#فراری
#قسمت_385
-می خواستی منو بزنی...
حرف زدنش ناباور بود.
-نه، دستم بشکنه من اگه بخواد پایین بیاد...
محکم آیسودا را درون آغوش کشید.
-ببخشید، من واقعا نمی خواستم...
میان آغوشش که فرو رفت انگار سرش سبک شد.
نفسش تنظیم شد.
هیجانش فروکش کرد.
و حالش...
-من یکم عصبی بودم.
عطر تنش را به ریه اش فرستاد.
حتی با این که یک لحظه عصبی شد و دستش بالا رفت باز هم عاشقش بود.
باز هم نمی توانست دل بکند.
این مرد لعنتی را می پرستید.
-تو مال منی دختر.
مالکیتش را حالا دوست داشت.
حالا که اینجا درون آغوشش بود.
میان حجم تنش...
داغی نفس هایش...
ضربان قلب بی قرارش زیر گوشش...
مردهای عاشق عین نوبرانه های سال هستند.
دلت که نمی آید ناخونک بزنی...
هی نگاهشان می کنی...
هی قربان صدقه شان می روی...
آخر عجیب دلبرن...
دل ضعفه می دهند به آدم...
-به اموال خودت دست درازی می کنی؟
پژمان عین کسی که دلتنگ باشد بیشتر به خودش فشردش.
-ببخشید.
کاش ساعت ها درون آغوشش می آمد.
دیگر شوکه نبود.
حتی ناراحت نبود.
ولی عین یک زن عشوه لازم بود.
ناز آمدن و ناز ریختن واجب بود.
لوس بازی هم تنگش بیاید نور علی نور می شود.
قهر کردن مزه ی خاص خودش را داشت.
-بخشیدی؟
-نه!
جوری رک گفت که زبان پژمان بند آمد.
کاش از خر شیطان پایین بیاید.
-ولم کن.
زور زد و تن عقب کشید.
-بریم خونه.
یکی دو روز قهر بماند برای نمکش!
می گفتند دعوا نمک زندگی است.
-خوابم میاد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_386
پژمان بر و بر نگاهش کرد.
حرفش دیگر نیامد.
اصرار هم فایده ای نداشت.
اخم های آیسودا در هم بود.
-معطل چی هستی؟
اگر او قلدر بود.
آیسودا هم لجباز بود و یکدنده.
می دانست شترش را کجا بخواباند.
رویش را به سمت پنجره ی ماشین کرد.
زیر زیرکی خندید.
تنبیه شود.
دیگر هرگز دست رویش بلند نمی کرد.
می دانست نمی زد.
نه دلش می آید.
نه جرات ناراحت کردنش را داشت.
پژمان بی حرف ماشین را روشن کرد.
ماشین از جا کنده شد.
آیسودا جوری خودش را سفت و سخت گرفته بود که پژمان باور کرد ناراحت است.
در تمام طول مسیر حرفی نزند.
رسیده به خانه پژمان هم پیاده شد.
آیسودا پرسید: تو هم میای؟
-فعلا که فامیل از آب در اومدیم.
آیسودا رو گرفت و زنگ را فشرد.
حاج رضا آیفون را زد.
دلش نمی خواست حاج رضا و خاله سلیم را ببیند.
واقعا از دستشان ناراحت بود.
پژمان تا داخل همراهیش کرد.
حرفی نزد.
پیرمرد و پیرزن امیدوار نگاهش کرد.
آیسودا سلامی زیر لبی داد و به اتاقش رفت.
حاج رضا پرسید: چی شد؟
-حالش بهتره.
خاله سلیم با نگرانی گفت: کاش ببخشه.
این را پژمان هم مطمئن نبود.
چرا یکهو کنترلش را از دست داد و دستش بالا رفت؟
دیوانگی کرد.
آیسودا به شدت حساس و زودرنج بود.
کوچکترین چیزها را به دل می گرفت.
پژمان به سمت در برگشت.
-من باید برم.
-شبت بخیر.
پژمان سری تکان داد و رفت.
آیسودا صدای رفتنش را شنید.
ولی عکس العملی نشان نداد.
کمی قهر بماند تا حالش جا بیاید.
دختر بود با ناز و نوز خاص خودش...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
سر جلسه امتحان به استاد گفتم: استاد خواهش میکنم یه کمک کنین
خیلی ریلکس نگام کرد، از تو جیبش 200 تومن درآورد و گذاشت رو میزم.. بعدشم رفت..😐
یعنی نابود شدم.. می فهمی..!؟
بقیه هم که از شدت خنده برگه هارو می خوردن😂😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه ی ما هستند...
هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و بفرستیم صلواتی و در صورت امکان خیرات تا شاد گردند🌸🙏
👇👇👇👇
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺗﻮ
ﻣﺎﺷﯿﻦ٬ﻧﻮﺑﺖ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﻮﺩ..😏
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺳﺮﻫﻨﮕﻪ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻦ ﺑﺮﻭ ﻋﻘﺐ
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ ﺍﻭﻣﺪﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻋﻘﺐ
ﻧﺸﺴﺖ ..ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﮐﺎﺭﺗﮑﺲ ﺭﻭﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻡ
ﺭﻓﺘﻢ ...ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺑﻌﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺷﻠﯿﮏ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺍﻭﻣﺪ
ﺭﻓﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﺳﺮﻫﻨﮕﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﮐﺸﺘﻪ !😳😂😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#زندگی_دخترها
2 سالگی نفس بابا,که با کفشای قیژ قیژیش راه میره.
3 سالگی بَلای بابا,که ماتیک زده و خوشگل شده!!!
4 سالگی جیگر بابا,وقتی بابا از در خسته میاد میگه بابا خشته نباشی شی شی خریدی؟
9 سالگی مونس بابا,وقتی بابا خستس برای بابا اولین چایو میریزه.
12 سالگی شیطون بابا!که وقتی بابارو بوس میکنه همه خستگی های بابا یه جا از تنش در میاد!
15 سالگی عسل بابا!که موفقیتهاش و کارنامه رنگارنگش رو برا بابا میاره
18 سالگی خانوم بابا!که دانشگاه قبول شده و بابا بهش افتخار میکنه!
23 سالگی خانوم دکتر ، مهندس، وکیل .... بابا که فارغ تحصیل شده!
25 سالگی عشق همسر که خستگیش با نگاهش در میره!
27 سالگی همه چیز یه مرد که بهش میگه عشقم.!
30 سالگی مادر,مونس قلب فرزند و همراه همسر!
40 سالگی سلطان قلب فرزندان و یار همسر!
50 سالگی عشقه نوه ها,تاج سر فرزندان و همدم همسر!
60 سالگی بزرگ خانواده ,همراه شاه خانواده!
قانون پایستگی همراه دخترا هست.از دلی به دل دیگه جابه جا میشن اما چیزی از ارزششون کم نمیشه...
🌸روز دختر مبارک🌸
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_387
حاج رضا نرفته بود تا با آیسودا حرف بزند.
آیسودا دیرتر از همیشه از خواب بیدار شد.
با دیدن حاج رضا که ساعت 9 صبح بود و هنوز به سرکار نرفته متعجب شد.
خاله سلیم بی حرف درون آشپزخانه داشت ناهارش را بار می گذاشت.
-صبح بخیر.
حاج رضا سر بلند کرد.
نگاهش پر از غم بود.
انگار چیزی روی دلش سنگینی کند.
آیسودا با دیدن حالت چشمانش دلش گرفت.
-خوبین؟
-بیا اینجا دخترم.
خاله سلیم زیرچشمی نگاهشان می کرد.
سکوت بدی بود.
شاید هم التهاب خیلی بدی بود.
آیسودا به سمتش رفت.
حاج رضا تکیه داده به پشتی پشت سرش با تسبیح درون دستش تند تند الله اکبر می گفت.
-چرا نرفتین مغازه؟
-باهات حرف دارم.
می دانست حالا می خواهد در مورد چه چیزی حرف بزند.
-کنار میام حاج رضا.
کاش می گفت دایی!
به دلش ماند.
نه آن پژمان خیرسر هرگز به دایی بودنش اعتراف کرد.
و نه حالا این دختر.
تکلیف ژاکلین هم که مشخص بود.
-نمی خوام کنار بیایی، می خوام ببخشی.
-بخشیدم.
حاج رضا هنوز هم ناامید بود.
آیسودا دست روی شانه اش گذاشت.
خیلی از فک و فامیل حتی تف هم جلویت نمی اندازد.
آن وقت حاج رضا بی منت چندین ماه تمام محبتش را به پایش ریخت.
بی احترامی فقط توهین بود.
این مرد و زن نهایت لطفشان را انجام داده بودند.
فقط کمی پنهان کردند.
اگر چیزی پنهانی بود شاید همه چیز راحت تر طی می شد.
-نگران من نباشید، من خوبم، خیلی خوبم.
خاله سلیم دستانش را زیر شیرآب شست.
به هر دو نگاه کرد.
پیرمرد خیلی شکسته به نظر می رسید.
-باور کنید که من کینه ای ازتون ندارم، یه چیزی رو ازم مخفی کردین که حالا دیگه می دونم، بی حساب شدیم.
رو به خاله سلیم گفت: چایی داریم خاله جون؟
حاج رضا با غم نگاهش کرد.
کلاهش را از کنارش برداشت و روی سرش گذاشت.
از جا بلند شد.
باید دیگر می رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_388
حس می کرد ته دل آیسودا چیزی غیر از اینی است که به زبان می آورد.
ولی نمی خواست بیش از این گیر بدهد.
خداحافظی آرامی کرد و رفت.
خاله سلیم هم جرات نداشت زیاد در مورد این قضیه حرف بزند.
آیسودا با مهربانی به سمت خاله سلیم رفت.
چای که روی اپن گذاشته را برداشت.
-دستتون درد نکنه.
-واقعا مارو بخشیدی؟
-چیزی نبود که نبخشم آخه.
-قلب بزرگی داری.
آیسودا به سمتش چرخید.
گونه ی تپلش را بوسید.
-همه تو دنیا یه رازهایی دارن، برملا شدنش هم سود هم ضرر، برای من دیر شد ولی ضرری بهم نرسوند.
-خداروشکر که هستی عزیزم.
دست خاله سلیم را گرفت.
-چطوره امروز یکم خیاطی کنیم؟
-تو که دوست نداشتی؟
-نه خیلی، ولی بهتر از بیکاریه، یادگیریشم بد نیستم.
-فکر خوبیه.
آیسودا لبخند زد.
زندگی باید همین گونه طی می شد.
**
-چطوری یوسف؟
-نفسی میاد و میره، تو چطوری؟ کار و بار خوبه؟
حاج رضا به صندلی کهنه اش تکیه داد.
-آخر هفته می تونی بیای اصفهان؟
-خبری شده؟
-خواستگاری آیسوداس.
یوسف مکث کرد.
-داماد کیه؟
-پژمان.
-این پسر کوتاه بیا نیست؟ 4 سال نذاشت کسی به این دختر نزدیک بشه، دیگه چی می خواد؟
-آیسودا دوسش داره.
یوسف متعجب پرسید: واقعا؟!
-بله.
-باشه بتونم میام.
-من روی اومدن حساب باز می کنم.
-آیسودا فهمید داییش هستی؟
-آره دو روز پیش بهش گفتم.
یوسف نفس راحتی کشید.
-نمی خوام در مورد ژاکلین کسی چرت و پرت بگه.
حاج رضا اخم کرد.
-کسی کاری به دختر تو نداره.
-خوبه!
-منتظرتم.
-باشه.
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_389
تماس را قطع کرد و به بیرون خیره شد.
برای آخر هفته باید تدارک ببیند.
یوسف و زن و بچه اش مهمان بودند.
غیر از آن خواستگاری دنگ و فنگ خاص خودش را داشت.
احتمالا عموی بزرگ پژمان هم می آمد.
مرد سخت گیری بود.
یزد زندگی می کرد.
کاری به کار کسی نداشت.
به شرطی که کسی پا روی دمش نگذارد.
پژمان خبر داده بود که می آید.
اما به تنهایی.
بدون خانواده.
از همین الان باید برنامه ریزی ها انجام می شد.
خوب بود که سلیمه همیشه مهمان دار خوبی بود.
زود کارها را راست و ریست می کرد.
با ورود مشتری حواسش را جمع کرد.
پیرمرد کمی نگران بود.
می خواست سنگ تمام بگذارد.
اینگونه شاید کمی تلافی کرده باشد.
**
هر چه زنگ می زد آیسودا جوابش را نمی داد.
از آن شب هنوز قهر بود.
واقعا که لجباز بود.
بلاخره هم مجبور بود برود خانه ی حاج رضا.
جلوی در ایستاد و زنگ زد.
خود خاله سلیم جوابش را داد.
-سلام پژمان جون، بیا داخل.
-آیسودا خونه اس؟
-آره عزیزم.
خاله سلیم در را باز کرد.
پژمان بدون رودبایستی داخل شد.
حالا که نسبت ها رو شده بود دیگر خجالت نمی کشید.
راحت شده بود.
جلوی در کفش هایش را درآورد و داخل شد.
آیسودا به همراه دختری نشسته بود.
دختر را می شناخت.
همسایه بودند.
آیسودا با دیدنش اخم کرد.
ولی سوفیا دستپاچه بلند شد و سلام کرد.
-کارت دارم، چرا جواب نمیدی؟
آیسودا با گستاخی گفت: دوس دارم.
سوفیا با لبخند نگاهش کرد.
انگار دلقک دیده باشد.
بدون توجه به خاله سلیمه و سوفیا به سمتش رفت.
بازویش را گرفت و گفت: با من میای.
سوفیا با حیرت دستش را جلوی دهانش گذاشت.
#فراری
#قسمت_390
واقعا این همه صمیمی بودند؟
خاله سلیم با ملایمت گفت: پژمان جان...
-نه زن دایی، فقط دوتا حرف دارم.
آیسودا کمی مقاومت کرد.
ولی فایده ای نداشت.
پژمان او را به سمت حیاط کشاند.
درون بهارخواب رهایش کرد.
-این مسخره بازی ها چیه؟
-من مسخره بازی کردم؟
-چرا جواب تلفن هامو نمیدی؟
آیسودا با لجاجت گفت: چرا باید جواب بدم؟
-عصبیم نکن آیسودا.
-که دوباره دستت روم بلند بشه؟
تمام دردش همین دستی که اصلا پایین نیامد بود؟
-چیکارش کنم؟ قطعش کنم راحت میشی؟
آیسودا ساکت شد.
مطمئن بود پژمان الان به شدت ناراحت است.
و البته عصبی است.
-جوابمو بده.
-حرفی ندارم.
-باشه.
جلوی در کفش هایش را پوشید.
آیسودا ترسیده گفت: کجا؟
انگار پژمان بخواهد تلافی کند.
جوابش را نداد.
بازویش را گرفت.
-میگم کجا؟
پژمان با ملایمت زیر دستش زد.
از خانه حاج رضا رفت.
آیسودا بغض کرده به رفتنش نگاه کرد.
الکی یک دعوا درست کرد.
دیگر چه کسی پژمان را از خر شیطان پایین می آمد.
سوفیا که تمام مدت یواشکی از پنجره به بیرون نگاه می کرد فورا در بهار خواب را باز کرد.
-رفت که!
-هیچی نگو سوفیا.
سوفیا با دلسوزی نگاهش کرد.
-بیا بغلم.
خودش به سمت آیسودا رفت.
محکم بغلش کرد.
-مردا همینن دیگه.
کمر آیسودا را نوازش کرد.
-حالا باز میاد آشتی.
-نمیاد.
-فکر نکنم.
-من می شناسمش.
-پس تورو برو، یکمم تقصیر تو بود.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_391
راست می گفت.
باید او می رفت.
از سوفیا جدا شد.
داخل خانه شد.
به اتاقش رفت و تند لباسش را تعویض کرد.
سوفیا متعجب پرسید: کجا؟!
-برم آشتی.
-بابا خب من یه چیزی گفتم.
سوفیا را کنار زد.
-خاله جون من میرم خونه پژمان.
خاله سلیم جوابی نداد.
ولی سوفیا دستانش را به نشانه ول معطلی در هوا تکان داد.
آیسودا به سرعت از خانه بیرون زد.
بوی بهار می آمد.
شامه اش را پر از بوی بهار کرد.
درخت های انار درون حیاط کم کم داشتند جوانه می زدند.
با دو از خانه خارج شد.
سوفیا از پشت پنجره نگاهش کرد.
عشق عجب کارهایی می کرد.
آیسودا بی معطلی تا ته کوچه دوید.
کلید خانه را درآورد و درون خانه انداخت.
عین همیشه خانه درون سکوت بود.
جوری هم سرد به نظر می آمد انگار خالی از سکنه است.
جلوی در ساختمان ایستاد.
پرده ها کشیده بود.
دستگیره را فشرد و داخل شد.
-پژمان.
ماشینش که نه جلوی در بود نه درون حیاط.
نکند رفته باشد؟
با ناامیدی داخل خانه شد.
هر چه صدایش زد صدایی نیامد.
پوفی کشید.
به سمت اپن رفت.
توجه اش به سمت پاکتی که روی اپن بود جلب شد.
این همانی بود که خودش نوشت.
نفس راحتی کشید.
پس پژمان جریان را نفهمیده.
پاکت را همان جا رها کرد.
درون خانه کمی سرد بود.
به سمت بخاری رفت.
شعله اش را بالا برد.
با اشتیاق به سمت کابینت ها رفت.
صدرصد گندم نداشت.
اما حبوبات دیگری که داشت.
در کمدها را باز کرد.
عدس بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_392
سبزه ی عید می کاشت.
با دقت عدس ها را درون بشقاب ریخت.
چندتا دستمال کاغذی خیس رویشان گذاشت.
با ذوق بشقاب را لبه ی پنجره گذاشت.
باید شام درست می کرد و چای تازه.
کمی هم میوه می شست و روی اپن می گذاشت.
باز یادش رفت وسایل کیک بیاورد.
وگرنه کیک هم درست می کرد.
تند درون آشپزخانه جا خوش کرد.
کمی ماش برداشت و درون قابلمه روی گاز گذاشت.
برای امشب ماهی سرخ می کرد با پلو.
مطمئنا که پژمان اهل سبزی خریدن نبود.
پس باید با گوجه و پباز حلقه شده سروش می کرد.
همین کار را هم کرد.
کارش را زود انجام داد.
میوه ها را شست و درون یک ظرف زیبا گذاشت.
چای هم دم کرد.
ماهی های سرخ شده را با گوجه فرنگی و پیازچه تزئین کرد.
پلویش با ماش ها رنگ گرفته بود.
همه چیز حاضر و آماده بود.
ولی خبری از پژمان نشد.
ناامیدانه پوفی کشید.
ساعت 8 شب بود.
ولی برنگشت.
روسریش را پوشید.
از خانه بیرون زد.
کمی دم در خانه ی حاج رضا منتظرش ایستاد.
جرات نداشت زنگ بزند.
با این حال باز هم خبری نشد.
زنگ زد و خاله سلیم در را باز کرد.
عین شکست خورده ها داخل شد.
مرد گنده باید قهر کند؟
از هیکلش خجالت نمی کشید؟
به محض داخل شدن، خاله سلیم پرسید: چی شد؟
-اصلا نیومد خونه.
رفت تا برای خودش چای بریزد.
-بوی ماهی میدی.
-براش غذا درست کردم.
خاله سلیم نمکین لبخند زد.
آیسودا هم لبخند زد.
-عاشقی شما جووونا رو نمی فهمم.
-مهم نیست خاله جون.
برای خودش چای ریخت.
قندی درون لپش جا کرد.
کمی از چایش نوشید.
با گوشیش یک پیام کوتاه برایش فرستاد: "ببخشید."
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند،
پر از حسهای خوبند،
پر از حرفهای نگفتهاند،
چه هستند، هستند...
و چه نیستند، هستند...
یادشان
خاطرشان
حسهای خوبشان...
آدمها
بعضیهایشان
سکوتشان هم پر از حرف هست
پر از مرهم به هر زخم است...
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو سرودن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
اللهم عجل لولیک الفرج🙏🙏
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﭘﯿﺮﺯﻥ👵 ﭼﯿﺴﺖ؟
ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ
ﻣﺘﺨﺼﺺ ﺁﺷﻮﺏ ﻭ ﺩﻭ ﺑﻬﻤﺰﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻤﺎﺕ ﻭ ﺗﺎ ﺭﯾﺸﻪ ﭼﻨﺪ ﻃﺎﯾﻔﻪ ﺭﺍ
ﻧﺨﺸﮑﺎﻧﺪ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﺩ.
ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮﮔﺶ ﻫﻢ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ یکی ﺍﺯ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﺍﺳﺖ..!😑😂😍😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
تو عمرم یه بار رفتم فرودگاه🛫 برای بدرقه
اینقدر از خودمون سلفی گرفتیم ، یادمون رفت که طرف کِی رفت 😂
😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 با دوستای چاقتون تو فرودگاه ازین شوخیا بکنید , دوس دارن😂😂😂😂
#فراری
#قسمت_393
همین کافی بود.
اگر نمی بخشید تقصیر خودش است.
خاله سلیم برای شام لوبیا قارچ گذاشته بود.
غذاهای ساده را دوست داشت.
خصوصا اگر با نان بشود خورد.
-حاج رضا کی میاد؟
هنوز دایی نمی گفت.
حق هم داشت.
چرا باید بگوید؟
بعد از این همه غریبگی یکهو صمیمی شود که چه؟
-تا یه ساعت دیگه خونه اس.
آیسودا سر تکان داد.
خاله سلیم در حال گلدوزی بود.
کنارش نشست.
به دقت به دستش و ظریف کاری هایش نگاه کرد.
چقدر این زن هنرمند بود.
-خیاطی رو کی یاد گرفتین؟
خاله سلیم لبخند زد.
-همسن و سالای تو.
-پس ازدواج کرده بودین؟
-آره برای رهایی از تنهایی.
نمی خواست در مورد بچه بپرسد.
این کار زشت بود.
-خودمو سرگرم کردم باهاش.
-کار خوبی کردین.
او هم باید جوری خودش را سرگرم می کرد.
-باید کم کم سبزه بکاریم، من امشب برای پژمان کاشتم.
-آفرین، اتفاقا تو فکرش بودم.
-چی می کارین؟
-یکم جو داریم،همونو می کاریم.
آیسودا سر تکان داد.
-خودم می کارم.
از جایش بلند شد.
-کجاست؟
-تو کابینت پایین، اولین در. یه سبد حصیری هم هست، تو اون میشه خوب کاشت.
-کجاست؟
-تو انباریه.
خاله سلیم گلدوزیش را کنار گذاشت و بلند شد.
-خودم میارمش.
آیسودا هم پلاستیکی که یک مشت جو درونش بود را بیرون آورد.
جوها را درون کاسه ریخت.
کمی خیس کرد.
خاله سلیم هم درون انباری سبد را پیدا کرد و آورد.
از وسایل خیاطیش تکه پارچه ی نازکی بیرون کشید.
جوها را درون سبد کاشتند.
آیسودا با ذوق یک بچه گفت: همیشه عیدها رو دوس داشتم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_394
خاله سلیم گفت: منم با این سن و سال عید رو دوس دارم.
لبخندی پر از نشاط روی لب آیسودا قرار گرفت.
خدا کند پژمان هم بهاری شود.
او را ببخشد.
****
اعصابش واقعا بهم ریخته بود.
برای اینکه کمی آرام شود بیرون رفت.
جای خاصی نرفت.
فقط قدم زدم.
کمی با ماشین خیابان ها را بالا و پایین کرد.
هر جایی هم که خسته می شد پاهایش به دادش می رسیدند.
راه می رفت.
راه می رفت.
فکر می کرد.
تند تند نفس می کشید.
سروکله زدن با آیسودا اعصاب فولادین می خواست.
واقعا دختر لجبازی بود.
درها را باز کرد و ماشین را داخل برد.
چراغ جلوی خانه روشن بود.
یادش بود که روشن نکرده.
اصلا هوا روشن بود که بیرون رفت.
درهای حیاط را بست.
درون ساخت و ساز جدید حتما در ریموت دار می گذاشت.
با تردید داخل شد.
بوی ماهی سرخ شده می آمد.
چراغ را روشن کرد.
به اطراف نگاه کرد.
کسی نبود.
در را بست تا هوای سرد خودش را به داخل نکشاند.
پالتو را از تنش درآورد و روی دستش انداخت.
یکراست به آشپزخانه رفت.
میوه های شسته شده ی روی اپن...
یک قابلمه برنج همراه با ظرفی تزئین شده از ماهی...
چقدر دلش هوس کرده بود.
تمام مدت گوشیش روی سکوت بود.
یکباره با یادآوری گوشی را درآورد.
پیام داشت.
بازش کرد.
از طرف آیسودا بود.
"ببخشید."
لبخندی بی اجازه روی لبش نشست.
دختره ی چموش، همانقدر که لجباز بود زود هم کوتاه می آمد.
از آشپزخانه بیرون زد.
لباس هایش را درون اتاقش تعویض کرد.
بیرون آمد.
به شدت گرسنه بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_395
روده ی کوچکش در حال خوردن روده ی بزرگش بود.
غذا را کشید.
تجربه ثابت کرده بود که دستپخت خوبی دارد.
با اینکه درون عمارت هرگز آشپزی نکرد.
غذایش را روی میز جلوی مبلمان گذاشت.
کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد.
به دنبال یک فیلم خوب تمام شبکه ها را بالا و پایین کرد.
بلاخره هم یکی پیدا کرد.
همراه فیلم دیدن غذایش را هم خورد.
طعم ماهی بی نظیر بود.
نمی دانست دقیقا به ماهی چه موادی زده.
ولی هرچه بود حسابی چسبید.
بعدا باید قدردان این شام دلچسب باشد.
این شام نشانه ی آشتی بود.
منتظر میشد فردا به سراغش بیاید.
آنوقت به همان گلخانه ای که قول داده بود می بردش.
برای آخر هفته باید به پیشواز عمویش هم می رفت.
عموی آیسودا هم می آمد.
کمک دست حاج رضا هم باید باشد.
کار زیادی داشت.
نادر هم گرفتار شهرداری و مجوزهای لازم برای ساخت و ساز بود.
طرح خانه آماده بود.
یک روزه تحویلش دادند.
کافی بود مجوزها بیاید و شروع کنند.
خودش که نمی رسید.
ولی نادر بالای سر کارها می ایستاد.
باید به عمارت هم سر می زد.
نمی دانست چطور شده.
نادر گفته بود همه چیز خوب پیش رفته.
به حرفش اعتماد داشت.
ولی خودش هم باید می دید.
تا آخر هفته وقتی نبود.
این هفته نمی توانست سر بزند.
بلند شد.
حال شستن ظرف ها را نداشت.
نشسته درون سینک گذاشت.
فردا می شست دیگر.
دوباره برگشت و پای تلویزیون نشست.
زیر لب گفت: ممنونم دختر خوب.
پاهایش را روی میز درا کرد.
میخ به تلویزیون نگریست.
شب بدی بود.
ولی آخرش خوب تمام شد.
همین هم دل خوشش می کرد.
*
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_396
فصل شانزدهم
دیگر ناامید شده بود.
به هر دری می زد فایده ای نداشت.
آدم هایی که برای پیدا کردن آیسودا استخدام کرده بود را مرخص کرد.
فایده ای نداشت.
بعد از سه ماه گشتن، اگر قرار بود پیدا شود می شد.
شاید هم از این شهر رفته.
می توانست هر جای ایران باشد.
عروسی نواب و ترنج گذشته بود.
نرفت.
نه دلیلی داشت و نه لزومی!
کسی هم سراغش را نگرفت.
آنها هم نه دلیلی داشتند نه لزومی.
زیادی تنها شده بود.
آیسودا خیلی چیزها را از او گرفت.
دیگر رمق اینکه با آدم جدیدی ملاقات کند را هم نداشت.
حتی دیگر روابط تخت خوابیش را هم نداشت.
همه چیز برایش تمام شده بود.
انگار دنیا یکهو تنهایش گذاشت.
خودش بود و سیاهی!
هیچ فکری هم برای بهتر شدن حالش نداشت.
شاید می رفت مسافرت.
قبلا نواب و ترنج بودند.
راهکار می دادند.
کم می آورد دلداریش می دادند.
ولی حالا آنها را هم دیگر نداشت.
امروز عصر با پژمان نوین جلسه داشت.
قرار بود در طرحی با هم مشارکت کنند.
دستور استاندار بود.
از پشت میز بلند شد.
امروز باید برای خانه اش کمی خرید می کرد.
بازار شامی بود.
بهم ریخته و کثیف!
و البته با کابینت و یخچال خالی.
مزیت رئیس شرکت بودن این بود که می توانست برای خودش مرخصی رد کند.
کتش را تن زد.
جرات نداشت درون آینه به خودش نگاه کند.
صورتش حسابی بهم ریخته بود.
از خستگی خمیازه کشید.
به محض اینکه از اتاقش بیرون آمد آبدارچی را دید که به سمت اتاقش می آمد.
-دارم، میرم ممنونم.
حرفی به منشی نزد.
فقط راهش را گرفت و رفت.
نواب هم که نبودش.
فعلا داشت عسل های ماه عسلش را نوش جان می کرد.
فقط او تنها مانده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan