eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
دردسر_عاشقی دم آسانسور واستادچندباری روی کلیدش زدولی آسانسور پایین نیومد.هنوز مچ دستم توی دستش بودراه افتادسمت راه پله ها.منکه تااون لحظه خفه شده بودم دوباره حرفای نیکا توی ذهنم اومد.من عصبانی بودم و اون موقع نتونستم به نیکا حرفی بزنم ولی الان که میتونم عصبانیتموسره احسان خالی کنم.همونطور که از پله ها بالامیرفتم گفتم من-ولم کنین.نمیخوام بیام اونجا احسان-چرابا نیکا دعوات شد؟ همینطورداشت از پله ها بالامیرفت. من-چه فرقی به حاله شماداره؟شماکه سریع در رفتین و نیکارو به جونه من انداختین درحالی که میدونستین اون اگه جای من باشه باحرفاش منو دیوونه میکنه.ولی اصلابراتون مهم نبود دستمو از توی دستش کشیدم و سرجام واستادم که اونم مجبور شد واسته.برگشت سمتم من-البته نبایدم مهم باشه.اخه من که یه منشی بیشتر نیستم..چرا باید براتون مهم باشه که شاید نیکا تا صبح منو روانی کنه یا شاید حرفایی بزنه که من ناراحت بشم یا.. پرید وسط حرفم و با عصبانیت گفت احسان-من ازت پرسیدم اتاق جدا میخوای یا نه..تو گفتی نمیخوام عجب آدمی بود.حتما توقع داشت منم مثل خودش پررو باشم..با حرص و صدای نسبتا بلندی گفتم من-پس توقع داشتین چی بگم؟بیام و در کمال پررویی بگم بله آقا احسان من اتاق میخوام. با داد گفت احسان-الان میگی چیکار کنم هستی؟ با صدایی که به هزار دلیل میلرزید آروم گفتم. من-هیچی از کنارش رد شدم و پله هارو رفتم بالا تا رسیدم به اتاق اونم پشت سرم میومد.دره اتاقو زدم که باز کرد.اول که منو دید اخم کرد ولی اخمش با دیدن احسان جاشو به لبخند داد نیکا-احسان جان بیا تو از جلوی در کنار رفت که هردو اومدیم تو..به ظاهرش نگاه کردم یک نیم آستین سبز پوشیده بود با شلوار قد نود توسی چسب.موهاشم که تا شونش بود دورش ریخته بود...جای تخت ایستادم که احسانم اومد کنارم و با لحن عصبی شروع کرد احسان-تو به چه حقی با هستی اینجوری حرف زدی؟نکنه یکم بهت رو دادم پررو شدی. نیکا پوزخندی زد نیکا-حدس میزدم بخواد بیاد چُقُلی منو پیش تو بکنه. دیگه نمیتونستم جلوی دهنمو بگیرم تا الانم اشتباه میکردم که ساکت موندم من-خواهشا چرت و پرت نگو..من به اون درجه از بیشعوری نرسیدم که بخوام چقلی کسیو بکنم..خودمو هم لایق کل کل وردن با تو نمیدونم نیکا-نباید خودتو در حد ما بدونی.اخه دختر تو رو چه به ما مُرَفَهین.. چشمامو بستم که صدای تو بیخ گره احسان بلند شد.. احسان-نیکا بهتره دهنتو ببندی. رومو کردم به احسان من-نه آقا احسان بزارین حرفشو بزنه. دوباره به نیکا نگاه کردم و گفتم من-ببین نیکا خانم من حتی اگه بدبخت بیچاره هم باشم که نیستم.بهتر از تو و اَمثال تو ام که کارشون فقط به رُخ کشیدن پول باباهاشونه..شماها فقط بلدین با پول بقیه کلاس بزارین و فخر بفروشین که نمیدونین از نظر بقیه چقدر پَست و بی ارزش و عقده ای دیده میشین...تو با اینکارا شعورتو نشون میدی که معلومه خیلی پایینه ولی بنظرم نیاز نیست که به همه ثابت کنی بیشعوری. نیکا-من حتی اگه بیشعورم باشم مردم بخاطر پول و ثروتم بهم احترام میزارن ولی تو چی؟تو که مجبوری از صبح تا شب برای اینو اون کار کنی؟راستشو بخوای دلم یکم برات میسوزه.خب تو هم به پول نیاز داری.یه پیشنهاد برات دارم..میتونی وقتی که کارت توی شرکت تموم شد بیای خونه من چون من به خدمتکار نیاز دارم...اونقدری هم پول دارم که بتونم به یک کلفت کمک کنم. احسان-نیکا گمشو بیرون دیگه به داد احسان توجه نکردم فقط همه ی عصبانیت و کینه نفرتمو جمع کردم و محکم خوابوندم توی گوشش.انقدر محکم زدم که پرت شد روی زمین..دسته منم به گزگز افتاده بود..احساس میکردم جیگرم خنک شده..حقشه..همین کافیه.دیگه نیاز به داد و هوار نیست.همین ضربه من تا مدت ها به عنوان یادگاری روی صورتش میمونه...ولی..احساس میکنم هنوز به اون اندازه کافی خالی نشدم دلم میخواد برم سمتش و موهاشو بکشم..اومدم دوباره برم سمتش که احسان بازو هامو گرفت احسان-هستی بس کن همون طور که تقلا میکروم ولم کنه گفتم من-نه..بزارین من حساب این دختررو برسم..بزارین حالیش کنم با کی داره مثل نوکرش حرف میزنه احسان-گفتم کافیه..هستی تمومش کن من-آقا احسان میگم ولم کن...گفتم ولم کن. انقدر ولم کن آخرو بلند گفتم که خودمم از صدای خودم تعجب کردم..دست از تقلا کردن برداشتم و سرجام آروم و مظلوم واستادم..اخماشو همچین کشید تو هم که یه لحظه ترسیدم.دستاشو از روی بازو هام برداشت و همونطور که به من نگاه میکرد با همون اخم گفت احسان-نیکا گفتم برو بیرون با اینکه به من نگاه میکرد ولی روی صحبتش با نیکا بود نیکا-ولی احس.. احسان-گفتم همین حالا برو بیرون همچین با عصبانیت و تحکم این حرفو زد که نیکا دیگه جرئت نکرد حرفی بزنه و رفت بیرون.آب دهنمو قورت دادم.چهرش خیلی برزخی بود.تنها راهی که داشتم این بود که دست پیش بگیرم که پس نیوفتم من-بفرما..خوب شد؟شما هم همینو میخواستی؟میخواستی ببینی چجوری منو کو @cognizable_wan
🍃💥 ✍این روزها ســـــعے ڪن قــــــــــلبت باشے ازنـــــفوذ شـــــیطان شاید سخت تر از حـــــرم بودن مدافع شدن باشد " الْقَـــــلْبُ حـــــَرَمُ اللَّه "ِ ،حرم خــــــــــداوند متعال است پس در حـــــرم او غیر او را نڪن
〰🇮🇷🌷🍃🍃🌷🇮🇷〰 دست نوشته ی حاج قاسم سلیمانی برای یکی از دوستانش: علی عزیز! چهار چیز را فراموش نکن: ۱_اخلاص ، اخلاص ، اخلاص یعنی گفتن ، انجام دادن و یا ندادن برای خدا ۲_قلبت را از هر چیز غیر او خالی کن و پر از محبت او و اهل‌بیت(علیه‌السلام) کن ۳_نماز شب توشه عجیبی است ۴_یاد دوستان شهید ولو به یک صلوات "برادرت ، دوستدارت سلیمانی 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/cognizable_wan
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ناتوانی یک انسان که با خیر شود همراه بهتر از قدرتی که شر بسوزانند شوند تباه خودشان را قدرتمند می دانند بعضی ها با همان افتخار قدرت افتاده اند به چاه وَإِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ کاش تدبر داشتند ، شده بودند سر به راه کشور امـام زمـان است اینجا ، هشـدار عرصه تاخت و تاز شما نیست و جولانگاه خودشان آگاه هستند به این موضوع که در کمینشان هستند نیروهای غیور سپاه 〰〰〰〰〰🇮🇷🌷🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: با اینکه می‌دانیم او [امام زمان(عج)] واسطه‌ی بین ما و خداست، مع‌ذلک به فکر او نیستیم! ای‌کاش می‌دانستیم که احتیاج او به ما و دعای ما برای او، به نفع خود ماست؛ وگرنه قرب و منزلت او در نزد خدا معلوم است. http://eitaa.com/cognizable_wan
💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫 🌷 ⭕️ چه نقشی در زندگی ما مسلمانان دارد؟ 🔷اعتقاد به از آن اندیشه هایی است که در طول تاریخ به نوعی با ساختارهای قدرت مرتبط بوده است. پادشاهان مستبد دوست داشتند که مردم باشند، بخاطر اینکه هر بلایی سر مردم بیاورند، مردم بگویند که قسمت و ما این بوده است. یکی از این است که فرد برای تلاش نمیکند. اگر شما احتمال بدهی که در کنکور قبول میشوی، سعی می‌کنی که در کنکور قبول بشوی، ولی اگر فکر کنی که دست من نیست و قبلا مقدر شده است، اگر قرار است که قبول بشوم، میشوم و اگر قرار باشد که قبول نشوم، نمیشوم و درس خواندن من هیچ فایده ای ندارد. شما وقتی تلاش میکنی، که فکر کنی قبول شدن شما دست خودت است. 🔷 همواره تلاش میکردند که و نخواهند که حق شان را از حاکمان بگیرند و بگویند که قسمت ما همین بوده است. «گلیم کسی را که بافتند سیاه، با آب زمزم و کوثر، سفید نتوان کرد». این نگاه دو کس است: یکی که میخواهد برای تنبلی اش داشته باشد. یکی حاکمان و که در تنبلی مردم است. علامه اقبال لاهوری میگوید: بعد از هر شکست بزرگ، ملتهای شکست خورده نگاه جبرگرانه پیدا میکنند. مثلا مغول، مردم کشورهای اسلامی را شکست داده و اذیت کرده و بعد اشعار جبرگرانه در آن دوره در میان مردم زیاد است. زیرا این جبرگرایی نوعی واکنش مردم است برای اینکه شکست خودشان را توجیه کنند و خودشان را آرام کنند، بکنند و بگویند که خدا این کار را خواست و تقدیر الهی بوده است و بگویند که کاری از دست ما برنمی‌آید. 🔷وقتی را به دارالعماره ی کوفه می آورند، به امام سجاد(ع) نگاه میکند و میگوید که این کیست؟ می‌گویند که ایشان علی پسر امام حسین(ع) هستند. ابن زیاد با بی ادبی می‌گوید که مگر علی بن حسین (اشاره به حضرت علی اکبر ع) را خدا نکشت؟ امام سجاد(ع) می‌فرمایند: آن علی بن حسینی که کشته شده برادر بزرگ من بود و او را خدا نکشت، بلکه . می‌خواست از خودش بکند و بگوید که حضرت علی اکبر(ع) را خدا کشت. 🔷جبرگرایی نوعی است. جامعه‌ای که دنبال است فرسوده میشود و خالی از و ذوق عمل میشود. در جوامعی که به معتقد هستند، در یک جاهایی خسته میشوند و به می‌خورند. آن جوری که می‌خواهند نتیجه نمی‌گیرند و ناامید می‌شوند. به نظر می‌رسد جبر و اختیار که است از این جهت به ما کمک میکند که ما نوعی و فکری هم پیدا می‌کنیم. یعنی ضمن این که موظف هستیم که کنیم، از آن طرف میدانیم که همواره یک در کنار ما هم وجود دارد. من خودم را میکنم و از او هم میگیرم، پس حتما برای من اتفاق خوبی خواهد افتاد. 🔷ما می‌گوییم: مال حلال را دزد نمی برد، ولی اگر مال حلال را هم مواظبش نباشید دزد می برد. مردم در راهی با پیامبر(ص) میرفتند، برای خوردن غذا در وسط راه همراهان از پیامبر اکرم (ص) پرسیدند که پای شترها را ببندیم یا توکل بکنیم؟ مثل اینکه بگوییم ما به ماشین مان دزد گیر بزنیم یا بدست خدا بسپاریم؟ پیامبر اکرم (ص) فرمودند: شترها را ببندید و توکل کنید. شاعر که می‌گوید: با توکل زانوی اشتر ببند، اشاره به این حدیث است. پس ماشین‌تان را قفل کنید و توکل هم بکنید. ماشین‌تان را قفل کنید، زیرا اگر اینکار را نکنید آن را می‌دزدند و هنگام قفل کردن توکل هم بکنید، زیرا خیلی از ماشین‌ها راهم قفل کردند ولی باز دزد آن را برد. پس مال حلال را هم دزد می‌برد. 🔷کسانی که در ازدواج‌هایشان انتخاب‌های موفق می‌کنند، می‌گویند که ما حواسمان را جمع کردیم ولی در ازدواج‌هایی که به شکست ختم می‌شود، می‌گویند که بخت ما یا قسمت ما این بود. کسی که کرده، برای این که وجدان خودش را آرام کند می‌گوید که ما این بود. یا اینکه بقیه برای این که او را آرام کنند می‌گویند که قسمت تو بود و خدا را هم بدهکار می‌کنند. حقیقت این است که خدا تعهد نکرده است که کوتاهی‌های ما را جبران بکند. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_474767144.ogg
1.85M
❌🎧 علت سکوت رهبری در برابر مشکلات جامعه چیست؟؟؟ 🔺انتظار مردم جامعه از رهبری سخنرانی و گوشزد کردن نکات نیست! 🎙 دکتر محسن سلطانی
حساب آنان که در جنگ تحمیلی از جان و مال و آرامش‌شان گذشتند از کاسبان و رزمندگان و شجاعان "بعد از جنگ" جداست. ایران تا ابد مدیون شماست... ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌓‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌
# *به_هم_عشق_بدهیم* ✅چه بهتر که مرد به زن بگوید:ای کاش همه ی زن ها مثل تو بودند، تو در دنیا نمونه ای ✍و چقدر خوب که زن به شوهرش بگوید: ای کاش همه ی زن ها مثل من خوش شانس بودند و شوهری مثل شما داشتند. اسلام این گونه از اخلاقیات را می پسندد و می خواهد بین زن و شوهر الفت برقرار باشد. زن خود را برای شوهرش و شوهر خودش را برای زنش بخواهد، نتیجه ی این گونه زندگی، سعادت است. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
گل نازدانه پدر رقیه ...رقیه نجیب! ای مهتاب شب های الفت حسین! ای مظلوم ترین فریاد خسته! گلِ نازدانه پدر و انیس رنج های عمه! رقیه... رقیه کوچک! ای یادگار تازیانه های نینوا و سیل سیلی کربلا! دست های کوچکت هنوز بوی نوازش های پدر را می داد، و نگاه های معصوم و چشمان خسته ات، نور امید را به قلب عمه می تاباند. رقیه... رقیه صبور ! بمان، که بی تو گلشن خزان دیده اهل بیت، دیگر بوی بهار را استشمام نخواهد کرد، تو نوگل بهشتی و فرشته زمینی، پس بمان که کمر خمیده عمه، مصیبتی دیگر را تاب نخواهد آورد... ◾️سالروز شهادت حضرت رقیه (س) تسلیت باد.
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی کلافه رو تخت دراز کشیدم...ساعت ۱ بود از اون موقع که احسان رفتش دیگه ندیدمش.حسابی کلافه بودم..دوست نداشتم از دستم ناراحت باشه؛آخه خدایی تقصیر من بود اون بیچاره اومده بود جلو نیکا از من طرفداری کنه بعد من با حرفایی که زدم ناراحتش کردم..پوووف.رو تخته تشستم و ارنج دستامو روی پاهام گذاشتم پاهامو تکون میدادم...چیکار کنم الان؟اگه برم پیشش زشته؟نه اتفاقا اگه نرم بدتره!یکی محکم زدم تو سرم الهی بمیرم که کلا همیشه همین اخلاق گند و دارم یه زری میزنم بعد پشیمون میشم.اه گند بزنن بهت دختر...رفتم سمت در دستم که روی دستگیره رفت پشیمون شدم.اگه الان با خودش فکر کنه مثلا من کشته مرده اشم چی؟نه بابا احسان اینجوری نیست...در اتاقشون واستادم هیچکی اون اطراف نبود گوشمو گذاشتم رو در که ببینم چیکار میکنن..ولی لامصبا هیچ صدایی ازشون در نمیومد؛حالا ولش کن من که برای فالگوش وایستادن نیومدم اومدم منت کشی کنم.درو زدم..چند دقیقه طول کشید که در باز شد و سینا اومد جلوی در من-سلام سینا-سلام..چیزی شده هستی؟ دستامو توی هم قلاب کردم و مِن مِن کنان گفتم من-چیزه..من اومده بودم آقا احسانو ببینم....اخه اون موقع از دست نیکا عصبانی بودم برا همین.. سینا پرید وسط حرفم و با لبخند گفت سینا-باشه بیا بروتو...فقط نیکا کجاس؟ من-نمیدونم از اون موقع که از اتاق رفت بیرون دیگه نیومدش.. سینا-خیله خب تو برو تو منم برم ببینم میتونم نیکارو پیدا کنم یا نه..خیر سرمون ساعت ۴ جلسه داریم هنوز ناهارم نخوردیم از جلوی درگاه در کنار رفت که رفتم تو.چشمم خورد به احسان روی تختش دراز کشیده بود و ارنج دستشو روی چشماش گذاشته بود..انقدر گیج بودم که یادم رفت از سینا بپرسم تو اتاق احسان چیکار میکرد..البته همون بهتر که نپرسیدم مگه فضولم..صدامو صاف کردم من-آقا احسان با شنیدن صدام دستشو از رو چشمام برداشت و با ابروی بالا رفته نگام کرد..عادتش بود هر وقت تعجب میکرد چشمام گرد نمیشد ابروش بالا میرفت.روی تخت نشست و گفت احسان-اینجا چیکار میکنی هستی؟ من-خب راستش اومدم معذرت خواهی کنم. انگار بحث براش جالب شد چون به پشت تخت تکیه داد و دوتا ابروشو انداخت بالا احسان-معذرت خواهی؟براچی؟ من-خب راستش اون موقع نیکا خیلی بد حرف زد یه چیزی گفت که من جونم آتیش گرفت برای همین اعصبانی بودم.تنها کسی هم پیشم بود شما بودین..برای همینم همه عصبانیتامو سره شما خالی کردم....ببخشید لبخند کجی روی لبش نقش بست احسان-نه بابا..ناراحت که نشدم.فقط اون داد آخرت رو اعصابم بود شرمنده سرمو پایین انداختم که ادامه داد احسان-تو نگران نیکا نباش.اگه اذیتت کرد کافیه به من بگی.خودم به حسابش میرسم. سرنو آوردم بالا و با لبخند نگاش کردم.یه حس خوب سراسر وجودمو گرفت.حس اینکه بعد چند ماه یه حامی داشتم..درست شده بودیم شبیه این پدر دخترایی که دختره میومد از دوستاش شکایت میکرد و باباهه گوششونو میپیچوند من-دستتون درد نکنه اقا احسان.خودم از پسش بر میام چشمکی زد و با شیطنت گفت احسان-اره دیدم چجوری خوابوندی تو گوشش ریز خندیدم..خب حقش بود. احسان-ولی خدایی خودمونیم دستت سنگینه.فکر کنم یه ماهی ردش بمونه. من-حقش بود دختره ی فضول احسان-آرا واقعا..من که خوشم اومد با خنده نگاش کردم من-پس خواسته دلتون بوده..من ناخواسته عملیش کردم. احسان-اِاای..یجورایی آره. دوباره خندیدم که یاد چیزی افتادم من-آقا احسان ساعت ۱ و خورده ایه نمیخواین بریم غذا بخوریم اخه ساعت ۴ جلسه دارین احسان-آره..ولی قبلش من باید لباس بموشم.تو هم برو بپوش که بریم پایین. من-باشه..الان مثل جت میام. و دویدم سمت اتاقم گشنم بود.حسااابی.با اون همه حرصی هم که من خورده بودم طبیعی بود گشنم بشه.همون لباسایی که توی راه پوشیده بودمو دوباره پوشیدم میخواستم اون لباسایی که با خودم اورده بودمو توی جلسه بموشم تا تمیز و مرتب باشم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی واای خدا داشتم میترکیدم از بس خورده بودم به پشتی صندلیم تکیه دادم و خیره شدم به احسان و سینا که هنوز مشغول خوردن بودن نیکا هم آدم شده بود و کلش توی ظرفش بود جیکم در نمیومد.الهی قربون احسان برم که اینجوری دمشو چید..هستی!!واقعا حیف تو نیست که قربون پسر مردم بشی..اخه احسان خیلی گله.باشه بازم تو حیفی..همونجور درحال خوددرگیری بودم که صدای سینا بلند شد گارسونو صدا میکرد گارشون-بله؟ سینا-میشه لطفا یک پلاستیک دست دار بیاری. گارسون-حتما..الان میارم خدمتتون با تعجب نگاش کردم پلاستیک براچی میخواد سواله منو احسان به زبون آورد احسان-پلاستیک براچی میخوای؟ سینا-خب داداش غذاهارو بریزیم با خودمون ببریم دیگه با این حرفش احسان که میخواست با قاشق لقمه توی دهنش بزاره همونجوری خشک شد...منم پقی زدم زیر خنده.واقعا این پسره یه تختش کمه .میخواد غذارو تو پلاستیک بریزه.احسان با لحنی سوالی که ته مایه خنده توش بود گفت احسان-سینا واقعا با خودت چی فکر کردی میخوای غذاهارو تو پلاستیک بریزی؟ سینا پشت گردنشو خاروند و گفت سینا-اخه غذاها حیف میشه. به ظرف غذاش نگاه کردم با چیزی که دیدم دوباره زدم زیر خنده...دقیقا دوتا قاشق برنج توی بشقابش مونده بود.خداشاهده اگه بیشتر بوده باشه.سینا یا خنده رو به من گفت سینا-نیشتو ببند همونطور که سعی میکردم خندمو کنترل کنم گفتم من-آقا سینا بخاطره همون دوتا قاشق پلاستیک گرفتین؟! سینا-فقط همینا نیست که با تعجب نگاش کردم..پس کدوما بود. من-دیگه که غذایی نیست آقا سینا به بشقاب من که حدودا نصفش مونده بود اشاره کرد و گفت سینا-اینارو هم با خودم میبرم دوباره خندم گرفته بود.عجب آدم پررویی بود.اصلا شاید من بخوام غذامو بخورم.این دفعه احسان دخالت کرد احسان-اون غذای هستیه.حتی اگه نخواد بخوره هم میتونه با خودش ببره یا اصلا بزاره بمونه.تو فقط میتونی برا غذای خودت تصمیم بگیری آاااخ لایک تو وجودت آقا احسان...سینا پشت چشمی نازک کرد و بعد از روی صندلیش بلند شد. سینا-ایییش اصلا نخواستم..میرم برای خودم میخرم. وبعد حرفش از رستوران زد بیرون با تعجب رو کردم به احسان من-آقا احسان آقا سینا ناراحت شد؟ عجب آقا تو آقایی شد هااا.احسان نیشخندی زد وگفت احسان-نه بابا.این سینا از همون اول یکم خل وچل و دیوونه بود. بعد اینکه هر کسی غذاشو خورد.رفتیم تا آماده بشیم.مانتومو برداشتم انگار یه پیراهن گل گلی بود تا روی رون پام که روش یک پانچ بلند طوسی میخورد ولی بهم وصل بودن جیبا و سر آستینای پانچ هم از جنس همون پیراهن بود اونو پوشیدم با شلوار و شال مشکی کفشهای پاشنه بلند مشکیمم پام کردم.حوصله آرایش کردنم که نداشتم فقط یه ضدآفتاب زدم و پریدم بیرون....جلسه کاملا کسل کننده بود من که فقط نشسته بودم و بین حرفاشون جاهایی که احسان اشاره میکرد رو یادداشت میکردم.چندتا سیدی و پوشه نمونه کارامونم که آماره کرده بودم به شرکت مقابل نشون میدادم.۲ساعتی طول کشید تا جلسه تموم شد.با اومدن توی حیاط ساختمون نفسمو محکم بیرون دادم من-آخییییش.داشتم خفه میشدم اونجا احسان-براچی خفه شی؟ من-جلسه فوق العاده کسل کننده ای بود احسان با سوئیچش درارو باز کرد و درهمون حال گفت احسان-بیا بشین بریم یه دوری بزنیم با تعجب نگاش کردم.بریم باهم دور بزنیم؟..نیشم ناخودآگاه باز شد.الان یعنی احسان بهم پیشنهاد همراهیشو داد..ایول.بهتر از این نمیشد..سریع رفتم سمت در و توی ماشین نشستم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 چند دقیقه ای بود که تو راه بودیم و داشتیم گشت میزدیم.نیشم تا بناگوش باز بود خوشحال بودم که با احسان اومدم بیرون حالا به هر دلیلی که بود نمیدونم همینجوری نشسته بودم که صدای احسان بلند شد احسان-کجا بریم؟ دستامو کوبیدم بهم و گفتم من-شهربازی با لحن جدی گفت احسان-هستی مگه بچه ای؟تفریح که نیومدیم میخوام باهات حرف بزنم مثل لاستیک پنچر شدم.پسره بی ادب من گفتم منو آورده بگردونه نگو میخواسته حرف بزنه.با دهن کجی گفتم من-خب جناب آرمان کجا میخوایم بریم همونطور که لبخند کجی میزد گفت احسان-کافی شاپ نفسمو با فوت بیرون دادم.چند دقیقه طول کشید تا رسیدیم به مقصد.. پشت میز نشستم و منتظر نگاش کردم.به پشتی صندلی تکیه داد و کتشو مرتب کرد.نگاه منو که روی خودش دید کلشو به معنی اینکه چیه تکون داد همونطور که داشتم با حرص نگاش میکردم گفتم من-مگه منو نیاورده بودین که باهام صحبت کنین پس چیشد؟منتظرم! منتظر بهش چشم دوختم که همونطور که پشت گردنشو میخواروند گفت احسان-راستش من چند روزی کار دارم.ممکن شبا دیر وقت بیام یعنی ممکنه که نه دیر میام.حنا خونه تنهاس توی اینجور مواقع میرفت پیش سینا چون خیلی باهاش جوره ولی متاسفانه با سینا مشغول کاریم و اونم نیست.اگه بشه و بتونی دوروزی بیای پیش حنا ممنون میشم. آخ جون.بهتر از این نمیشد.میرفتیم تو خونه احسان کلی با حنا کیف میکردیم.لبام که نزدیک بود از هم برای خنده باز بشه رو بستم و سعی کردم حالت دو دلی به خودم بگیرم من-راستش من حنا رو که خیلی دوست دارم.باید با بابام صحبت کنم اگه ایشون راضی بشن حتما میام. زر زدم باو..بابا کیلو چندبود.بهش میگم دوروزی باید برم جلسه داریم و حقوق بیشتر بهم میدن حتما راضی میشه...همونطور که لبخند کوچیکی روی لبش بود سرشو تکون داد من-فقط.. سوالی نگام کرد که با تشویش سوالمو به زبون آوردم من-خودتون..یعنی شما توی این دو روز اصلا نیستین؟ احسان-چرا میام ولی اخر شب ممکنه نصف شب بشه..حنا هم تازگیا خیلی بهونه میاره تنها خونه نمونه..رو مخ منه لبخندی زدم من-خب اونم بچس دیگه.تنهایی هم میترسه هم حوصلش سرمیره.من خودم میام پیشش....فقط از کِی؟ احسان-فردا صبح که برمیگردیم هیچی اون شبو هستم ولی از پس فردا کلا سرم شلوغ میشه..حنا هم راضی شده تا عصر تو خونه تنها باشه اگه شب تو بری پیشش اخی..الهیی..چقدر من دوست داشتنی ام که تو همون دیدار اول عاشقم شده..لبخندی زدم که منو برداشت تا سفارش بده http://eitaa.com/cognizable_wan
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🔴 علت گرامی داشتن هفته دفاع مقدس چیست؟ ۱ : آذربایجان و گرجستان به موجب قرارداد ننگین گلستان در سال۱۸۱۳ میلادی در زمان فتحعلیشاه قاجار از ایران جدا شد .(حدود ٢٠۵ سال پیش) ۲-منطقه نخجوان و ارمنستان بموجب قرارداد ننگین ترکمنچای درسال ۱۸۲۸ میلادی درزمان فتحعلیشاه از ایران جدا شد(یعنی حدود ١٩٠ سال پیش). ۳-افغانستان و هرات به موجب معاهده پاریس در سال ۱۸۵۷ میلادی در زمان محمدشاه قاجار از ایران جدا شد (یعنی حدود ١۶١ سال پیش ). ۴-ترکمنستان،ازبکستان و قرقیزستان بموجب قرار داد سال۱۸۸۳ میلادی در زمان ناصرالدین شاه قاجار از ایران جدا شد( یعنی حدود ١٣٧ سال پیش). ۵-پاکستان و سیستان بموجب قرارداد ننگین حکمیت « ژنرال اسمیت » در زمان حکومت قاجار در دو مرحله که آخرین آن در سال ۱۹۰۵ میلادی از ایران جداشد ( یعنی حدود ١١٣ سال پیش). ۶-مجمع الجزایر بحرین با ۳۳ جزیره ارزشمند در سال ۱۳۵۰ شمسی در زمان محمدرضا شاه پهلوی از ایران جدا شد( یعنی حدو۴٧سال پیش). ۷-شهر بندری وزیبای فیروزه در شرق دریای مازندران،قبل از انقلاب در زمان محمدرضا پهلوی از ایران جدا شد و به شوروی واگذار گردید. اما میدانیم که در جنگ تحمیلی مدت ۸ سال با دنیا جنگیدیم،حدود ۱۸۸۰۱۵ نفر شهید دادیم ( در میدان جنگ و هم بمباران شهرها تا روز آتش بس ) که ۳۶ هزار نفر از آنان دانش آموز بودند. حال با افتخار اعلام میکنیم که: ۱- یک وجب از خاک میهن اسلامی را از دست ندادیم. ۲-باعث بیداری کشورهای اسلامی و مظلوم شدیم. ۳-قدرت اسلام و ایران را به ابرقدرت ها نشان دادیم تا دیگر جرأت حمله به ایران را نداشته باشند. بنا بر این درهر حال و همه زمان ها (جهت قدردانی از شهدا و رزمندگان و آزادگان و نیز خانواده صبور آنان و برای الگوسازی وپرورش نسل جوان که نیاز به قهرمانان راستین دارند ) لازم است که در نکو داشت هفته دفاع مقدس و یاد شهدا و قدر دانی از رزمندگان و آزادگان وخانواده معظم آنها بکوشیم. 🌹🌹🌹🌹🌹 سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم سلام بر دلاورانی که قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم سلام بر مجاهدانی که به خاک افتاند تا ما به خاک نیفتیم . شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات http://eitaa.com/cognizable_wan 🌹هفته دفاع مقدس گرامی باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴افشاگری‌های عجیب و جالب یک کهنه سرباز آمریکایی در مورد ایران روی آنتن زنده!
🌷 🌷 روش صحیح بازخورد به کودکان در تنبیه کار کودک را زیر سوال ببرید نه شخصیتش را . لقب بد ندهید ، مسخره نکنید ،توهین نکنید ، برچسب نزنید ، کتک نزنید . تهدید نکنید میندازمت تو اتاق در رو میبندم، شب که بابات اومد میگم که دیگه دوستت نداشته باشه، شیرینی بابارو خوردی، این کار دزدیه. خدا بچه های دزد شکمو رو دوست نداره " و و و ..... بعد از این که ناراحتی خود از کار فرزندتان را به زبان آوردید یا اخم کردید با همان حالت مدت 30 ثانیه به چشم هایش نگاه کنید، فقط نگاه کنید. این مدت 30 ثانیه سخت ترین لحظات برای کودک است ( نباید بیشتر از این مدت طول بکشد ) . بعد از 30 ثانیه بحث نکنید ، ادامه ندهید ، غر نزنید ، بحث نکنید . 🌿🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونگی ظهور امام زمان(عج)در کنار کعبه از زبان آیت الله العظمی بهجت رضوان الله تعالی علیه
*بانوی مهربون* 👱♀ اگر شما 👈 شخصیت همسرتون👨 رو بشکنید⚡️ زندگیتون شکننده میشه❌ و اینجوری دیگه نمیتونید آرامش داشته باشید ☹️ وقتی بحثی و اختلاف نظری پیش می آید مراقب باشید و حسابی دقت کنید 👇👇👇👇👇👇 *در عصبانیت* *مقابل همسرتون نایستید* ❌ ایده آل اینه که حرفی نزنید👌 چون 👈 نمیتونید لحن و کلامتون رو کنترل کنید و این باعث میشه دیگه نتونیم برگشت داشته باشیم. به خودتون و همسرتون فرصت بدید زمان بخرید 🕰 زمان بگیرید⏳‌ اینجوری شاید دیر ولی راحتتر به هدفتون میرسید😉 ❤️✨❤️✨❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
یک دانشجوی دختر سیاه‌پوست دانشگاه MIT بخاطر پروژه‌اش با چندتا برنامه کار می‌کرده که برای ورود به آنها نیاز به تشخیص چهره توسط هوش مصنوعی داشته! بعد چند وقت متوجه میشه برای ورود به این برنامه‌ها زیادتر از بقیه به مشکل میخوره! راه‌های مختلف رو امتحان میکنه، نهایتا یه ماسک سفید رو درست میکنه و مشکلش حل میشه! کدهای برنامه‌ها رو بررسی میکنن میفهمن دقت این اپلیکیشن‌ها برای تیره پوست‌ها ده‌ها برابر کمتره از سفید پوستهاست! جالبه خیلی از ایالت‌ها بر اساس همین برنامه‌های تشخیص چهره مردم رو جریمه میکنن. دانشجوها اعتراض کردند چندتا ایالت کلا برنامه‌‌های تشخیص چهره رو از سیستمشون حذف کردن و منتظرن رای دادگاه علیه آمازون و ماکروسافت و فیس بوک اند... http://eitaa.com/cognizable_wan
🕊 عشق يعنى همين... يعنى همه چيز را بايد ارزانى كرد... همه چيز را بايد فدا كرد... بى طمعِ پاداشى... روزگاری ولی امر که فرمان می داد. مردانی به پا می خواستند و از سر ارادت به فرمان ولی، جانشان را در طبق اخلاص نهاده و راهی نبرد می شدند. گاهی تن در برابر گلوله می ماند تا فرمان ولی بر زمین نماند. مردانی ۱۴ ساله تا ۹۰ ساله
‌ چیشد_چادری_شدم ⁉️ چند ماه پیش ب اصرار بابا رفتیم سر مزار شهدا مدافع حرم خیلی فضای خوبی بود ☺️همین طور داشتم رد میشدم🚶♀ و ب قبرها نگاه می کنم نمیدونم چرا تا یه قبر دیدم گریه ام😭 گرفت دویدم سمتش اسمش علیرضا بود 3سال بود ک شهید شده بود نشستم سر قبرش و کلی باهاش حرف زدم🗣 که کمکم کنه بهش قول دادم اگه کمکم کنه منم چادری بشم منم با حجاب بشم 🙈 چند ماه گذشت مامان اینا میرفتن سر مزار شهدا ولی من هنوز می ترسیدم برم 😞😞 تا چن وقت پیش ک زندگیم آروم شد یادمه پنج شنبه بود رفتم پیش بابا و اصرار کردیم ک بریم سر قبر علیرضا تا رسیدم دویدم🏃♀ سر قبرش و گریه😭 کردم با حجاب کامل رفتم و بهش قول دادم بمونم رو حجابم بهش گفتم حالا ک تو مدافع حرم شدی منم با چادرم مدافع حیا میشم 😞 فرداش یه جشن دعوت شدم خیلی استرس داشتم😰 که با چادر بودم ولی یه امنیت بهم داد چادر که ترسم ریخت ک افتخار کردم ب حجابم😊 حالا بدون هیچ ترسی میگم که من عوض شدم با افتخار میگم که من ام http://eitaa.com/cognizable_wan
تا حالا مـــــادر شـــــهید رودیدی؟؟ تا حالا حس یه مادرکه بچه اش رو تکه تکه بر گردونن لمس کرده ای ؟؟ دیدی یه مادر شهید با عکس پسرش حرف بزنه؟!! دیدی یه مادر شهید استخونهای جوان قد بلندش رو بغل کنه و باحسرت بگه پسرم روزی که برای اولین بار بغلت کردم از الان سنگین تر بودی؟!! دیدی یه مادر شهید هر وقت جوانی رو همراه با مادرش می بینه نگاهش رو تا اونجایی که چشم کار می کنه دنبالشون بدرقه می کنه و اشک از چشماش می ریزه؟!! دیگه کسی نیست دست پدر پیر شهدا رو بگیره و بیاره اون ور خیابون!!! http://eitaa.com/cognizable_wan