جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.
از هم جداشدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود...
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟
به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...
پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی
ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام دادهام.
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.
اشک از چشمانم سرازیر شد...
قبل از اینکه عزیزانتون از دست بدین بهشون نزدیک شوید...
اگر هم از دنیا رفتن یادشون را گرامی دارید
http://eitaa.com/cognizable_wan
ادیسون به خانه بازگشت و یادداشتی به مادرش داد، گفت:
این را معلم داد و گفت فقط مادرت بخواند، مادر در حالی که اشک در چشم داشت برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است؛ آموزش او را خود بر عهده بگیرید!
سالها گذشت، مادرش درگذشت.
روزی ادیسون -که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود- در گنجه خانه، خاطراتش را مرور میکرد که برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد! آن را درآورده و خواند، نوشته بود:
کودک شما کودن است؛ از فردا او را به مدرسه راه نمیدهیم!
ادیسون ساعت ها گریست و در خاطراتش نوشت:
توماس ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد.
با سخنان خوب فرزندانمان را با عزت بار بیاریم
🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
دفاع مقدس؛
نام آشناترین واژه در قاموس حماسه های عزت آفرین ایران است که خاطرات دلاوری های آن، در تاریخ شکوهمند این دیار به یادگار خواهد ماند.
زیباترین فصل این فرهنگ، خالقان این حماسه عظیم اند که با صلابت اراده و نور ایمان، رهنورد راه مقدّسی شدند که پاداش آن، جاودانگی و بقا بود.
۳۱ شهریور؛
آغاز هفته دفاع مقدس گرامی باد.🌹
❤️💫❤️
#همسرانه
*آقایون حتمابخونن*
⊷ میدونستید زنانی که در خونه پرخاش میکنن و داد میزنن کمبود محبت شدید از طرف همسرانشون دارن؟
⊷ آقایون میدونستید که آرامش را مرد به زن میبخشه
و همون آرامش را زن در خانه بین بچه هاش تقسیم میکنه و دوباره به خودتون بر میگردونه...
⊷ آقایون آیا میدونستید صحبت در مورد احساسهای درونی بین زن و مرد باعث ایجاد ثبات و امید در زندگی میشه..
⊷ آقایون میدونستید یکی از نیازهای خانوم ها شنیدن تمجید و تعریف از سوی همسرشونه.
⊷ اقایون میدونستید نوازشهای محبت آمیز مردانه از مسکن های قوی بهتر عمل میکنه؟؟
⊷ پس از خانومتون تشکر کنید،محبت کنید
براتون عادی نشه،کارهاش،تمیز بودنش و ..
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا
تفرقه بیانداز و حکومت کن
در روزگاران قدیم باغبانی بعد از چندین سال خشکسالی ؛ باران فراوانی داشت و در نتیجه با زحمت و رسیدگی بسیار توانست محصول خوبی بدست بیاورد .
بگونه ای که در تمام روستا ؛ آوازه پرباری محصولش دهان به دهان میگشت .
یک روز که برای سرکشی به باغش رفته بود ؛ متوجه شد سه دزد در حالیکه هر کدام کیسه ای بر دوش دارند مشغول دزدیدن میوه های او و پر کردن کیسه هایشان هستند .
نخست تصمیم گرفت سر و صدا براه اندازد تا مردم به کمکش بیایند ؛ اما دید تا آنموقع دزدان فرار کرده اند .
بعد تصمیم گرفت با چوب به آنها حمله کند ؛ ولی دید آنها سه نفرند و او یکنفر . پس حریف نمیشود .
بعد از اینکه تمامی راهها را با خود سبک سنگین کرد ؛ چاره ای بذهنش رسید .
به آرامی به دزدان نزدیک شد و سلام کرد .
دزدها ؛ متوجه شدند که وی صاحب باغ میباشد اما با پررویی ؛ به روی خود نیاوردند . با خونسردی جواب سلام باغدار را دادند .
دزد اول گفت ؛ من مردی فقیرم و پولی ندارم تا برای خانواده ام میوه ای تهیه کنم . آمده ام کمی میوه برایشان ببرم .
باغدار لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی راحت باش .
دزد دوم گفت من درویشم و روضه میخوانم و انعامی میگیرم . وقتی به شهر شما آمدم خیلی گرسنه بودم ؛ آمدم کمی میوه بچینم و بروم .
باغدار باو هم لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی تو هم راحت باش .
از دزد سوم پرسید تو چرا آمده ای ؟
دزد گفت ؛ من مامور مالیاتم . آمده ام مالیات میوه ات را بگیرم .
باغدار با احترام گفت ؛ شما چرا میوه میچینید ؟ بیایید برویم ته باغ از میوه های دست چین مخصوص خودم بشما بدهم .
دزد سوم که باورش شده بود با خوشحالی با باغداز همراه شد و به انباری ته باغ رفت تا میوه های دست چین بگیرد .
باغدار در آنجا با ترکه اناری که داشت کتک مفصلی به او زد و دست و پایش را بست و در گوشه ای رها کرد و بسراغ دو دزد دیگر رفت .
به دزدی که ادعای درویشی میکرد گفت ؛ کمی چای دم کرده ایم . خسته شدی بیا با ما چای بخور و دعایی هم در حقمان انجام بده ثواب دارد .
دزد دوم هم حرف باغدار را پذیرفت و با او به ته باغ رفت . باغدار او را هم با ترکه انار کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و رهایش کرد و بسراغ دزد سوم رفت .
او را هم در همان جا کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و گوشه ای رها کرد و خود بسراغ قاضی رفت و با آوردن قاضی انها را بدست قانون سپرد .
همسایگان که ماجرا را نمیدانستند با تعجب او را دوره کردند و پرسیدند :
تو چگونه به تنهایی توانستی سه دزد را گرفتار کنی ؟؟
باغبان تبسمی کرد و گفت ؛ مگر نشنیده اید که میگویند :
تفرقه بیانداز و حکومت کن...
🍃
🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گردان لوطیها
فیلم مجید سوزوکی رو از رو این گردان ساختن
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔳⭕️خری را گفتند : احوالت چون است؟
گفت: خوراکم کم و کارم زیاد است، ولیکن مطیع و شاکرم گفتند حقا که خری.
👤عبید زاکانی
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
صرفا بدلیل اینکه منحصر به فرد و متفاوتی،
به این معنا نیست که مفیدی
متفاوت بودن چه فایدهای داره
وقتی که به دردی نمیخوری؟
"هر تفاوتی عالی نیست"
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت58
نیم ساعتی بود که تو راه بودیم این سینا هم که ماشالا همش ور میزد..البته برای من خوب بود چون من خودم خیلی پر حرف بودم از فک زدن خسته نمیشدم...همینجوری نشسته بودم که ماشین احسان که جلومون بود راهنما زد و گوشه پارک کرد و رفت توی مغازه ای که اونجا بود سینا هم دستی رو بالا کشیدو همینطور که داشت پیاده میشد گفت
سینا-هستی جان منم گلاب به روت تا موقعی که احسان نیومده برم دستشویی تا نترکیدم.
اروم خندیدم و به پشتی صندلی تکیه دادم که نگام به سمت نیکا کشیده شد.خدا میدونه که چقدر ازش بدم میومد.با نگاه کردن بهش روزم زهرم شد از ماشین پیاده شدم و به در تکیه دادم و چشمامو بستم..چند دقیقه ای گذشت که احسان به سمتم اومد با ابروهای بالارفته نگاش کردم که رسید بهم
احسان-یه چیزی بخورین
پلاستیکی به دستم داد توش دوتا ساندویچ و نوشابه...سری تکون دادم و آروم گفتم
من-ممنون
برگشت که بره ولی انگار پشیمون شد دوباره روشو به من کرد وگفت
احسان-قرار بود تو ماشین من بشینی.
لبخند محوی رو لبم نشست پسره ی دیوونه.به نیکا اشاره کردم و با طعنه گفتم
من-تا زمانی که تنها بودین و همراه نداشتین همچین قراری بود
سکوت کرد که ادامه دادم
من-البته برای شما که بد نشد.ماشالا نیکا خانم خیلی خوب بهتون میرسه.
نیشخندی زد و گفت
احسان-از اون لحاظ که معلومه
چشمامو بستم و نفسمو فوت کردم عجب بشره پررویی بود این آدم دقیقا داشت میگفت نیکا بهتر از توعه...اومدم حرفی بزنم که منتظر نموند و کلشو کشید رفت.منم توی ماشین نشستم و درو محکم کوبیدم...حالیت میکنم حالا..نیکا بهتر از منه؟کجای اون ایکبیری از من بهتره؟.داشتم همینجوری با خودم غرغر میکردم که سینا توی ماشین نشست
سینا-ببخشیدا یکم طول کشید
دیگه کلا توی راه خفه خون گرفته بودیم..حدودا نیم ساعتی طول کشید که به همون هتلی که احسان جا گرفته بود رسیدیم...پیاده شدم و ساک کوچولومو به دستم گرفتم هنوز ساعت ۱۰ بود..قرار کاری ای که داشتن برای ساعت ۴ عصر بود..منو نیکا توی لابی نشستیم و اون دوتا هم رفتن که کلید اتاقامونو بگیرن..سینا که انگار اونجا حوصلش سررفته بود اومد و روی مبل کناری من نشست نیکا هم دقیقا جلومون بود
نیکا-اوووف چقدر راحت تا اینجا رسیدیم؛تو کل راه در حال شوخی وخنده بودیم.اصلا نفهمیدیم زمان چجوری گذشت
خندم گرفته بود؛خدایا این دیگه چه آدمیه
سینا-والا احسان که یه چیزه دیگه میگفت.
نیکا-چی میگفت؟
سینا-میگفت تا اینجا از دست این دختره دیوونه شدم موقع برگشتن یجوری باید دست به سرش کنم با تو بیاد
نیکا حرصی نگاش کرد که سینا ادامه داد
سینا-منم که اصلا حوصله دیدن قیافتو ندارم.شرمنده ولی فکر کنم مجبوری برگشتنا با اتوبوس یا مینی بوس بیای
هرکاری کردم نخندم دیدم نمیشه سرمو انداختم پایین وریز خندیدم.این سینا هم برای خودش یه پا دیوونه بود..سرمو بلند کردم..احسان داشت میومد سمتمون هممون بلند شدیم که یک کلید داد دست سینا وگفت
احسان-این اتاق تو سینا
یک کلیدم داد دست من و گفت
احسان-اینم کلید اتاق تو و نیکا
چشمام تا آخرین درجه باز شد که سینا زد زیر خنده ولی من اون لحظه اصلا خندم نگرفته بود اتفاقا دوست داشتم بشینم گریه کنم.با ناراحتی گفتم
من-یعنی منو نیکا خانم توی یک اتاق باشیم؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت59
احسان-آره دیگه.اتاق جدا میخوای؟
اومدم بگم آره که دیدم خدایی خیلی پررو بازیه برای همین با صدای خیلی آروم و ناراحت جواب دادم
من-نه بابا..یک شبه دیگه
اصلام اینطور نبود همین یک شب برای من از هرچیزی بدتر بود اصلا فکر اینکه چجوری باید اینو تحمل کنم آزارم میداد.نیکا که تا اون موقع ساکت بود با اعتراض گفت
نیکا-نمیشه حالا من پیش تو باشم؟
با دهن باز نگاش کردم.واقعا چقدر این دختر بی حیا بود.خجالتم خوب چیزیه بخداا...احسان همچین نگاش کرد که من بجای نیکا ترسیدم.نیکا گفت
نیکا-حالا اتاق ما کجا هست؟
همین حرفش باعث شد منو سینا اروم بخندیم..اخه دختره ی مشنگ تو که انقدر ترسویی غلط میکنی از این چرت و پرتا میگی
احسان-طبقه پنجم میتونین الان بریم.
دیگه صبر نکردم و رفتم سمت آسانسور نیکا هم پشت سرم اومد.دلم میخواست برم بخوابم.خیلی خسته بودم.هرکی ندونه میگه الان حتما دوروزه تو راهه بابا همش یک ساعت بوداا..سوار آسانسور شدیم و دکمه رو زدم..همین که پامونو از درش بیرون گذاشتیم نیکا باتندی گفت
نیکا-کلیدو بده به من
یک تای ابرومو بالا انداختمو گفتم
من-اون وقت برای چی؟
نیکا-نکنه میخوای کلید اتاق دست تو باشه دختره ی دهاتی؟
خونسرد از کنارش رد شدم و در همون حال که دره اتاقمونو باز میکردم گفتم
من-فعلا که آقا احسان کلیدو داده دسته من اگه خودش میخواست همون موقع کلیدو میداد به تو
پوزخندی به قیافه حرصیش زدم و اومدم تو و روی یکی از تختا نشستم؛حال متوسطی داشت.دوتا تخت یک نفره دو طرف اتاق بودن.یک حمومم گوشه اتاق بود که انگار دیواراش شیشه ای بود ولی از این شیشع های مات که داخل دیده نمیشد دست از کنکاش کردن خونه برداشتم از توی ساکم پیراهن سفید آستین بلندمو برداشتم با شلوار مشکی نسبتا چسب توی حموم عوض کردم و اومدم و روی تختم دراز کشیدم...پووف حوصلم به شدت سر رفته.اول خواستم با گوشیم یکم بازی کنم ولی اصلا حسش نبود.پس همون بهتر که یکم بگیرم بخوابم.رومو کردم سمت دیوار و پتورو هم روم کشیدم..آخ چقدر گرم و نرم بود.جون میداد برای خوابیدن.چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
نیکا-آخی.نکنه تا اینجا تو رانندگی کردی خسته شدی
حالتمو تغییر ندادم توی همون حال گفتم
من-به شما مربوط نیست
چند ثانیه ای ساکت شد.حتما دیگه حرف گیر نیاورده خسته شده.چه بهتر..چشمامو بستم تا دوباره بخوابم..که یکدفعه بازوم کشیده شد انقدر محکم کشید که از حالت دراز کشیده به نشسته در اومدم و با تعجب نگاش کردم که با عصبانیت گفت
نیکا-ببین گلم.درسته تو منشی شرکت احسانی ولی این تغییری برای تو ایجاد نمیکنه چون تو بازم زیر دست اونی.فکر نکن حالا که به عنوان منشی انتخابت کرده خیلی مالی هستی نه فقط برای این آوردتت که فهمیده بدبخت بیچاره ای.پس تَوَهم برت نداره؛فکر نکن نمیدونم از کجا اومدی دختره ی بدبخت.تو یک دختره بدبخت بیچاره ی فقیری که حتی مادرم نداره
با کلمه اخرش احساس کردم نفسم بند اومو قلبم تیر میکشید...هیچی نمیتونستم بگم.حتی یک کلمه هم نمیشد بگم..انگار لال شده بودم
نیکا-پس خواهشا سعی نکن خودتو به سینا و احسان بچسبونی که عقده هاتو خالی کنی..پس حقم نداری با من اینجوری حرف بزنی..توهرچی داری از لطف احسان داری سعی کن خط قرمز خودتو بدونی بدبخت
چشمام تار میدیدش...قلبم شدیدا داشت تیر میکشید..واقعا سینا و احسان اینجوری درباره من فکر میکردن؟واقعا فکر میکردن من میخوام خودمو به اونا بچسبونم.مگه تقصیر من بود که مادرم مرده..دیگه نمیتونستم اونجا بمونم اگه یک دقیقه ی دیگه میموندم مطمئنم خفه میشدم شال قرمزی دم دستم بود همونو روی سرم انداختم و اومدم توی لابی هتل.سرمو بین دستام گرفتم که دیگه بغضم شکست و اشکام جاری شد..خدایا این همه تحقیر بس نیست.پس این بنده هات کی میخوان دست از سره منو زندگیم بردارن.خدایا من دارم این وسط دیوونه میشم.صدای گریم بلند شده بود ولی هیچ کنترلی روی خودم نداشتم..صورتم و با دستام پوشوندم..از هیچ کدوم از حرفاش به اندازه اونکه گفت بی مادری دردم نیومدخ بود.همش همون حرفش توی گوشم زنگ میخورد《تو یک دختر بدبخت بیچاره ی فقیری که حتی مادرم نداره》با فکر کردن به جملش گریم شدید تر شد..احساس کردم یکی کنارم نشست.سرمو بلند نکردم.حتما یا احسان یا سینا چه فرقی میکنه اخه.
احسان-هستی اتفاقی افتاده؟
صدای نگران احسان توی گوشم پیچید با این حرفش گریم بیشتر شد که دستشو روی مچ دستم گذاشت و مجبورم کرد دستامو بردارم با همون صورت خیس نگاش کردم که گفت
اخسان-چیشده هستی؟
با هق هق گفتم
من-همش..تقصیره شماس..فکر کردی من نفهمیدم از دستی اتاق منو نیکارو یکی گرفتین تا منو عذاب بده
احسان-نیکا چیزی گفته؟!
من-دیگه چیزی هم نمونده که بگه..هرچی از دهنش در اومد بهم گفت..حالا خیالتون راحت شد که اشکمو در آورد
با این حرفم اخماش جمع شد بلند شد و دستمو کشید و به سمت اتاق منو نیکا رفت
http://eitaa.com/cognizable_wan
دردسر_عاشقی
#پارت60
دم آسانسور واستادچندباری روی کلیدش زدولی آسانسور پایین نیومد.هنوز مچ دستم توی دستش بودراه افتادسمت راه پله ها.منکه تااون لحظه خفه شده بودم دوباره حرفای نیکا توی ذهنم اومد.من عصبانی بودم و اون موقع نتونستم به نیکا حرفی بزنم ولی الان که میتونم عصبانیتموسره احسان خالی کنم.همونطور که از پله ها بالامیرفتم گفتم
من-ولم کنین.نمیخوام بیام اونجا
احسان-چرابا نیکا دعوات شد؟
همینطورداشت از پله ها بالامیرفت.
من-چه فرقی به حاله شماداره؟شماکه سریع در رفتین و نیکارو به جونه من انداختین درحالی که میدونستین اون اگه جای من باشه باحرفاش منو دیوونه میکنه.ولی اصلابراتون مهم نبود
دستمو از توی دستش کشیدم و سرجام واستادم که اونم مجبور شد واسته.برگشت سمتم
من-البته نبایدم مهم باشه.اخه من که یه منشی بیشتر نیستم..چرا باید براتون مهم باشه که شاید نیکا تا صبح منو روانی کنه یا شاید حرفایی بزنه که من ناراحت بشم یا..
پرید وسط حرفم و با عصبانیت گفت
احسان-من ازت پرسیدم اتاق جدا میخوای یا نه..تو گفتی نمیخوام
عجب آدمی بود.حتما توقع داشت منم مثل خودش پررو باشم..با حرص و صدای نسبتا بلندی گفتم
من-پس توقع داشتین چی بگم؟بیام و در کمال پررویی بگم بله آقا احسان من اتاق میخوام.
با داد گفت
احسان-الان میگی چیکار کنم هستی؟
با صدایی که به هزار دلیل میلرزید آروم گفتم.
من-هیچی
از کنارش رد شدم و پله هارو رفتم بالا تا رسیدم به اتاق اونم پشت سرم میومد.دره اتاقو زدم که باز کرد.اول که منو دید اخم کرد ولی اخمش با دیدن احسان جاشو به لبخند داد
نیکا-احسان جان بیا تو
از جلوی در کنار رفت که هردو اومدیم تو..به ظاهرش نگاه کردم یک نیم آستین سبز پوشیده بود با شلوار قد نود توسی چسب.موهاشم که تا شونش بود دورش ریخته بود...جای تخت ایستادم که احسانم اومد کنارم و با لحن عصبی شروع کرد
احسان-تو به چه حقی با هستی اینجوری حرف زدی؟نکنه یکم بهت رو دادم پررو شدی.
نیکا پوزخندی زد
نیکا-حدس میزدم بخواد بیاد چُقُلی منو پیش تو بکنه.
دیگه نمیتونستم جلوی دهنمو بگیرم تا الانم اشتباه میکردم که ساکت موندم
من-خواهشا چرت و پرت نگو..من به اون درجه از بیشعوری نرسیدم که بخوام چقلی کسیو بکنم..خودمو هم لایق کل کل وردن با تو نمیدونم
نیکا-نباید خودتو در حد ما بدونی.اخه دختر تو رو چه به ما مُرَفَهین..
چشمامو بستم که صدای تو بیخ گره احسان بلند شد..
احسان-نیکا بهتره دهنتو ببندی.
رومو کردم به احسان
من-نه آقا احسان بزارین حرفشو بزنه.
دوباره به نیکا نگاه کردم و گفتم
من-ببین نیکا خانم من حتی اگه بدبخت بیچاره هم باشم که نیستم.بهتر از تو و اَمثال تو ام که کارشون فقط به رُخ کشیدن پول باباهاشونه..شماها فقط بلدین با پول بقیه کلاس بزارین و فخر بفروشین که نمیدونین از نظر بقیه چقدر پَست و بی ارزش و عقده ای دیده میشین...تو با اینکارا شعورتو نشون میدی که معلومه خیلی پایینه ولی بنظرم نیاز نیست که به همه ثابت کنی بیشعوری.
نیکا-من حتی اگه بیشعورم باشم مردم بخاطر پول و ثروتم بهم احترام میزارن ولی تو چی؟تو که مجبوری از صبح تا شب برای اینو اون کار کنی؟راستشو بخوای دلم یکم برات میسوزه.خب تو هم به پول نیاز داری.یه پیشنهاد برات دارم..میتونی وقتی که کارت توی شرکت تموم شد بیای خونه من چون من به خدمتکار نیاز دارم...اونقدری هم پول دارم که بتونم به یک کلفت کمک کنم.
احسان-نیکا گمشو بیرون
دیگه به داد احسان توجه نکردم فقط همه ی عصبانیت و کینه نفرتمو جمع کردم و محکم خوابوندم توی گوشش.انقدر محکم زدم که پرت شد روی زمین..دسته منم به گزگز افتاده بود..احساس میکردم جیگرم خنک شده..حقشه..همین کافیه.دیگه نیاز به داد و هوار نیست.همین ضربه من تا مدت ها به عنوان یادگاری روی صورتش میمونه...ولی..احساس میکنم هنوز به اون اندازه کافی خالی نشدم دلم میخواد برم سمتش و موهاشو بکشم..اومدم دوباره برم سمتش که احسان بازو هامو گرفت
احسان-هستی بس کن
همون طور که تقلا میکروم ولم کنه گفتم
من-نه..بزارین من حساب این دختررو برسم..بزارین حالیش کنم با کی داره مثل نوکرش حرف میزنه
احسان-گفتم کافیه..هستی تمومش کن
من-آقا احسان میگم ولم کن...گفتم ولم کن.
انقدر ولم کن آخرو بلند گفتم که خودمم از صدای خودم تعجب کردم..دست از تقلا کردن برداشتم و سرجام آروم و مظلوم واستادم..اخماشو همچین کشید تو هم که یه لحظه ترسیدم.دستاشو از روی بازو هام برداشت و همونطور که به من نگاه میکرد با همون اخم گفت
احسان-نیکا گفتم برو بیرون
با اینکه به من نگاه میکرد ولی روی صحبتش با نیکا بود
نیکا-ولی احس..
احسان-گفتم همین حالا برو بیرون
همچین با عصبانیت و تحکم این حرفو زد که نیکا دیگه جرئت نکرد حرفی بزنه و رفت بیرون.آب دهنمو قورت دادم.چهرش خیلی برزخی بود.تنها راهی که داشتم این بود که دست پیش بگیرم که پس نیوفتم
من-بفرما..خوب شد؟شما هم همینو میخواستی؟میخواستی ببینی چجوری منو کو
@cognizable_wan
#تلنگرانہ🍃💥
✍این روزها ســـــعے ڪن
#مـــــدافع قــــــــــلبت باشے
ازنـــــفوذ شـــــیطان
شاید سخت تر از #مدافع حـــــرم بودن مدافع #قـــــــلب شدن باشد
" الْقَـــــلْبُ حـــــَرَمُ اللَّه "ِ
#قـــــلب،حرم خــــــــــداوند متعال است
پس در حـــــرم او غیر او را #ســـــاڪن نڪن #الا_بذڪر_الله_تطمئن_القـــــلوب
〰🇮🇷🌷🍃🍃🌷🇮🇷〰
دست نوشته ی حاج قاسم سلیمانی برای یکی از دوستانش:
علی عزیز! چهار چیز را فراموش نکن:
۱_اخلاص ، اخلاص ، اخلاص
یعنی گفتن ، انجام دادن و یا ندادن برای خدا
۲_قلبت را از هر چیز غیر او خالی کن و پر از محبت او و اهلبیت(علیهالسلام) کن
۳_نماز شب توشه عجیبی است
۴_یاد دوستان شهید ولو به یک صلوات
"برادرت ، دوستدارت سلیمانی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/cognizable_wan
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ناتوانی یک انسان که با خیر شود همراه
بهتر از قدرتی که شر بسوزانند شوند تباه
خودشان را قدرتمند می دانند بعضی ها
با همان افتخار قدرت افتاده اند به چاه
وَإِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ
کاش تدبر داشتند ، شده بودند سر به راه
کشور امـام زمـان است اینجا ، هشـدار
عرصه تاخت و تاز شما نیست و جولانگاه
خودشان آگاه هستند به این موضوع که
در کمینشان هستند نیروهای غیور سپاه
〰〰〰〰〰🇮🇷🌷🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
با اینکه میدانیم او [امام زمان(عج)] واسطهی بین ما و خداست، معذلک به فکر او نیستیم!
ایکاش میدانستیم که احتیاج او به ما و دعای ما برای او، به نفع خود ماست؛ وگرنه قرب و منزلت او در نزد خدا معلوم است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫
🌷
⭕️ #قضا_و_قدر_الهی چه نقشی در زندگی ما مسلمانان دارد؟
🔷اعتقاد به #قضا_و_قدر از آن اندیشه هایی است که در طول تاریخ به نوعی با ساختارهای قدرت مرتبط بوده است. پادشاهان مستبد دوست داشتند که مردم #جبرگرا باشند، بخاطر اینکه هر بلایی سر مردم بیاورند، مردم بگویند که قسمت و #تقدیر ما این بوده است. یکی از #پیامدهای_اجتماعی_جبرگرایی این است که فرد برای #تغییر_شرایط_موجود تلاش نمیکند. اگر شما احتمال بدهی که در کنکور قبول میشوی، سعی میکنی که در کنکور قبول بشوی، ولی اگر فکر کنی که دست من نیست و قبلا مقدر شده است، اگر قرار است که قبول بشوم، میشوم و اگر قرار باشد که قبول نشوم، نمیشوم و درس خواندن من هیچ فایده ای ندارد. شما وقتی تلاش میکنی، که فکر کنی قبول شدن شما دست خودت است.
🔷 #حکام_جور همواره تلاش میکردند که #مردم_جبرگرا_بشوند و نخواهند که حق شان را از حاکمان بگیرند و بگویند که قسمت ما همین بوده است.
«گلیم کسی را که بافتند سیاه، با آب زمزم و کوثر، سفید نتوان کرد». این نگاه دو کس است: یکی #نگاه_انسان_تنبل که میخواهد #توجیهی برای تنبلی اش داشته باشد. یکی حاکمان و #مستبدانی که #نفعشان در تنبلی مردم است. علامه اقبال لاهوری میگوید: بعد از هر شکست بزرگ، ملتهای شکست خورده نگاه جبرگرانه پیدا میکنند. مثلا مغول، مردم کشورهای اسلامی را شکست داده و اذیت کرده و بعد اشعار جبرگرانه در آن دوره در میان مردم زیاد است. زیرا این جبرگرایی نوعی واکنش مردم است برای اینکه شکست خودشان را توجیه کنند و خودشان را آرام کنند، #فرافکنی بکنند و بگویند که خدا این کار را خواست و تقدیر الهی بوده است و بگویند که کاری از دست ما برنمیآید.
🔷وقتی #اسرای_کربلا را به دارالعماره ی کوفه می آورند، #ابن_زیاد به امام سجاد(ع) نگاه میکند و میگوید که این کیست؟ میگویند که ایشان علی پسر امام حسین(ع) هستند. ابن زیاد با بی ادبی میگوید که مگر علی بن حسین (اشاره به حضرت علی اکبر ع) را خدا نکشت؟ امام سجاد(ع) میفرمایند: آن علی بن حسینی که کشته شده برادر بزرگ من بود و او را خدا نکشت، بلکه #مردم_کشتند. #ابن_زیاد میخواست از خودش #رفع_اتهام بکند و بگوید که حضرت علی اکبر(ع) را خدا کشت.
🔷جبرگرایی نوعی #فرافکنی است. جامعهای که دنبال #جبر_مطلق است فرسوده میشود و خالی از #شوق و ذوق عمل میشود. در جوامعی که به #اختیار_مطلق معتقد هستند، در یک جاهایی خسته میشوند و به #درهای_بسته میخورند. آن جوری که میخواهند نتیجه نمیگیرند و ناامید میشوند. به نظر میرسد #اعتقاد_میانه جبر و اختیار که #تفکر_شیعه_امامیه است از این جهت به ما کمک میکند که ما نوعی #بالانس_معنوی و فکری هم پیدا میکنیم. یعنی ضمن این که موظف هستیم که #تلاش کنیم، از آن طرف میدانیم که همواره یک #منبع_مطمئن_حمایت_کننده در کنار ما هم وجود دارد. من #تلاش خودم را میکنم و از او هم #کمک میگیرم، پس حتما برای من اتفاق خوبی خواهد افتاد.
🔷ما میگوییم: مال حلال را دزد نمی برد، ولی اگر مال حلال را هم مواظبش نباشید دزد می برد. مردم در راهی با پیامبر(ص) میرفتند، برای خوردن غذا در وسط راه همراهان از پیامبر اکرم (ص) پرسیدند که پای شترها را ببندیم یا توکل بکنیم؟ مثل اینکه بگوییم ما به ماشین مان دزد گیر بزنیم یا بدست خدا بسپاریم؟ پیامبر اکرم (ص) فرمودند: شترها را ببندید و توکل کنید. شاعر که میگوید: با توکل زانوی اشتر ببند، اشاره به این حدیث است. پس ماشینتان را قفل کنید و توکل هم بکنید. ماشینتان را قفل کنید، زیرا اگر اینکار را نکنید آن را میدزدند و هنگام قفل کردن توکل هم بکنید، زیرا خیلی از ماشینها راهم قفل کردند ولی باز دزد آن را برد. پس مال حلال را هم دزد میبرد.
🔷کسانی که در ازدواجهایشان انتخابهای موفق میکنند، میگویند که ما حواسمان را جمع کردیم ولی در ازدواجهایی که به شکست ختم میشود، میگویند که بخت ما یا قسمت ما این بود. کسی که #اشتباه کرده، برای این که وجدان خودش را آرام کند میگوید که #قسمت ما این بود. یا اینکه بقیه برای این که او را آرام کنند میگویند که قسمت تو بود و خدا را هم بدهکار میکنند. حقیقت این است که خدا تعهد نکرده است که کوتاهیهای ما را جبران بکند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#انتشار_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
1_474767144.ogg
1.85M
❌🎧 علت سکوت رهبری در برابر مشکلات جامعه چیست؟؟؟
🔺انتظار مردم جامعه از رهبری سخنرانی و گوشزد کردن نکات نیست!
🎙 دکتر محسن سلطانی
#همسرانه
# *به_هم_عشق_بدهیم*
✅چه بهتر که مرد به زن بگوید:ای کاش همه ی زن ها مثل تو بودند، تو در دنیا نمونه ای
✍و چقدر خوب که زن به شوهرش بگوید: ای کاش همه ی زن ها مثل من خوش شانس بودند و شوهری مثل شما داشتند.
اسلام این گونه از اخلاقیات را می پسندد و می خواهد بین زن و شوهر الفت برقرار باشد.
زن خود را برای شوهرش و شوهر خودش را برای زنش بخواهد، نتیجه ی این گونه زندگی، سعادت است.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
گل نازدانه پدر
رقیه ...رقیه نجیب! ای مهتاب شب های الفت حسین! ای مظلوم ترین فریاد خسته!
گلِ نازدانه پدر و انیس رنج های عمه!
رقیه... رقیه کوچک! ای یادگار تازیانه های نینوا و سیل سیلی کربلا! دست های کوچکت هنوز بوی نوازش های پدر را می داد، و نگاه های معصوم و چشمان خسته ات، نور امید را به قلب عمه می تاباند.
رقیه... رقیه صبور ! بمان، که بی تو گلشن خزان دیده اهل بیت، دیگر بوی بهار را استشمام نخواهد کرد، تو نوگل بهشتی و فرشته زمینی، پس بمان که کمر خمیده عمه، مصیبتی دیگر را تاب نخواهد آورد...
◾️سالروز شهادت حضرت رقیه (س) تسلیت باد.
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت61
کلافه رو تخت دراز کشیدم...ساعت ۱ بود از اون موقع که احسان رفتش دیگه ندیدمش.حسابی کلافه بودم..دوست نداشتم از دستم ناراحت باشه؛آخه خدایی تقصیر من بود اون بیچاره اومده بود جلو نیکا از من طرفداری کنه بعد من با حرفایی که زدم ناراحتش کردم..پوووف.رو تخته تشستم و ارنج دستامو روی پاهام گذاشتم پاهامو تکون میدادم...چیکار کنم الان؟اگه برم پیشش زشته؟نه اتفاقا اگه نرم بدتره!یکی محکم زدم تو سرم الهی بمیرم که کلا همیشه همین اخلاق گند و دارم یه زری میزنم بعد پشیمون میشم.اه گند بزنن بهت دختر...رفتم سمت در دستم که روی دستگیره رفت پشیمون شدم.اگه الان با خودش فکر کنه مثلا من کشته مرده اشم چی؟نه بابا احسان اینجوری نیست...در اتاقشون واستادم هیچکی اون اطراف نبود گوشمو گذاشتم رو در که ببینم چیکار میکنن..ولی لامصبا هیچ صدایی ازشون در نمیومد؛حالا ولش کن من که برای فالگوش وایستادن نیومدم اومدم منت کشی کنم.درو زدم..چند دقیقه طول کشید که در باز شد و سینا اومد جلوی در
من-سلام
سینا-سلام..چیزی شده هستی؟
دستامو توی هم قلاب کردم و مِن مِن کنان گفتم
من-چیزه..من اومده بودم آقا احسانو ببینم....اخه اون موقع از دست نیکا عصبانی بودم برا همین..
سینا پرید وسط حرفم و با لبخند گفت
سینا-باشه بیا بروتو...فقط نیکا کجاس؟
من-نمیدونم از اون موقع که از اتاق رفت بیرون دیگه نیومدش..
سینا-خیله خب تو برو تو منم برم ببینم میتونم نیکارو پیدا کنم یا نه..خیر سرمون ساعت ۴ جلسه داریم هنوز ناهارم نخوردیم
از جلوی درگاه در کنار رفت که رفتم تو.چشمم خورد به احسان روی تختش دراز کشیده بود و ارنج دستشو روی چشماش گذاشته بود..انقدر گیج بودم که یادم رفت از سینا بپرسم تو اتاق احسان چیکار میکرد..البته همون بهتر که نپرسیدم مگه فضولم..صدامو صاف کردم
من-آقا احسان
با شنیدن صدام دستشو از رو چشمام برداشت و با ابروی بالا رفته نگام کرد..عادتش بود هر وقت تعجب میکرد چشمام گرد نمیشد ابروش بالا میرفت.روی تخت نشست و گفت
احسان-اینجا چیکار میکنی هستی؟
من-خب راستش اومدم معذرت خواهی کنم.
انگار بحث براش جالب شد چون به پشت تخت تکیه داد و دوتا ابروشو انداخت بالا
احسان-معذرت خواهی؟براچی؟
من-خب راستش اون موقع نیکا خیلی بد حرف زد یه چیزی گفت که من جونم آتیش گرفت برای همین اعصبانی بودم.تنها کسی هم پیشم بود شما بودین..برای همینم همه عصبانیتامو سره شما خالی کردم....ببخشید
لبخند کجی روی لبش نقش بست
احسان-نه بابا..ناراحت که نشدم.فقط اون داد آخرت رو اعصابم بود
شرمنده سرمو پایین انداختم که ادامه داد
احسان-تو نگران نیکا نباش.اگه اذیتت کرد کافیه به من بگی.خودم به حسابش میرسم.
سرنو آوردم بالا و با لبخند نگاش کردم.یه حس خوب سراسر وجودمو گرفت.حس اینکه بعد چند ماه یه حامی داشتم..درست شده بودیم شبیه این پدر دخترایی که دختره میومد از دوستاش شکایت میکرد و باباهه گوششونو میپیچوند
من-دستتون درد نکنه اقا احسان.خودم از پسش بر میام
چشمکی زد و با شیطنت گفت
احسان-اره دیدم چجوری خوابوندی تو گوشش
ریز خندیدم..خب حقش بود.
احسان-ولی خدایی خودمونیم دستت سنگینه.فکر کنم یه ماهی ردش بمونه.
من-حقش بود دختره ی فضول
احسان-آرا واقعا..من که خوشم اومد
با خنده نگاش کردم
من-پس خواسته دلتون بوده..من ناخواسته عملیش کردم.
احسان-اِاای..یجورایی آره.
دوباره خندیدم که یاد چیزی افتادم
من-آقا احسان ساعت ۱ و خورده ایه نمیخواین بریم غذا بخوریم اخه ساعت ۴ جلسه دارین
احسان-آره..ولی قبلش من باید لباس بموشم.تو هم برو بپوش که بریم پایین.
من-باشه..الان مثل جت میام.
و دویدم سمت اتاقم گشنم بود.حسااابی.با اون همه حرصی هم که من خورده بودم طبیعی بود گشنم بشه.همون لباسایی که توی راه پوشیده بودمو دوباره پوشیدم میخواستم اون لباسایی که با خودم اورده بودمو توی جلسه بموشم تا تمیز و مرتب باشم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت62
واای خدا داشتم میترکیدم از بس خورده بودم به پشتی صندلیم تکیه دادم و خیره شدم به احسان و سینا که هنوز مشغول خوردن بودن نیکا هم آدم شده بود و کلش توی ظرفش بود جیکم در نمیومد.الهی قربون احسان برم که اینجوری دمشو چید..هستی!!واقعا حیف تو نیست که قربون پسر مردم بشی..اخه احسان خیلی گله.باشه بازم تو حیفی..همونجور درحال خوددرگیری بودم که صدای سینا بلند شد گارسونو صدا میکرد
گارشون-بله؟
سینا-میشه لطفا یک پلاستیک دست دار بیاری.
گارسون-حتما..الان میارم خدمتتون
با تعجب نگاش کردم پلاستیک براچی میخواد سواله منو احسان به زبون آورد
احسان-پلاستیک براچی میخوای؟
سینا-خب داداش غذاهارو بریزیم با خودمون ببریم دیگه
با این حرفش احسان که میخواست با قاشق لقمه توی دهنش بزاره همونجوری خشک شد...منم پقی زدم زیر خنده.واقعا این پسره یه تختش کمه .میخواد غذارو تو پلاستیک بریزه.احسان با لحنی سوالی که ته مایه خنده توش بود گفت
احسان-سینا واقعا با خودت چی فکر کردی میخوای غذاهارو تو پلاستیک بریزی؟
سینا پشت گردنشو خاروند و گفت
سینا-اخه غذاها حیف میشه.
به ظرف غذاش نگاه کردم با چیزی که دیدم دوباره زدم زیر خنده...دقیقا دوتا قاشق برنج توی بشقابش مونده بود.خداشاهده اگه بیشتر بوده باشه.سینا یا خنده رو به من گفت
سینا-نیشتو ببند
همونطور که سعی میکردم خندمو کنترل کنم گفتم
من-آقا سینا بخاطره همون دوتا قاشق پلاستیک گرفتین؟!
سینا-فقط همینا نیست که
با تعجب نگاش کردم..پس کدوما بود.
من-دیگه که غذایی نیست آقا سینا
به بشقاب من که حدودا نصفش مونده بود اشاره کرد و گفت
سینا-اینارو هم با خودم میبرم
دوباره خندم گرفته بود.عجب آدم پررویی بود.اصلا شاید من بخوام غذامو بخورم.این دفعه احسان دخالت کرد
احسان-اون غذای هستیه.حتی اگه نخواد بخوره هم میتونه با خودش ببره یا اصلا بزاره بمونه.تو فقط میتونی برا غذای خودت تصمیم بگیری
آاااخ لایک تو وجودت آقا احسان...سینا پشت چشمی نازک کرد و بعد از روی صندلیش بلند شد.
سینا-ایییش اصلا نخواستم..میرم برای خودم میخرم.
وبعد حرفش از رستوران زد بیرون با تعجب رو کردم به احسان
من-آقا احسان آقا سینا ناراحت شد؟
عجب آقا تو آقایی شد هااا.احسان نیشخندی زد وگفت
احسان-نه بابا.این سینا از همون اول یکم خل وچل و دیوونه بود.
بعد اینکه هر کسی غذاشو خورد.رفتیم تا آماده بشیم.مانتومو برداشتم انگار یه پیراهن گل گلی بود تا روی رون پام که روش یک پانچ بلند طوسی میخورد ولی بهم وصل بودن جیبا و سر آستینای پانچ هم از جنس همون پیراهن بود اونو پوشیدم با شلوار و شال مشکی کفشهای پاشنه بلند مشکیمم پام کردم.حوصله آرایش کردنم که نداشتم فقط یه ضدآفتاب زدم و پریدم بیرون....جلسه کاملا کسل کننده بود من که فقط نشسته بودم و بین حرفاشون جاهایی که احسان اشاره میکرد رو یادداشت میکردم.چندتا سیدی و پوشه نمونه کارامونم که آماره کرده بودم به شرکت مقابل نشون میدادم.۲ساعتی طول کشید تا جلسه تموم شد.با اومدن توی حیاط ساختمون نفسمو محکم بیرون دادم
من-آخییییش.داشتم خفه میشدم اونجا
احسان-براچی خفه شی؟
من-جلسه فوق العاده کسل کننده ای بود
احسان با سوئیچش درارو باز کرد و درهمون حال گفت
احسان-بیا بشین بریم یه دوری بزنیم
با تعجب نگاش کردم.بریم باهم دور بزنیم؟..نیشم ناخودآگاه باز شد.الان یعنی احسان بهم پیشنهاد همراهیشو داد..ایول.بهتر از این نمیشد..سریع رفتم سمت در و توی ماشین نشستم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت63
چند دقیقه ای بود که تو راه بودیم و داشتیم گشت میزدیم.نیشم تا بناگوش باز بود خوشحال بودم که با احسان اومدم بیرون حالا به هر دلیلی که بود نمیدونم همینجوری نشسته بودم که صدای احسان بلند شد
احسان-کجا بریم؟
دستامو کوبیدم بهم و گفتم
من-شهربازی
با لحن جدی گفت
احسان-هستی مگه بچه ای؟تفریح که نیومدیم میخوام باهات حرف بزنم
مثل لاستیک پنچر شدم.پسره بی ادب من گفتم منو آورده بگردونه نگو میخواسته حرف بزنه.با دهن کجی گفتم
من-خب جناب آرمان کجا میخوایم بریم
همونطور که لبخند کجی میزد گفت
احسان-کافی شاپ
نفسمو با فوت بیرون دادم.چند دقیقه طول کشید تا رسیدیم به مقصد..
پشت میز نشستم و منتظر نگاش کردم.به پشتی صندلی تکیه داد و کتشو مرتب کرد.نگاه منو که روی خودش دید کلشو به معنی اینکه چیه تکون داد همونطور که داشتم با حرص نگاش میکردم گفتم
من-مگه منو نیاورده بودین که باهام صحبت کنین پس چیشد؟منتظرم!
منتظر بهش چشم دوختم که همونطور که پشت گردنشو میخواروند گفت
احسان-راستش من چند روزی کار دارم.ممکن شبا دیر وقت بیام یعنی ممکنه که نه دیر میام.حنا خونه تنهاس توی اینجور مواقع میرفت پیش سینا چون خیلی باهاش جوره ولی متاسفانه با سینا مشغول کاریم و اونم نیست.اگه بشه و بتونی دوروزی بیای پیش حنا ممنون میشم.
آخ جون.بهتر از این نمیشد.میرفتیم تو خونه احسان کلی با حنا کیف میکردیم.لبام که نزدیک بود از هم برای خنده باز بشه رو بستم و سعی کردم حالت دو دلی به خودم بگیرم
من-راستش من حنا رو که خیلی دوست دارم.باید با بابام صحبت کنم اگه ایشون راضی بشن حتما میام.
زر زدم باو..بابا کیلو چندبود.بهش میگم دوروزی باید برم جلسه داریم و حقوق بیشتر بهم میدن حتما راضی میشه...همونطور که لبخند کوچیکی روی لبش بود سرشو تکون داد
من-فقط..
سوالی نگام کرد که با تشویش سوالمو به زبون آوردم
من-خودتون..یعنی شما توی این دو روز اصلا نیستین؟
احسان-چرا میام ولی اخر شب ممکنه نصف شب بشه..حنا هم تازگیا خیلی بهونه میاره تنها خونه نمونه..رو مخ منه
لبخندی زدم
من-خب اونم بچس دیگه.تنهایی هم میترسه هم حوصلش سرمیره.من خودم میام پیشش....فقط از کِی؟
احسان-فردا صبح که برمیگردیم هیچی اون شبو هستم ولی از پس فردا کلا سرم شلوغ میشه..حنا هم راضی شده تا عصر تو خونه تنها باشه اگه شب تو بری پیشش
اخی..الهیی..چقدر من دوست داشتنی ام که تو همون دیدار اول عاشقم شده..لبخندی زدم که منو برداشت تا سفارش بده
http://eitaa.com/cognizable_wan