن سوفیا تنها شد. هیچ کاری هم برای انجام دادن نداشت. خاله سلیم گفته بود شام درست نکند. از بیرون نان و آش داغ می خرد و می آورد. ظرف و لباس نشسته هم نداشت. بدتر آنکه تلویزیون هم چیز بدرد بخوری نداشت که تماشا کند. برگ های درخت های حیاط ریخته بود. هوا سرد بود. آنجا هم نمی توانست برود. عملا بیکارِ بیکار بود. یکباره با فکری که به سرش زد به سمت اتاقش راه افتاد. می توانست کمی صورتش را آرایش کند. از آخرین آرایش صورتش سال ها می گذشت. وسایلی که یکبار با پژمان خریده بود را آورد. جلوی آینه ی درون سالن ایستاد. با دقت صورتش را نقاشی کرد. ملایم و زیبا. یک صورتی دخترانه! چقدر تغییر کرده بود. موهایش را از دو طرف گیس کرد. روی شانه اش انداخت. روسریش را شلخته روی موهایش انداخت. روسری زرد رنگش به لباس قهوه ای که به تن داشت می آمد. چقدر تغییر کرد با این آرایش! هیچ وقت خودش را این همه زیبا ندیده بود. لبخند زد. از جلوی آینه کنار رفت. حاج رضا ماهواره نداشت. کاش می شد آهنگی می گذاشت و کمی می رقصید. شانس این را هم نداشت. بلاخره دل زد به سمت سرویس رفت تا صورتش را بشویید. اما همان موقع صدای زنگ آمد. به سمت آیفون رفت. نگاه که کرد پژمان را پشت در دید. کار او که نداشت. احتمالا یا با حاج رضا کار داشت یا خاله سلیم. گوشی را برداشت و بی میل گفت:بله؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 240 -بیا دم در. -اگه با حاج رضا یا خاله جون کار داری نیستن. بیشتر از یک هفته بود که ندیده بودش! در کمال تعجب دلتنگ پژمان بود. ولی بابت رفتارش دیگر غرورش اجازه نمی داد نزدیکش شود. -با خودت کار دارم. اخم هایش را درهم کشید. -چیکار مثلا؟ -یا درو باز کنم بیام داخل یا بیا دم در. پوفی کشید و دکمه را فشرد. حواسش به صورت آرایش کرده اش نبود. از بس پژمان ذهنش را پر می کرد که یادش می رفت. از در بیرون رفت. پژمان داخل آمد و در را پشت سرش بست. آیسودا بدون اینکه از بهارخواب پایین بیاید گفت: خوب؟ پژمان متعجب نگاهش کرد. چقدر زیبا شده بود. موهای بافته ی روی شانه اش و صورت آرایش کرده اش... نفسش رفت. معجزه بود یا باز هم معجزه بود؟ "برایم شعری بخوان... پر از قافیه های هم نام اسمت... حوالی پنجره ات قرار است یک دسته گنجشک رد شوند. باید از شعرت قافیه بچیندند یا نه؟ نمی دانی حتی گنجشک ها هم عاشقت می شوند؟" -به چی زل زدی؟ پژمان نزدیک تر شد. خوب نگاهش کرد. محشر شده بود. عین یک قصیده ی عاشقانه ی بلند. صد دانه یاقوت که می گفتند انار نبود این دختر بود. منتها یک دانه یاقوت بود اما درشت و دلربا. اندازه ی قشنگی دنیا زیبا بود. -خوشگل شدی دختر. اول متوجه ی حرفش نشد. بعد یکباره یادش آمد آرایش کرده ولی صورتش را نشسته. دستش را جلوی دهانش گذاشت. -وای خدا مرگم بده. پا به فرار گذاشت. جلوی پژمان نماند. خودش را به سرویس بهداشتی رساند. با شامپو بچه به جان صورتش افتاد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🍂چند روز که صداشو نمیشنیدم دلمـ💔 میگرفت. #پرمشغله بود یعنی خودش دورشو شلوغ کرده بود. یه بار از #اداره با من تماس☎️ گرفته بود؛ صحبتمون به درازا کشید 🍂میشناختمش که #وسواس داره. با خودم گفتم یادآوری کنم بهش که از اداره زنگ میزنه📞 بهم گفت نگران نباش😊 یه #صندوق گذاشتم اینجا تلفنای شخصی رو حساب میکنم💰 #بیشتر از معمولش هم تو صندوق میذارم. #شهید_هادی_باغبانی 🌹🍃🌹🍃
ملانصرالدین ... وقتی وارد طویله میشد به خرش سلام میکرد... گفتند : ملا این که خره ، نمیفهمه که سلامش میکنی...! گفت : اون خره ولی من آدمم ... من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم، بذار اون نفهمه ...! حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود، اصلا ناراحت نباشید شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید بذار اون نفهمه...👏👏👏 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 241 همه ی آرایش را روی صورتش پاک کرد. چقدر احساس خجالت می کرد. انگار که خطایی کرده باشد و پژمان دیده باشدش! حالا هم با روبرو شدن با پژمان شرم داشت. صدایش را می شنید که اسمش را می گفت. صورتش را خشک کرد. شالش را درست کرد و بیرون آمد. پژمان از دیدن صورتش دلخور شد. مگر نامحرم بود؟ البته خب نامحرم نه با آن قسمی که همه می دانند. -چی شده؟ پژمان اینبار دیگر نگاهش نکرد. -امشب مهمون دارم... -خب... حتما باز قرار بود برایش آشپزی کند. -می خوام بیرون سفارش غذا بدم ولی نمی دونم چی؟ مانده بود چرا این مرد از ساده ترین چیزها خبر نداشت. مرفه بی درد دقیقا همین مرد بود. -مهمونات مردن؟ پژمان مظلومانه سر تکان داد. -یه لیست از چیزهایی که می تونی بخری برات پیام می کنم. باز هم نگاهش نکرد. -تنهایی؟ آیسودا ابرو بالا انداخت و پرسید: چطور؟ -یه استکان چای تو بساطت پیدا نمیشه؟ واقعا که پررو بود. -بشین میارم. لزومی نداشت که به داخل تعارفش کند ها؟ پژمان هم از رفتارشدلخور نشد. کمی هم حق داد. تنها بود و ترجیحا داخل خانه نشود بهتر است. فکر و خیال آیسودا هم راحتتر! هرچند که چندین بار تنهایی به خانه اش آمد. حس می کرد حرمت این خانه خیلی فرق دارد. آیسودا داخل شد و پژمان تنها ماند. لبه ی بهارخواب نشست و به باغچه ی سرما زده نگاه کرد. بعضی از درخت ها عین انارها لخت لخت بودند. ولی درختان توت همچنان برگ های زردشان را حفظ کرده بودند. تک درخت انجیر ته حیاط اما هنوز هم برگ های سبزی دور و بر خودش داشت تا به پاییز فخر بفروشد. نمی دانست که پاییز اگر زرد نباشد که زیبا نیست. گردنش را کمی تاب داد. دیشب بد خوابیده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت ‌242 رگ گردنش شدید درد می کرد. یک ساعت هم زیر آب گرم حمام مانده بود. ظاهرا فایده ای نداشت. شاید از خانه ی حاج رضا که می رفت پماد ضددرد می خرید و می مالید. سکوت عجیبی حکم فرما بود. انگار هیچ جنبنده ای در حرکت نباشد. حتی نسیم عصر همیشگی! شاید به همین دلیل بود که مهمانی را بهانه کرد که بیاید. شب اصلا مهمان نداشت. کسی خبر نداشت که ساکن کجاست که تازه بخواهد مهمان هم بیاید. بهانه ای بود برای دیدنش! دلتنگش بود. خودِ بی انصافش هم که سراغش را نمی گرفت. البته خب خودش هم وقتی آن شب در ذهنش می آمد می فهمید که برای نیامدن دلیل خوبی دارد. نباید بیرونش می کرد. رفتار بهتری هم می توانست انجام بدهد. فقط بدیش این بود که آن شب به شدت عصبی بود. مثلا این کار بهترین کار بود. خودش را کمی از سکوی بهارخواب بالا کشید. شلوارش سیاه بود. مطمئنا کثیفش کرد. مهم نبود. صدای قدم های آیسودا را پشت سرش شنید. برنگشت تا نگاهش کند. این ها نشانه ی غرورش نبود. فقط سعی می کرد در استراتژی جدیدش آیسودا را به سمت خودش بکشاند. سینی کوچکی با دو استکان چای خوش رنگ کنارش قرار گرفت. آیسودا هم با فاصله کنارش نشست و پاهایش را آویزان کرد. -مهمونات چند نفرن؟ بی هوا گفت: سه نفر! -باقالی پلو و ماهیچه و یکم تنقلات و سوپ خیلی خوبه. استکان چایش را برداشت. -ترشی و ماست و سالاد هم کنارش حتما بذار، آدمای مهمین؟ پژمان با لبخند سر تکان داد. آیسودا هم استکانش را برداشت. -تو واقعا نمی دونی باید چطوری از مهمونت پذیرایی کنی؟ لبخند زد. می دانست. خیلی خیلی خوب هم می دانست. ولی اگر خودش را گاهی در بعضی چیزها به نادانی نمی زد قرار بود چطور آیسودا را ببیند؟ چایش را کمی هورت کشید. -نه نمی دونم. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
✅ زن و شوهر باید برای به هم خدمت کنند. 💞رسول اکرم صلی الله علیه وآله و سلم:هیچ زنی نیست که جرعه ای آب به شوهرش بنوشاند مگر آنکه این عمل او برایش بهتر از یک سال باشد که روزهایش را روزه بگیرد و شبهایش را به عبادت سپری کند. 💞 پیامبر اکرم (ص): هرگاه زنی برای مرتب کردن خانه چیزی را از جایی به جای دیگر ببرد خداوند به او نظر رحمت میکند. 💞پیامبر اکرم (ص): در هربار شیر مکیدن نوزاد خداوند ثواب آزاد کردن یک بنده را به زن میدهد. 💞 امام علی (علیه السلام): جهاد زن خوب شوهرداری کردن است. 💞 امام صادق(ع): بهترین زنان، زنی است که برای شوهرش خوشبو باشد. 💞 امام صادق (ع): چند گروه از زنان با حضرت زهرا در قیامت محشور میشوند. یکی از آنان زنانی هستند که بر بد اخلاقی شوهر خود [بخاطر خدا] صبر میکنند. 💞 پیامبر اکرم (ص): یک لیوان آب دست شوهر دادن بهتر از یک سال نماز شب خواندن و روزه گرفتن است. 💞 پیامبر اکرم (ص): چون زنی به شوهر خود آب گوارایی دهد خداوند ۶۰ گناه او را میبخشد. 💞 پیامبر اکرم (ص): هیچ زنی نیست موی فرزندان خود شانه بزند ولباس آنان را بشوید ، مگر آنکه خداوند برای هر مویی حسنه ای بنویسد و برای هر موی گناهی را پاک کند و او رادر چشم مردم زینت دهد. 💞 پیامبر اکرم (ص): رضای همسر رضای خدا و غضب همسر غضب خدا می باشد. 💞پیامبر اکرم (ص): زنی که در دنیا از شوهرش اطاعت کند و سپس در همین حال از دنیا برود ، بهشت بر او واجب میشود. 📚منبع احادیث: میزان الحکمه،جلد ۵، صفحه ۹۹ وسائل الشیعه، ج۲، ص۳۹ 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
🍃❤🍃💞🍃❤🍃💞🍃❤ ❤🍃❤ 🍃💞 ❤ "به جای قهر کردن، چه کنیم؟!!!" 🍃در شرایطی که با همسرتان به مشکلی برخورده‌اید که ادامه صحبت کردن در مورد آن تنها به مشاجرات بیشتر ختم می‌شود، بهترین راه‌حل موقت این است که از روش سکوت استفاده کنند، نه روش قهر کردن! 👈در روش سکوت که راهکاری موقت است، فرد باید به طرف مقابل توضیح دهد که با توجه به شرایطی که بین ما ایجاد شده و ناشی از هیجان است، ادامه بحث می‌تواند شرایطمان را بد‌تر کند. بنابراین ترجیح می‌دهم در این رابطه فعلا سکوت کنم. 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
چگونه یه بیشعور شویم؟ 😆 😆 😆 😆 😆 😆 😆 😆 😆 😆ﻗﺴﻤﺖ ﺍﻭﻝ : ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺮﯼ ﺩﺳﺸﻮﯾﯽ ﺗﻮﯼ ﺩﻣﭙﺎﯾﯽ ﺁﺏ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ ﻭ ﺩﻣﭙﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﭘﺎﺕ ﺩﺭﺑﯿﺎﺭ ﮐﻪ ﺷﺨﺺ ﺑﻌﺪﯼ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺑﭙﻮﺷﺘﺶ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﺧﯿﺴﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺑﺸﻪ !... 😆ﻗﺴﻤﺖ ﺩﻭﻡ: ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺑﺒﺮﯾﻦ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﯿﺪ . ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻣﻨﺤﺪﻡ ﺷﻪ 😆ﻗﺴﻤﺖ ﺳﻮﻡ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻮﻫﺎﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﻤﺎﻡ ﺳﺸﻮﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ،ﺳﺸﻮﺍﺭ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺣﺎﻟﺖ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺯ ﺑﺮﻕ ﺑﮑﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﻧﻔﺮ ﺑﻌﺪﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﺮﻕ ﺳﮑﺘﻪ ﻧﺎﻗﺺ ﺑﺰﻧﻪ 😆ﻗﺴﻤﺖ ﭼﻬﺎﺭﻡ : ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺍﺯ ﺣﻤﺎﻡ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﯿﺮ ﺍﺏ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺣﺎﻟﺖ ﺩﻭﺵ ﺑﺒﻨﺪﯾﻦ .. ﺗﺎ ﻧﻔﺮﺑﻌﺪﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﯿﺮ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻪ ﺁﺏ ﺳﺮﺩ ﺑﺮﯾﺰﻭ ﺭﻭ ﺳﺮ ﻭ ﺷﻮﻧﺶ ﺗﺎﺣﺪﻭﺩﯼ ﻣﻨﻬﺪﻡ ﻣﯿﺸﻪ 😆قسمت پنجم: وقتی زنگ درب خونه رو زدی و درب رو باز کردن دوباره زنگ بزن و بگو ممنون ... درب باز شد ﺩﮐﺘﺮ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﮔﻔﺖ ﻣﺮضی نداری حالت خوبه خوبه😂😂😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
عكس بچه ميزارن ميگن بخاطر اين بريد ازدواج كنيد. بابا اون بچه آلمانيه ما ازدواج كنيم بچمون نهايت شبيهِ علیرضاخمسع شه😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم اون دنیا خدا ازم پرسیدوقتی همسایه ات گرسنه بودکجابودی؟ منم گفتم خودت کجا بودی؟ خیلی حال داد ولی بعدش دیگه یادم نیست سرب داغ رو با قیف ریختن توحلقم یا با شلنگ😐😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
که خرس ها علاقه زیادی به نوشتن دارند ...؟😐 که انسان تا شش ماهگی همه چیز را سیاه و سفید می بیند ..؟🤔 💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
تورا نه عاشقانه ، نه عاقلانه ، و نه حتی عاجزانه ... که تو را عادلانه در آغوش می کشم ! عدل مگر نه آن است که هر چیز سر جای خودش باشد ... 💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 243 آیسودا بر و بر نگاهش کرد. مرد به این گندگی فقط از تجارت حالیش بود و سر سوزن پزشکی! -خب یاد بگیر. پژمان لبخند پشت لب آمده اش را قورت داد. -ممنونم، منتظر بودم بگی! آیسودا چپ چپ نگاهش کرد. جوری حرف می زد انگار حالیش است. -کی میان؟ -شب! چیزی به شب نمانده بود. استکان خالی چایش را درون سینی گذاشت. حرفی برای گفتن و البته ماندن نداشت. از جایش بلند شد. -برام پیام کن چی بخرم. -باشه! به سمت در حیاط راه افتاد. آیسودا هم استکانش را درون سینی گذاشت و بدرقه اش کرد. کم کم باید خاله سلیم هم پیدایش می شد. جلوی در که پژمان قدم به بیرون گذاشت و آیسودا دقیقا پشت سرش بود همان پسر چند روز پیش را دید. نگاهی گذرا به پژمان و آیسودا انداخت. انگار آیسودا را درون لباس خانگی نمی شناخت. کنجکاوی نکرد. رد شد و رفت. پژمان هم حساس نشد. هر چند کلا مرد حساسی نبود که بیخودی جار و جنجال راه بیندازد. خداحافظی کرد و رفت. آیسودا نایستاد تا دور شدنش را ببیند. داخل شد و در را بست. یکباره لبخند خنک و شادی روی لبش نشست. چقدر دلتنگ این بشر بود. ظالم تمام مدت نیامد که نیامد. حالا هم که آمده مهمان دارد. خدا را شکر که خنگ بازی هایش او را به اینجا می کشاند. مرد هم این همه خنگ و دست و پاچلفتی؟ به سمت خانه راه افتاد. لباس گرم مناسبی به تن نداشت. ابدا نمی خواست سرما بخورد. یا بدن درد بگیرد. عصرش بخیر شد. همین برای شادی این چند روزی که گذشت کافی بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 244 تازه از شهرداری برگشته بود. اجازه ی حفر چاه را می خواست. زمین جدیدی که برای درست کردن یک باغ شهری می خواست لوله کشی نداشت. فعلا هم قصد دادن انعشاب آب به آن منطقه را نداشتند. مجبور بود چاه حفر کند. البته اگر اجازه صادر می شد. فعلا که شهرداری فقط پیچ و تابش می داد. فردا نواب را می فرستاد. اگر باز هم نشد می رفت سراغ فرماندار! بلاخره با سر کیسه را شل کردن حل می شد. خسته از روز پر از مشغله اش روی مبل خانه اش لم داد. این باغ را بخاطر آیسودا خرید. عاشق باغ شهری بود. مثلا برای تعطیلات آخر هفته آنجا بساط کنند. فصل میوه سبد بردارد و خودش برود بچیند. یک آلاچیق دوست داشتنی داشته باشد. دور تا دورش گل بکارد. چقدر این آرزوها دیر شده بود. وقتی می توانست عملیشان کند که دیگر آیسودایی نبود. پاهایش را روی میز گذاشت. تمام تنش داشت از تب داشتنش می سوخت. مرد بود و پر از نیاز. یک هم آغوشی پر از تب و تاب می خواست. از آنهایی که تا صبح امانش ندهد. بلاخره هم بر اثر افکارش بی طاقت شد. گوشیش را برداشت. می دانست باید به چه کسی زنگ بزند. شماره اش را گرفت. به بوق دوم نرسیده جواب داد. کنارش صدای جیغ می آمد. -الو.. -جونم آق مهندس! -چیزی تو بساطت داری؟ -نباشه هم واسه شما جور می کنیم. از خودشرینی هایش خوشش نمی آمد. -بفرست آدرسم. -ای به چشم. نفس عمیقی کشید. به همین راحتی حل شد. تا وقتی آیسودا نبود می توانست مشکلات اینجوری را حل کند. ولی قضیه ی دلش کاملا فرق می کرد. تماس را قطع کرد و گوشی را کنارش گذاشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پارت 245 امشب به خودش می رسید. گور پدر آیسودا! آخرش که پیدایش می کرد. آن وقت تکلیفش را با این دختر مشخص می کرد. نشانش می داد یک من ماست چقدر کره دارد؟! اگر همان چهار سال پیش اجازه ی رفتن نداده بود الان این همه شاخ نمی شد. تلویزیون را روشن کرد. خودش را سرگرم می کرد تا پاتنر امشبش برسد. *** در مسیر روستا بود. باید می رفت تا به باغ سر بزند. انگار سرما تعدادی را حسابی خشکیده بود. صبح قبل از حرکت کلید خانه اش را به حاج رضا داد که مواظب باشد. آیسودا را ندید. مطمئنا خواب بود که ندیدش! سرعت ماشینش را بیشتر کرد. بین راه باران باریده بود و جاده لغزنده. زنجیر چرخ هم نداشت. با این حال دست فرمانش عالی بود. از روستا تا شهر راهی نبود. باید به عمارت هم سر میزد. و همچنین دو سگ شکاریش! صدای ملایم موزیک می آمد. از موزیکهای سبک پاپ خوشش می آمد. اما بستگی به خواننده اش داشت. زیر لب با خواننده اش شروع به هم خوانی کرد. صدایش برای خوانندگی خوب نبود. زیادی بم بود. اصلا یک مرد که نباید همه چیز را با هم داشته باشد. پژمان هم خیلی چیزها را بلد نبود. مثلا همان غذا پختن. هی باید منت این و آن را بکشد. یا بیرون غذا بخرد. لباس شستن و دوختن و اتو کردن که مصیبت. ولی مردانه می توانست پای یک درخت را بیل بزند. درخت بکارد. آب بدهد. کشاورزی کردن در خونش بود. پزشکی را هم نصفه نیمه بلد بود. در حد حاجت! رسیده به جاده ی فرعی به چپ پیچید. تا روستا فقط یک کیلومتر مانده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 246 به محض اینکه از روی سنگلاخ رد شد و وارد روستا شد مشاور اولش به استقبالش آمد. باید به همین زودی ها با فرماندار صحبت می کرد تا نامه بدهد به شهرداری. این جاده باید آسفالت می شد. هرچه پشت گوش انداختند بس بود. جلوی در از ماشین پیاده شد. پالتوی کلفتی به تن داشت. سوز سردی می آمد. داخل حیاط عمارت شد. همه چیز رنگ مردگی داشت. هیچ صدایی نمی آمد. آدم دلش می گرفت. آیسودا حق داشت که فرار کرد. با بوت های مردانه اش جوری روی زمین قدم برمی داشت انگار زمین زیر پایش را می کوبد. وارد عمارت شد. فضا گرم بود و روشن. خاله بلقیس با لباس محلی و لبخند همیشگیش جلو آمد. -خیلی خوش اومدین آقا. نگاهی به دور و اطراف پژمان انداخت. -پس خانم کجاست؟ آیسودا خانم خانه بود هرچند که هنوز زن پژمان نباشد. -شهره. -نمیاد؟ -میاد ولی فعلا نه! خاله بلقیس ناامید شد. درکش می کرد. در این خانه همه آیسودا را دوست داشتند. آیسودا هم آنها را دوست داشت. انگار تنها کسی که علاقه ای در آیسودا ایجاد نکرد خودش بود و بس! ناامید کننده بود. ولی حالا انگار همه چیز فرق کرده بود. -لطفا یه چای برام بیارین. به سمت اتاق کارش راه افتاد که گوشیش زنگ خورد. جواب داد. -بله؟ -رفتی روستا؟ صدای طلبکار آیسودا بود. نیشخندی روی لبش نشست. -کاری داشتی؟ -میگم رفتی روستا؟ -آره! ساکت شد. -چت شد؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
👇🏻 به معنی وارونه بعضی از کلمات دقت کردید؟ (گنج) (جنگ) مى شود (درمان) (نامرد) و (قهقهه) (هق هق) ! ولى (دزد) همان (دزد) است (درد) همان (درد) است و(گرگ) همان (گرگ) ... آرى نمیدانم چرا (من) (نم) زده است و(يار) (راى) عوض كرده است ، (راه) گويى (هار) شده ، و (روز) ب (زور) ميگذرد ، (آشنا) را جز در (انشا) نميبينى و چه (سرد) است اين (درس) زندگى ، اينجاست ك (مرگ) برايم (گرم) ميشود چرا كه (درد) همان (درد) است...!👌🏻 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 می گویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت: روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه ی سکه ی مردی غافل را می دزدد هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذیست که بر آن نوشته است: خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما اندکی اندیشه کرد سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند دوستانش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد. دزدکیسه در پاسخ گفت: صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد.ان گاه من دزد باورهای او هم بودم. و اين دور از انصاف است! و این روزها عده ای هم دزد خزانه مردمند و هم دزد باورهایشان مسوول عزیز اگر می بری سکه ها را ببر نه باورها را...👌🏻 👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
✳️زنانی با چه ویژگی هایی مردان را عاشق خود می کنند؟ 🌼 مردان از زنانی که هوش هیجانی( Emotional Intelligence ) بالایی دارند، بسیار خوششان می آید. از آنجایی که شما یک خانم هستید، از شما انتظار می رود که عاطفی و احساساتی باشید. البته این نکته را حتما بدانید که عاطفی بودن اصلا به این معنا نیست که دائما بخاطر هر مساله ی کوچکی بسیار غمگین شوید و اشکتان سرازیر شود. 🌼 خانم هایی با هوش عاطفی و هیجانی بالا می توانند تشویق کننده و الهام بخش همسرشان باشند و انگیزه ای را که یک مرد به آن نیاز دارد به او بدهند. این زنان قادرند هر حرفی را در زمان مناسب خود بزنند، نه اینکه سر هر مساله ای داستان به پا کنند. 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
پارت 247 آیسودا با لجبازی گفت: هیچی! پژمان با بدجنسی گفت: می خوای برگردم؟ -نه چیکارت دارم؟ خنده اش گرفت. حالا دیگر مطمئن نبود که آیسودا دوستش ندارد. -اونجا همه چی خوبه؟ -خوبه! -کسی سراغ منو نگرفت. -نه! حس کرد حسابی لجش گرفته. -باشه، نگرفتن که نگرفتن. لحنش بچگانه شده بود. انگار امید داشته باشد که پژمان دروغ گفته. -خاله بلقیس سراغتو گرفت. حس کرد لبخند زد. -می دونستم داری چاخان می کنی. -چیزی می خوای برات بیارم؟ -نه، ممنون. در اتاق کارش را باز کرد و داخل شد. کمی بوی نا می داد. در این چند مدت اصلا استفاده نشده بود. باید می گفت خاله بلیس کمی عود روشن کند. -من باید برم. -باشه! بعد از خداحافظی کوتاهی تماس قطع شد. پژمان پشت میز بزرگ چوب گردویش نشست. پنجره درست پشت سرش بود. کتابخانه ی بزرگی هم سمت چپش! نور خورشید تمام قدم از پشت سرش می تابید. پرده های تور سفید از دو طرف بسته شده بودند تا نور آفتاب زمستانه به اتاق بیاید. درون اتاق سرد بود. برعکس سالن که گرم بود و پرنشاط! دسته چکش را از کشوی میزشدرآورد. از این دسته چک اصلا استفاده نمی کرد. مگر به ندرت! از پشت میزش بلند شد. بخاری را روشن کرد. کاش کمی باران ببارد. درون مسیر باران باریده بود. ولی اینجا خبری نبود. خاله بلقیس روی مبلمان درون اتاقش ملاف انداخته بود. دلش برای این عمارت حسابی تنگ بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 248 کاش آیسودا برمی گشت. این همه لجبازی چه فایده ای داشت؟ آخر و عاقبت که باید باز هم به همین عمارت برمی گشت. سرنوشت را او می نوشت. از اتاق کارش بیرون آمد. یکراست به آشپزخانه رفت. تا شب نمی ماند. شب باید برمی گشت. خاله بلقیس و دو تا دختر ور دستش مشغول درست کردن ناهار بودند. بلاخره می توانست بعد از چند مدت دستپخت خاله بلقیس را بخورد. -ناهار چی داریم؟ کمی از سیب زمینی های سرخ شده درون سینی را برداشت و خورد. -آقا براتون بریون گذاشتم. -دستت درد نکنه، من شب نمی مونم. خاله بلقیس قیافه اش آویزان شد. -چرا آقا؟ -باید برم کار دارم. خاله بلقیس چیزی نگفت. پژمان برای خودش چای ریخت. همان جا سرپا خورد و بیرون رفت. نادر شهر مانده بود. با مشاور اولش باید به گاوداری و زمین ها سر میزد. این بی کفایتی ها اعصاب برایش نگذاشته بود. یکی از گاوها سر زایمانش تلف شده بود. چند تا از درخت ها هم از سرما. مسببشان را اخراج می کرد. اصلا هم مهم نبود زن و بچه دارند یا ندارند. از اول شرط کرده بود مواظب کارشان باشند. گاوداری گرم بود و گاوها راحت در حال خوردن علوفه ی هرروزه شان. گاو مرده را طعمه ی سگ ها کردند. گوشتش حرام شده بود. مردی که سر زایمان گاو خواب رفته بودند را جلویش آوردند. مردی حدود 35 ساله بود. اولین کاری که کرد سیلی محکمی به طرف چپ صورتش زد. برایش مرگ گاو مهم نبود. ولی بی مسئولیتی مهم بود. اگر همه ی این گاوها می مردند دردش نمی آمد. ولی کافی بود بداند از بی مسئولیتی یکی از آنهاست. -اخراجی! مرد با چشمان اشکی نگاهش کرد. -آقا به خدا از خستگی بود که خواب رفتم. -گفتم اخراجی! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
میدونی عشق یعنی چی؟؟؟ یعنی وقتی آقاتون عصبانی میشه بذاری هر چی دوست داره بگه و داد بزنه وقتی آروم شد بری کنارش بشینی و دستاشو بگیری تو چشاش با مهربونی زل بزنی و آروم با موهاش بازی کنی و نوازشش کنی و بگی : . . . . . . عزیزم زنگ زدم الان از تیمارستان میرسن، چند دقیقه طاقت بیار!!! والا دیگه چقد تحمل 😝😝😂😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
پيرمرد به زنش گفت :بيا يادي از گذشته هاي دور بکنيم ، من ميرم تو کافه منتظرت و تو بيا سر قرار بشينيم حرفاي عاشقونه بزنيم..! 😂😂 پيرزن قبول کرد. فردا پيرمرد به کافه رفت ،دو ساعت از قرار گذشت ولي پيرزن نيومد وقتي برگشت خونه ديد پيرزن تو اتاق نشسته و گريه ميکنه ، ازش پرسيد : چرا گريه ميکني؟ پيرزن اشکاشو پاک کرد و گفت : بابام نذاشت😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی حاکمی به وزیرش گفت: امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند. وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند. چند روز بعد حاکم به وزیر گفت: امروز میخواهم بدترین قسمت گوسفند را برایم بیاوری و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند. حاکم با تعجب گفت: یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟ وزیر گفت: "قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست"👌👌👌 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 249 هر چه مرد گریه کرد و توی سر خودش زد اهمیتی نداد. بی رحم که می شد دیگر هیچ کس برایش مهم نبود. از گاوداری که بیرون زد یکراست به باغات رفت. درخت های خشکیده از سرما بود. باید به ریشه هایش کود می رسید تا ریشه گرم باشد. اینجا مقصر باغبانان نبودند. پس خرده نگرفت. فقط زنگ زد دو تا کامیون کود حیوانی بیاورند. دست آخر به سراغ گلخانه ی خیار و گوجه رفت. فضا دم کرده و گرم بود. دو تا هیتر بزرگ درونش کار می کرد. بوته های خیار سرحال بودند. گوجه هم بعد از چیدن اول به گل دهی دوباره نشسته بودند. همه چیز راضی کننده بود. از چیدن دوم دستور داد به هر خانواده ی روستا دو کلیو بدهند. خیر بودن به اسم نبود. پژمان عمل هم می کرد. سر ظهر بود که به خانه برگشت. خاله بلقیس غذا را کشید. شدیدا گرسنه بود. از بس بیرون غذا خورد دیگر داشت حالش بهم می خورد. لقمه درون دهانش چپاند و گفت: خیلی خوشمزه اس خاله بلقیس! -نوش جانت آقا، فضولیه آقا اونجا که هستی کی براتون غذا می پزه؟ -بیرون می خورم. -خدا مرگم بده، برم برای چند روز غذا درست کنم براتون. -لازم نیست. -خیلی هم لازمه. خاله بلقیس خیلی آیسودا را دوست داشت. اما پژمان را بیشتر. پس با این حساب حق داشت آیسودا را سرزنش کند بخاطر این آشفتگی که در زندگی این مرد انداخته بود. پژمان که بچه نبود. عمرش را پای این دختر گذاشت. فقط مانده بود چرا نمی دید. انگار واقعا کور باشد. خاله بلقیس به سمت آشپزخانه رفت. باید چند جور غذا درست می کرد. مرد بیچاره گناه داشت. پژمان با اشتها غذایش را خورد. حسابی چسبید. دستپخت آیسودا در این یکی دو بار بد نبود. ولی خاله بلقیس چیز دیگری بود. واقعا عالی می پخت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 250 وقت رفتن درون سبد چندین نوع غذای بسته بندی درون قابلمه های کوچک گذاشت. تاکید هم کرد هر کدام را چه موقع باید بخورد. بقیه هم یا درون یخچال یا فریزر قرار می گرفت. سوار ماشینش شد و با تک بوقی به سمت شهر حرکت کرد. در کمال تعجب دلش هوای آیسودا را کرده بود. مانده بود چطور این همه به این دختر عادت کرد. قصه ی این دختر عجیب و غریب بود. در طول مسیر آرام بود. همه ی کارهایش را کرده بود. به همه چیز نظم داد و حالا برمی گشت. پژمان وارث ثروت عظیمی بود که بدون تلاش هم تا نتیجه اش می توانست بخورد. ولی خودش مرد کار بود. در حقیقت یک کارآفرین موفق! ترجیح می داد دو نفر هم در کنارش نان بخورد. درون سهام چندین شرکت سهیم بود. باغات زیادی داشت که نیمی را اجاره داده بود و نیمی هم در دست خودش! یک گاوداری با 200 راس گاو... چندین دهنه ی مغازه که همگی اجاره بود. یک پاساژ در غرب شهر... هتلی کنار سی و سه پل! سفره خانه ای شیک در نمای بالایی نقش جهان... و خرده ریزهایی که گاهی یادش می رفت. با این حال در حال پیگیری برای تاسیس یک کارخانه بود. کارخانه ای با حداقل 200 کارگر! رفت و آمدش به شهر هم برای همین بود. دلش می خواست کارآفرین برتر شود. و البته شانس دوباره برای کسانی که بیکار بودند. مسیر برگشت را تند رفت. انگار عجله داشته باشد. واقعا هم عجله داشت. کمی تا حدی دلتنگ بود. باید امشب به یک بهانه چند دقیقه هم شده به خانه اش می کشاندش! بلبل زبانی هایش هم جالب بود. دقش می داد. اما در عوض سرحالش هم می آورد. به شهر رسیده، سر حال کمی خرید کرد. حدس زد کابینت خالی شده باشد. آنقدر بی دقت بود که اصلا چک نمی کرد چه دارد یا ندارد. فقط خوب آجیل می خورد. حواسش بود تا تمام کرد بخرد. رسیده به خانه سر راه دختر همسایه را دید. تازگی حس می کرد زیادی به او زل میزند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پارت 251 مدام هم که درون کوچه پلاس بود. انگار کار و زندگی ندارد. خدا را شکر که آیسودا از این عادت ها ندارد. وگرنه حالش را بدجور می گرفت. دختر نباید اینقد جلف باشد که سر و ته اش را بزنی درون کوچه باشد. به درک که فکر کنند اعتقاداتش قدیمی است. او نظر خودش را داشت. برای خودش قابل قبول بود. آیسودا هم باید می پذیرفت. ماشین را دم در پارک کرد. داخل نبردش. چون مطمئن بود بعدا کاری پیش می آید که بخواهد باز هم بیرون برود. از آینه ی بغل ماشین دید که دختر همسایه ایستاده و بر و بر نگاهش می کرد. زیر لب الله اکبری گفت و پیاده شد. شیطان می گفت دو تا سیلی نر و ماده توی گوشش می خواباند. یک ذره شرم و حیا هم نداشت. همان موقع در حیاطشان باز شد. پسری قد بلند با شانه هایی پهن بیرون آمد. چیزهایی به دختر گفت که مجبور شود برود داخل! برگشت و با دقت به پسر نگاه کرد. خوش سیما بود. و البته هیکل برجسته ای داشت. چرا در این دو سه ماه او را ندیده بود؟ قضیه زیاد مهم نبود. تنها چیزی که ذهنش را مشغول می کرد این بود که این دختر به نظر می رسید دوست آیسوداست. دوما که این پسر و دختر اگر خواهر و برادر داشته باشند همسایه آیسودا به حساب می آمدند. لعنتی از اینکه پازل کنار هم بچیند متنفر بود. پوفی کشید و با خریدهایش و سبد خاله بلقیس داخل خانه شد. باید ذهنش را دور می کرد. این کلنجار رفتن ها فقط بیشتر عصبیش می کرد. زنگ می زد آیسودا بیاید. باید کمی از این پسر اطلاعات داشته باشد. همان موقع که خریدها و سبد را روی اپن گذاشت به آیسودا زنگ زد. -الو. -بیا خونه کارت دارم. -من به خودم قول دادم دیگه نیام تو اون خونه که بیرونم کردی. باز حاضر جوابیش گل کرد. -میای یا مجبورت کنم؟ -مگه شهر هرته؟ گفتم نمیام. -خیلی خب! تماس را قطع کرد. همیشه مجبورش می کرد کاری که نمی خواهد را انجام دهد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 252 حالا که لجبازی می کرد لجبازی را نشانش می داد. از خانه بیرون زد. کسی درون کوچه نبود. اگر بود هم مهم نبود. قدم هایش را درشت و بلند برداشت. جلوی در خانه ی حاج رضا ایستاد. مطمئن بود حاج رضا خانه نیست. زن دایی اش هم اگر بود باز هم مهم نبود. دستش را روی زنگ گذاشت. صدای زن دایی اش آمد. -جانم؟ -زن دایی بگو آیسودا بیاد. -رفته حموم. -باشه میام داخل منتظرش میشم. خاله سلیم بیشتر از این سوال و جواب نکرد. فقط در را برایش باز کرد. داخل شد. طول حیاط را طی کرد. خاله سلیم به پیشوازش آمد. -طوری شده عزیزم؟ -نه! -بیا داخل هوا خیلی سرده. کفشهایش را جلوی در درآورد و داخل شد. -تازه چای گذاشتم. به زن دایی مهربانش لبخند زد. روی زمین کنار دیوار نشست. قبل از اینکه آیسودا اینجا ساکن شود هر وقت به شهر می آمد به اینجا هم سر می زد. ولی حالا کمتر می آمد. خاله سلیم به آشپزخانه رفت. دوتا چای خوشرنگ و کمی گز درون سینی گذاشت و آمد. -روستا خوب بود؟ -بله، همه چیز مرتب بود. -سر مزارها هم رفتی؟ با لحن خشکی گفت: نه! سینی را جلویش گذاشت. -بردار عزیزم. پژمان یکی از فنجان ها را برداشت. -حاج رضا هنوز بهش نگفته؟ -نه، میگه می ترسم شوکه بشه. -بدونه بهتره. -منم همینو بهش میگم، حداقل عذاب وجدان برای اینجا موندن نداشته باشه. -سعی کنید حاج رضا رو راضی کنید بهش بگه. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
‌#مادربزرگ می گفت حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می بره! راست می گفت... حرف سرد حتی وسطِ چله ي تابستان هم لرزه می اندازد به تن آدم، چه رسد به این روزها که هوا خودش اندازه کافی سرد است مثل چشم ها و دست های خیلی ها بگذارید به حساب پندهای پیرانه در میانسالگی! اما حقیقت دارد که حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می بره! ... حرف های سردمان را قایم کنیم در پستوی دل همان جا ... کنار قصه هایی که ... برای نگفتن داریم👌👌👌 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
بايدباهمسرانتان درباره چيزهاى كه درحين رابطه دوست دارید صحبت كنید اگرزنى نخواهد و مشاركت نكند شوهر وى به تنهايى نميتواند نيازهاى هاى اورابفهمد وبه او رضايت جنسى ببخشد 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄