دغدغه های یک پسر:
سربازی نرفتم :(
کار نیست :(
خونه ندارم:(
ماشین ندارم ...:(
دغدغه های یک دختر:
ناخنم شکست 😐
مهناز زودتر از من شوهر کرد 😐
برنجم خمیر شد
وااااااااااای عروسکمو نخوابوندم
😐😐😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت171
با اینکه میدونستم خطرناکه ولی دلم میگفت درو باز کنم.طی یه تصمیم ناگهانی درو باز کردم که با دیدنش از تعجب چشمام گرد شد.حنا بود و پشت سرش احسان..ناباور گفتم
من-اینجا چیکار میکنین؟!
لبخند کجی زد
احسان-ناراحتی؟!
سریع سرمو به دوطرف تکون دادم
من-نه بابا..اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم.فقط فکر نمیکردم این موقع شب اینجا بیاین.
حنا وارد بحث شد
حنا-آخه ما دوتا هم تنها بودیم داداش احسان گفت پاشو بریم پیش هستی جون سوپرایزش کنیم.
لبخند بزرگی روی لبم نشست.بهترین هدیه عیدی بود که میتونستم بگیرم..احسان آروم به ماشینش اشاره کرد
احسان-اگه بابات خونست و معذبی بیا بشین تو ماشین بریم یه دوری بزنیم.
از جلوی در خونه کنار رفتم و در همون حال گفتم
من-نه بابا..بابام امشب نمیاد..بفرمایید تو!
با اینکه خجالت میکشیدم بیان و خونه رو ببینن ولی نمیشد توی خیابون هم بمونن که.تا اخرم نمیتونستم خونه رو ازشون پنهون کنم پس بهتر بود بیان تو...اونا هم که انگار از بیرون بودن خسته شده بودن با یک لبخند وارد خونه شدن..باز خوب بود احتمال اومدن بهار و آرشامو میدادم برای همین یکم شیرینی و میوه خریده بودم.با دیدن خونه ؛حنا با لحن بامزه ای گفت
حنا-واای چه خونه کوچولویی.
لبخند تلخی زدم که احسان تشر گونه رو به حنا گفت
احسان-حنااا.
با اینکه حرف خوبی نبود ولی خب اون بچه هم گناهی نداشت.
من-چیکارش داری بچه رو؟!خب خونه کوچیکه دیگه!!چی بگه؟!بگه واای چقدر خونه بزرگه؟!
احسان ابرویی بالا انداخت
احسان-به حنا ربطی نداره اصلا.مگه کسی ازش نظرشو پرسید که گفت.
من که دیدم احسان کاملا جدیه.رفتم سمت آشپزخونه و برای عوض کردن بحث گفتم
من-عجب داداش جدی و جنتلمنی!!
خندید منم خندیدم.
احسان-من جنتلمن هر کسی نمیشم هاا.
با لوسی و شیطنت گفتم
من-خب چون یک پرنسس گیرت اومده بایدم مثل جنتلمن ها عمل کنی..
چایی و ریختم و میوه رو از توی یخچال در آوردم که بچینم که حنا اومد توی آشپزخونه و با همون صدای بچگونه و بغض دارش گفت
حنا-هستی جون؟!
بهت زده برگشتم سمتش و به چشمای پر از اشکش خیره شدم
من-جاانم؟!
به انگشتای دستش نگاه کرد و گفت
حنا-ببخشید واقعا..من نمیخواستم ناراحتتون کنم.
از لحن ناراحت اون منم دلم گرفت.رفتم سمتش و توی بغلم کشیدمش
من-الهی قربونت برم!من که از دستت ناراحت نشدم..
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت172
چایی و بردم و جلوی احسان گذاشتم و بعدش هم میوه و شیرینی.چهار زانو نشستم که ابرویی بالا انداخت و گفت
احسان-عید شما هم مباارک.
با تعجب و خنده گفتم
من-راست میگی هااا..عیدت مبارک.
و پشت بندش صورت کوچیک حنا رو بوسیدم و عید و بهش تبریک گفتم.
احسان از سر جاش بلند شد و قرآن و برداشت و یک صفحه از قرآن رو آروم زمزمه کرد و خوند.با تعجب و البته خنگول بازی گفتم
من-بلدی بخونی؟!
احسان اول گنگ نگام کرد و بعد چشم غره ای بهم رفت و گفت
احسان-نخیر..فقط شما بلدی!!واقعا این چه سوالیه هستی؟!من ۱۸ سال درس خوندم بعد از روی قرآن نمیتونم بخونم؟!
کلمو خواروندم و سرمو پایین انداختم.واقعانم این چه سوالی بود..بعد از خوردن چایی هامون احسان به زور بلندم کرد تا لباس بپوشم و بریم بیرون.با اینکه عیر بود ولی اصلا این موقع شب حوصله بیرون رفتن نداشتم.الکی یه مانتو ساده سفید پوشیدم با شلوار لی سورمه ای و یک شال سفیدم سرم کردم و توی ماشین احسان نشستم...۳شب بود ولی توی خیابون ها ترافیک بود.طوری که فکر میکردی ساعت ۷شبه.داشتم با لبخند به خیابون ها نگاه میکردم که صدای گوشی احسان بلند شد و پشت بندش صداش جدی احسان
احسان-الو...سلام.
اخم کمرنگی بین ابروهاش نشوندن
احسان-خوبم.ممنون..خوبی خودت؟!
مکث کوتاهی کرد و پوزخند کمرنگی زد
احسان-عید شماهم مبارک.
کنجکاو بودم بدونم کیه چون احسان با هیچکس اینقدر جدی صحبت نمیکرد
احسان-هیچی..بیرونیم..
کلافه نفسشو فوت کرد بیرون
احسان-آره حنا هم باهامه.
گوشیو از گوشش فاصله داد و داد به حنا.از صحبت های حنا فهمیدم مامانشه.برای همین دیگه زیاد دقت نکردم و نگاهمو به بیرون انداختم.برام جای سوال بود که وقتی مامان حنا انقدر بهش بی توجهی کرده پس چرا حنا انقدر با ذوق و خوشحالی با مادرش صحبت میکنه؟!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت173
از ماشین احسان پیاده شدم با اینکه داشتم از خستگی میمردم ولی شاد و پرانرژی گفتم
من-ممنوووونم احسان.خیلی خوش گذشت.
لبخند پر رنگی روی لباش نشوند و گفت
احسان-وظیفه بود.
صدای حنا باعث شد به اون گوش بدم.
حنا-هستی جونم مرسی که اومدی!خیلی خوب بود.
لپشو آروم بوسیدم و از ماشین دور شدم..اصلا دلم نمیخواست برم تو خونه و تنها بشم..پاهامو کشون کشون روی زمین کشیدم و با آه در خونه رو باز کردم..برای آخرین بار برگشتم سمتشون و دستی براشون تکون دادم که ماشینش و روشن کرد.با اینکه اصلا میلی نداشتم ولی به اجبار رفتم داخل خونه و درو بستم.کیفمو از روی دوشم برداشتم و پرت کردم توی خونه.اومدم پامو توی هال بزارم که صدای کوبیدن در خونه بلند شد.با خوشحالی رفتم سمت در حتما احسانه.با خنده درو باز کردم که با دیدن قیافه نحسش اخمام توی هم رفت.ساعت ۶ صبح بود و همینو کم داشتم...اومدم درو ببندم که با کف دستش در و هل داد و گفت
احمد-این پسره کی بود؟!
اخمامو بیشتر توی هم کشیدم و با نفرت گفتم
من-به توچه؟!!کلانتری؟!
خندید که با دیدن دندون های سیاه و زردش تنم مور مور شد با چندش نگاش کردم که گفت
احمد-خیلی با نمکی دختر!!
اومدم دوباره در ببندم که پاشو لای در گذاشت و گفت
احمد-دوست پسرته؟!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت174
با عصبانیت سرش داد زدم
من-به تو چه؟!فکر کردی یکی دو بار باهات حرف زدم عاشق قیافه نحستم؟!برو گمشو از جلوی در خونه ما.نمیخوام ریختتو ببینم.حوصله مزخرف گفتن های همیشگیتم ندارم.فهمیدی؟!دیگه هم نبینم بخوای تو کار من فضولی کنی وگرنه پدرتو در میارم...مُفَتِش.
چپ چپ نگاش کردم و بعدش درو محکم کوبیدم بهم..با این حیوون باید همینجوری حرف زد.حرصی رفتم توی خونه که صدای زنگ گوشیم بلند شد.از توی کیفم درش آوردم که شماره ی آرشام رو روش دیدم.
من-الو؟!
آرشام-سلام هستی خانم..چه عجب ۶ صبح بیداری!!
خمیازه ای کشیدم و در همون حال که صورتمو میمالوندم گفتم
من-بیرون بودم تا الان،
صدای متعجبش به گوشم رسید
آرشام-بیرون بودی؟!با کی؟!
من-با احسان و حنا.
آرشام-آهاا
از سرجام بلند شدم و گوشیو روی بلندگو گذاشتم و روی اپن آشپزخونه گداشتم.درحالی که میرفتم توی اتاقم تا لباسامو بردارم بلند گفتم
من-چیشده ۶ صبح زنگ زدی؟!
آرشام-میخواستم امشب دعوتت کنم بیای خونه مون.
با خوشحالی گفتم
من-باشه..حتما.
اروم خندید و گفت
آرشام-منتظر بودی فکر کنمااا.
من-معلومه که منتظر بودم..پس چی!!
خندید که لباسمم تنم کردم و تلفن و از روی اپن برداشتم.
من-باشه..پس من امشب ساعت ۸شب خونه شما پلاسم.
آرشام-اوکی پس منتظر پلاس شدنت هستممم.خدانگهداررر.
آروم خندیدم و گوشیو قطع کردم.قصد داشتم برای ناهار بهارو دعوت کنم پس باید یه ناهار درست حسابی درست میکردم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت175
با یک دستم سریع سفره رو پهن کردم و قابلمه رو روی سفره گذاشتم.
من-بهااار بیااا غذا.
بهار از دستشویی توی حیاط اومد تو و دستاشو با لباسش خشک کرد
بهار-به به.خانم سر آشپز چی پختن؟!
قری به گردنم دادم و گفتم
من-به یُمنِ ورود شما کلم پلو پختم.
بهار ابرویی بالا انداخت
بهار-اووو.تو که یه ماکارانی رو به زور درست میکردی!!
شونه ای بالا انداختم که سر سفره نشست و سریع یه بشقاب غذا برای خودش کشید و روی برنجشو پر از سالاد خیار گوجه ای که درست کرده بودم کرد.۳-۴قاشق ماستم ریخت اونور ظرفش و از ترشی که مامانشم برای درست کرده بود و داده بود بهار بیاره چند قاشق ریخت روش.
با چشمای گرد نگاش کردم که طلبکار گفت
بهار-ها؟!چیه؟!آدم ندیدی؟!
سریع با تاسف براش تکون و دادم و گفتم
من-متاسفم برات شلخته ی پَلَشت..تو فردا پسفردا میخوای شوهر کنی اونوقت میخوای چجوری زندگی کنی؟!
از شنیدن کلمه شوهر نیششو تا بناگوش باز کرد که زدم پس کلشو گفتم
من-نگاش کن توروخدا..چه ذوق مرگم شده!!حالا خوبه هنوز نیومدن خواستگاریت..
خندشو یکم جمع کرد و با ابروهای بالا رفته گفت
بهار-تو از کجا میدونی نیومدن خواستگاریم؟!
با تعجب نگاش کردم و بهت زده با صدای نسبتا بلندی گفتم
من-یعنی اومدن خواستگاریت؟!
حالا نوبت اون بود که ناز و عشوه بیاد.نیم نگاهی بهم انداخت و لوس گفت
بهار-بلهه عزیزم.دو روز پیش اومدن.یک شب به عید.
من-نکبت چرا به من نگفتییی؟!
دوباره به همون حالت اولش برگشت و گفت
بهار-یادم رفت باوو..تو هم که هیچی نپرسیدی.
برعکس اون من با هیجان فوق العاده ای خم شدم جلو و با کنجکاوی گفتم
من-خب؟!چی گفتین؟!
شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت
بهار-حرفای عادی..قرار شد ۱۳ فروردین عروسی بگیریم...عروسی و عقد باهم باشه.
دیگه از تعجب شاخ در آورده بودم..یعنی بهار به همین زودی داشت عروس میشد؟!
من-چرا انقدر زووود؟!
چشماشو نمایشی گرد کرد و گفت
بهار-زوده؟!ما الان نزدیک ۶ ماهه باهمیم الان چند وقته داریم سر همین قضیه مامانم باهاش کلنجار میریم...چجوری بعد ۶ ماه زوده؟!
سریع به معنای فهمیدن تکون دادم..راستم میگفت!!اومدم اولین قاشق و توی دهنم بزارم که یاد یه چیزی افتادم رو به بهار گفتم
من-بهار حالا من چی بپوشمممم؟!
چپ چپ نگام کرد و با حرص گفت
بهار-بیا کفن منو بپوش!!اینم سوال داره آخه؟!!یکی از اون لباساتو تنت کن دیگه!!
لبامو یک طرف صورتم جمع کردم و مشغول خوردن غذام شدم.
من-راستی چقدر برات مهریه گفتن بهار؟!
بهار-۱۲۰ تا سکه و یک خونه توی کرج.
سرمو تکون دادم.
من-چقدر خوب!!...رفتار باباش باهات چطوره؟!
بهار از این حرفم لبخند بزرگی روی لباش نشوند
بهار-باباش عاااالیه...من که عاشقشم.انقدر خوب و فهمیده است.
منم از توصیف اون نیشم باز شد
من-جدا؟!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت176
با کمک آرشام ظرفارو شستیم..سپیده میخواست بیاد کمک ولی من نزاشتمو آرشامو به کار کشیدم که وقتی هم این حرفو بهش زدم نزدیک بود خفم کنه.آرشام و آخرین ظرفو هم آب کشید.همونطور که لباسمو خشک میکردم گفتم
من-آرشام من میرم تو هال سه تا چایی بریز بیار!!
بدون نگاه کردن بهش از در آشپزخونه اومدم بیرون و رو به روی سپیده که مشغول بازی با انگشتاش بود نشستم.سرشو بلند کرد که لبخندی به صورتم زد اونم به تقلید از من لبخند غمکینی روی لبش نشوند.مطمئن بودم باز باهم دعوا کردن از نگاها و رفتاراشون معلوم بود..آرشام با سینی چایی اومد سمت مبل و کنار سپیده و روبه روی من نشست..به سینی چای نگاه کردم دوتا لیوان بود سوالی به آرشام نگاه کردم ک گفتم
من-چرا دوتا لیوان ریختی؟!!
به سپیده نگاه کرد و همراه پوزخندی گفت
آرشام-مگه بچه ها هم چایی میخورن؟!
از حرفش هم عصبانی شدم هم خندم گرفته بود.با دستام صورتمو پوشندم تا کسی لبخند بزرگی که روی لبم نقش بست رو نبینه.بعد چند دقیقه که تونستم به خودم مسلط بشم سرمو برداشتم و با صدایی که سعی میکردم ناراحت باشه گفتم
من-آرشام این چه وضع حرف زدنه؟!سپیده چند ماه دیگه ۱۸ سالش میشه!کجاش بچس؟!
سرشو با آرامش تکون داد و زیر لب گفت
آرشام-چرا..بچس...خیلی هم بچه اس.
سرمو با تاسف تکون دادم
من-واقعا که آرشام مثل بچه های ۲ ساله ای که با بقیه لج میکنن.اگه اون بچس تو هم بچه ای!
ابرویی بالا انداخت
آرشام-من ۷ سال از اون بزرگترم..۲۵ سال سن دارم.
طلبکارانه خم شدم جلو وگفتم
من-خب که چی؟!مگه بقیه چطوری ان؟!بعًیا باهم ۱۰-۱۱ سال فاصله سنی دارن.اونا هم باید مثل شما باهم رفتار کنن؟!
تمام مدت سپیده به دستاش خیره شده بود و هیچ حرفی نمیزد..آرشام با دست به سپیده اشاره کرد و گفت
آرشام-به این بگو!!
من-فعلا یکی باید بیاد به تو بگه که به زنت نگی این...اسمش سپیده اس.
نگاشو با انزجار ازم گرفت که نفسمو فوت کردم بیرون و گفتم
من-بالاخره میخواین چیکار کنین؟!میخواین همینجوری باهمین دعوا ها ادامه بدین؟!میخواین هر روز و هر شبتون با قهر بگذره؟!اینجوری که نمیشه آرشام!!سپیده میخواد ۳ ماهه دیگه کنکور بده باید انقدر ذهنش آزاد باشه که درس بخونه...شما اگه بخواین همینجوری ادامه بدبد که تا یک سال دیگه موهاتون سفید میشه!!بالاخره باید یه تصمیمی بگیرید برای زندگیتون دیگه.
آرشام نفس عمیقی کشید و صاف نشست و گفت
آرشام-ما یک تصمیمی گرفتیم هستی!!
ابرومو انداختم بالا و سوالی گفتم
من-چه خوب!!!چه تصمیمی؟!
نیم نگاهی به سپیده انداخت و بی تفاوت گفت
آرشام-ما تصمیم گرفتیم طلاق بگیریم!!
نفسم توی سینه حبس شد و با ناباوری به آرشامی که خیلی جدی این حرفو زده بود نگاه کردم..واقعا داشت جدی میگفت؟!به سپیده نگاه کردم.داشت آروم گریه میکرد..دلم به حالش سوخت اون چه گناهی کرده بود.چند بار دهنمو باز و بسته کردم و آخر با صدای ضعیفی گفتم
من-ولی آرشام شما تازه ۳ ماهه ازدواج کردین..مگه میشه اینجوری؟!
به سپیده اشاره کردم و با لحنی که دست خودم نبود گفتم
من-آرشام سپیده فقط ۱۸ سالشه..تو میخوای یه دختر ۱۸ ساله رو مطلقه کنی؟!!
جوابی که آرشام داد باعث شد یه لحظه ازش متنفر بشم..چجوری انقدر بی رحم بود که اشکای سپیده و معصومیتشو نمیدید
آرشام-به من ربطی نداره که مطلقه میشه یا نه!من نمیتونم باهاش زندگی کنم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت177
آب دهنمو به زور قورت دادم.اشکم داشت در میومد.به پشتی صندلی تکیه دادم که مرده گفت
مرد-خانم سپیده مهدوی لطفا اینجارو امضاء کنید.
سپیده با گریه جلو رفت و دفتر رو امضاء کرد..آرشامم پشت سرش جلو رفت و امضاء کرد.اون لحظه دلم میخواست با دستای خودم آرشام و تیکه تیکه کنم..خطبه طلاق بینشون جاری شد .پیرمرد به من اشاره کرد و گفت
مرد-شما هم لطفا بیاید اینجا و به عنوان شاهد امضاء و اثر انگشت بزنید..بی جون ایستادم.نفس عمیقی کشیدم تا بتونم راه برم.با قدم های بی جون سمت میز رفتم و با دستای لرزونم خودکارو توی دستم گرفتم..نمیدونم چرا انقدر حس بدی داشتم.شاید به خاطر این بود که دلم به حال سن کم سپیده میسوخت.شاید هم چون مسبب یک طلاق بودم.الهی خدا لعنتت کنه آرشام که مجبورم کردی بیام.دلم داشت بخاطر گریه های سپیده کباب میشد..یه دختر ۱۸ ساله چه گناهی داشت؟!امضای الکی زدم و عقب کشیدم.دیگه نمیتونستم توی اون فضای خفه ی محضر بمونم خودکارو روی میز انداختم و سریع اومدم توی حیاطش.اینجا یکم بهتر بود ولی بازم حالم رو جا نیاورده بود.دستی به صورتم کشیدم و به رو به روم خیره شدم..بالاخره آرشام کار خودشو کرد و بعد یک هفته اومد محضر مامانش که باهاش قهر کرد و گفت دیگه نمیخوام ببینمت خالشم که بدتر از مامانش ..انقدر آرشامو نفرین کرد که اگه حتی یه دونه از نفرین هاشم بگیره زندگی آرشامو سیاه میکنه..توی همین فکرا ودم که تلفنم زنگ خورد.احسان بود.لبخند کمرنگی زدم و تلفن و جواب دادم.
من-جانم احسان؟!
احسان-سلام هستی.خوبی؟!
من-بد نیستم..تو چطوری؟!
احسان-منم خوبم...رفتی؟!
دست آزادمو روی پیشونیم گذاشتم و آروم گفتم
من-آره..جدا شدن.الان توی حیاط واستادم...
سرمو بالا آوردم و کلافه ادامه دادم
من-وای احسان من خیلی حس بدی دارم!!..همش حس میکنم من باعث طلاقشون شدم.
صدای آروم و آرامش بخش احسان باعث شد یکم از حس بدم کم بشه.
احسان-هیچوقت همچین حسی نداشته باش..چون عزیزم اگه تو نمیومدی یکی دیگه رو میاورد و بالاخره کار ودشو میکرد.
سرمو تکون دادم و حرص گفتم
من-فکر نمیکردم آرشام انقدر عوضی بشه.
احسان-من که از همون اولم ازش خوشم نمیومد..آدم کثیفیه.
با اینکه از دست آرشام دلخور بودم ولی دلم نمیومد اینجوری دربارش بگه.
من-اینجوری نگو احسان..حرفتو قبول دارم.آرشام کار اشتباهی کرد..ولی اونم به زور با سپیده ازدواج کرده بود..هزاران بار به خود سپیده هم گفته بود.
احسان-بازم اون حق نداشت با دختر پاکی مثل سپیده همچین رفتاری بکنه.
آهی کشیدم..راست میگفت.توی این یه هفته آرشام بدترین رفتارو با سپیده داشت..سپیده اول راضی نمیشد به طلاق انقدر آرشام توی این یه هفته زجرش داد و زندانیش کرد تا سپیده بیچاره مجبور شد..اومدم حرفی بزنم که صدایی از پشت سرم شنیدم.برگشتم که دیدم سپیده و ارشام ان سریع به احسان گفتم
من-احسان الان از محضر اومدن بیرون من برم ببینم چی میشه.بعدا بهت زنگ میزنم
احسان-باشه راحت باش..خدافظ.
من-خدافظ.
تلفن و سریع توی کیفم انداختم و رفتم سمتشون سپیده هنوز داشت گریه میکرد.آرشامم انگار دلش به رحم اومده بود چون داشت با قیافه ای ناراحت به سپیده نگاه میکرد..ولی چه فایده ای داشت؟!حالا که گند زده بود به زندگیش مخواست چه غلطی بکنه؟!...زیر بازوی سپیده رو گرفتم و طوری که آرشام بشنوه گفتم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت ۱۷۸
من-گریه نکن عزیزدلم..این آرشام اصلا لیاقت گُلی مثل تورو نداشت!
سپیده گریش شدید تر شد که صدای طلبکار آرشام بلند شد.
آرشام-مگه من خواستم باهاش ازدواج کنم که حالا همه از من طلبکارن؟!
گریه ها و بی رحمی های آرشام عصبیم کرده بود با صدای عصبی و بلندی در حالی که سعی میکردم خشن بودن و دلخور بودن کاملا توی صدام مشخص اشه گفتم
من-معلومه که تو خواستی!تو حتی انقدر سستی که نتونستی با کسی که دوستش نداری ازدواج نکنی..تو باید یا مقاومت میکردی و ازدواج نمیکردی یا حالا که ازواج کردی شونه خالی نکنی..تو غلط کردی وقتی نمیتونی زنتو نگه داری ازدواج میکنی.
عصبانی بودم و حرفام دست خودم نبود با تاسف سری براش تکون دادم و گفتم
من-تو هم مثل بابای منی...یه مرد سست و بی غیرت.
بازوی سپیده و گرفتم و سریع دنبال خودن کشوندمش ..اگه چند ثانیه دیگه اونجا میموندم بعید نبود بزنم توی صورتش...سپیده گریه اش بند اومده بود ولی هنوزم سرش پایین بود..الان که نمیشد ببرمش خونه مامانش.پس بهتر بود چند دقیقه ای یکجا بنشونمش..چند دقیقه راه رفتیم تا رسیدیم به یه پارک.روی یکی از نیمکت ها نشوندمش و یک لیوان آب براش گرفتم..کنارش نشستم ولیوان و سمتش گرفتم
من-بخور..اینجوری نفست بند میاد!!
لیوانو از دستم گرفت و دوباره سرشو انداخت پایین.به پشتی نیمکت تکیه دادم و به آدمای توی پارک خیره شدم..واقعا چقدر بی دغدغه و شاد بودن..نفسمو با فوت بیرون دادم که سپیده دستشو روی دهنش گذاشت و بی جلو خم شد.سریع بازوشو گرفتم
من-سپیده؟!حالت خوبه؟!
صورتش مچاله شده بود با صدای ضعیف و خشداری گفت
سپیده-اره....خوبم..فقط نمیدونم چرا چند روزه حالت تهوع دارم.
با فکری که به ذهنم رسید سیخ سرجام نشستم و ترسیده گفتم
من-حامله که نیستی؟!
اونم رنگش پرید با چشمای پر از اشک و لرزون گفت
سپیده-نمیدونم هستی خانم..یعنی ممکنه حامله باشم؟!
آب دهنمو به زور قورت دادم و برای اینکه آرومش کنم آروم گفتم
من-حالا بد به دلت راه نده..شاید بخاطر استرس و نگرانیه.
پلکی زد که چند قطره اشک روی گونه هاش ریخت.با بغض گفت
سپیده-اگه حامله باشم که بدبختم..مگه من ۱۷ سال بیشتر دارم که این همه بدبختی باید بکشم.
دستمو نوازش وار روی بازوش کشیدم و گفتم.
من-حالا تو اروم باش..برای اینکه خیالت جمع بشه میریم یه آزمایش ازت بگیرن..تو الکی جوش نزن.
با دستاش صورتشو پوشوند و از لرزش شونه هاش فهمیدم که داره گریه میکنه.با مکث دستمو پشتش گذاشتم و بغلش کردم..
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت۱۷۹
تا زمانی که جواب آزمایش بیاد قلبم تو حلقم بود.صدای پرستاره باعث شد سر دوتامون با وحشت به اون سمت برگرده.
پرستار-خانم سپیده مهدوی جواب آزمایشتون حاضره.
به سپیده اشاره کردم بشینه و خودم به جای اون جلو رفتم و گفتم
من-ببخشید میشه جواب آزمایش سپیده مهدوی رو بدید.
دختره انقدر سرش شلوغ بود که سریع یه پاکت جلوم گذاشت و رفت اونور.پاکتو باز کردم و برگه رو از توش در آوردم ولی هرچی بالا پایینش کردم هیچی ازش نفهمیدم.دستمو برای پرستاره تکون دادم
من-ببخشید خانم من هیچی از اینا نمیفهمم..میشه به من بگید جوابش چیه؟!
دختره بی حوصله برگرو از دستم کشید و با چند بار چرخوندن چشماش گفت
پرستار-جوابش منفیه خانم.
از ته دل نفسمو فوت کردم بیرون.حس کردم تازه هوا داره به ریه هام میره.بزگرو برداشتم و رفتم سمت سپیده با استرس نگام کرد و گفت
سپیده-چیشد هستی خانم؟!
برگرو دادم دستش و گفتم
من-جواب منفیه.
اونم مثل من نفسشو با فوت بیرون داد و سرشو بین دستاش گرفت با چشمای گرد گفتم
من-ناراحتی الان؟!
سپیده-نه..ناراحت نیستم..حس میکنم قلبم سبک شده
http://eitaa.com/cognizable_wan