eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 کلافه سرمو خاروندم.کلی کار روی سرم ریخته بود.اصلا نمیدونستم چیکار بکنم.پوشه یکی از مدل هارو برداشتم اسمشو زمزمه کردم من-خانم فِریال بزرگوار اوهوو چه فامیلی .خدایی خوش هیکل هم بود.اومدم با شمارش تماس بگیرم که صدای تلفن در اومد.اه اه حالم بهم خورد از این همه ریختو پاشی..تلفونو برداشتم که صدای احسان بلند شد احسان-هستی پاشو بیا اینجا سرمو بلند کردم و از توی شیشه نگاش کردم اخماش توی هم بود.به درک که ناراحته تقصیر من که نبود.خودش اذیت کرد. من-الان میام اینو گفتم و سریع تلفونو قطع کردم.از دستش عصبی بودم.دیشب حتی زحمت نکشید که یه عذر خواهی کوچولو بکنه..در جوابه این هم که ازش پرسیدم آدرس خونرو از کجا بلده گفت.هر رئیسی آدرس خونه کارمند هاشو بلده. که واقعا دلیل مسخره ای بود الان یعنی مثلا باید آدرس دقیق خونه همرو بلد باشه..نمیشه که..بلند شدم حسابی خسته شدم.از صبح که اومدم احسان کلی کار ریخته رو سره من جوری که حتی وقت نکردم برای ناهار برم.درو زدم و با اجازش وارد شدم. من-کاری داشتید آقا احسان؟! یک برگه توی دستش بود گرفت سمتمو گفت احسان-با این شماره تماس بگیر.باهاش هماهنگ کن که ساعت ۷ میرم شرکتش. سرمو تکون دادم و مشغول بالا پایین کردن شماره شدم.اونم داشت منو نگاه میکرد. احسان-هستی سرمو اوردم بالا و با نگاه سرد و بی تفاوتی منتطر نگاش کردم که نفسشو فوت کرد و گفت احسان-هیچی..برو بیرون و باهاش هماهنگ کن. من-خب ایشون کی هستن؟من بگم با کی کار دارم؟ احسان-بگو با خانم کاجو کار دارم چشمام گرد شد این چه فامیلیه.کاجو چیه اخه. من-خانم کاجو؟ احسان-آره.اصالتا هندیه..برای همین فامیلش اینجوریه من-اها اینجا که دیگه کاری ندارم برای همین مودب از اتاق اومدم بیرون و با همون شماره تماس گرفتم دختر-الو بفرمایید؟ من-سلام.ببخشید من با خانم کاجو کار داشتم دختر-میتونم بپرسم کارتون چیه؟ من-بله.من منشی آقای آرمان رئیس شرکت مدلینگ هستم. دختر-اهان.بله شناختم.بفرمایید.امرتون؟ من-مثل اینکه آقای ارمان با خانم کاجو قرارکاری داشتن.آقای ارمان گفتن اگه ساعت ۷ برای شما مقدوره بیان. دختر-بله.زمان خالیه.میتونین بیاین. من-باشه خیلی ممنون.خدانگهدار دختر-خدانگهدار ساعت ۶وربع بود از توی شیشه دیدم که احسان کتشو تنش کرد و رفت سمت در اتاقش.نگاش کردم.کت و شلوار مشکی تنش کرده بود با پیراهن آبی روشن جلوی کتشو باز گداشته بود قشنگ کیپ تنش بود.عَل حق که خوشتیپ بود همونجوری داشتم از توی شیشه به اتاق احسان که خالی شده بود نگاه میکردم که در اتاقم باز شد.سرمو برگردوندم احسان بود.سوالی نگاش کردم که دستشو توی جیبش کرد وگفت احسان-پاشو بریم با تعجب نگاش کردم من-من؟کجا بیام؟ احسان-باید بریم شرکت خانم کاجو دیگه من-من برای چی باید بیام. احسان-مگه تو منشی من نیستی؟! من-خب چرا هستم احسان-پس طبیعتا توی هر شرکتی هم که من برای امضاء کردن قرار داد یا جلسه میرم تو هم باید باشی...حالا هم پاشو بریم وبعد حرفش از اتاق رفت بیرون.خب بیچاره راست میگه دیگه.نمیشه که پاشه مثل خلا تک وتنها بره که.چون واقعا قانع شده بودم.کیفمو برداشتم و رفتم توی آسانسور.حتما توی پارکینگه دیگه سریع رسیدم توی پارکینگ که دیدم توی ماشین نشسته و سرشو تکون داده به پشته صندلی.آخییی پسره بیچاااره چند دقیقس منتظره.لبخندمو قایم کردم و با همون نگاهی که داد میزد باهاش قهرم رفتم و توی ماشین نشستم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی توی کل راه هردو ساکت بودیم.آخه چیزی هم نداشتیم که بهم بگیم..با ایستادن ماشین پیاده شدم.یک شرکت بود به اسمش نگاه کردم(شرکت سیمرغ)اوهو اعتماد به نفس رئیسش تو حلقم.سیمرغ دیگه چه اسمیه.آسانسور اومد و سوار شدیم.طبقه ۱۷ ام بود..اوووف این دیگه عجب جاییه.به احسان نگاه کردم.اخماش توی هم بود.البته این یک امر خیلی طبیعی بود.چون احسان ۸۰ درصد مواقع اخماش تو هم بود.داشتم همونجوری نگاش میکردم که سرشو آورد بالا ونگاهمو غافلگیر کرد..منم سریع خیلی ضایع یعنی به معنای واقعی کلمه.سرمو برگردوندم و خیره شدم به درو دیوار آسانسور که پوزخند زد منم کم نیاوردم وگفتم من-اتفاقی افتاده آقا احسان؟ روشو برگردوند و حرفی نزد.از دستش خیلی دلخور بودم.میترسیدم حرفش همه جا پخش بشه و آبروم بره.توی همین فکر بودم که در آسانسور باز شد ومنم جلوتر از احسان ازش بیرون اومدم.اوف داشتم اون تو خفه میشدم ها.وارد شرکت شدیم.که با خوش امد گویی مارو راهی اتاق مدیر عامل کردن.درو باز کردم و رفتم تو که با دیدن همون خانم کاجو چشمام گرد شد.اینجا مگه شرکت نیست پس چرا این این شکلیه..دقیق نگاش کردم.یک نیم آستین سفید پوشیده بود که روی پارچش تور بود با یک شلوار نباتی رنگ قد نود همراه کفش های پاشنه بلند سفید.قیافش دقیقا کپی هندی ها بود.این که هندیه پس توی ایران چه غلطی میکنه.چند قدم رفتم جلو. من-سلام خانم کاجو اول با ابروهای بالا رفته نگام کرد که احسان گفت احسان-ایشون هستی منشی من هستن کاجو که منو شناخت لبخند ملیحی زد و بدون لهجه گفت کاجو-خوشبختم عزیزم منم لبخند زدم و سرمو تکون دادم.احسان رفت روی مبل اونجا نشست و اشاره کرد منم برم بشینم.. احسان-خب مینا من برای قرار داد اومدم..سینا بهم گفت که با درخواست اون راضی شدی و خواستی با خودم قرار داد ببندی کاجو یا همون مینا خنده ارومی کرد و درحالی که حرف میزد جلو اومد کاجو-درسته.دوست داشتم خودت بهم پیشنهاد کار توی شرکتتو بدی وبعدش یک راست اومد و وسط منو احسان نشست.با چشمایی که تا اخر گشاد شده بود نگاش کردم.الان واقعا اگه اسم اینکارش چسبونده خودش به احسان نیس پس چیه؟یعنی خودش عقل نداره که روی یک مبل دونفره سه نفر جا نمیشن...من داشتم همچنان با تعجب نگاش میکردم احسانم یک تای ابروشو بالا داده بود و به کاجو نگاه میکرد.اونم تعجب کرده بود از اینکارش.ما دو تا داشتیم همچنان نگاش میکردیم که گفت کاجو-چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی عزیزم. چشمام گشادتر شد.دیگه خودشو رسما آویزون کرده بود.احسان لبه کتشو که زیر کاجو بود کشید و صاف نشست.منم که دیدم این کاجویه خر از رو نمیره پاشدم و روی یک مبل دیگه نشستم.از اول تا اخر داشتم دقیق به حرفاشون گوش میدادم و جاهای مهمشو یادداشت میکردم.چون حافظم دقیقا با ماهی برابری میکرد.خلاصه یک ساعت اونجا بودیم و کاجویه اویزون از اول تا اخر وِر زد.از شرکتش که خارج شدیم سرمو با دست گرفت من-پوووف چقدر دختره زر میزد اعصا.. با فهمیدن سوتی ای که دادم دهنمو بستم خاک بر سره خنگت کنم.اخه اینم وضع صحبت کردن جلوی رئیسته..احسان نگام کرد و با لبخنده کجی گفت احسان-چیکار میکرد؟ برای اینکه قضیه جمع کنم گفتم من-هیچی.هیچی من که چیزی نگفتم. الکی به ساعتم نگاه کردم وگفتم من-اوه اوه دیر شده به نظرم بهتره بریم. سریع سوار ماشین شدم و درو بستم احسانم نشست و شروع کرد به رانندگی چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که گفت احسان-از دست من بخاطره اون حرفم ناراحتی؟! بدون لحظه ای مکث گفتم من-معلومه که ناراحتم..آخه اگه بره به کسی بگه چی احسان-گفتم که به کسی حرفی نمیزنه من-آخع شما از کجا انقدر مطمئنین که حرفی نمیزنه کلافه نفسشو فوت کرد وگفت http://eitaa.com/cognizable_wan
هر انسانی که زیر را داشته باشد دارد: 1-خودش را داشته باشد 2-برای خودش و احترام قائل باشد 3-خودش را هر چه که هست باشد 👈 عزت نفس کامل تنها در صورتی که هر سه شرط برقرار باشد اتفاق می افتد. هر چه میزان این سه مورد در فردی بیشتر باشد عزت نفس او هم بالاتر خواهد بود. 👌 این سه شرط را برای همیشه بخاطر بسپارید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 🛑http://eitaa.com/cognizable_wan
امام صادق عليه السلام: هر كه خانه اى داشته باشد و مؤمنى، به سكونت در آن نيازمند باشد و او آن را از وى دريغ دارد، خداوند عزّوجلّ فرمايد: فرشتگان من! بنده ام از سكونت دادن بنده ام در دنيا بخل ورزيد. به عزّتم سوگند كه هرگز در بهشت من سكونت نكند مَن كانَ لَهُ دارٌ و احتاجَ مُؤمِنٌ إلى سُكناها فَمَنَعَهُ إيّاها قالَ اللّهُ عَزَّ و جلَّ: مَلائكَتي، عَبدي بَخِلَ على عَبدي بِسُكنَى الدُّنيا، و عِزَّتي لا يَسكُنُ جِناني أبدا ميزان الحكمه جلد5 صفحه341
🌺🍃🌺 کودک و نوجوان چه موفق بشود چه نشود بخاطر سعی و تلاشش باید تحسین و تشویق شود. 🌻 اگر والدین تنها زمانی که فرزندشان استعداد و شایستگی از خود نشان می دهد ، او را قبول و تأیید کنند ، آنگاه رسیدن به کمال ، برای بچه ها به کاری یکنواخت و کسل کننده تبدیل می شود. 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره به نامزدش گفت: . . سلام عشقم😍 خوفی فلدا تفلدمه🎂 بلام چی میخلی؟؟؟😘😍 . . پسره گفت: بسته آموزشی بالابالا . تا مثل آدم حرف بزنی بزغاله😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
دو نفری که عاشق همند باید همدیگه رو به یه اندازه دوست داشته باشن وقتی یکی اون یکی رو بیشتر دوست داره و تند تند در عشقش پیش میره، مثل وقتیه که دو نفر دارن یه فرش رو لوله میکنن و یکی تند تند می‌پیچه و اون یکی عقب میفته نتیجه‌ش یه فرشه که نافرم پیچیده شده هرازگاهی دوست‌داشتنِ همدیگه رو بررسی کنین گاهی لازمه ترمز کنین تا اون بهتون برسه عشقبازی موقعی خوب از کار در میاد که دونفر همدیگه رو دوست داشته باشن، در غیر این صورت سوال و جوابیه که نتیجه‌ش میتونه فقط به دنیا آوردن فرزند باشه بی اونکه خاطره‌ای زیبا به جای بذاره •گابریل‌گارسیامارکــــز http://eitaa.com/cognizable_wan
مردے که اولین زائر و آخرین شهید شد نامش هَفهاف بن مهند راسبے بصرے است. ساعت پنج و شش عصر رسید کربلا. فکر مے کرد آن لشکر سے هزار نفره که در ظاهر پیروز شدند لشکر حسین اند. رفت سمت لشکر گفت مولاے من کجاست؟ گفتند مولای تو کیست؟ گفت پسر علیگے بن ابے طالب. گودال را نشانش دادند. فهمید ورق برگشته. فهمید دیر رسیده. کاش اینقدر از دور نبود...!  رفت سمت‌ گودال. نگفت دیر شده! نگفت ببخش حسین‌ جان نیامدم به یارے ات! نگفت لیاقت نداشتم با تو باشم! نا‌امید نشد. گفت مولاے من! لحظاتے دیگر مے آیم زیارت... زد به دل لشکر. محاصره شد. شهید شد. افتاد نزدیک گودال. اےکسانیکه فکر مے کنید اید! هفهاف بصرے بعد از حسین شهید شد! مے گویند هفهاف شهید واقعه است اما من می گویم‌ هفهاف  کربلاست! http://eitaa.com/cognizable_wan
تنها "عابِد" بودن به درد نمی خورد؛ "ﻋَﺒﺪ" ﺑﺎش...شیطان ﻫﻢ سالیان ﺳـﺎل عبادت ﮐﺮد... ﻋﺎﺑﺪ ﺷﺪ، امّا "ﻋَﺒﺪ " ﻧـشد ... ﺗــﺎ ﻋَﺒﺪ ﻧﺸﻮی، عبادﺗﺖ چنگی ﺑﻪ دل نمی زند؛ ﻋَﺒﺪ ﺑﻮدن ﯾﻌﻨﯽ: ﺑﺒﯿﻦ "ﺧﺪاﯾﺖ" ﭼﻪ ﻣﯽخواﻫﺪ، ﻧﻪ "دلت"... http://eitaa.com/cognizable_wan
⛔️ ⛔️ ﭘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ 50 ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺴﺮ 26 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ اينستاگرام ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ: "به سلامتی ﻫﻤﻪ‌ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ".. !😞 ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ لنگ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ: ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ‌ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ...! ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮک ﺩﺍﺩ ﺯﺩ: ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ‌ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯽ؟؟؟😞 ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩ... ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ... ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ...؟ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ... اما! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ»!😞 آيا تا به حال ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ؟؟!!!😞 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 رفتم صفحه بعد، با تعجب‌دیدم ڪه ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده! به آقایی‌ڪه پشت میز نشسته بود با لبخندی از سر تعجب گفتم: حج؟! من در این سن ڪی مڪه رفتم ڪه خبر ندارم!؟ گفت: ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث می شود ڪه ثواب چندین حج در نامه عمل‌شما ثبت شود. مثل اینڪه از سر مهربانی به پدر و مادرت نگاه ڪنی . یا مثلا زیارت با معرفت امام رضا علیه السلام و ... پیامبر فرمودند: هر فرزند نیڪو ڪاری ڪه با مهربانی به پدر و مادرش نگاه ڪند در مقابل هر نگاه ، ثواب یڪ حج ڪامل مقبول به او داده می شود، سوال ڪردند، حتی اگر روزی صدمرتبه به آن ها نگاه ڪند؟ فرمود: آری خداوند بزرگتر و پاڪ تر است ... 🍀☘🍀 📚 بحارالانوار، ج۷۴، ص۷۳ http://eitaa.com/cognizable_wan 🌱
*همه بخونن* ✍ *احترام به کودک را جدی بگیرید* .... بعضی از والدین ممکن است کودک خود را دوست داشته باشند ولی به او احترام نگذارند. نکته مهمی که والدین باید به آن دقت کنند این است که دوست داشتن کودک کافی نیست، بلکه لازم است شما برای او احترام قائل باشید. احترام مانند دوست داشتن، هم از طریق بیان و هم از طریق عمل نشان داده می شود. شما می‌توانید با گوش دادن فعال به حرفهای کودک، برقراری تماس چشمی، توجه به گفته‌های کودک بدون آنکه برای اتمام سخنانش بی‌صبری نشان دهید، کمک کردن به کودک در یافتن کلمات مناسب برای توضیح دادن و به زبان آوردن هیجاناتش و قطع نکردن حرفهای او؛ هم‌چنین پرسیدن سوالاتی مانند “منظورت از این چیزی که گفتی….چیست؟”یا “راجع به این مسئله ….. چه فکر می‌کنی؟” و بدین‌وسیله احترامی را که او بدان نیاز دارد برآورده سازید. شما هم‌چنین می‌توانید با تشویق کاری که او انجام می‌دهد احترام خود را نسبت به او نشان دهید، حتی اگر این کار کامل و بی‌نقص نباشد. دراین‌ صورت او فرصت می‌یابد تا عقاید خود را بدون ترس از تمسخر و استهزا نمودن بیان کند. احترام به کودک اضطراب و تنش او را کاهش خواهد داد. از طرف دیگر، اگر شما خیلی آسان‌گیر باشید و اجازه دهید به ديگران آسيب بزند يا به حقوق ديگران تجاوز كند، او هرگز رفتار مسئولانه نسبت به دیگران را نخواهد آموخت و در نتیجه مورد احترام نیز واقع نخواهد شد. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
رابطه ترسناک اجنه با شاه در حمام نمره!! ساعت 5 صبح بود، نزدیک حمام شدم، کلیدم را از جیبم درآوردم تا در را باز کنم که متوجه صدای ریختن آب شدم! انگار که یک نفر یه تشت بزرگ آب رو روی زمین خالی کرد... خوف برم داشت، البته بیشتر به خاطر جنازه ی شیخ بادامکی بود که از دیروز داخل حمام بود و قرار بود امروز غسل داده شود. جز من کسی کلید نداشت، به آرامی از دیوار بالا رفتم تا از روشنایی سقف که به حوض اصلی مشرف بود داخل را نگاه کنم. آروم و پاورچین خودم را رساندم، چیزی که میدیم بیشتر عجیب بود تا ترسناک! یک زن با موهای مشکی بلند تا پایین پا و بدن کاملا برهنه !! به گفته قدیمی ها شیطان همیشه از در جهل و فریب دنیوی وارد میشه، برگشتم پایین ولی نمی دونم چقدر زمان برد، با ذکر چند صلوات جرات داخل شدن رو پیدا کردم و به آرامی در را باز کردم و وارد شدم، ولی چیزی آنجا نبود! حتی جای آن زن نیز خشک بود، مثل اینکه کلا اتفاقی نیافتاده!! چند روزی از آن ماجرا گذشت، ولی در طی این روزها من آشفته و پریشان بودم، و هر از گاهی آن صحنه جلوی چشمانم ظاهر میشد. مساله عجیب دیگر این بود که هی گر می گرفتم و تشنم میشد، هرچقدر هم آب میخوردم باز رفع نمی شد!! مدتی از برداشت محصولات باغ هایم گذشته بود و هی می رفتم و سر میزدم به باغ ها و پول کارگرهارو هم می دادم، سمت چپ باغ رودخانه ای بود که وقتی نزدیک آن می شدم چهره ی آن زن ظاهر میشد!! تصمیم گرفتم ماجرا را با برادران و خواهرانم در میان بگذارم. آنها به محض شنیدن موضوع گفتند جن بوده و خواستن چند روزی حمام نرم و آنجا را به کس دیگه ای بسپارم، ولی من قبول نکردم و فردای آن روز راهی حمام شدم، در را باز کردم باز همان صدای آب را شنیدم، کمی ترسیدم ولی تصمیم گرفتم وارد شوم. رفتم جلوتر آن زن بود و داشت موهای خود را می شست، مطمئن بودم متوجه ورود من شده بود، از پشت نزدیک شدم و موهایش را به دستانم گره زدم، برگشت و مرا نگاه کرد، چیز ترسناکی نبود، صورتی مثل الماس و چهره ای زیبا، گفتم در اینجا چه میکنی؟ گفت خودم را برای تو آماده کرده ام... با خودم گفتم شیطان در نقابی زیبا برای فریب من آمده، چشمانم را بستم و شروع به ذکر گفتن کردم و گفتم یاحسین او که مرا در این حال دید عصبانی شد و بلند جیغ کشید به طوری که فکر کردم دنیا بر سرم خراب شد و از هوش رفتم، وقتی به هوش آمدم دیدم مردم بالای سرم هستند، و باهم حرف میزنند، از آن زمان به بعد غشی شدم و هی از هوش میرفتم، شیخ حسین که پیرمردی 100 ساله بود وقتی اوضاع و احوال مرا شنید گفت: در زمان ناصرالدین شاه نیز چنین اتفاقی برای او رخ داد و نقل شده جنها در این حمام بر او ظاهر شدند که قصد داشتند او را با خود ببرند، که موفق نشدند، از آن زمان چند سال گذشت که من در زیر زمین خانه ماری می دیدم ولی زمانی که داد و فریاد می کشیدم و دیگران می آمدند مار ناپدید میشد!! جنها نسل های قبل و بعد خانواده ی ما را مورد حمله قرار دادند به طوری که زنم توسط یکی از آنها قبض روح شد و مرد! آری این شخص که داستانش را بازگو کردم محمد علی بود که او نیز چند سال بعد بر اثر شوک های فراوانی که از رویت جنها بهش وارد میشد از دنیا رفت! Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴نخل دار‌ها عادت خوبي دارند. نخلي را كه زياد خوشه بدهد را عزيز، نمي دارند، تنبيهش ميكنند. زخمش مي زنند، خوشه هايش را با بيرحمي تمام مي برند. شايد بگوييد:آخي طفلكي ها گناه دارند!!! 🌴بله سخت است اما باور كنيد اين كار لطف به درخت است، با خوشه هاي زياد نخل مجبوراست انرژي‌اش را بين مثلا ده خوشه،تقسيم كند و محصول خرمايي است،با كيفيت متوسط و يا حتی ضعيف. 🌴اما نخل‌دار پنج خوشه را فداي پنج خوشه قوي‌تر مي كند، و با قطع نصف خوشه ها انرژي و شيره درخت صرف پنج خوشه قوي‌تر مي‌شود. حاصلش هم خرمايي ميشود با بالاتر و بيشتر. 🌴ما انسانها هم كاش همينطور باشيم. آدمهاي اضافي و كارهاي اضافي را كنار بگذاريم و شيره روح مان را،صرف آنهايي بكنيم كه ماندني‌اند. و باعث انبساط خاطر ما میشوند... آدمهاى منفى كه باعث آزار ما هستند ، حسودان و بخيلان و....و آنهايي كه مسبب رنج و ناراحتى ما هستند،و عصاره وجودمان را مصرف مي كنند و ضعيفمان ميكنند. 🌴مراقب نخل وجودمان باشيم و خوشه هاي اضافي را با قاطعيت تمام قطع كنيم. هم خودمان تناور تر ميشويم هم محصول مان شيرين تر و گوارا تر خواهد شد...😍 JOiN👇 💖 http://eitaa.com/cognizable_wan 💖
🌷مهمان امام حسین (علیه السلام) 🌷 شیخ رجبعلی خیاط می فرمود : در روزهای اوایل هیئت ، مایل بودم تمام کارهای مجلس را خودم انجام دهم، خودم مداحی می کردم، چای می دادم و اغلب کارهای دیگر. شبی مشغول دادن چای به عزاداران بودم که دیدم جوانی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت وارد مجلس شد و گوشه ای نشست ، یقه اش باز بود و گردنبند به گردنش ، وضع لباسش هم خیلی نامناسب بود، به همه چای تعارف کردم تا رسیدم به جوان، چشمم به پایش افتاد دیدم جورابی نازک شبیه جوراب های زنانه به پا دارد. غیظ کردم و با عصبانیت سینی چای را مقابلش گرفتم، یکی از استکان ها برگشت و چای روی پایم ریخت و سوخت. از این سوختگی زخمی در پایم بوجود آمد که خیلی طول کشید تا خوب شود، برای خودم هم این سوال پیش آمده بود که چرا زخم پایم خوب نمی شود. شبی به من گفتند: شیخ! آن جوانی که با عصبانیت چای به او تعارف کردی ، هر چه بود مهمان حسین علیه السلام بود ، نباید چنین رفتاری را با او مرتکب میشدی. 📚کشکول کشمیری ، صفحه ۱۲۳ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ http://eitaa.com/cognizable_wan
🎁 ◻️ یکی از در زندگی انسان، زندگی خود و دیگران است. 🔸 زندگی خودتان را با دیگران مقایسه نکنید. ⏮ هیچ قیاسی بین ماه و خورشید وجود ندارد. هر کدام از آنها در زمان خود می درخشند. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ http://eitaa.com/cognizable_wan
اگرآتش میدانست که سرانجامش خاکستر است، هرگز با اینهمه غرور زبانه نمیکشید وقتی عصبانی هستیدمواظب حرف زدنتان باشید عصبانیت شمافروکش خواهدکرد ولی حرفهایتان یک جایی باقی میمانندبرای همیشه! http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 احسان-آلا بخاطره منم که شده حرفی نمیزنه چون اون به همه گفته که من عاشقشم هیچوقت نمیره به کسی بگه که من ازدواج کردم چون خودش خراب میشه. یک تای ابرومو بالا دادم..پس قضیه عشق و عاشقیه. من-از کجا باهاش آشنا شدین؟ با ابروی بالا رفته نگام کرد.وجواب نداد..حالا چی میشه مثلا بگه کجا اشنا شدن.ازش کم میشه. احسان-هنوزم با اینکه میدونی به کسی نمیگه ناراحتی؟ خدایی دیگه مسخره بازی بود اگه بخوام نُنُر بازی در بیارم من-نه.دلیلی نداره که ناراحت باشم مگه ما باهم نسبت خاصی داریم که ناراحتی یا خوشحالی من مهم باشه. آخیش.خیالم راحت شد.بزار اونکه اینهمه منو حرص میده منم حرصش بدم...با پوزخند به پشتی صندلیش تکیه داد وگفت احسان-آره خب..ولی من خوشم نمیاد بین من و کارمندام کدورتی باشه.حالا فرقی نداره هرکی میخواد باشه. ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• من-اما بابا من باید برم بابا-وقتی میگم نه یعنی نه.حالیته؟ از سرجام بلند شدم وگفتم من-خیله خب اگه نزاری برم حقوقمو بهم نمیدن منم نمیتونم بهت ۷۰۰ تومن تو بدم با این حرفم شل شد گفت بابا-حالا چند روز باید بری پوزخندی زدم.برات متاسفم بابا.متاسفم که برای پول حاضری هرکاری بکنی.چجوری انقدر عوض شدی من-کلا یه روز. فردا ساعت ۸ میریم شب اونجاییم باز دوباره صبحش راه میفتیم و برمیگردیم بابا-باشه.میتونی بری حرصم گرفته بود.اخه چجور پدری هستی تو.رفتم توی اتاق و درو محکم کوبیدم.اصلا من اگه دروغ میگفتم چی؟اگه الکی بهت میگفتم برای یه قرار کاری میخوام برم و بعدش میرفتم پی ولگردی.بیخیال هستی.هرچی بیشتر فکر کنی بیشتر اعصابت خورد میشه.ساکه کوچیکمو از توی کمد برداشتم یک ساک کوچیک یک نفره توش یه دست مانتو شلوار گذاشتم با یک دست لباس راحتی.همینا کافی بود برای یک روز مسواکمم توش گذاشتم با کِرم.پوف.اعصابم خورد شده.از همه چیز خستم.سریع کلافه میشم.هرچی میشه به یکی گیر میدم.سرمو روی بالشت گذاشتم.برای یک قرار داد میخواستیم بریم البرز فاصلش تا تهران ۱ساعت بود برای همین قرار بود با ماشین بریم.مشکلم این بود که اون نیکای نکبتم باید با ما میومد.منو احسان و سینا و نیکا چهارتایی قرار بود بریم.به گوشیم نگاه کردم ساعت ۱۲ بود.پوزخندی ناخواسته روی لبم اومد.هیچکی نبود که بهم زنگ بزنه یا پیام بده.هیچکی نبود که دلش برام تنگ بشه.هیچکی منتظرم نبود....هیچکی http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دره اتاقشو زدم و رفتم تو من-سلام آقا احسان چند دقیقه ای طول کشید تا یک چیزی توی برگه نوشت و سرشو اورد بالا احسان-سلام.خوبی؟ لبخندی زدم و سرمو تکون دادم که گفت احسان-هنوز ساعت ۸ نشده تو برو تو پارکینگ منم اینارو جمع و جور کنم میام. ابروهام بالا انداختم.یعنی من با احسان برم . من-یعنی من با شما بیام؟ پرونده هارو روی میزش انداخت و یک تای ابروشو بالا انداخت احسان-آره...مشکلی داری؟ من-نه بابا..چه مشکلی.خیلی هم خوبه. سرشو تکون داد ومشغول جمع و جور کردنشون شد..رفتم جلو و کنارش وایستادم ومنم مشغول جمع کردن برگه ها شدم و در همین حال گفتم من-بزارین منم کمکتون کنم. پاشد وایستاد که چون غیر منتظره بود منم خم شده بودم که برگه های اون طرف میزو بردارم با دماغ رفتم تو بازوش.ایی خدااا دماغم پِرِس شد.دستمو روی دماغم گرفتم و نگاش کردم.لبخند محوی زدو گفت احسان-جلوی پاتو نگاه کن خب من-من؟من جلوی پامو نگاه کنم شما یهویی پاشدی. احسان-من که نمیدونستم تو همون لحظه میخوای خم شی اینطرف..حالا بزار ببینم چیشد دماغت دستمو از روی دماغم برداشتم که چپ چپ نگام کردو گفت احسان-همچین اه و ناله کردی گفتم دماغت شکسته..هیچی نشده که فقط سرش قرمز شده. رفتم جلوی آینه و شروع کردم ور رفتن با دماغم خدایی هیچی نشده بود..دردم نداشت زیاد فقط من خواستم الکی خودمو یکم لوس کنم..چشمم روشن هستی خانم از کی تا حالا خودتو میخوای برای پسره مردم لوس کنی...با این فکرم خنده ریزی کردم که احسان با ابروی بالا رفته وبا لحن جدی گفت احسان-مطمئنی بجای دماغت سرت به بازوم نخوره. پشت چشمی نازک کردم و دوباره آروم خندیدم.از احسان خوشم میومد علاوه بر اینکه آدم جدی و مغروری بود ولی خوش برخورد هم بود.از جدی رفتار کردنش خوشم میومد. احسان-برو پایین منتظر باش الان میام. بدون هیچ حرفی رفتم توی پارکینگ چند دقیقه ای صبر کردم که ماشینی جلوم ترمز زد ماشینش اشنا بود..با پایین دادن شیشه و دیدن چهره شاد و بامزش لبخندی روی لبم اومد. من-سلام آقا سینا سینا-سلااام هستی خااانم.بیا بالا من میبرمت. دهنمو باز کردم که بگم احسان میاد که بابا دیدن ماشینش پشت ماشین سینا دهنمو بستم..نیکا تو ماشینش بود.قیافم مچاله شد خدایا این چه عذابیه که سره ما نازل کردی..حالا که نیکا رفته اونجا من دیگه براچی برم با حرص اومدم و سوار ماشین سینا شدم..خوبه ماشالا به من میگه تو پارکینگ منتظر باش بعد میره نیکارو سوار ماشینش میکنه http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 خیلی حرصم گرفته بود که منو علاف کرده حتما اون دختره هم الان کلی به ریش من میخنده داشتم همینطور حرص میخوردم که صدای سینا بلند شد سینا-به چی فکر میکنی؟ با حواس پرتی نگاش کردم من-بله؟ببخشید حواسم نبود سینا-میگم به چی فکر میکنی؟چی ذهنتو مشغول کرده. با یادآوری سینا دوباره لجم گرفت.ناخودآگاه از دهنم پرید من-نیکا با تعجب گفت سینا-نیکااا؟ با لحن حرصی گفتم من-بله همین نیکا خانم.عجب دختره نچسبیه..همش میاد خودشو میچسبونه به آقا احسان فرقی هم نداره که جلوی کی میخواد باشه... یکم برگشته بودم به سمت سینا و داشتم حرف میزدم که ماشین احسان از کنارمون رد شد.با دیدن اون صحنه حرصم بیشتر شد و با چشمای گرد شده گفتم من-بفرما..ببین چجوری با عشق کنارش نشسته و با عشوه خوراکی به آقا احسان میده؛انگار داره شاخه غولو میشکنه.اوق و بعد اتمام حرفم ادای حالت تهوع در آوردم.سینا زد زیر خنده..صورتشو یکمی کرد و با لحن بامزه ای گفت سینا-آره.به نظر منم همینطوره..یکمی نچسبه. منم که نمیدونم چرا انقدر از دستش اعصابم خورد بود حواسم به زبونم نبود من-نچسبه؟کاشکی نچسب بود،عقده ایه لوسه؛اعتماد به نفسشم که بزنم به تخته ماشالا خیلی بالاس فکر میکنه چقدر خوشگله.قیافش شبیه کرمای توی باغچمونه. سینا-الکی نگوو؟یعنی انقدر افتضاحه؟ همینطور که دوباره به صندلیم تکیه میدادم و از شیشه جلو به بیرون نگاه میکردم گفتم من-یه چیزی از افتضاح هم اونور تر..تازه من نمیخوام خیلی ازش بد بگم وگرنه خاک بر سر اون کسی که اینو برای زندگی انتخاب میکنه.چقدر باید اون آدم سلیقش آفساید باشه که همچین میمونی رو برای زندگی انتخاب کنه. خیلی داشتم فحشش میدادم.داشتم زیادروی میکردم ولی حسابی دلم خنک شده بود.سینا با لحن متفکری گفت سینا-چه جالب!پس یعنی من باید خیلی بی سلیقه باشم چون منم یه مدتی ازش خوشم میومد.معلوم شد من خیلی از اون سَر ترم من-معلومه که شما ازش سَری اصلا شما.. با فکر کردن به جمله ای گفت حرف تو دهنم ماسید..واقعا چرا من انقدر آدم ضایعی هستم..واقعا که هستی ایشالا خودم دو دستی رو سرت خاک بریزم همینطور که قیافمو مچاله کرده بودم گفتم من-آقا سینا یعنییی شما باهم بودین؟ سینا-یجورایی من-خب این یعنی با هم بودین؟ با ابروی بالارفته نگام کرد که ناخودآگاه یاد احسان افتادم اونم وقتی من خیلی به یک قضیه پیله میکنم همینجوری نگام میکنه.برای ماس مالی کردن حرفم دهن باز کردم. من-البته ببخشید فضولی میکنم فقط محض کنجکاوی پرسیدم سینا-یه مدتی باهم دیگه بودیم.من اونو دوست داشتم ولی اونو فکر نکنم.درحدی بود که چندباری باهم بیرون رفتیم..زیاد باهم دیگه نبودیم اونم بعد یک مدتی خسته شد و شروع کرد به چرت وپرت گفتن من-اهان دیگه ادامه نداد منم حرفی نزدم.حتما دوست نداره خیلی بحثو باز کنه دیگه.لبمو با زبون تر کردم شدیدا کنجکاو بودم که جواب سوالمو بدونم.سوالمو به زبون آوردم من-آقا احسان چی؟اون از نیکا خوشش میاد؟ خنده کوتاهی کرد و گفت سینا-احسان؟نه بابا.اون کلا رابطه خوبی با دخترا نداره.یعنی چطور بگم..زیاد از دخترا خوشش نمیاد من-براچی؟ سینا-خب راستش از همون اول دانشگاه حس خوبی بهشون نداشت... http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ متحد بودن پدر و مادر، یکی از مهم‌ترین مسایلی است که باید توسط والدین رعایت شود. ممکن است شما روش‌های مختلفی برای تربیت و تنبیه کردن فرزندتان داشته باشید، اما وقت بگذارید و در مورد آن‌ها با یکدیگر صحبت کنید، ولی هیچگاه در مقابل فرزندتان، تلاش دیگری را کمرنگ جلوه ندهید و موقعیت همدیگر را تخطئه نکنید. به‌عنوان مثال، اگر مقابل خواسته‌های بچه‌ها یکی از والدین، شرط بیرون رفتن را انجام تکلیفی قرار داده "مرتب کردن اتاقش" ، شما هم پیرو این شرط باشید و از روی دل‌سوزی، اصراری برای بیرون بردن "فرزندتان را که اتاقش را هنوز مرتب نکرده" نداشته باشید. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
آیت‌الله بهجت (ره) به امام زاده ها زیاد سربزنید! این بزرگواران همچون میوه‌ها، که هر کدام یک ویتامین خاصّی دارند، هر کدامشان خواصّ و آثاری دارند. 📚 جرعه وصال، ص١٩ http://eitaa.com/cognizable_wan
اگـر می‌خـواهید بِدانید یڪ انسان چقـدر ارزۺ دارد ، ببینید بـه چـه چیـز عشـق می‌ورزد ، ڪسـی ڪه عـشـقـش ماشـیـن است ، ارزشـش به همان میـزان است ، امـا ڪسی ڪه عـشـقـش خـداســت ، ارزشـش انـدازه خداســت...!(: (ره) http://eitaa.com/cognizable_wan
YEKNET.IR - zamine - shahadat imam sajjad - 1399.06.23 - amir kermanshahi.mp3
12.22M
دلسوخته های اربعین میگم کربلا میگن که راهها بستس😭😭😭😭😭 میگم امام رضا میگن رواق ها بستس😭😭😭😭😭 در به درم جایی رو دیگه ندارم که برم😭😭😭😭😭