#زندگی_دخترها
2 سالگی نفس بابا,که با کفشای قیژ قیژیش راه میره.
3 سالگی بَلای بابا,که ماتیک زده و خوشگل شده!!!
4 سالگی جیگر بابا,وقتی بابا از در خسته میاد میگه بابا خشته نباشی شی شی خریدی؟
9 سالگی مونس بابا,وقتی بابا خستس برای بابا اولین چایو میریزه.
12 سالگی شیطون بابا!که وقتی بابارو بوس میکنه همه خستگی های بابا یه جا از تنش در میاد!
15 سالگی عسل بابا!که موفقیتهاش و کارنامه رنگارنگش رو برا بابا میاره
18 سالگی خانوم بابا!که دانشگاه قبول شده و بابا بهش افتخار میکنه!
23 سالگی خانوم دکتر ، مهندس، وکیل .... بابا که فارغ تحصیل شده!
25 سالگی عشق همسر که خستگیش با نگاهش در میره!
27 سالگی همه چیز یه مرد که بهش میگه عشقم.!
30 سالگی مادر,مونس قلب فرزند و همراه همسر!
40 سالگی سلطان قلب فرزندان و یار همسر!
50 سالگی عشقه نوه ها,تاج سر فرزندان و همدم همسر!
60 سالگی بزرگ خانواده ,همراه شاه خانواده!
قانون پایستگی همراه دخترا هست.از دلی به دل دیگه جابه جا میشن اما چیزی از ارزششون کم نمیشه...
🌸روز دختر مبارک🌸
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_387
حاج رضا نرفته بود تا با آیسودا حرف بزند.
آیسودا دیرتر از همیشه از خواب بیدار شد.
با دیدن حاج رضا که ساعت 9 صبح بود و هنوز به سرکار نرفته متعجب شد.
خاله سلیم بی حرف درون آشپزخانه داشت ناهارش را بار می گذاشت.
-صبح بخیر.
حاج رضا سر بلند کرد.
نگاهش پر از غم بود.
انگار چیزی روی دلش سنگینی کند.
آیسودا با دیدن حالت چشمانش دلش گرفت.
-خوبین؟
-بیا اینجا دخترم.
خاله سلیم زیرچشمی نگاهشان می کرد.
سکوت بدی بود.
شاید هم التهاب خیلی بدی بود.
آیسودا به سمتش رفت.
حاج رضا تکیه داده به پشتی پشت سرش با تسبیح درون دستش تند تند الله اکبر می گفت.
-چرا نرفتین مغازه؟
-باهات حرف دارم.
می دانست حالا می خواهد در مورد چه چیزی حرف بزند.
-کنار میام حاج رضا.
کاش می گفت دایی!
به دلش ماند.
نه آن پژمان خیرسر هرگز به دایی بودنش اعتراف کرد.
و نه حالا این دختر.
تکلیف ژاکلین هم که مشخص بود.
-نمی خوام کنار بیایی، می خوام ببخشی.
-بخشیدم.
حاج رضا هنوز هم ناامید بود.
آیسودا دست روی شانه اش گذاشت.
خیلی از فک و فامیل حتی تف هم جلویت نمی اندازد.
آن وقت حاج رضا بی منت چندین ماه تمام محبتش را به پایش ریخت.
بی احترامی فقط توهین بود.
این مرد و زن نهایت لطفشان را انجام داده بودند.
فقط کمی پنهان کردند.
اگر چیزی پنهانی بود شاید همه چیز راحت تر طی می شد.
-نگران من نباشید، من خوبم، خیلی خوبم.
خاله سلیم دستانش را زیر شیرآب شست.
به هر دو نگاه کرد.
پیرمرد خیلی شکسته به نظر می رسید.
-باور کنید که من کینه ای ازتون ندارم، یه چیزی رو ازم مخفی کردین که حالا دیگه می دونم، بی حساب شدیم.
رو به خاله سلیم گفت: چایی داریم خاله جون؟
حاج رضا با غم نگاهش کرد.
کلاهش را از کنارش برداشت و روی سرش گذاشت.
از جا بلند شد.
باید دیگر می رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_388
حس می کرد ته دل آیسودا چیزی غیر از اینی است که به زبان می آورد.
ولی نمی خواست بیش از این گیر بدهد.
خداحافظی آرامی کرد و رفت.
خاله سلیم هم جرات نداشت زیاد در مورد این قضیه حرف بزند.
آیسودا با مهربانی به سمت خاله سلیم رفت.
چای که روی اپن گذاشته را برداشت.
-دستتون درد نکنه.
-واقعا مارو بخشیدی؟
-چیزی نبود که نبخشم آخه.
-قلب بزرگی داری.
آیسودا به سمتش چرخید.
گونه ی تپلش را بوسید.
-همه تو دنیا یه رازهایی دارن، برملا شدنش هم سود هم ضرر، برای من دیر شد ولی ضرری بهم نرسوند.
-خداروشکر که هستی عزیزم.
دست خاله سلیم را گرفت.
-چطوره امروز یکم خیاطی کنیم؟
-تو که دوست نداشتی؟
-نه خیلی، ولی بهتر از بیکاریه، یادگیریشم بد نیستم.
-فکر خوبیه.
آیسودا لبخند زد.
زندگی باید همین گونه طی می شد.
**
-چطوری یوسف؟
-نفسی میاد و میره، تو چطوری؟ کار و بار خوبه؟
حاج رضا به صندلی کهنه اش تکیه داد.
-آخر هفته می تونی بیای اصفهان؟
-خبری شده؟
-خواستگاری آیسوداس.
یوسف مکث کرد.
-داماد کیه؟
-پژمان.
-این پسر کوتاه بیا نیست؟ 4 سال نذاشت کسی به این دختر نزدیک بشه، دیگه چی می خواد؟
-آیسودا دوسش داره.
یوسف متعجب پرسید: واقعا؟!
-بله.
-باشه بتونم میام.
-من روی اومدن حساب باز می کنم.
-آیسودا فهمید داییش هستی؟
-آره دو روز پیش بهش گفتم.
یوسف نفس راحتی کشید.
-نمی خوام در مورد ژاکلین کسی چرت و پرت بگه.
حاج رضا اخم کرد.
-کسی کاری به دختر تو نداره.
-خوبه!
-منتظرتم.
-باشه.
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_389
تماس را قطع کرد و به بیرون خیره شد.
برای آخر هفته باید تدارک ببیند.
یوسف و زن و بچه اش مهمان بودند.
غیر از آن خواستگاری دنگ و فنگ خاص خودش را داشت.
احتمالا عموی بزرگ پژمان هم می آمد.
مرد سخت گیری بود.
یزد زندگی می کرد.
کاری به کار کسی نداشت.
به شرطی که کسی پا روی دمش نگذارد.
پژمان خبر داده بود که می آید.
اما به تنهایی.
بدون خانواده.
از همین الان باید برنامه ریزی ها انجام می شد.
خوب بود که سلیمه همیشه مهمان دار خوبی بود.
زود کارها را راست و ریست می کرد.
با ورود مشتری حواسش را جمع کرد.
پیرمرد کمی نگران بود.
می خواست سنگ تمام بگذارد.
اینگونه شاید کمی تلافی کرده باشد.
**
هر چه زنگ می زد آیسودا جوابش را نمی داد.
از آن شب هنوز قهر بود.
واقعا که لجباز بود.
بلاخره هم مجبور بود برود خانه ی حاج رضا.
جلوی در ایستاد و زنگ زد.
خود خاله سلیم جوابش را داد.
-سلام پژمان جون، بیا داخل.
-آیسودا خونه اس؟
-آره عزیزم.
خاله سلیم در را باز کرد.
پژمان بدون رودبایستی داخل شد.
حالا که نسبت ها رو شده بود دیگر خجالت نمی کشید.
راحت شده بود.
جلوی در کفش هایش را درآورد و داخل شد.
آیسودا به همراه دختری نشسته بود.
دختر را می شناخت.
همسایه بودند.
آیسودا با دیدنش اخم کرد.
ولی سوفیا دستپاچه بلند شد و سلام کرد.
-کارت دارم، چرا جواب نمیدی؟
آیسودا با گستاخی گفت: دوس دارم.
سوفیا با لبخند نگاهش کرد.
انگار دلقک دیده باشد.
بدون توجه به خاله سلیمه و سوفیا به سمتش رفت.
بازویش را گرفت و گفت: با من میای.
سوفیا با حیرت دستش را جلوی دهانش گذاشت.
#فراری
#قسمت_390
واقعا این همه صمیمی بودند؟
خاله سلیم با ملایمت گفت: پژمان جان...
-نه زن دایی، فقط دوتا حرف دارم.
آیسودا کمی مقاومت کرد.
ولی فایده ای نداشت.
پژمان او را به سمت حیاط کشاند.
درون بهارخواب رهایش کرد.
-این مسخره بازی ها چیه؟
-من مسخره بازی کردم؟
-چرا جواب تلفن هامو نمیدی؟
آیسودا با لجاجت گفت: چرا باید جواب بدم؟
-عصبیم نکن آیسودا.
-که دوباره دستت روم بلند بشه؟
تمام دردش همین دستی که اصلا پایین نیامد بود؟
-چیکارش کنم؟ قطعش کنم راحت میشی؟
آیسودا ساکت شد.
مطمئن بود پژمان الان به شدت ناراحت است.
و البته عصبی است.
-جوابمو بده.
-حرفی ندارم.
-باشه.
جلوی در کفش هایش را پوشید.
آیسودا ترسیده گفت: کجا؟
انگار پژمان بخواهد تلافی کند.
جوابش را نداد.
بازویش را گرفت.
-میگم کجا؟
پژمان با ملایمت زیر دستش زد.
از خانه حاج رضا رفت.
آیسودا بغض کرده به رفتنش نگاه کرد.
الکی یک دعوا درست کرد.
دیگر چه کسی پژمان را از خر شیطان پایین می آمد.
سوفیا که تمام مدت یواشکی از پنجره به بیرون نگاه می کرد فورا در بهار خواب را باز کرد.
-رفت که!
-هیچی نگو سوفیا.
سوفیا با دلسوزی نگاهش کرد.
-بیا بغلم.
خودش به سمت آیسودا رفت.
محکم بغلش کرد.
-مردا همینن دیگه.
کمر آیسودا را نوازش کرد.
-حالا باز میاد آشتی.
-نمیاد.
-فکر نکنم.
-من می شناسمش.
-پس تورو برو، یکمم تقصیر تو بود.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_391
راست می گفت.
باید او می رفت.
از سوفیا جدا شد.
داخل خانه شد.
به اتاقش رفت و تند لباسش را تعویض کرد.
سوفیا متعجب پرسید: کجا؟!
-برم آشتی.
-بابا خب من یه چیزی گفتم.
سوفیا را کنار زد.
-خاله جون من میرم خونه پژمان.
خاله سلیم جوابی نداد.
ولی سوفیا دستانش را به نشانه ول معطلی در هوا تکان داد.
آیسودا به سرعت از خانه بیرون زد.
بوی بهار می آمد.
شامه اش را پر از بوی بهار کرد.
درخت های انار درون حیاط کم کم داشتند جوانه می زدند.
با دو از خانه خارج شد.
سوفیا از پشت پنجره نگاهش کرد.
عشق عجب کارهایی می کرد.
آیسودا بی معطلی تا ته کوچه دوید.
کلید خانه را درآورد و درون خانه انداخت.
عین همیشه خانه درون سکوت بود.
جوری هم سرد به نظر می آمد انگار خالی از سکنه است.
جلوی در ساختمان ایستاد.
پرده ها کشیده بود.
دستگیره را فشرد و داخل شد.
-پژمان.
ماشینش که نه جلوی در بود نه درون حیاط.
نکند رفته باشد؟
با ناامیدی داخل خانه شد.
هر چه صدایش زد صدایی نیامد.
پوفی کشید.
به سمت اپن رفت.
توجه اش به سمت پاکتی که روی اپن بود جلب شد.
این همانی بود که خودش نوشت.
نفس راحتی کشید.
پس پژمان جریان را نفهمیده.
پاکت را همان جا رها کرد.
درون خانه کمی سرد بود.
به سمت بخاری رفت.
شعله اش را بالا برد.
با اشتیاق به سمت کابینت ها رفت.
صدرصد گندم نداشت.
اما حبوبات دیگری که داشت.
در کمدها را باز کرد.
عدس بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_392
سبزه ی عید می کاشت.
با دقت عدس ها را درون بشقاب ریخت.
چندتا دستمال کاغذی خیس رویشان گذاشت.
با ذوق بشقاب را لبه ی پنجره گذاشت.
باید شام درست می کرد و چای تازه.
کمی هم میوه می شست و روی اپن می گذاشت.
باز یادش رفت وسایل کیک بیاورد.
وگرنه کیک هم درست می کرد.
تند درون آشپزخانه جا خوش کرد.
کمی ماش برداشت و درون قابلمه روی گاز گذاشت.
برای امشب ماهی سرخ می کرد با پلو.
مطمئنا که پژمان اهل سبزی خریدن نبود.
پس باید با گوجه و پباز حلقه شده سروش می کرد.
همین کار را هم کرد.
کارش را زود انجام داد.
میوه ها را شست و درون یک ظرف زیبا گذاشت.
چای هم دم کرد.
ماهی های سرخ شده را با گوجه فرنگی و پیازچه تزئین کرد.
پلویش با ماش ها رنگ گرفته بود.
همه چیز حاضر و آماده بود.
ولی خبری از پژمان نشد.
ناامیدانه پوفی کشید.
ساعت 8 شب بود.
ولی برنگشت.
روسریش را پوشید.
از خانه بیرون زد.
کمی دم در خانه ی حاج رضا منتظرش ایستاد.
جرات نداشت زنگ بزند.
با این حال باز هم خبری نشد.
زنگ زد و خاله سلیم در را باز کرد.
عین شکست خورده ها داخل شد.
مرد گنده باید قهر کند؟
از هیکلش خجالت نمی کشید؟
به محض داخل شدن، خاله سلیم پرسید: چی شد؟
-اصلا نیومد خونه.
رفت تا برای خودش چای بریزد.
-بوی ماهی میدی.
-براش غذا درست کردم.
خاله سلیم نمکین لبخند زد.
آیسودا هم لبخند زد.
-عاشقی شما جووونا رو نمی فهمم.
-مهم نیست خاله جون.
برای خودش چای ریخت.
قندی درون لپش جا کرد.
کمی از چایش نوشید.
با گوشیش یک پیام کوتاه برایش فرستاد: "ببخشید."
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند،
پر از حسهای خوبند،
پر از حرفهای نگفتهاند،
چه هستند، هستند...
و چه نیستند، هستند...
یادشان
خاطرشان
حسهای خوبشان...
آدمها
بعضیهایشان
سکوتشان هم پر از حرف هست
پر از مرهم به هر زخم است...
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو سرودن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
اللهم عجل لولیک الفرج🙏🙏
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﭘﯿﺮﺯﻥ👵 ﭼﯿﺴﺖ؟
ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ
ﻣﺘﺨﺼﺺ ﺁﺷﻮﺏ ﻭ ﺩﻭ ﺑﻬﻤﺰﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻤﺎﺕ ﻭ ﺗﺎ ﺭﯾﺸﻪ ﭼﻨﺪ ﻃﺎﯾﻔﻪ ﺭﺍ
ﻧﺨﺸﮑﺎﻧﺪ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﺩ.
ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮﮔﺶ ﻫﻢ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ یکی ﺍﺯ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﺍﺳﺖ..!😑😂😍😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
تو عمرم یه بار رفتم فرودگاه🛫 برای بدرقه
اینقدر از خودمون سلفی گرفتیم ، یادمون رفت که طرف کِی رفت 😂
😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 با دوستای چاقتون تو فرودگاه ازین شوخیا بکنید , دوس دارن😂😂😂😂
#فراری
#قسمت_393
همین کافی بود.
اگر نمی بخشید تقصیر خودش است.
خاله سلیم برای شام لوبیا قارچ گذاشته بود.
غذاهای ساده را دوست داشت.
خصوصا اگر با نان بشود خورد.
-حاج رضا کی میاد؟
هنوز دایی نمی گفت.
حق هم داشت.
چرا باید بگوید؟
بعد از این همه غریبگی یکهو صمیمی شود که چه؟
-تا یه ساعت دیگه خونه اس.
آیسودا سر تکان داد.
خاله سلیم در حال گلدوزی بود.
کنارش نشست.
به دقت به دستش و ظریف کاری هایش نگاه کرد.
چقدر این زن هنرمند بود.
-خیاطی رو کی یاد گرفتین؟
خاله سلیم لبخند زد.
-همسن و سالای تو.
-پس ازدواج کرده بودین؟
-آره برای رهایی از تنهایی.
نمی خواست در مورد بچه بپرسد.
این کار زشت بود.
-خودمو سرگرم کردم باهاش.
-کار خوبی کردین.
او هم باید جوری خودش را سرگرم می کرد.
-باید کم کم سبزه بکاریم، من امشب برای پژمان کاشتم.
-آفرین، اتفاقا تو فکرش بودم.
-چی می کارین؟
-یکم جو داریم،همونو می کاریم.
آیسودا سر تکان داد.
-خودم می کارم.
از جایش بلند شد.
-کجاست؟
-تو کابینت پایین، اولین در. یه سبد حصیری هم هست، تو اون میشه خوب کاشت.
-کجاست؟
-تو انباریه.
خاله سلیم گلدوزیش را کنار گذاشت و بلند شد.
-خودم میارمش.
آیسودا هم پلاستیکی که یک مشت جو درونش بود را بیرون آورد.
جوها را درون کاسه ریخت.
کمی خیس کرد.
خاله سلیم هم درون انباری سبد را پیدا کرد و آورد.
از وسایل خیاطیش تکه پارچه ی نازکی بیرون کشید.
جوها را درون سبد کاشتند.
آیسودا با ذوق یک بچه گفت: همیشه عیدها رو دوس داشتم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_394
خاله سلیم گفت: منم با این سن و سال عید رو دوس دارم.
لبخندی پر از نشاط روی لب آیسودا قرار گرفت.
خدا کند پژمان هم بهاری شود.
او را ببخشد.
****
اعصابش واقعا بهم ریخته بود.
برای اینکه کمی آرام شود بیرون رفت.
جای خاصی نرفت.
فقط قدم زدم.
کمی با ماشین خیابان ها را بالا و پایین کرد.
هر جایی هم که خسته می شد پاهایش به دادش می رسیدند.
راه می رفت.
راه می رفت.
فکر می کرد.
تند تند نفس می کشید.
سروکله زدن با آیسودا اعصاب فولادین می خواست.
واقعا دختر لجبازی بود.
درها را باز کرد و ماشین را داخل برد.
چراغ جلوی خانه روشن بود.
یادش بود که روشن نکرده.
اصلا هوا روشن بود که بیرون رفت.
درهای حیاط را بست.
درون ساخت و ساز جدید حتما در ریموت دار می گذاشت.
با تردید داخل شد.
بوی ماهی سرخ شده می آمد.
چراغ را روشن کرد.
به اطراف نگاه کرد.
کسی نبود.
در را بست تا هوای سرد خودش را به داخل نکشاند.
پالتو را از تنش درآورد و روی دستش انداخت.
یکراست به آشپزخانه رفت.
میوه های شسته شده ی روی اپن...
یک قابلمه برنج همراه با ظرفی تزئین شده از ماهی...
چقدر دلش هوس کرده بود.
تمام مدت گوشیش روی سکوت بود.
یکباره با یادآوری گوشی را درآورد.
پیام داشت.
بازش کرد.
از طرف آیسودا بود.
"ببخشید."
لبخندی بی اجازه روی لبش نشست.
دختره ی چموش، همانقدر که لجباز بود زود هم کوتاه می آمد.
از آشپزخانه بیرون زد.
لباس هایش را درون اتاقش تعویض کرد.
بیرون آمد.
به شدت گرسنه بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_395
روده ی کوچکش در حال خوردن روده ی بزرگش بود.
غذا را کشید.
تجربه ثابت کرده بود که دستپخت خوبی دارد.
با اینکه درون عمارت هرگز آشپزی نکرد.
غذایش را روی میز جلوی مبلمان گذاشت.
کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد.
به دنبال یک فیلم خوب تمام شبکه ها را بالا و پایین کرد.
بلاخره هم یکی پیدا کرد.
همراه فیلم دیدن غذایش را هم خورد.
طعم ماهی بی نظیر بود.
نمی دانست دقیقا به ماهی چه موادی زده.
ولی هرچه بود حسابی چسبید.
بعدا باید قدردان این شام دلچسب باشد.
این شام نشانه ی آشتی بود.
منتظر میشد فردا به سراغش بیاید.
آنوقت به همان گلخانه ای که قول داده بود می بردش.
برای آخر هفته باید به پیشواز عمویش هم می رفت.
عموی آیسودا هم می آمد.
کمک دست حاج رضا هم باید باشد.
کار زیادی داشت.
نادر هم گرفتار شهرداری و مجوزهای لازم برای ساخت و ساز بود.
طرح خانه آماده بود.
یک روزه تحویلش دادند.
کافی بود مجوزها بیاید و شروع کنند.
خودش که نمی رسید.
ولی نادر بالای سر کارها می ایستاد.
باید به عمارت هم سر می زد.
نمی دانست چطور شده.
نادر گفته بود همه چیز خوب پیش رفته.
به حرفش اعتماد داشت.
ولی خودش هم باید می دید.
تا آخر هفته وقتی نبود.
این هفته نمی توانست سر بزند.
بلند شد.
حال شستن ظرف ها را نداشت.
نشسته درون سینک گذاشت.
فردا می شست دیگر.
دوباره برگشت و پای تلویزیون نشست.
زیر لب گفت: ممنونم دختر خوب.
پاهایش را روی میز درا کرد.
میخ به تلویزیون نگریست.
شب بدی بود.
ولی آخرش خوب تمام شد.
همین هم دل خوشش می کرد.
*
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_396
فصل شانزدهم
دیگر ناامید شده بود.
به هر دری می زد فایده ای نداشت.
آدم هایی که برای پیدا کردن آیسودا استخدام کرده بود را مرخص کرد.
فایده ای نداشت.
بعد از سه ماه گشتن، اگر قرار بود پیدا شود می شد.
شاید هم از این شهر رفته.
می توانست هر جای ایران باشد.
عروسی نواب و ترنج گذشته بود.
نرفت.
نه دلیلی داشت و نه لزومی!
کسی هم سراغش را نگرفت.
آنها هم نه دلیلی داشتند نه لزومی.
زیادی تنها شده بود.
آیسودا خیلی چیزها را از او گرفت.
دیگر رمق اینکه با آدم جدیدی ملاقات کند را هم نداشت.
حتی دیگر روابط تخت خوابیش را هم نداشت.
همه چیز برایش تمام شده بود.
انگار دنیا یکهو تنهایش گذاشت.
خودش بود و سیاهی!
هیچ فکری هم برای بهتر شدن حالش نداشت.
شاید می رفت مسافرت.
قبلا نواب و ترنج بودند.
راهکار می دادند.
کم می آورد دلداریش می دادند.
ولی حالا آنها را هم دیگر نداشت.
امروز عصر با پژمان نوین جلسه داشت.
قرار بود در طرحی با هم مشارکت کنند.
دستور استاندار بود.
از پشت میز بلند شد.
امروز باید برای خانه اش کمی خرید می کرد.
بازار شامی بود.
بهم ریخته و کثیف!
و البته با کابینت و یخچال خالی.
مزیت رئیس شرکت بودن این بود که می توانست برای خودش مرخصی رد کند.
کتش را تن زد.
جرات نداشت درون آینه به خودش نگاه کند.
صورتش حسابی بهم ریخته بود.
از خستگی خمیازه کشید.
به محض اینکه از اتاقش بیرون آمد آبدارچی را دید که به سمت اتاقش می آمد.
-دارم، میرم ممنونم.
حرفی به منشی نزد.
فقط راهش را گرفت و رفت.
نواب هم که نبودش.
فعلا داشت عسل های ماه عسلش را نوش جان می کرد.
فقط او تنها مانده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_397
و خدا نکند تنها بماند.
خدا کند اتفاق قشنگی بیفتد.
از این همه گیجی و سردرگمی نجات پیدا کند.
زندگیش رنگ بگیرد.
و البته آیسودا پیدا شود.
واقعا دوستش داشت.
عاشقانه این دختر را می پرستید.
ماه هم در مقابلش کم می آورد.
خدا کند باز هم خدا با بزرگیش معجزه ای برایش رو کند.
این روزها شدیدا به یک معجزه یقشنگ محتاج بود.
***
-یعنی الان آشتی هستیم؟
پژمان طناز نبود.
اصلا شوخی کردن را بلد نبود.
ولی این بار گفت: میگن.
آیسودا با خنده نگاهش کرد.
چقدر دوستش داشت.
زمخت بود.
شوخی کردن بلد نبود.
ناز یک زن را کشیدن را نمی دانست.
دو دوتا چهارتایش همیشه مردانه بود.
بدون اینکه لطافت یک زن درونش دخیل باشد.
شاعرانه هایش ته مایه های شعرهای سفت و سخت انقلابی بود.
ولی باز هم...
باز هم مرد خوب این روزهایش بود.
مردی که بدون چهارخانه ی آبی هم مرد بود.
عشق بود.
می شد برایش جان داد.
می شد هزاران زنانگی خرج مردانگیش کرد.
-مرسی.
پژمان فقط لبخند زد.
نگاه آیسودا براق بود.
دستش را سمت آیسودا دراز کرد.
-بریم گلخونه؟
-چرا که نه؟!
بودن با این مرد عشق بود.
حالا هر جایی می خواهد باشد.
پژمان دستش را فشرد.
-چرا دوسم داری؟
-برو بشین تو ماشین.
-خب جوابمو بده.
پژمان از ساختمان بیرون آمد.
درهای حیاط را باز کرد.
آیسودا لبخند داشت.
مثلا طفره می رفت که چه؟
زیر زبانش که می کشید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_398
درون ماشین نشست.
پژمان هم کنارش قرار گرفت.
ماشین را بیرون برد.
ولی مجبور بود باز پیاده شود.
درهای را ببندد و بنشیند.
همین هم شد.
-خب؟
-دنبال جواب نباش.
نرفته از کوچه بیرون، سرفیا از حیاطشان بیرون آمد.
با دیدن آن دو برایشان دست تکان داد.
پژمان کنارش ایستاد.
سوفیا فورا ماشین را دور زد.
خودش را از شیشه ی ماشین طرف آیسودا آویزان کرد.
-سلام خوبی؟
-سلام.
-کجا میرین؟
پژمان برنگشت نگاهش کند.
-داریم میریم گلخونه.
سوفیا فورا گفت: میشه منم بیام؟
آیسودا با تردید به پژمان نگاه کرد.
پژمان زیر لبی گفت: اشکالی نداره.
آیسودا فورا لبخند زد و گفت: بپر بالا.
سوفیا ذوق زده سوار شد.
هرچند که تیپ خاصی نداشت.
مثلا از خانه زده بود بیرون که بیاید دیدن آیسودا خانه ی حاج رضا.
ولی با دیدن آنها ترجیح داد وقتش را اینگونه بگذراند.
فورا عقب سوار شد.
-همه جا شده ماهی قرمز.
پژمان پایش را روی گاز گذاشت و حرکت کرد.
-دم عیده دیگه!
پژمان از کمربندی به سمت خارج شد رفت.
-گلخونه کجاست؟
-بین اصفهان، نجف آباده.
-اونجا پر از گلخونه اس.
-هوم.
پژمان ساکت بود.
ذاتا آدم کم حرفی بود.
ول هم با کسی غریبه باشد اصلا حرف نمی زد.
-ببخشید من مزاحمتون شدم.
مخاطبش پژمان بود.
ولی آیسودا جواب داد.
-نه بابا، این حرفا چیه؟
سوفیا زیر چشمی به پژمان نگاه کرد.
واقعا مرد جذابی بود.
از آنهایی که حسابی می تواند برای یک زن دلبری کند.
به صندلیش تکیه داد و به بیرون نگاه کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
عالم بزرگی در خواب دید
جوانی سلام به آقا امام حسین کرد آقا جواب سلامش را داد
چند روز بعد عالم مشرف شد به حرم ارباب.
جوان را دید توی حرم
به جوان گفت:
من تورا در خواب دیدم
به ارباب سلام کردی و جوابت رو داد
جوان گفت
من همیشه به طور مستقیم به امام سلام میکنم
و جوابم را به طور مستقیم میدهد
عالم گفت :
مگه شما چکار کردید.از کجا شروع کردید
که شدی محبوب آقا
جوان گفت .
خانه من تو مزرعه ای نزدیک کربلا ست
من با پدر و مادرم زندگی میکنم
من باید پدر و مادر م رو ببرم زیارت
یه هفته پدرم رو می برم
یه هفته مادر رو
و با چهار پا می برمشون زیارت
یه وقت من مادرم آوردم زیارت
پدرم گفت پسر م منم دلم هوای زیارت کرده
من رو هم با مادرت ببر زیارت
پدرم رو کول کردم
و مادرم رو گذاشتم رو چهار پا
اوردمشون زیارت ارباب
هوا بارانی بود
پا هام تو گل گیر کردند
پا هام گلی بودند
دم در حرم که رسیدم
پدر و مادرم رفتن داخل حرم
ومن دم در حرم سلام کردم به اربابم
و اقا جواب سلامم رو به طور مستقیم داد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 شش اصل آرامش، برای تو👇
به کسی که به تو اهمیت نمیده، اهمیت نده!
به خلایق هر چی لایق، باور داشته باش!
توقعتو از دیگران، به صفر برسون!
هر کسو نتونستی ادب کنی، بشینو صبر کن تا روزگار ادبش کنه!
هر انسانی به اندازه ی سطح شخصیت و شعور خودش میتونه ارزش تو رو تشخیص بده!
هر کسی که ارزش تو رو ندونست، راهتو ازش جدا کن؛ و اگر امکانش نبود، در ذهنت کم رنگش کن!
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 داستان پسری به نام شیعه
🌷قسمت اول (از ۱۲ قسمت)
🌟 من هشت سالم بود.
🌟 پدر و مادرم سنی بودند .
🌟 یه روز توی بازار بودیم
🌟 که از مسجد شیعه ها ، صدای حاج آقایی از بلندگو پخش می شد که در منبر سخنرانی می کرد
🌟 ناگهان پدرم شنید که حاج آقا
🌟 اسم کتابهای ما سنی ها رو می بره
🌟 هر روایتی که می خوند از کتاب ما بود
🌟 پدر تعجب کرد و وارد مسجد شد .
🌟 مادرم گفت : حمید داخل نشو خطرناکه
🌟 پدر گفت : نترس عزیزم زود میام
🌟 نیم ساعت گذشت و نیومد
🌟 رفتم دنبالش
🌟 از دور دیدم که با حاج آقایی صحبت می کرد.
🌟 نزدیکتر شدم و پشت پدرم وایسادم و شلوارش و گرفتم
🌟 شنیدم حاج آقا با پدرم
🌟 درباره خلیفه ها و حضرت علی و زهرا صحبت می کردند.
🌟 حاج آقا گفت :
🌹 من اهل سنت رو دوست دارم
🌹 مثل برادرام و شاید بیشتر
🌹 اما خودت بگو آیا پیامبر بالاتره یا خلیفه ها؟
🌟 پدرم گفت : خوب معلومه پیامبر
🌟 حاج آقا : اگر حرف پیامبر با حرف خلیفه ها تفاوت داشت ، کدوم رو قبول می کنی؟
🌟 پدر : خوب معلومه که حرف پیامبر ، حرف خداست
🌟 حاج آقا : مگه پیامبر بارها نفرمودن که بعد از من ، علی ولی شماست؟
🌟 پدر : چرا
🌟 حاج آقا : پس چرا هنوز جسد پیامبر روی زمین بود که اون دوتا خلیفه بر سر خلافت با انصار جلسه گرفتند؟
🌟 مگر بعد از غدیر ، کسی در جانشینی علی شک داشت؟
🌟 پدر : البته که نه
🌟 حاج آقا : مگه پیامبر نگفتن که هر کس حضرت زهرا را آزار دهد مرا آزار داده و هرکس مرا آزار دهد ، خدا را آزار داده
🌟 پدر : بله درسته
🌟 حاج آقا : مگه حضرت زهرا آخر عمرشون ،
🌹 بعد از اینکه درِ خونه اش رو آتش زدن
🌹 و خودش بین در و دیوار قرار گرفت
🌹 و میخِ در به سینه گل او فرو رفت
🌹 و فرزندش محسن سقط شد
🌹 مگه نگفتند که من از خلیفه اول و دوم راضی نیستم
🌹 مگه نگفتند اونا من و اذیت کردند؟
🌟 پدرم گریه اش گرفت و سرشو به زیر انداخت و گفت :
🌹 بله این روایت در کتابهای ما آمده ...
ادامه دارد
⚜ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 داستان پسری به نام شیعه
🌷 قسمت دوم
🌟 حاج آقا : پس ببین برادر ،
🌟 اونا ( خلیفه اول و دوم )
🌟 حضرت زهرا رو اذیت کردند وطبق اون حدیث ، خدا و پیامبرش رو هم اذیت کردند.
🌟 پس چطور پیرو کسی باشیم
🌟 که خدا و پیامبر و اهل بیت پیامبر رو اذیت کردند
🌟 ولی از اون طرف
🌟 امام علی که تا آخر عمر عاشق زهرا بود
🌟 و خدا و پیامبر و حضرت زهرا و همه مردم حتی خلیفه ها ، ازش راضی بودن ، باید خونه نشین بشه و حکومت بیفته دست نااهلان و دشمنان اسلام ؟!
🌸 بعد از اون شب ، پدرم خیلی تغییر کرده بود ،
🌸 همیشه در حال تحقیق بود
🌸 و بعضی وقتا با مادرم جلسه میگذاشت
🌸 مادرم ، خیلی بابام رو دوست داشت
🌸 و بیشتر از یک شوهر ، برای پدرم احترام و ارزش قائل بود.
🌸 همیشه مثل دوتا رفیق صمیمی بودند
🌸 باهم شادی می کنن و باهم غمگین میشن
🌸 هر کدوم زودتر پای سفره می نشست
🌸 اجازه نمی داد غذا بخوریم تا دیگری هم بیاد
🌸 مامان ، هیچ کاری بدون اجازه بابام انجام نمی داد
🌸 و کاری نمی کرد که بابام اذیت بشه
🌸 به همین خاطر در هر کاری ،
🌸 با پدرم مشورت می کرد
🌸 و در سختیها به پدرم کمک می کرد
🌸 حتی در این تحقیقات .
🌸 بعدها فهمیدم درباره شیعه و سنی داشتند تحقیق می کردند .
🌸 یه شب که از خواب پریدم ، چراغ اتاق پدرمو روشن دیدم
🌸 از لای درِ نیمه باز ، داشتم نگاه می کردم و به حرفاشون گوش می دادم
🌸 پدر به مادرم می گفت :
🌟 اینا به ما دروغ گفتن
🌟 و ما کورکورانه فقط تقلید می کردیم .
🌟 اهل سنت واقعی ، همین شیعه ها هستند نه ما.
🌟 کسانی که واقعا به سنت پیامبر و اهل بیتش عمل می کنن ، شیعیان هستند نه ما .
🌟 کسانی که اهل بیت پیامبر رو دوست دارن شیعه هستند نه ما.
🌟 ما فقط اسممون اهل سنته.
🌟 ولی واقعا نیستیم
🌟 چون خلاف سنت پیامبر عمل می کنیم
🌟 چون تابع سنت خلفا و حنبلی و شافعی و مالکی و ابن تیمیه و یه مشت عالم بی سواد هستیم...
⚜ ادامه دارد ... ⚜
http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم سنگ بخرم گفت گرانیت داریم متری ۱۲۰ تومن
گفتم ارزانیت ندارین؟ زیر ۵۰ تومن در بیاد
با پاره سنگ افتادن دنبالم روانیا😕 معلوم بود فروشنده نیستن😂😂😂
.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگه کسی چهارمین بار چیزی رو تکرارکرد و شما بازم نفهمیدی چی داره میگه
یه لبخند ژکوند بزن ، چند ثانیه بعد بهش نگاه کن
طرف خودش میفهمه تعطیلی …😂😂😂😂😂😂😂😂
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #توقع_نابجا
💠 زن و شوهر نباید #توقع داشته باشند بعد از اینکه همسرشان با او ازدواج کرد تمام روابط، تفریحها، دوستان و دل مشغولیهایش را #فراموش کند و همه وقت و توجه خود را به او #اختصاص دهد.
💠 این توقع و محصور کردن همسر، مانع از ایجاد ارتباط #صمیمی و موثر است.
💠 و یقیناً روز به روز از #محبوبیت شما بخاطر محدود کردن همسرتان کاسته میشود.
💠 همراهی شما با علاقهمندیها و تفریحات سالمِ همسرتان نقش مهمی در #محبوب شدن شما و گرم شدن روابطتان دارد.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_399
کاش سهمش بود.
ترجیح می داد از افعال گذشته استفاده کند.
چون اهل قرق زدن و دزدیدن مال دیگری نبود.
البته احتمالا این یک مورد را هم نمی توانست.
آیسودا از او زیباتر بود.
و البته پژمان خیلی خیلی سفت و سخت بود.
اینگونه که وا نمی داد.
پس شکست حتمی بود.
بلاخره مرد رویاهای او هم جایی درون این دنیا زندگی می کرد.
فقط هنوز سرو کله اش پیدا نشده بود.
-ساکت شدی سوفی؟
سوفیا لبخند زد و گفت: چی بگم؟
-هرچی دوست داری، سکوت بهت نمیاد.
-مگه لباسه؟
هر دو خندیدند.
ولی پژمان صم و بکم بود.
-نه، ولی یه حرفی بزن.
-حرفم نمیاد.
-عجب!
-مش رجب!
آیسودا لبخند زد.
سرش را به سمت پژمان برگرداند.
-خیلی مونده برسیم؟
-نزدیکیم.
کمی گردنش را به سمت سوفیا کج کرد.
-می خوام برم گل بیارم بکارم تو حیاط.
-وای نگو، چقدر بهار خوبه، آدم جون میگیره.
-آره.
این بار پژمان لبخند کوچکی زد.
تعبیر و حرف های این دخترها جالب بود.
به نظر او هم بهار قشنگ بود.
هرچند که اواخر پاییز بود که برای اولین بار آیسودا را دید.
وقتی از سرما درون خودش جمع شده بود.
-سبزه عید کاشتی؟
-برای حاج رضااینا نه، ولی برا پژمان آره.
پژمان متعجب نگاهش کرد.
-کی کاشته بود که نمی دانست؟
بعد انگار آیسودا چیزی یادش آمده رو به پژمان گفت: یه بشقاب عدس کاشتم، کنار پنجره، اصلا دیدیش؟
پژمان فورا گفت: نه.
-این وای، حالا مردن دیگه.
-باز می کاری.
-نعمت خدا رو که هی هدر نمیدن.
سوفیا گفت: حالا فدای سرت، خودت بکار که حواست باشه.
-آره باید همون جا خونه ی حاج رضا بکارم.
-داریم می رسیم.
از دور یک گلخانه ی بزرگ در حال نزدیک شدن بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_400
ایسودا ذوق زده گفت: اونه؟
پژمان فقط سر تکان داد.
اطرافش نرده های چوبی بود.
انگار کسی به دلخواه خواسته باب میلش درستش کند.
پژمان ماشین را کنار زد و با دخترها پیاده شد.
آیسودا و سوفیا عجولانه در نرده ای را باز کردند و داخل شدند.
دور تا دور نرده ها درختان کاج بود و پیچک امین الدوله.
بقیه فضا را با پلاستیک های کلفت پوشانده بودند.
پژمان هم دزدگیر را زد و به آنها پیوست.
داخل خود گلخانه شدند.
فضا به شدت گرم و رطوبتی بود.
چیزی که مقابل سوفیا و آیسودا فراتر از یک گلخانه ی معمولی بود.
یک طرف درختان موز بود و پرتقال.
بعضی جاها هم گل درون خاک زمین کاشته بودند نه گلدان.
بقدری گلخانه بزرگ بود انگار شهری برای خودش باشد.
هر نوع گلی که می خواستی وجود داشت.
پژمان به ذوقشان لبخند زد.
-بیرون از گلخونه، درختای میوه اس، ولی چون سرماس سرسبز نیستن.
سوفیا با هیجان گفت: اینجا معرکه اس.
رئیس کارگرها که مردی حدود 40 ساله بود به سمت پژمان آمد.
دستکش های کثیفش را درون دستش درآورد.
یک قیچی درختچین هم داشت.
ظاهرا در کاشت هرس یا کاشت گل جدیدی بودند.
-سلام آقا، خوش اومدین.
-ممنونم حبیب جان، اوضاع خوبه؟
-بله الحمدالله، امروز بار داریم برای شیراز.
-خوبه،...
رو به آیسودا گفت: این خانم نامزد منه، هر وقت بیاید اینجا مختاره.
آیسودا با خجالت نگاه کرد.
-چشم آقا.
-می تونیم اطراف رو بازید کنیم یا مشغولین؟
-میشه بفرمایید.
همراه با حبیب جلو افتاد.
آیسودا و سوفیا هم پشت سرش.
ولی پژمان سرش چرخاد.
دستش را به سمت آیسودا دراز کرد.
آیسودا فورا با دوقدم بلند شانه به شانه اش قدم برداشت.
دست پژمان را محکم گرفت.
خب درستش هم همین بود.
همیشه کنار هم.
انتهای گلخانه چهارتا کارگر در حال قلمه زدن گل های پتوس بودند.
دو نفر دیگر هم داشتند گل های جعفری و آهار و شب بو را دسته بندی می کردند که برای شیراز بار بزنند.
-گل های آپارتمانی سفارش نداشتین؟
-چرا آقا، دیروز بار داشتیم برای یزد.
پژمان سر تکان داد.
بوی کود تندی می آمد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_401
سوفیا با چندش دماغش را گرفت.
ولی پژمان و آیسودا خیلی عادی ایستاده بودند.
آیسودا به شدت کنجکاو بود.
با دقت نگاه می کرد.
می خواست سر از همه چیز در بیاورد.
پژمان از این اخلاقش خوشش می آمد.
-چقدر جالبه.
سوفیا که با حرص گفت: کجاش جالبه؟ من میرم اون اطراف، حالم داره بد میشه.
آیسودا خندید.
-باشه عزیزم.
خودش را به کنار پژمان کشاند.
-کاش نزدیک شهر بود این گلخونه، اونوقت هرروز میومدم.
پژمان لبخند زد.
-تو خونه گلخونه درست می کنم.
-مثه اینجا که نمیشه.
-نه کوچیکتر میشه.
-بازم خوبه.
دختر قانعی بود.
کلا در فکر مادیات نبود.
ولی زیادی تفکراتش رنگی رنگی بود.
-پس کلی گل ببریم حیاطو گل بکاریم.
-فعلا نه!
آیسودا فورا اخم کرد و گفت: چرا آخه؟
-خونه رو داریم می کوبیم.
آیسودا متعجب به سمتش چرخید.
-چرا؟! اصلا چرا من نمی دونستم؟
-مگه نگفتی می خوای اینجا زندگی کنی؟
-آره ولی...
-اون خونه قدیمیه، شهرداری مجوز بده همین فردا می کوبیم دوباره میاریم بالا.
-نقشه ی خونه رو کشیدن؟
-داره.
-چطوریه؟
-چون مساحت زمینش زیاده،خونه چهار خوابه میشه با یه سالن پذیرایی بزرگ.
-من دوس دارم اتاق خوابا طبقه بالا باشه.
پژمان فورا لبخند زد.
-همین جوریه.
-واقعا؟!
-می دونستم دوس داری.
-تو چرا همه چیزو در مورد من می دونی؟
پژمان حرفی نزد.
-کار خونه کی تموم میشه؟
-چند ماهی زمان می بره.
-وای پس کجا می مونی؟
-خونه ی حاج رضا.
شاخش درآمد.
پژمان برای جلوگیری از سوال بعدی گفت: خودش خواسته.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_402
-جالبه، من نمی دونستم.
از کارگرها فاصله گرفتند.
-عمارت چی شد؟
-درست شده ولی هنوز ندیدمش.
-کی میری روستا؟
-هفته ی دیگه، خان عمو رو می برم.
-مگه داره میاد؟
پژمان متعجب نگاهش کرد.
-برای آخر هفته میاد.
یک باره یادش آمد آخر هفته چه خبر است.
روی برگ یکی از بنجامین ها دست کشید.
کمی خجالت زده بود.
-یادم نبود.
آنقدر غرق این گلخانه بود که خیلی چیزها یادش نبود.
خان عموی پژمان را ندیده بود.
ولی تعریفش را زیاد شنیده بود.
می گفتند آدم زمختی است.
نمی خندد.
همیشه جدی است.
با هیچ کس هم شوخی ندارد.
باید همه حواسشان به کارشان باشد.
4 سالی که خانه ی پژمان بود یک بار هم نیامد.
ولی تلفنی می شنید با پژمان حرف می زند.
-پس بلاخره می بینمش.
پژمان لبخند زد.
-مرد خوبیه.
رزهای رنگی همه به غنچه و گل نشسته بودند.
-می بینمش!
سوفیا خودش را بین شب بوها گم کرده بود.
با دیدن آن دو که نزدیک می شدند گفت: لامصب اینجا آدمو دیوونه می کنه.
-این گلخونه اسم داره؟
-آره.
-اسمش چیه؟
-آسو.
متعجب نگاهش کرد.
-اسم منو گذاشتی؟
-از 8 سال پیش آره.
نفسش رفت.
این مرد زیادی عاشق بود یا دیوانه.
-ممنون.
-بیا اینجا آیسودا.
با خجالت قدم هایش را درشت برداشت.
خودش را به سوفیا رساند.
-دلم می خواد همشونو ببرم خونه مون.
آیسودا با خنده گفت: اونم خونه ی شما که اصلا جا ندارین.
-آره واقعا.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 داستان پسری به نام شیعه
🌷 قسمت سوم
🌟 مادرم گفت : حالا چکار کنیم ؟
🌹 پدر : من میخوام شیعه بشم
🌟 مادر : مطمئنی ؟
🌟 میدونی اگر بفهمن چکارت میکنن؟
🌟 اینجا عربستانه ، پر از وهابی و جاسوسه
🌹 پدر : حالا که حقیقت رو فهمیدم
🌹 دیگه برام مهم نیست ،
🌹 سرنوشت خودمو به دست زهرا می سپردم
🌟 مادر : پس ما چی ؟
🌹 پدر : شرمنده خانمم ،
🌹 من نمیتونم شما رو مجبور کنم که مثل من شیعه بشین
🌹 ولی به خاطر اینکه در امان باشین من تا مدتی از این شهر خارج میشم .
🌟 مادر : نه آقا ، رفیق نیمه راه نیستیم ، هرکجا بری باهات میایم ،
🌟 من بهت اعتماد دارم ، به همین خاطر منم شیعه میشم.
🌸 پدر و مادرم تا مدتی بدون اینکه کسی بفهمه شیعه شدند .
🌸 اما جاسوسان شهر ، وقتی ارتباط پدر با مسجد شیعیان رو دیدند فهمیدند که شیعه شده
🌸 بعد از اون ، آزار و اذیت های اطرافیان و فامیل شروع شد
🌸 و درد و رنج ما زیاد شد .
🌸 هر روز از طرف فامیل پدر و مادرم ، تهدید می شدیم.
🌸 هر وقت مادرم رو تنها توی کوچه و بازار می دیدن ،
🌸 جرأت می کردن ، جسارت می کردن
🌸 سیلی می زدنش ،
🌸 دعواش می کردن ،
🌸 حرفای زشتی بهش میگفتن
🌸 گاهی اونقدر دستشون قوی بود که جای سیلی روی صورت چون ماه مادرم نقش می بست .
🌸 روزایی که همراهش بودم
🌸 غیرتی م یشدم ، داغ می کردم و دعواشون می کردم
🌸 ولی قدم بهشون نمی رسید
🌸 تا دستشونو بشکنم و نذارم سیلی بزنن
🌸 زورم نمی رسید تا از مادرم دفاع کنم
🌸 فقط گریه می کردم و از مردم کمک می خواستم
🌸 اما هیچ مردی انگار توی شهر نبود تا به داد ما برسه ...
⚜ ادامه دارد ⚜
🇮🇷 http://eitaa.com/cognizable_wan
شترا چند دستهاند:🐫🐪🐫🐪
️
۱← تو خواب پنبه دانه میبینن
۲← با بارشون گم میشن
۳← در خونه مردم میخوابن
۴← دولا دولا سواری میدن
۵← با دقت این پست رو میخونن 😁
۶← فحش هم میدن 😁😂😂😂😂
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan