هیچ کس به اندازه زمانی که دیگری را توصیف می کند شخصیت خود را فاش نمی سازد.
👤 ژان پل ریشتر
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔳⭕️ مدیریت یعنی ترغیب آدمها به انجام کارهایی که نمیخواهند انجام دهند، در حالی که رهبری یعنی الهامبخشی به آدمها برای انجام کارهایی که هیچوقت فکر نمیکردند بتوانند انجام دهند.
👤استیو جابز
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔳مانند کسی کار کن که می داند بخاطر بدکاریش کیفر و برای نیکو کاریش پاداش خواهد یافت...
👤امام حسین (ع)
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔷 شهادت دادن #حجرالاسود به امامت #امام_سجاد عليه السلام 🔷
عالم ربانی اردبيلى رحمه الله یه #کرامت_آسمانی از امام سجاد علیه السلام اشاره میکند و مینویسد -
🐝 این مشهور است که
#محمد_بن_حنفیه رحمة الله علیه ادعای امامت داشت و بعد از رحلت امام حسین علیه السلام با #امام_زین_العابدین علیه السلام بر سر امامت نزاع نمود و وصایت را حق خود میدانست 😐
برای رفع نزاع به نزد #حجر_الاسود رفتند
و اول جناب محمد بن حنفیه دعا کرد و از حجر جواب نشنید 🔴
#امام_سجاد علیه السلام دعا فرمودند و خطاب به حجر کردند که -
به حق آن خدایی که مواثیق بندگان خود را به تو مربوط ساخته و در تو به ودیعت گذاشته که ما را خبر ده که امامت و وصایت بعد از #حسین_بن_علی علیه السلام حق کیست ⁉️
🕊 حجر الاسود بر خود لرزیده به زبان عربی فصیح بلیغ تکلم نمود که امامت و وصایت بعد از حسین علیه السلام #حق_عليّ_بن_الحسین است . ✅
👌 سپس جناب محمد حنفیه پای مبارک امام را بوسیده و به امامت ایشان اعتراف کرد .
👆 این نزاع به جهت آن بود که از بین برود شک های پیش آمده و اوهام مستضعفان رفع گردد و محمد حنفیه قدّس سرّه میخواست که بر آنهایی که او را امام میدانستند 😇
حقیقت و منزلت آن حضرت ظاهر شود نه آنکه در حقیقت در امر امامت درگیر شوند و از پدر و برادر خود نشنیده و یا شنیده و چشم پوشی کرده ! 👌
او میدانست امامش حضرت سجاد است .
📚 حدیقة الشیعة ، جلد دوم
http://eitaa.com/cognizable_wan
💞💍⭐️
💍⭐️
⭐️
#همسرانه
#خانم_خونه_باید_بدونه
#خانم_بی_حیا_باش
❣امام صادق علیه السلام
💖 بهترین زنانتان کسی است که چون با شوهرش خلوت کند برای او لباس #حیا را از تن درآورد و چون لباس بپوشد، لباس #حیا را با او به تن کند.
📕الکافی، ج۵، ص: ۳۲۴
😍زنانی که میآموزند در مورد نیازهای جنسی خود با همسرشان حرف بزنند، شانس بیشتری برای رسیدن به زندگی جنسی رضایتبخش خواهند داشت.
💚برخی از خانم ها بدلیل شرم وحیای نابجا خاسته های خود را بیان نمی کنند و این باعث سردی آن ها نسبت به رابطه می شود.
❤️در اتاق خواب بدون شرم وحیا خواسته ی خود را بگویید این طوری هم شما بیشتر لذت می برید هم همسرتان.
💖💖💖💖💖💖💖
🆔️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁
#کمی_تفکر
🌼یک ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ
🌼ﻭﻟﯽ "ﻣﻐﺰ " ﻧﺪﺍﺭﺩ.
🌼ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ
🌼اﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
🌼ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ میشود.
🌼ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ میتواند ویرانگر ﺑﺎﺷﺪ.
🌼ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ
🌼ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﻣﻐﺰ" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
🌼ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ
🌼ﻭﺍﮐﻨﺶ نشان ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ
🌼ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ... پس
🌼بهترین جواب بدگویی: سکوت
🌼بهترین جواب خشم: صبر
🌼بهترین جواب درد: تحمل
🌼بهترین جواب تنهایی: تلاش
🌼بهترین جواب سختی: توکل
🌼بهترین جواب خوبی: تشکر
🌼بهترین جواب زندگی: قناعت
🌼بهترین جواب شکست: امیدواری
🌼و برای جبران اشتباهات
🌼به دوستانت همانقدر زمان بده که
🌼برای خودت فرصت قائل میشوی.
🔰👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 افشای واقعیت ماجرای حضور امامان حسن و حسین(ع) در جنگ با ایرانیان و فتح ایران!
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
http://eitaa.com/cognizable_wan
╚══••⚬🌍⚬••═╝
#فرزندپرورى
#مادرانه
با یک جمله سوالی، کودکتان را #تشویق کنید.
👈"میبینم که خودت دکمه های لباستو بستی؟
👈برای انجام این کار خیلی زحمت کشیدی؟"
👈 تشویق کردن نقش بسیار به سزایی در ایجاد #تصاویرذهنی_مثبت در کودک ایفا خواهد کرد
👈 این تصاویر ذهنی مثبت
درآینده نقش پر رنگی در ایجاد #روابط_عاطفی_مستحکم
👈میان ما فرزندانمان خواهد داشت.
🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃حکایت
✿ پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد
اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت:
او چه می گوید؟
وزیر گفت:
به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید.
✿ وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت:
ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.
پادشاه گفت:
تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
♥️http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁
#رمان جدید ما👇👇👇
بنام #دردسر_عاشقی
دختری از جنس ارامش.دختری از جنس صبر وصبوری.که طی مراحله بسیار سخت ودشواری در زندگیش از دختری مُرَفَه وپولدار تبدیل میشه به دختری فقیر در یکی از بدترین منطقه های تهران و در انجا که اشنا میشه با پسری از جنس عشق.از جنس غرور و آنجانست که سرنوشت این دو رغم میخوره.ولی با دردسر های بزرگتر وهمچنین غم انگیز تری رو به رو میشه که هیچ وقت فکری دربارش نمیکرد و برای همین بود که شد زندگی دختری زندگی از جنس غم.از جنس خوشی و...از جنس عشق❤️
هیجانی و زیبا
از فردا در کانال گذاشته میشه
🍁🍁🍁🍁
#دردسر عاشقی
#پارت1
_مامان جونم تولدت مباااارک
رفتم سمتش و صورته نرمشو بوسیدم.
-تولد مبارک خوشگله مانکنم.ایشالا که عروس بشی.
مامان هم با وسواس گفت:
-یکبار شوهر کردم این در اومد،دفعه دومش دیگه چی بشه.
بالاخره صدای اعتراض گرانه بابا بلند شد:
-واااا.مگه من چِمه؟
-نه عزیزم تو گلی فقط متاسفانه یکمی هم خلی.
پریدم وسطه بحثشون و گفتم:
-میشه خواهش کنم امشب بیخیال بشی مامان خانم.یه نگاه بکن ببین چه تولدی برات گرفتم.
بابا-جاان؟کی این تولد رو گرفته؟
شونه ای بالا انداختمو گفتم:
-خب معلومه من هم رفتم خرید کردم هم کیک سفارش دادم.هم خونرو تزئین کردم
بابا-اون وقت کی پولشو داده؟
چشمامو گرد کردم و دست به کمر ایستادم.
من-دستت درد نکنه پدر من حالا چونکه شما پولشو دادی میشه حاصله زحماته شما...
اومدم ادامه حرفمو بزنم که صحبتم با صدای داده مامان قطع شد
مامان-اِ بس کنین دیگه مثلا تولد گرفتین برام.
با لحنی که خنده توش موج میزد ولی سعی کردم نخندم که مامان بیشتر از این حرصش نگیره رفتم سمتش وگفتم:
من-مامان جان شما خونسردیتو حفظ کن بیا بیا اینجا بشین.
وبردمش وروی صندلی نشوندمش وشمع ۴۳سالگیش رو روشن کردم.
من-بیا عشقم تا بیشتر عصبی نشدی شمع ۴۳ سالگیت رو فوت کن
مامان-ای وای خدا مرگم بده ۴۳ سال کجا بود من همش ۳۹ سالمه.
با خنده گفتم
من-چشم بفرما.بیا شمع ۳۶ سالگیتو فوت کن.
مامان صورتشو جمع کردو گفت
مامان-اَه هستی.انقدر بدم میاد از سنم کم میکنی.
بعده حرفش خم شد روی کیک وماهم شروع کردیم به دست زدن و شعره تولد خوندن.بعد از اینکه شمع هاشو فوت کرد سریع گفت:
مامان-خیله خب شمعم که فوت کردم حالا زود باشین کادو هامو بیارین.
روبه بابا لبخنده خبیثی زدم و گفتم:
من-چششششم.به روی چشام.
کادوی خودمو بابارو بردم ودادم دستش.اول سریع کادوی بابا رو باز کرد یک کارت بود که روش نوشته بود(بوس) مامان عصبی سرشو اورد بالا وبه ما که خیلی سعی کرده بودیم جدی باشیم نگاه کردوگفت:
مامان-این مسخره بازیا چپه اعصابه منو خورد میکنین
رومو کردم به بابا گفتم:
من-بابا راست میگه مامان.اینکارا از سن وساله شما بعیده
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت2
باباهم روشو کرد سمت من وگفت:
بابا-خب چه هدیه ای بهتر از این!
سری برای تاسف تکون دادم وگفتم:
من-مامان جونم ول کن بابارو بیا کادوی منو باز کن.
بعد از این حرفم کادو رو دادم دست مامان،مامان هم آروم اما با ذوق کادو رو باز کرد یک پاکت بود دره پاکتو که باز کرد توش نوشته بود(بوس همراه با عشق) مامان با حرص پاکتو انداخت رو میز وگفت:
این لوس بازی ها چیه،ساله پیشم از همین مسخره بازیا در آوردین.هستی توهم که کادوت مثله باباته
چشمامو گرد کردم وگفتم:
من-کجا کادویه من مثله باباس؟ندیدی بوس من همراه با عشق بود ولی ماله بابا خالی بود.
مامان پاشد بره که سریع دستشو گرفتم وگفتم:
من-غلط کردم مامان الان میرم میارم کادوتو میارم
بعدشم سریع دویدم سمت اتاق وکادو هارو اوردم مامانم شروع کرد کادو هارو با ناز باز کردن.کادویه من یک گوشی سامسونگ بود و کادو بابا سه تا بلیط برای ترکیه زمان پروازم یک هفته دیگه بود.مامان رو به بابا با غیض گفت:
مامان-حالا نمیشد پوله سه تا بلیطو رو هم بزاری برام یه چیز خوب بخری
بابا-چطور ساله پیش شما کادو برای من تابلو خریدی بعدم تو خونه وصل کردی پس منم بلیط گرفتم که سه تامون حال کنیم.
بعدشم چشمکی به من که داشتم ریز میخندیدم زد واومد سمتم دستمو گرفت وبرد وسط بعد اینکه چند دور رقصیدیم و کیک وخوردیم همه از خستگی پرواز کردیم سمت اتاقامون.روی تختم دراز کشیدم آخیششش راست میگن هیچ جا اتاقه خود آدم نمیشه ها(من هستی خدادادی هستم.۲۲ سالمه وتازه لیسانسمو گرفتم رشتمم کامپیوتر ونرم افزار هست.تک فرزند هستم برای همینم یک کوچولو یعنی خیلیی کم لوسم.وضع مالی خوبی هم داریم وبابام یک شرکت بزرگ داره.خونمون تو یکی از مناطقه نسبتا با کلاس تهرانه.از نظر چهره هم از قیافم راضیم نه خیلییی خوشگلم ونه زشتم)انقدر با خودم چرت وپرت گفتم تا بالاخره خوابم برد
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت3
من-مامان جان پدره منو درآوردی بابا آخه ما ۶روز دیگه میخوایم بریم از الان شروع کردی خونه تکونی مگه عیده!
اعصابم خورد شده بود از ۸ صبح بیدارم کرده بود برای خونه تمیز کردن تا الان که ساعت ۶عصر بود به کوب کار کردم خودشم هی مینشست ودستور میداد-هستی اینور هنوز خاکه هستی اونورو هنوز تمیز نکردی.دقیقا شده بودم شبیهه کلفت ها
مامان-ساکت!ساکت. خوبه از اون موقع تاحالا یه آشپزخونه واتاقارو تمیز کردی
من-مادره من همین اشپزخونه واتاقایی که میگی سَرِجمع میشه یه خونه.
مامان-خوبه حالا پررو نشو خونه رو تمیز کن.
اینو گفت وخودش مشغول جارو کشیدن شد.عصبانی رفتم سمت مبل و محکم روی دسته مبل نشستم که چون یکدفعه سنگین شد برگشت ومحکم افتاد روم.خاک تو سره بی عرضت کنن هستی که نشستنتم مثله آدم نیس.به مامانم نگاه کردم جارو برقی رو خاموش کرده بود وداشت با خنده به سمتم میومد مبل رو از روم برداشت که گفتم
من-محبوبه خانم مگه منو از تو جوب آوردی به جای اینکه بیای کمک کنی میخندی.
مامان حرفی نزد فقط سرشو با خنده تکون داد ورفت سمت جارو ودوباره شروع کرد به جارو زدن. تاشب همین طور مشغول حمالی کردن بودم که بالاخره محبوبه جون اجازه داد و ولم کرد.اول رفتم و یک دوش حسابی گرفتم بعدشم اومدم یک دست لباس پوشیدم واومدم پایین.اِاِ بابا کی اومد نفهمیدم.رفتم سمتش و صورتشو بوسیدم.
من-سلااام بابا جون خوشتیپم.
بابا-سلام بابا خوبی؟
من-اره خوبم.شما چطوری؟خسته نباشی
بابا-قربونت بابا.
روی مبل نشستم که مامان با چایی اومد و کنارم نشست.
مامان-میگم مصطفی پرواز برای چند روز دیگه بود.
من سریع جواب دادم:
من-ماله ۵روز دیگس
مامان-من گفتم مصطفی یا هستی؟
من-خب چه فرقی داره باباهم همینو میخواست بگه دیگه.
مامان-فرقش اینه که من میخواستم بابات جواب بده.
برای اینکه بحث ادامه دار نشه حرفی نزدم وبجاش لیوانه چاییم رو برداشتم و شروع به خوردن کردم.بعد از اینکه چایی رو خوردیم که جاتون خالی خیلی نیمرویه خوش مزه ای بود رفتم توی اتاقم وتا سرم به بالشت رسید خوابم برد
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت4
مامان-هستی.هستی مامان جان پاشو
پتو رو روی سرم کشیدمو گفتم
من-مامان توروخدا بزار بخوابم.
مامان-هستی بلند شو بلندشو دخترم بهار اومده
توی همون حالت با صدای نسبتا بلند تری گفتم:
من-خب باشه.حالا بزار بخوابم.
تازه دوباره داشت چشام بسته میشد که با نیشگونه مامان که از بازوم کند جیغی کشیدم وسریع نشستم.اووف همچین محکم کنده بود که ردش میسوخت.
مامان-وقتی میگم پاشو.یعنی پاشو حالا هم برو دست وصورتتو بشور بهار اومده.
همینطور که به سمت دستشویی میرفتم غرغرکنان گفتم
من-از توی جوب که نیاوردیم اینجوری رفتار میکنی.
مامان-والا اگه بچه از جوب آورده بودم بیشتر برام سود داشت
پشته چشمی نازک کردم و رفتم توی دستشویی بعد از شستن دست وصورتم اومدم بیرون که دیدم هستی روبه روی تختم رو زمین نشسته.
بهار-هستی نمیدونم چرا ولی دقیقا وقتی تورو میبینم یاده خرس قطبی های تنبل وبیکار میفتم.
من-منم دقیقا وقتی تورو میبینم یاده میمونای توی آفریقای شمالی میوفتم.
بهار اومد جوابمو بده که مامان با سینی شربت وارد شد وگفت
مامان-آخه که گفتی بهارجان.توکه نمیدونی ساعت ۱۲ شب میخوابه تا لنگه ظهر باز ساعته ۴عصر میخوابه تا۶-۷شب.
بهار خندید وسر تکون داد ولی من با لحنه حرصی گفتم
من-محبوبه جون ببخشیداا ولی فکر کنم شما باید توی اینجور مواقع از دخترت طرفداری کنی.
مامان-واا خب مگه دروغگو ام یجوری میگی انگار بهار تورو نمیشناسه.
من-خب چیکار کنم اینو نگی.میخوای پاشم برات برقصم؟
بعده این حرفم پاشدم وشروع کردم مثله مونگلا رقصیدن.هی شونه هامو میلرزوندم وقرهای فَجیح میدادم مامان میخندیدو وبهار دست میزد وبعضی مواقع تیکه میپروند.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
بهار تا عصر خونه ما موند،بعدشم خودم رسوندمش خونشون تو راهه برگشت بودم که مامان زنگ زد وگفت برم دنبالش برم خرید.باهم وارد یک پاساژ شدیم مامان رفت سمت ویترین یک مغازه یک مانتو صورتی جیییییغ که قدش تا روی رون پا بود رو نشون داد ومتفکر گفت:
مامان-هستی نظرت چیه؟به نظرت به من میاد؟!
چشمام گرد شد یعنی واقعا اینو میخواست بپوشه.سوالمو به زبون آوردم که گفت:
مامان-آره مگه من چی از تو کم دارم.تازه میخوام موهامم بِلُوند کنم وِیو کنم بریزم دورم تو ترکیه بعدشم...
نگاهی که به قیافه من که داشتم با تعجب نگاش میکردم کرد وساکت شد سری با تاسف تکون داد وگفت:
مامان-خیلی خلی دختر به نظرت من میپوشم همچین مانتویی رو داشتم تورو اسکول میکردم.
به سمت یه مغازه دیگه رفت ودسته منم که داشتم با ابروهای بالا رفته نگاش میکردم دنباله خودش کشید.
کلی توی پاساژ راه رفتیم که آخرسر مامان یک مانتو قهوه ای روشن روی زانو خرید وبرگشتیم خونه.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹🔸🔹حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
🔷🔹توبه باعث میشود که این همه بلاهایی که بر سر شیعه آمده است ، که واقعاً بیسابقه است، و بلاهای دیگری که تا قبل از ظهور آن حضرت میآید، از سر شیعه رفع گردد.
📚 درمحضربهجت/ ج2/ ص109
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
خوشبخت ترین ادم ها کسانی هستند که
به زندگی دیگران حسادت نمی کنند وزندگی خود را با هیچکس مقایسه نمی کنند
"باب مارلی"
🍁🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استاد رائفی پور
معاویه لعنت الله علیه میخواست اسم پیامبر رو از اذان حذف کنه
☑️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #هشدار
🔻 واتیکان، عزاداری برای حضرت مسیح
‼️ عزاداری مسیحیان که هیچ وقت رسانه ایی نمیشود...
‼️ از به صلیب کشیدن های وحشتناک گرفته تا آسیب رساندن به سر و بدن با شیشه های تیز
⚠️ دشمن فقط قمهزنی را به عنوان عزاداری شیعیان برجسته میکند
❗در صورتی که قمهزنی جزو آموزههای اصیل شیعی نیست..
#جاهلیت
#جاهلیت_مدرن
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
.
✅ علائم کم خونی:
🔴وسواس
🔴نامنظم بودن قاعدگی
🔴لخته بودن قاعدگی
🔴استرس
🔴کندن لبها و خوردن ناخنها (هر عادت ݝلط که بی اختیار انجام می دهیم)
🔴زردی و تیرگی صورت
🔴سیاهی زیر چشم
🔴مگس پران چشم
🔴لکه های سیاه و خال روی بدن
🔴رشد سریع موهای زاید
🔴فکر و خیال
🔴سردی دست وپا
🔴خواب رفتن دست و پا
🔴پوست خشک و کم اب
🔴یبوست
🔴افسردگی
🔴سیاه شدن بدون دلیل بدن
🔴خال زیاد
🔴زگیل و گوشت اضافه
🔴بی میلی و ضعف جنسی
✅ بطور کلی تمام بیماریهای سر و گردن معلول غلبه و یا ضعف مزاج خون است.
.
🍃🍃🍃🍃🍃💠﷽💠🍃🍃🍃🍃🍃
#تفاوت_زن_با_مرد_در_بیان_احساسات
💠زنها براي اينكه #احساسات خود را بيان كنند به خود اجازه ميدهند كه از اقسام كلمات #مبالغهآميز و «ترينها» استفاده كنند. و مرد در برابر اينگونه الفاظ مبالغهآميز چون منظور زن را درك نميكند واكنشهاي #منفی از خود نشان ميدهد. مردها حرفهاي زنها را از روي معناي همين كلمات درك ميكنند و کنايههاي زنها را متوجه نميشوند.
💠وقتي زن ميگويد: "هيچ وقت به حرفهايم گوش نمیدهی" مرد حس ميكند كه زن دارد حرفي غير منطقي میزند. در صورتيكه معناي جمله زن اين است:
"الان آنطوری که شايد به من توجه نميكني و نیاز به توجه تو دارم."
#همسرانه
💞💞💞💞💞
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه😍
#همسرداری
📌 خانم ها و آقایان
💞 رابطه سالم عاطفی رابطه ایست که :
در آن با پای پیاده آرام و قدم به قدم وارد می شوید
- شناخت بوجود می آید
- دوستی بوجود می آید
- صمیمیت وشفافیت بوجود می آید
- مسئولیت و تعهد بوجود می آید
- ابراز کلامی و محبت بوجود می آید
❣️ اما رابطه ای که در آن دو طرف فکر میکنند همان اول عاشق هم شده اند و ابراز عشق می کنند ؛خیلی زود هم از هم می پاشد؛چرا که زیربنای محکمی ندارد و شناخت و دوستی و صمیمیت در آن وجود نداشته و تعهد دو جانبه به وجود نیامده است
⚜️ #پندانه :این روزها که زمان بیشتری باخانواده هستیم، برای بازیابی روابط مان بیشتر دقت کنیم😊
😌😊😍
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️
🔴 #باورهای_گردویی_در_زندگی
💠 ﺑﻮﻣﯿﺎﻥ آﻓﺮﯾﻘﺎ ﺭﻭﯼ ﺗﻨﻪ ﺩﺭﺧﺖ #ﺣﻔﺮﻩﻫﺎﯾﯽ درست کردند ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎ ﮔﺮﺩﻭ گذاشتند! #ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﺮﺩﻭ، ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎ ﻣﯽڪﻨﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ #ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺸﺖ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ، ﺟﯿﻎ ﻣﯽﺯنند ﻭ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽﭘﺮند، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻓڪﺮشان ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ ڪﻪ ﺑﺮﺍﯼ آزاد شدن، باید ﺩﺳﺘشان ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ڪنند ﻭ ﻧﻬﺎﯾﺘﺎً ﺷڪﺎﺭ ﺷڪﺎﺭﭼﯿﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮند!
💠 بسیاری از #ﺍﻓڪﺎﺭ و باورهای غلطی ڪه از کودکی قبولش ڪردهایم، ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﺁن ها ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ڪﻨﯿﻢ، ﺁﺯﺍﺩ ﻣﯽﺷﻮیم.
💠 باورهای #غلط به باورهایی گفته میشود که مقدمات غیرمنطقی و احساسی دارد. و وقتی با #الگوی دین میسنجیم به نادرست بودن آنها پی میبریم.
💠 همسران موفق💞 کسانی هستند که با ارتباط با #مشاور دینی و امین، ملاکهای #غلط را شناسایی کرده و در دور نمودن آنها از ذهن، #تمرین میکنند.
#همسرانه💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
http://eitaa.com/cognizable_wan
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت5
مامان-هستی پرده توی حالم باز کن!
با حرص دستمو به سمتش دراز کردم
من-ساعتی ۲۰ تومن
گیج به دستم وبعدبه صورتم نگاهی کرد وگفت:
مامان-چی؟
من-کلفت دیگه!ساعتی ۲۰ میگیرم کار میکنم.
مامان-کلفت چرا تو گله سرسبده این خونه ای.
من-مامان نمیخواد منو خر کنی گفتم که اگه بهم ۱۵۰ تومن بدی همه کاراتو انجام میدم.
مامان-خاک تو سرت.خیله خب برو پردرو باز کن میگم شب بابات بریزه تو کارتت.
خوشحال رفتم سمته پرده وشروع کردم به بازکردنش حالا بهتر شد اونجوری هم کار میکردم هم بدهکار بودم حالا حداقل یه پولی میگرفتم.بعد از اینکه پردرو باز کردم رفتم انداختمش تو ماشین لباسشویی تا قشنگگگ تمیز بشه.بعدشم با کمک مامان قالی کوچیکه آشپزخونه رو توی حموم شستیم.فردا پرواز داشتیم ومن داشتم از خوشحال ذوق مرگ میشدم.تاحالا فقط یکبار خارج رفته بودم اونم دبی.وااای که چقدر اونجا خوش گذشت.بعد اینکه فرشو شستیم دیگه داشتم از کت وکول میفتادم وهرچی مامان گیر داد بیا پرده ها خشک شده وصلشون کنیم محل ندادم وپریدم تو حموم بعد یک حموم حسابی اومدم بیرون لباسامو پوشیدم ورفتم توی حال یک چایی ریختم که در زدن وطبق معمول من اولین کسی بودم که مثله تیمارستانیا می دویدم سمت در وبازش میکردم.
من-سلام مصطفی جووونم
بابا-سلام دختره خوشگله بابا خوبی؟
من-شما روکه میبینم خوب میشم.
گونمو بوسید وبا مامانم روبوسی کرد ورفت تا لباساشو عوض کنه منم رو مبل لم دادم وشروع کردم کانالارو بالا پایین کردن اَه گند بزنن تو این تلویزیون که هیچوقت هیچی نداره.بابا اومد نشست وپنج دقیقه بعد مامانم با سینی شربت اومد.
مامان-میگم مصطفی فردا پرواز داریم ها
من-واا خب داشته باشیم.
مامان-من گفتم مصطفی یا گفتم هستی
من-خب چه فرقی داره جوابی که بابا میخواست بده رو من دادم.
بابا-ولی من نمیخواستم همچین جوابی بدم.
من-ای بابا شما هم که فقط بلدین منو ضایع کنین.
اونا خندیدن ولی من از خندشون بیشتر حرصم گرفت.
مامان-خیله خب من برم یکم آشپزخونه رو جمع وجور کنم تا شام حاضر شه.
مامان که رفت.با حالت گریه رو به بابا گفتم:
من-وااای بابا مامان از صبح مثله چی ازم کار میکشه.
بابا ریز خندید.
من-باشه آقااا بالاخره گریه شمارو هم میبینیم.
بابا-من؟نه بابا محبوبه با من کاری نداره که.
همین لحظه صدای مامان بلند شد.
مامان-مصططططفی.مصطفی بیا کمک کن گازو بیار اونور من زورم نمیرسه.
با حالت بامزه ومسخره ای گفتم:
من-آره باباجون نترسی ها کارت نداره فقط صدات کرد که بوست کنه.
بابا ضربه آرومی به بازوم زد رفت توی آشپزخونه خدا بهش رحم کنه.هرکی که تو کار دسته مامان بیفته فاتحش خوندس صدای غر غر های بابا میومد ومن فقط بهش میخندیدم ماشالا کارهای این زن وشوهر از هر فیلمی بهتر بود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت6
مامان-اِی بابا شب خواب روز خواب ظهر خواب پس تو کی میخوای بیدار باشی.پاشو دیگه دختر چه خبره مثلا خیره سرت امروز پرواز داریم.
تا این کلمه آخرو شنیدم سریع صاف نشستم که مامانم ترسیده یک قدم عقب رفت.با صدایی که خماره خواب بود گفتم:
من-ساعت چنده؟
مامان-چه عجب.ساعت ۶شده پاشو
من-اُاُاااُااُ مامان ۴ ساعت دیگه باید بریم فرودگاه.
مامان-خب بیشعور هنوز ساکتو جمع نکردی.
برای اینکه مامان دیگه ادامه نده گفتم
من-باشه عشقم شما برو منم الان وسایلمو جمع میکنم ومیام.
مامان رفت بیرون ای بابا آخه مرغم این موقع صبح بیدار نمیشه رفتم توی دستشویی بعد از انجام کارهای لازم رفتم سمت کمدم اممممم خب حالا چی بردارم چند دست لباس تونیک وشلوار برداشتم دیگه اونجا روسری سرم نمیکردم ولی اینجوریم نبودم که تاپ یا نیم آستین بپوشم کلا خیلی راحت وول نبودم. ولی بابا بهم گیر نمیداد اعتماد داشت بهم برای همینم تاحالا هیچ دوست پسری نداشتم.یعنی سعی نکردم از اعتمادشون سواستفاده کنم.انقدر با خودم چرت وپرت گفتم که شد ساعت ۸ونیم.خب ساکامم که جمع کردم بهتره برم یه دوش بگیرم بالاخره میخوایم بریم ترکیه دیگه با این فکر لبخنده گشادی زدم ورفتم حموم.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
همینجور که موهامو خشک میکردم یک مانتو لی تا نزدیک زانو با شلوار سفید پوشیدم یک شاله سفیدم انداختم رو سرم کفش وکیفمم دوتاش مدل لی بود.اوناروهم پوشیدم وبا ساکم رفتم پایین ساعت ۹ونیم بود باید میرفتیم چون۱۱ پرواز بود.دیگه ماشین نبردیم و سوار تاکسی شدیم قرار بود دوهفته ای بریم وبیایم. خونه تا فرودگاه خیلی راه نبود وزود رسیدیم پروازم چون خداررررو شکر خداررررو شکر تاخیر نداشت به موقع سوار هواپیما شدیم واای از دیدنه هواپیما مثه خر ذوق کردم نمیدونم چرا ولی از محیط هواپیما خیلی خوشم میومد.رفتم وسریع کنار پنجره نشستم مامان با تاسف سری تکون داد وگفت
مامان-هستی دقیقا مثله بچه هایی انگار تاحالا هواپیما ندیدی
خندیدم وچیزی نگفتم در واقع چیزی هم نداشتم که بگم.هواپیما حرکت کرد ومن با ذوق فراوون بیرونو نگاه میکردم تاحالا بیشتر از ۱۰ بار سوار هواپیما شده بودم ولی همیشه همین ذوق رو داشتم.یک ربعی از پرواز گذشته بود که متوجه تکون های نسبتا زیاده هواپیما شدم بیخیال حتما دست اندازه هواییه.چند دقیقه بد تکون ها خیلی شدیدتر شد وبعد صدای خلبان توی هواپیما پیچید.خلبانه کلی حرف زد وبعدم اونارو به انگلیسی ترجمه کرد ولی من فقط از حرفاش یک چیزو فهمیدم اونم اینکه یکی از موتور های هواپیما دچار مشکل شده وای خدا خاک تو سرم توی فیلما دیده بودم موتور از کار میوفتاد و هواپیما سقوط میکرد.سعی کردم به این مزخرافه توی ذهنم توجه نکنم و به جاش آروم باشم داشتم به این فکر میکردم که دسته سرده مامان روی دستم نشست.
مامان-هستی.دخترم نترسی ها چیزی نیست.
به صورته مامانم نگاه کردم صورتش پر از نگرانی واسترس بود مگه میشد چیزی نباشه و مامان انقدر نگران باشه.
مامان-وقتی منو بابات کنارتیم نباید از چیزی بترسی.
لبخندی به صورت مهربونش زدم که ادامه داد
مامان-خیلی دوست دارم هستیه مامان.
من-مامان م...
اومدم حرفمو بزنم که هواپیما تکون خیلی وحشتناکی خورد و سره منم محکم به صندلی جلو بخورد کرد و دیگه هیچی نفهمیدم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت7
صداهایی اطرافم میشنیدم چشمام بسته بود اصلا حوصله نداشتم یا نه اصلا دلم نمیخواست چشمامو باز کنم این صداهای دوروبرم براچیه؟کجاییم مگه؟با یادآوری ترکیه وهواپیما اروم چشمامو باز کردم انقدر داغون بودم که نمیتونستم عکس العمل سریعی نشون بدم خدایامامان وبابا کجان پس؟!
توی بیمارستان بودیم.از اطرافم مشخص بود.اروم سعی کردم از تخت بیام پایین ولی اصلا نمیتونستم،وای خدایا نکنه فلج شده باشم.سعی کردم پاهامو تکون بدم نه خداروشکر تکون میخورد.سِرُم یا چیزه خاصی بهم وصل نبود.برای همین از تخت اومدم پایین ولی انقدر بدنم لش وخسته بود که نمیتونستم راه برم وای خدا دارم از بی خبری میمیرم؛اومدم قدم اولو بردارم که پرستار اومد تو با دیدنم تعجب کرد وگفت
پرستار-دختر چرا پاشدی تو؟
من-خانم من پدر ومادرمو باید پیدا کنم بیاین کمکم کنین لطفا.
پرستار-نه عزیزم تو نباید بلندشی
مظلوم نگاش کردم که سرشو پایین انداختو گفت
پرستار-خیله خب صبرکن الان برم یه ویلچر بیارم.
حرفی نزدم که رفت.خدایا قول میدم اگه مامانو بابا خوب وسرحال باشن همین امشب دو میلیون به یک خیره کمک کنم.داشتم همینجوری حرف میزدم که پرستار اومد؛نشستم رو ویلچر و اون راه افتاد پاهام که خم بود داشت از شدت درد میترکید.رفتیم سمته پذیرش
پرستار-عزیزم اسم پدر ومادرت چی بود
من-مصطفی خدادادی و محبوبه نصیری
پرستار اونو به دختره جوونی که پشت میز بود گفت واون گفت باید بریم ته سالن.احساس میکردم از دلشوره ونگرانی حالت تهوع گرفتم.
آخر سالن که رسیدیم بابا رو دیدم اومدم با خنده صداش کنم که متوجه حالش شدم نشسته بود وسرشو بین دوتا دستش گرفته بود چرا اینجوری بود پس مامان کجا بود،دستام از استرس میلرزید بهش رسیدیم به پرستار اشاره کردم که واسته اونم جلو پای بابا ایستاد باباکه متوجه حضورمون شده بود سرشو بالا آورد و با دیدنم لبخندی زد وگفت
بابا-سلام باباجون بالاخره بهوش اومدی
آب دهنمو بزور قورت دادم وگفتم
من-بابا مامان کجاست؟
بابا،با این حرفم چونش لرزید وسرشو انداخت پایین؛خدایا مگه چیشده بود شونشو تکون دادم
من-بابااا.بابا با شمام میگم مامان کجاست
بابا با دست اتاقی رو نشون داد .به پرستار حرفی نزدم وبا حرکت دادن چرخ های ولیچر اونو به سمت اتقی که بابا نشون داده بود حرکت دادم وااای خدای من داشتم چی میدیدم؛صورته سفیده مامان پر از کبودی بود.سرش و دستاش باندپیچی شده بود.دستمو جلوی دهنم گذاشتم وبا چشمای اشکی به مامان که توی سکوت توی اون اتاق خوابیده بود نگاه کردم.
http://eitaa.com/cognizable_wan