eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
قابل تامل http://eitaa.com/cognizable_wan
آدميزاد فقط با آب و نان و هوا نيست كه زنده است اين را دانستم و می‌دانم كه آدم به آدم است كه زنده است، آدم به عشق آدم زنده است ...! http://eitaa.com/cognizable_wan
تقسيم‌بندی موجودات زنده تغيير کرد. جانوران گياهان مجازیان اين دسته آخر موجودات عجيبی هستن.. نه به غذا نه به آب و نه به اکسيژن نياز دارند... آنها فقط به اينترنت و دنيای مجازی نياز دارند... منظورش ما نیستیما مدیونین به خودتون بگیرین 😂😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
اصفانيه داشت ميمرد . به زنش ميگه : برو ٱرايش کون آ لباسی خب بوپوش آ شيک کون ! زنه ميگه : آخه بدس که ...!! تو داری ميميری، من برم آزارتیزار کونم...؟؟!! اصفهانيه ميگه : وخی زوود باش، شايِد عزرایيل اِز تو خوشش اومِد آ بجا من، تورا برد !!!😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه و پندآموز ✍شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را کند،  زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و... با خودش گفت: حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادوپیچش کردن...!  اما وقتی به تهش رسید و برگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست... حکایت زندگی هم این چنین است! ما روزهای زندگی رو تند تند ورق میزنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، در حالیکه همین روزها آن چیزی ست که باید دریابیم و درکش کنیم... و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم،  نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...! 💥زندگی، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ --------------------------------------- http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فقط بگو ماشاالله😍 ما به سن این برسیم به زور بتونیم بریم دسشویی! Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
پارت 377 خاله سلیم فرز با لیوان آب قند آمد. آن را جلوی دهانش گرفت. -یکم بخور فشارت بیاد بالا. میل نداشت. ولی شاید حالش را کمی بهتر می کرد. دستش لرز خفیفی داشت. لیوان را گرفته کمی نوشید. -همش واقعیه؟ هرچی گفتین؟ سرکار نیستم؟ مثلا دلتون خواسته یکم باهام شوخی کنیم؟ کمی بغض داشت. پژمان درکش می کرد. واقعا سخت بود. حاج رضا با شرمندگی گفت: ببخش دخترم که زودتر نگفتم. مثلا بخشش نبود که! فقط درک نمی کرد. حالیش نبود قضیه از چه قرار است. به پژمان نگاه کرد. -راسته؟ -آره راست. گریه اش گرفت. لیوان را پس زد. دستانش را روی صورتش گذاشت و زیر گریه زد. پژمان سر تکان داد. نمی فهمید چطور باید آرامش کند. خاله سلیم با دلسوزی در آغوشش کشید. -فدات بشم درسته دیر بهت گفته شد و تمام این مدت عذاب کشیدی، ولی این هم یکی دیگه از مراحلیه که تو زندگیت داری طی می کنی. نفسشان از جای گرم بیرون می آمد. حدود 4 ماهی در این خانه بود. مدام عذاب وجدان سرباری بودن را داشت. بدون اینکه بداند اینجا خانه ی دایی خونیش است. شاید باز هم همان عذاب وجدان را داشت. ولی حداقل کمتر بود. کمتر عذاب می کشید. راحت تر کنار می آمد. از جایش بلند شد. -کاش زودتر گفته بودین. به سمت اتاق رفت. -اجازه بدین یکم تنها باشم. واقعا احتیاج داشت. حاج رضا بی حال و ناراحت روی مبل نشست. پژمان رفتنش را نگاه کرد. آیسودا به اتاق رفته. شال و کلاه کرد. پژمان با حساسیت بیرون رفتنش را نگاه کرد. از جایش بلند شد. به آرامی گفت: میرم دنبالش. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 378 پشت سر آیسودا از خانه بیرون رفت. نمی خواست شاهد این باشد که در ناراحتی دیوانگی کند. آیسودا بدون اینکه متوجه پژمان باشد دست در جیب پالتویش به سمت خیابان رفت. پژمان به سمت ماشینش رفت. می دانست با تاکسی می رود. سوار ماشینش شد. آیسودا که به خیابان رسید. پژمان هم با ماشین سر خیابان بود. آیسودا دست تکان داد. سوار تاکسی شد. پژمان هم پشت سرش راه افتاد. کاملا به او حق می داد. هر کس دیگری هم به جایش بود ناراحت می شد. شوک بدی بود. تاکسی به سمت خیابان حکیم نظامی می رفت. بلاخره هم سر جلفا نگه داشت. آیسودا از ماشین پیاده شد. پژمان هم متعاقب او، ماشین را جای دوری نگه داشت. تا به خودش بیاید آیسودا وارد کوچه شده بود. با عجله از ماشین پیاده شد. به دنبالش روان شد. به نظر عصبی می رسید. شانه هایش که تکان نمی خورد. پس گریه نمی کرد. هوا داشت تاریک می شد. آرام پشت سرش قدم برمی داشت. قدم زنان به سمت کلیسای وانک می رفت. روبروی کلیسا، روی لبه ی یک سکو نشست. خودش را در آغوش کشید. نه گریه می کرد نه عین خیلی ها با خودش حرف می زد. نگاهش فقط به کلیسا بود. کمی با فاصله ایستاد و نگاهش کرد. چراغ ها کم کم روشن می شدند. سرما هم شدت می گرفت. بلاخره طاقت نیاورد. به آرامی جلو رفت و کنارش نشست. آیسودا بدون اینکه نگاهش کند گفت: می دونستم دنبالم میای. -حالت بهتره؟ -نه! -متاسفم . -چرا بهم نگفتی؟ چهار سال منو توخونه ات زندانی کردی لعنتی! -مادرت می دونست. با پرخاش به سمتش برگشت. -به درک، مهم من بودم، من! باز اشکش آمد. -مگه آدم وقتی با یکی فامیله باید قایم کنه؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#امام_جواد علیه السلام: مَنْ زَارَ قَبْرَ عَمَّتِی بِقُمَّ فَلَهُ الْجَنَّةُ هر کس قبر عمه ام را در #قم #زیارت کند #بهشت برای اوست. #كامل_الزيارات، صفحه324
ولادت سراسر نور حضرت فاطمه معصومه(س) و اغاز دهه کرامت و روز دختر بر تمامی مسلمانان بالاخص دختران ایران زمین مبارک باد. 👇👇👇👇👇 👩⚕http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 379 -نه! با پرخاش گفت: پس چی؟ چرا قایم کردی؟ -بلاخره می فهمیدی. آیسودا با عصبانیت نگاهش کرد. -نگام کن، من به اندازه ی کافی اعصابی . ناراحت هستم، پس میشه جواب سوالمو بدی؟ نمی تونی پاشو برو، بهت احتیاج ندارم. پژمان نگاهش کرد. جوری گریه می کرد انگار مادرش دوباره فوت کرده. -دقیقا از چی ناراحتی؟ -از چی نباید ناراحت باشم؟ شماها از من پنهون کردین، من چهار ماه تو خونه ی آدمی بودم که فکر می کردم غریبه ان، شرمم می شد تو خونه اش باشم، احساس سرباری داشتم، عذاب می کشیدم می فهمی؟ پژمان آدمی نبود که زخم زبان بزند. -می فهمم. -پس چی میگی؟ -همه چیز برمی گرده به ازدواج و فرار مادرت، پدربزرگمون تردش کرد، بعد از اون هیشکی ازش خبر نداشت. اتفاقی پیداش کردیم، البته من با دیدن تو، مادرتو پیدا کردم.خود مادر خواست کسی حرفی نزنه. -چرا؟ -خجالت می کشید. اشک روی صورتش ماسید. به پژمان نگاه کرد. -از خانواده ی خودش؟ -آره بخاطر علاقه ی دردسرسازش به پدر تو، که ظاهرا آخر و عاقبت خوبی هم براش نداشت. -بازم حق نداشتین ازم پنهون کنین. -درسته. پژمان به کفش های برق افتاده اش نگاه کرد. همیشه مرتب و منظم بود. کفش هایش همیشه صیقلی بود و برق می زد. کت و شلوارهایش اتو کشیده... با موهای مرتب... ادکلن خاصش... -اصلا برام جذاب نیست که پسرخاله می. پژمان لبخند زد. -چرا؟ آیسودا شانه بالا انداخت. یکهو گارد گرفت. -تو پسرخاله ی من بودی، هم خونم اینقد عذابم دادی؟ پژمان متعجب نگاهش کرد. -کدوم عذاب؟ -تو منو زندانی کردی. -اسمش زندانی کردن نیست. -پس چیه؟ مطمئن بود کمی از ناراحتیش کم شده. حالا نوبت گیر دادن بود که خودش را خالی کند. بنابراین زیاد دم پرش نرفت. -باشه حق با توئه. -خوبه قبول داری. -چی بگم؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 380 -هیچی، بیا منو بخور. رویش را از پژمان گرفت. پژمان خنده اش را مهار کرد. دختره ی دیوانه. -اینا سرده، پاشو بریم یه کافه یه چیزی بخور. -میل ندارم. بلند شد. زیر بازویش را گرفت و بلندش کرد. -اینقد سرتق نباش دختر. با کفش های اسپرتش روی کفش پژمان آمد. کارش کاملا به عمد بود. می دانست پژمان از نامرتبی بدش می آید. ولی این بار چون می دانست آیسودا لج کرده چیزی نگفت. -راحت شدی؟ -نه! مقابل پژمان ایستاد. از دو طرف دستانش را درون جیب پالتوی پژمان فرو کرد. جوری نفس به نفسش ایستاده بود که پژمان گفت: الان میان جمعمون می کنن. -تو با نفوذی مگه نه؟ کی به تو دست می زنه آخه؟ حس می کرد دارد دق و دلی هایش را بیرون می ریزد. پژمان فقط نگاهش کرد. -دروغ میگم؟ -بسه دیگه. -چی بسه؟ مگه چی گفتم؟ -بیا بریم. -فک می کنی دیوونه شدم؟ تو که از این دیوونه خوشت میاد. مستقیم به چشمان قهوه ای رنگش نگاه کرد. انگار سر دلش پر بود از حرف های نگفته. -تا آخر عمرم هم این دختر دیوونه نیمه ی جان منه. دوباره بغض کرد. پژمان با عشق موهایش را از روی صورتش کنار زد. روسریش را مرتب کرد. مردمک های آیسودا لرزید. -اینقد خوب نباش. -چند دقیقه پیش بد بودم که. دستانش را بیشتر درون پالتوی پژمان فرو برد. -من نمی دونم از این به بعد بدون تو اگه یه روز دوسم نداشته باشی چیکار کنم. وقتی حرف می زد صدایش می لرزید. بغض داشت خفه اش می کرد. -بغض نکن. انگار تلنگر زد. دوباره اشکش پایین آمد. -من دارم دیوونه میشم. پژمان با مهربانی بغلش کرد. -عشق من تموم نمیشه. کنار گوشش گفت: با این وضع هرچی هم با نفوذ باشم میان جمعمون می کنن. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
همسرتان را بازگو نکنید! یکی از بدترین رفتارها اشاره کردن به و ناتوانی‌های همسرتان در مهمانی‌های فامیلی یا جمع‌های دوستانه است. این رفتار در جریحه‌دار کردن همسرتان بسیار نقش دارد. و گاهی مدتها رابطه زن و شوهر را به می‌کشاند. 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
💐🍀💐🍀💐🍀💐 #همسرانه🌹 بوسه برای سلامتی شما مفید است و باعث طول عمرتان می شود. زوج هایی که یکدیگر را می بوسند بیشتر عمر می کنند بوسه تداوم زندگی زناشویی شمارا تضمین میکند بدون فکر کردن ببوسش💋 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
مردان واقعی وفا دارند اونا وقت ندارن دنبال زنهای دیگه بگردن چون تا اخر عمر مشغول پیدا کردن راه های جدیدی برای دوست داشتنِ شریکِ زندگی خودشون هستن ‌💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
#حضرت_معصومه ➖معصومه تفسیر معصومیت است كه روزگارى در مدینه طلوع كرد، معصومه تفسیر بلند تبعیت است از ولایت. معصومه نگاه سبزى است كه از معصومیت سرچشمه مى گیرد، معصومه، روزگار دلدادگى است و از غربت به قربت رسیدن. 🌺ولادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها مبارک
انگشتر در دست چپ برخی از مردم فکر می کنند انگشتر به دست چپ کردن، کراهت دارد. در حالی که صحیح مسئله اینچنین است: در صورتی كه انگشتر داراي اسمای متبركه نباشد، در دست چپ نيز اشكال ندارد، هر چند كه در دست راست کردن مستحب است. اما اگر دارای نقش باشد، در هنگام طهارت درصورتی كه نجاست به اسامی متبركه نرسد، كراهت دارد، ولی اگر نجاست به اسمای متبركه برسد و اهانت محسوب شود، حرام است. آیت الله العظمی تبريزی، صراط النجاة، ص 205 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
💛 گل ها شناسنامه ندارند 🌺 شناسنامه‌ی گل ها 🌼 را با نام دخترها زده اند. 🌸 فرخنده میلاد حضرت فاطمه معصومه (س) 💚 روز دختر بر تک تک 🌹دختـران گل مبارک باد 🍀 🌸 🌿 🌼🌿🌸🍀🌹🍀🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی وسط دعوا با زنت یهو یادت میفته سکه باز گرون شده 😕 Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
آیسودا میان گریه خندید. -بازم تو نجاتمون میدی. پژمان دستانش را پایین آورد. از نگاه خیره ی بقیه اصلا خوشش نمی آمد. -بیا بریم. آیسودا عین یک دختر حرف گوش کن همراهش شد. دستانش را از جیب پالتوی پژمان بیرون آورد. ولی کوتاه نیامد. یکی از دستانش را حلقه ی بازوی پژمان کرد. در مقابل لبخند پژمان گفت: اینجوری راحتترم. -بله! آیسودا خودش هم لبخند زد. اولین کافه داخل شدند. صدای موزیک ملایمی می آمد. عین یک لالایی دلپذیر بود. برعکس بعضی کافه ها که فضای تاریکی داشتند، این یکی روشن بود. پر از رنگ های تند. بدون دود سیگار. ولی بوی قهوه می آمد. آیسودا نفس عمیقی کشید. -این بو رو تو سرما دوست دارم. -بشین من سفارش میدم. روی یک تخته سیاه بزرگ با انگلیسی و فارسی زیبایی، منو را نوشته بودند. پژمان برای هر دویشان قهوه سفارش داد. با این تفاوت که خودش تلخ می خورد و آیسودا شیرین. وقتی سر میز نشست آیسودا با تعجب و ذوق گفت: فک نمی کردم یه روز من اینجوری روبروت بشینم. انگار یادش رفته باشد دوباره با ذوق گفت: واقعا پسرخاله منی؟ ما دو تا فامیلیم؟ پژمان خنده اش گرفت. -اینجوری میگن. آیسودا با شیطنت نگاهش کرد. پس می توانست حسابی پدرش را درآورد. اصلا همین چیزها زندگی را زیبا می کرد. قهوه هایشان را آوردند. گارسون با تاکید که کدام شیرین و کدام تلخ است فنجان ها را گذاشت و رفت. آیسودا برای اینکه زودتر گرم شود فنجان شیرین را برداشت. کمی نوشید. -مزه ی خوبی داره. -نوش. پژمان هم فنجانش را برداشت. نگاهش میخ به آیسودا بود. هنوز رد گریه روی صورتش بود. سفیدی چشمش سرخ بود. نوک دماغش هنوز قرمز بود. -دیگه گریه نکن. آیسودا نگاهش کرد. -مگه میشه؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -آره! -چجوری؟ -دیگه اشکتو در نمیارم. آیسودا خندید. واقعا مرد جذابی بود. -پس می دونی بیشتر گریه هام بخاطر توئه؟ می دانست. سرش را تکان داد. آیسودا قهوه اش را تمام کرد. فنجان خالی را روی میز گذاشت. -دیگه گریه نمی کنم. پژمان حرفی نزد. فقط قلبش بیشتر از قبل تپید. حالا نوبت او بود که به پژمان زل بزند. خطوط چهره اش را زیر و رو کرد. کمی زمخت بود. با یک چهره ی شرقی و کاملا مشکی. چشمان درنده! و البته خیلی هم با جسارت! اعتراف می کرد به شدت از استایلش خوشش می آمد. -هیچ وقت شده از دختری غیر از من خوشت بیاد؟ -نه! رک جواب داد. چیزی درون دل آیسودا غنج رفت. -تو چی؟ رنگ آیسودا پرید؟ -از مردی خوشت اومده؟ اصلا دوست نداشت جوابش را بدهد. هر چه بوده برای گذشته است. بازگو کردنش فایده ای نداشت. غیر از آن می ترسید پژمان دیگر دوستش نداشته باشد. -آدم های مهم الان مهمن. پژمان حساس شد. با حساسیت هم نگاهش کرد. -یعنی چی؟ -نه نبوده. یک دروغ مصلحتی که به کسی برنمی خورد. تازه قرار هم نبود دیگر پولاد را ببیند. آن جانور برود با همان زن های هرزه ی خیابانی. لایق عشق نبود. -مطمئن؟ -یعنی من دروغ میگم؟ تن صدایش کمی می لرزید. -یه قهوه ی دیگه می خوای؟ -نه، بریم. پژمان سر تکان داد و گفت: باشه. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
لعنت به دهانی که بی موقع باز شود. پژمان را عین کف دست می شناخت. بیخود و بی جهت سوال پرسید که نتیجه اش این شود. پشت میز بلند شدند. پژمان حساب کرد و همراه آیسودا بیرون رفتند. -دلم می خواد رانندگی رو یاد بگیرم. -به زودی یاد می گیری. آیسودا از گوشه ی چشم نگاهش کرد. به نظر دلخور می رسید. چهره اش سرد و سخت بود. -از چی دلخوری؟ پژمان جوابش را نداد. -خوشم نمیاد هروقت سوال می پرسم جواب نمیدی. -حرف نزن. اخم هایش در هم رفت. حق نداشت با او اینگونه حرف بزند. -چرا اینجوری باهام حرف می زنی؟ پژمان به قدم هایش سرعت بخشید. -فک می کنی دروغ میگم؟ ذهن پژمان درگیر کاغذی بود که نادر برایش آورد. اصلا این کاغذ چه شد؟ آخرین بار یادش بود بخاطر آتش سوزی کاغذ از دستش افتاد. تمام مدت خانه جارو نشده بود. کسی هم نیامده. پس باید همان جاها باشد. -به چی فکر می کنی؟ -سردت نیست؟ -چرا خیلی سردمه. -عجله کن. نخیر ظاهرا نمی خواست جواب سوال هایش را بدهد. پس او هم دیگر نپرسید. جالب بود. او باید بابت مخفی کارهایشان ناراحت باشد. گارد بگیرد. این مرد خودخواه باید یک چیز خیالی گارد گرفته بود. به درک اصلا که جوابش را نمی داد. از دماغ فیل افتاده. از جلفا بیرون آمدند. ماشین کنار خیابان بود. -عجله کن آیسودا. وقتی اسمش را صدا می زد خوشش می آمد. سوار ماشین شدند. تا بخاری روشن نشد فضای ماشین سرد بود. پژمان فورا بخاری را روشن کرد. -الان گرم میشی. -مرسی. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ماشین حرکت کرد. ولی ترافیک زیادی بود. پژمان به زور توانست از شر ترافیک راحت شود. -ممنونم که اومدی. باز هم جوابش نداد. آیسودا عصبی گفت: به درک که جواب نمیدی، اصلا منو همین جا پیاده کن میرم. -بشین سرجات. آیسودا داد زد: گفتم پیاده ام. باز کله خریه این دختر عود کرد. -دیوونه ام نکن آیسودا. -به من ربطی نداره، گفتم پیاده ام کن. پژمان سرعتش را بیشتر کرد. فکر می کرد تا بگوید پیاده می شود او هم اطاعت می کند؟ -مگه با تو نیستم؟ دست پژمان بالا رفت که توی صورتش فرود بیاید. آیسودا فورا دستش را بالا آورد و جلوی صورتش گرفت. پلکش لرزید. پژمان با عصبانیت داد زد: لعنت بر شیطون. مشت گره کرده اش را روی فرمان کوبید. آیسودا ترسیده خودش را به در چسباند. گاهی به شدت از پژمان می ترسید. پژمان با آن اعصاب متشنج ماشین را کنار زد. نمی توانست اینگونه رانندگی کند. -چرا میری رو اعصاب من لعنتی؟ آیسودا فقط با ترس نگاهش کرد. -نمی فهمی که چقدر این موضوع می تونه آزارم بده که شاید تو کس دیگه ای تو زندگیت بوده؟ رنگ آیسودا پرید. صدای ضربان قلبش بلندتر شد. -نمی خوام و نمی تونم تورو با کسی تقسیم کنم، چه الان چه چند سال پیش... آیسودا آب دهانش را قورت داد. -من دوستت دارم، می فهمی؟ مستقیم به قیافه ی ترسیده ی آیسودا نگاه کرد. دستی به صورتش کشید. -نمی خواستم بترسونمت. آیسودا از در جدا نشد. اصلا جرات هیچ کاری را نداشت. پژمان کمی به سمتش خم شد. -به من نزدیک نشو. پژمان گوش نداد. دستش را گرفت. ولی آیسودا دست و پا زد. پژمان بیخیالش نشد. بیشتر او را به سمت خودش کشید. -آروم باش. -بهم دست نزن. -کاری بهت ندارم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
-می خواستی منو بزنی... حرف زدنش ناباور بود. -نه، دستم بشکنه من اگه بخواد پایین بیاد... محکم آیسودا را درون آغوش کشید. -ببخشید، من واقعا نمی خواستم... میان آغوشش که فرو رفت انگار سرش سبک شد. نفسش تنظیم شد. هیجانش فروکش کرد. و حالش... -من یکم عصبی بودم. عطر تنش را به ریه اش فرستاد. حتی با این که یک لحظه عصبی شد و دستش بالا رفت باز هم عاشقش بود. باز هم نمی توانست دل بکند. این مرد لعنتی را می پرستید. -تو مال منی دختر. مالکیتش را حالا دوست داشت. حالا که اینجا درون آغوشش بود. میان حجم تنش... داغی نفس هایش... ضربان قلب بی قرارش زیر گوشش... مردهای عاشق عین نوبرانه های سال هستند. دلت که نمی آید ناخونک بزنی... هی نگاهشان می کنی... هی قربان صدقه شان می روی... آخر عجیب دلبرن... دل ضعفه می دهند به آدم... -به اموال خودت دست درازی می کنی؟ پژمان عین کسی که دلتنگ باشد بیشتر به خودش فشردش. -ببخشید. کاش ساعت ها درون آغوشش می آمد. دیگر شوکه نبود. حتی ناراحت نبود. ولی عین یک زن عشوه لازم بود. ناز آمدن و ناز ریختن واجب بود. لوس بازی هم تنگش بیاید نور علی نور می شود. قهر کردن مزه ی خاص خودش را داشت. -بخشیدی؟ -نه! جوری رک گفت که زبان پژمان بند آمد. کاش از خر شیطان پایین بیاید. -ولم کن. زور زد و تن عقب کشید. -بریم خونه. یکی دو روز قهر بماند برای نمکش! می گفتند دعوا نمک زندگی است. -خوابم میاد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پژمان بر و بر نگاهش کرد. حرفش دیگر نیامد. اصرار هم فایده ای نداشت. اخم های آیسودا در هم بود. -معطل چی هستی؟ اگر او قلدر بود. آیسودا هم لجباز بود و یکدنده. می دانست شترش را کجا بخواباند. رویش را به سمت پنجره ی ماشین کرد. زیر زیرکی خندید. تنبیه شود. دیگر هرگز دست رویش بلند نمی کرد. می دانست نمی زد. نه دلش می آید. نه جرات ناراحت کردنش را داشت. پژمان بی حرف ماشین را روشن کرد. ماشین از جا کنده شد. آیسودا جوری خودش را سفت و سخت گرفته بود که پژمان باور کرد ناراحت است. در تمام طول مسیر حرفی نزند. رسیده به خانه پژمان هم پیاده شد. آیسودا پرسید: تو هم میای؟ -فعلا که فامیل از آب در اومدیم. آیسودا رو گرفت و زنگ را فشرد. حاج رضا آیفون را زد. دلش نمی خواست حاج رضا و خاله سلیم را ببیند. واقعا از دستشان ناراحت بود. پژمان تا داخل همراهیش کرد. حرفی نزد. پیرمرد و پیرزن امیدوار نگاهش کرد. آیسودا سلامی زیر لبی داد و به اتاقش رفت. حاج رضا پرسید: چی شد؟ -حالش بهتره. خاله سلیم با نگرانی گفت: کاش ببخشه. این را پژمان هم مطمئن نبود. چرا یکهو کنترلش را از دست داد و دستش بالا رفت؟ دیوانگی کرد. آیسودا به شدت حساس و زودرنج بود. کوچکترین چیزها را به دل می گرفت. پژمان به سمت در برگشت. -من باید برم. -شبت بخیر. پژمان سری تکان داد و رفت. آیسودا صدای رفتنش را شنید. ولی عکس العملی نشان نداد. کمی قهر بماند تا حالش جا بیاید. دختر بود با ناز و نوز خاص خودش... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
💓💝💓💓💝 #همسرانه💝 زنها از مردشان چیزی جز آغوشی پر از امنیتو محبت و شادی نمیخواهند.این کار بدون پول و مادیات هم از مردها ساخته است.فقط کمی ازخودگذشتگی و عشق میخواهد. 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
🔻لطفا دو شخصیته باشید ! 🔸️با عشقتان جوری باشید که با کسی نیستید ؛ 🔸️با همه جوری باشید که با عشقتان نیستید :) 👈همین تفاوت از شما در عشق اسطوره میسازد ... 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
سر جلسه امتحان به استاد گفتم: استاد خواهش میکنم یه کمک کنین خیلی ریلکس نگام کرد، از تو جیبش 200 تومن درآورد و گذاشت رو میزم.. بعدشم رفت..😐 یعنی نابود شدم.. می فهمی..!؟ بقیه هم که از شدت خنده برگه هارو می خوردن😂😂😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔶زمانی که کوه آتشفشان krakatoa منفجر شد بلندترین صدا را در طول تاریخ ایجاد کرد. این صدا سه بار به دور زمین چرخید 🎭 http://eitaa.com/cognizable_wan 🎭
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه ی ما هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و بفرستیم صلواتی و در صورت امکان خیرات تا شاد گردند🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ٬ﻧﻮﺑﺖ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﻮﺩ..😏 . . . . . . . . . . . . . . ﺳﺮﻫﻨﮕﻪ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻦ ﺑﺮﻭ ﻋﻘﺐ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ ﺍﻭﻣﺪﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺖ ..ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﮐﺎﺭﺗﮑﺲ ﺭﻭﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺭﻓﺘﻢ ...ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺑﻌﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺷﻠﯿﮏ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﺳﺮﻫﻨﮕﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﮐﺸﺘﻪ !😳😂😂😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
2 سالگی نفس بابا,که با کفشای قیژ قیژیش راه میره. 3 سالگی بَلای بابا,که ماتیک زده و خوشگل شده!!! 4 سالگی جیگر بابا,وقتی بابا از در خسته میاد میگه بابا خشته نباشی شی شی خریدی؟ 9 سالگی مونس بابا,وقتی بابا خستس برای بابا اولین چایو میریزه. 12 سالگی شیطون بابا!که وقتی بابارو بوس میکنه همه خستگی های بابا یه جا از تنش در میاد! 15 سالگی عسل بابا!که موفقیتهاش و کارنامه رنگارنگش رو برا بابا میاره 18 سالگی خانوم بابا!که دانشگاه قبول شده و بابا بهش افتخار میکنه! 23 سالگی خانوم دکتر ، مهندس، وکیل .... بابا که فارغ تحصیل شده! 25 سالگی عشق همسر که خستگیش با نگاهش در میره! 27 سالگی همه چیز یه مرد که بهش میگه عشقم.! 30 سالگی مادر,مونس قلب فرزند و همراه همسر! 40 سالگی سلطان قلب فرزندان و یار همسر! 50 سالگی عشقه نوه ها,تاج سر فرزندان و همدم همسر! 60 سالگی بزرگ خانواده ,همراه شاه خانواده! قانون پایستگی همراه دخترا هست.از دلی به دل دیگه جابه جا میشن اما چیزی از ارزششون کم نمیشه... 🌸روز دختر مبارک🌸 ♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
چقده نازه ووووووی http://eitaa.com/cognizable_wan
حاج رضا نرفته بود تا با آیسودا حرف بزند. آیسودا دیرتر از همیشه از خواب بیدار شد. با دیدن حاج رضا که ساعت 9 صبح بود و هنوز به سرکار نرفته متعجب شد. خاله سلیم بی حرف درون آشپزخانه داشت ناهارش را بار می گذاشت. -صبح بخیر. حاج رضا سر بلند کرد. نگاهش پر از غم بود. انگار چیزی روی دلش سنگینی کند. آیسودا با دیدن حالت چشمانش دلش گرفت. -خوبین؟ -بیا اینجا دخترم. خاله سلیم زیرچشمی نگاهشان می کرد. سکوت بدی بود. شاید هم التهاب خیلی بدی بود. آیسودا به سمتش رفت. حاج رضا تکیه داده به پشتی پشت سرش با تسبیح درون دستش تند تند الله اکبر می گفت. -چرا نرفتین مغازه؟ -باهات حرف دارم. می دانست حالا می خواهد در مورد چه چیزی حرف بزند. -کنار میام حاج رضا. کاش می گفت دایی! به دلش ماند. نه آن پژمان خیرسر هرگز به دایی بودنش اعتراف کرد. و نه حالا این دختر. تکلیف ژاکلین هم که مشخص بود. -نمی خوام کنار بیایی، می خوام ببخشی. -بخشیدم. حاج رضا هنوز هم ناامید بود. آیسودا دست روی شانه اش گذاشت. خیلی از فک و فامیل حتی تف هم جلویت نمی اندازد. آن وقت حاج رضا بی منت چندین ماه تمام محبتش را به پایش ریخت. بی احترامی فقط توهین بود. این مرد و زن نهایت لطفشان را انجام داده بودند. فقط کمی پنهان کردند. اگر چیزی پنهانی بود شاید همه چیز راحت تر طی می شد. -نگران من نباشید، من خوبم، خیلی خوبم. خاله سلیم دستانش را زیر شیرآب شست. به هر دو نگاه کرد. پیرمرد خیلی شکسته به نظر می رسید. -باور کنید که من کینه ای ازتون ندارم، یه چیزی رو ازم مخفی کردین که حالا دیگه می دونم، بی حساب شدیم. رو به خاله سلیم گفت: چایی داریم خاله جون؟ حاج رضا با غم نگاهش کرد. کلاهش را از کنارش برداشت و روی سرش گذاشت. از جا بلند شد. باید دیگر می رفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 حس می کرد ته دل آیسودا چیزی غیر از اینی است که به زبان می آورد. ولی نمی خواست بیش از این گیر بدهد. خداحافظی آرامی کرد و رفت. خاله سلیم هم جرات نداشت زیاد در مورد این قضیه حرف بزند. آیسودا با مهربانی به سمت خاله سلیم رفت. چای که روی اپن گذاشته را برداشت. -دستتون درد نکنه. -واقعا مارو بخشیدی؟ -چیزی نبود که نبخشم آخه. -قلب بزرگی داری. آیسودا به سمتش چرخید. گونه ی تپلش را بوسید. -همه تو دنیا یه رازهایی دارن، برملا شدنش هم سود هم ضرر، برای من دیر شد ولی ضرری بهم نرسوند. -خداروشکر که هستی عزیزم. دست خاله سلیم را گرفت. -چطوره امروز یکم خیاطی کنیم؟ -تو که دوست نداشتی؟ -نه خیلی، ولی بهتر از بیکاریه، یادگیریشم بد نیستم. -فکر خوبیه. آیسودا لبخند زد. زندگی باید همین گونه طی می شد. ** -چطوری یوسف؟ -نفسی میاد و میره، تو چطوری؟ کار و بار خوبه؟ حاج رضا به صندلی کهنه اش تکیه داد. -آخر هفته می تونی بیای اصفهان؟ -خبری شده؟ -خواستگاری آیسوداس. یوسف مکث کرد. -داماد کیه؟ -پژمان. -این پسر کوتاه بیا نیست؟ 4 سال نذاشت کسی به این دختر نزدیک بشه، دیگه چی می خواد؟ -آیسودا دوسش داره. یوسف متعجب پرسید: واقعا؟! -بله. -باشه بتونم میام. -من روی اومدن حساب باز می کنم. -آیسودا فهمید داییش هستی؟ -آره دو روز پیش بهش گفتم. یوسف نفس راحتی کشید. -نمی خوام در مورد ژاکلین کسی چرت و پرت بگه. حاج رضا اخم کرد. -کسی کاری به دختر تو نداره. -خوبه! -منتظرتم. -باشه. 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan