❤️💫❤️
#همسرانه
🔴 # *رفتار_باد_بزنی*
💠 چند تکّه #چوب و زغال را تصوّر کنید که در حال آتش گرفتن است وقتی حجم چوبها زیاد میشوند شعلههای #آتش، کم میشوند مهمترین کار در این هنگام این است که به فضای بین چوبها اکسیژن و هوا برسد لذا باد زدن آنها با #بادبزن باعث میشود شعلههای آتش زبانه بکشد.
💠 در زندگی مشترک گاه آتش دعوا و مشاجره #شعلهور میشود و زن یا مرد با یکی از اعضای خانوادهی همسر یا خانوادهی خود و یا اطرافیان بر سر موضوعی #منازعه و اختلاف جدّی پیدا میکنند که نتیجه آن تخریب و سرد شدن رابطه زن و شوهر است.
💠 در این شرایط نباید رفتار یا گفتاری از ما سر بزند که نقش #بادبزن برای آتش داشته باشد. به طور مثال خبر چینی، یادآوری عیوب طرفِ مشاجره، دفاع متعصّبانه از خانوادهی خود و هرگونه عکسالعملی که #آتش خشم همسرمان را زیاد میکند ممنوع است.
💠 دستور اسلام در این مواقع این است نقش آتش نشان داشته باشیم و حتّی گاه با ترفند و جملهی #دروغ، دلهای طرفین دعوا را به یکدیگر نزدیک کرده و با تشویق آنها به گذشت و بخشش، دلها را #نرم کنیم.
💠 امام علی علیهالسلام در نامه ۴۷ نهجالبلاغه میفرمایند: "صَلاحُ ذاتِ البَينِ اَفضَلُ مِن عامَّةِ الصَّلاةِ و الصّيامِ" اصلاح و سازش دادن ميان مسلمانان از همهی نمازها و روزهها #افضل و بالاتر است.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_بیستویکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
روبروم ايستاد .محمد-: فشفشه ميخواي برات بيارم؟ ميدونستم داره شوخي ميکنه ولي اصلا نخنديدم . به وسيله هاي توي دستش اشاره کردم و گفتم-: از اينا ...نوچي کرد . با حالت قهر رومو برگردوندم و اومد جلوتر و آروم گفت محمد-: ببين ... جلو بقيه نميتونم حسابتو برسم ... پس قهر نکن... آخه اينا خطرناکه ...بهش نگاه کردم . دست راستم رو زدم به کمرم و گفتم-: چرا واسه تو خطر نداره ؟دقيقا ژست منو گرفت و با لحن خودم جوابمو داد . محمد-: چون من بزرگم ...وااي که چقد دلم ميخواست قهقهه بزنم ولي جلو خودمو گرفتم چون بايد قهر ميکردم-: تو از منم بچه تري... خنديد و گفت-: با تو بودني بچه ميشم ...مرتضي اومد کنارمون . يه ابشار گرفت طرفم . با کلي ذوق ازش تشکر کردم . اومدم بگيرمش که محمد قاپش زد . محمد-: بيا خودم واست روشنش ميکنم ...زير لب بد و بيراه بهش گفتم. ولي وقتي دو قدم رفت جلوتر و زانو زد تا واسم روشنش کنه همه حرفامو پس گرفتم و دو برابرشو نثار خودم کردم که به اين ... اين گل پسر... فداش بشم حرف بد زدم .خيره به آبشاري بودم که داشت اوج ميگرفت. علي بلند محمد رو صدا زد. همه نگاهش کرديم .علي با دست به محمد اشاره کرد که زود بره... مرتضي-: محمد ... علي کارت داره ...محمد يکم مکث کرد. محمد-: ناهيد خانووووم؟ با اين کارش و صدا کردن ناهيد همه وجودم لرزيد. خشک شدم سر جام . ناهيد از جمع برادرش وخانواده مرتضی جدا شد و اومد طرف ما. راستي چرا داداش ناهيد با محمد اينقد خوب بود؟ مثلا خواهرشوطلاق داده بودها؟رفتارشون خوب بود باهم ولي صميمي نبودن .نبايدم ميبودن ...محمد فرصت فکر رو ازم گرفت. نذاشت ناهيد بياد جلوتر چون خودش دويد طرف ناهيد .همونطور که از کنار ناهيد رد ميشد خم شد و درگوشش يه چيزي گفت که ناهيد بلند خنديد. بغضم گرفت .يه بغض سنگين . به سنگيني تمام دنيا. چشمام داشت پر ميشد .اونقدر ناهيدو دوست داشت که وقتي ناهيد بلند ميخنديد دعواش نميکرد. اصلا از اون روزي که سر کلاس تنهاشون گذاشتم و رفتم بيرون اينقد خوب شد ميونشون . والا تا قبل اون محمد خيلي سرسنگين بود . ولي خداييش رفتار ناهيد از اول که ديدم همين بود.خيلي عادي و راحت با محمد برخورد ميکرد.انگار هيچ حس مالکيتي روش نداشت.حالا اونوقت مني که تازه از راه رسيدم با يه نگاهش به ناهيد ميميرم و زنده ميشم .ناهيد اومد کنارم واستاد ناهيد-: فشفشه هات تموم شد؟ مرتضي اومد نزديک ناهيد -: آقا مرتضي داداشم کارتون داشت ...خنديد . به زور لبخند زدم تا اشک هام سرازير نشن . متوجه حالم شد انگار . يکم نگام کرد . بعد با لحن مهربون بهم گفت ناهيد-: ميدوني چي بهم گفت؟شونه بالا انداختم . مهم نيس...ناهيد -: باشه ...واسه تو مهم نيس ولي واسه من مهمه که بهت بگم ...گفت بيام کنارت واستم و نذارم مرتضي بهت نزديک شه و باهات صحبت کنه ...میدونی که چقدر ناراحت میشه. قلبم ريخت. با اينکه دليلش رو هم ميدونستم-:چون من امانتم دستش ...ميخواد به بهترين صورت امانت داري کنه...باز هم نگام کرد . انگار ميخواست يه چيزي بگه. نگاهشو يه جای ديگه پرتاب کرد. رد نگاهشو
گرفتم و رسيدم به محمد.بسه ديگه چقدر داريد خوردم ميکنيد؟ -: ببخشيد من برم تو نماز نخوندم اصلا حواسم نبود ...فقط با اين دروغ خواستم از موقعيت فرار کنم. شما ها بمونيد و نگاه هاي عاشقونتون به همديگه.رفتم داخل و دورکعت نماز خوندم تا آروم شم. کسي تو خونه نبود. رفتم سجده و راحت زدم زير گريه. بالاخره دل کندم و از سجده بلند شدم. توي اتاق بودم و چراغ هم خاموش. اشکام رو پاک کردم.خواستم پاشم برم که چراغ روشن شد. نورش چشمم رو زد . نتونستم نگاه کنم ببينم کيه چون چشمم رو بستم-: ميشه خاموش باشه؟ خاموش کرد.مرتضي-: گريه کردي؟ واااي اين بشر چقدر فضول بود . قلبم تند تند ميزد. ميترسيدم باز محمد سر برسه و...مرتضي -: ميدونم چقدر داري عذاب ميکشي ...آه عميقي کشيد مرتضي-: کاش محمد دوست صميميم نبود و همين الان ميتونستم بهت بگم ... ولي صبر ميکنم... تا وقتي ناهيد خانوم برگرده ... شده صد سال صبر کنم ميکنم ... بالاخره که ناهيد مياد... بالاخره که زمان گفتن حرفم ميرسه ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_بیستودوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
تکيه داده بود به در و نگاهش به روبروش بود.از حرفاش سر در نمي آوردم. مرتضي-: ميدونم... وحشتناکه ... تو يه دختري ... ميفهمم که حس مي کني غرورت داره شکسته ميشه -: من متوجه منظورتون نميشم...مرتضي-: منظورم رفتاراي محمد با توعه ... جلوي بقيه ... بقيه نميدونن ... ما که ميدونيم همش فيلمه.آهي کشيدم. راست ميگفت .آروم جوابشو دادم-: نه تنها غرورم... شخصيتم... احساساتم...من هنوز اونقدر بزرگ نشدم...مرتضي-: ميدونم...کاش ميشد بهت بگم ... يه خورده ديگه صبر کن...تحمل کن ...هرطور شده ناهيد رو بر ميگردونم...از همه اين غصه ها نجاتت ميدم...خودم... خودم کمکت ميکنم...که...که...يکم سکوت کرد.آخه تو چطور ميخواي به من کمک کني وقتي دردمو نميدوني ؟نجات من اينه که کنار محمد بمونم با اومدن ناهيد فقط نابود ميشم ... نجات پيدا نميکنم ... مرتضي -: خدايا ديگه نميتونم تو خودم نگه دارم...منو ببخش محمد ...چرخيد رو به من. چراغاي بيرون روشن بود و به همين دليل من از داخل اتاق فقط سايه و سياهي مرتضي رو ميديدم .چشام ميسوخت چون گريه کرده بودم. به همين دليل انگار سايه دونفر رو ميديدم تو قاب در... مرتضي-: عاطفه ... من من... هنوز حرفشو نزده بود که سايه اي که دوتا ميديدم کاملا از هم تفکيک شدن . چشام اشتباه نميديد . واقعا دونفر اونجا بودن . مرگ رو جلوي چشمام ديدم. محمد بود ...مرتضي تکيه داده بود به در و محمد هم دستشو گذاشت رو چهارچوب در. محمد-:مرتضي بايد باهات حرف بزنم...به نظر آروم مي اومد. ولي من واقعا ترسيده بودم. مرتضي تکيه اش رو از در گرفت و چرخيد طرف محمد. محمد روبروش ايستاد و دستاش رو فرو کرد تو جيبش. از جا بلند شدم و جا نماز روگذاشتم يه گوشه و رفتم بيرون. علي و ناهيد هم ایستاده بودن جلو در ورودي خونه. ناهيدم مثل من رنگش پريده بود.معلوم بود نگرانه. رفتم جلو و با التماس به علي خيره شدم.چشاشو روي هم فشار داد. علي-: نگران نباش آبجي ...همه چي درست ميشه...علي خيلي آروم بود و اين من رو هم آروم تر کرد. حتما محمد عصباني نبود ديگه. سرمو چرخوندم طرف محمد و مرتضي. خيلي آروم با هم پچ پچ ميکردن. نميشنيدم چي ميگفتن. کامل برگشتم و کنار ناهيدايستادم. آروم دم گوشم گفت ...ناهيد-:کاش مي ايستادي تا بهت ميگفتم اون چيزي رو که بايد بدوني... ولي حالا ديگه قول دادم ...با چشاي باز نگاهش ميکردم. اومدم بپرسم چی رو که يه صدايي اومد. با وحشت به محمد و مرتضي نگاه کردم. محمد محکم کف دستاشو کوبيد به سينه مرتضي و بعد پيرهنش رو گرفت تو مشتش.داد ميزد.محمد-: مرتضي بفهم داري چي ميگي... بفهممم ...مرتضي نيشخند زد.محمد محکم کوبيدش به ديوار و همونطور که يقه اش تو مشتش بود داد زد. محمد-: يه بار ديگه از اين غلطا کني دندوناتو خورد ميکنم...مرتضي هيچ حرکتي واسه دفاع از خودش نميکرد. فقط محمدو نگاه ميکرد. مرتضي-: هه... قبلا هم ميخواستي اينکارو کني ... يادته به خاطر کي ؟يا من يادت بيارم؟ محمد چشماشو بست.محکم چنگ زد لای موهاش . دستاش رو از موهاش کشيد بيرون و محکم مشت کوبيد به ديوار . خيلي ترسيده بودم. وحشتناک بود حال محمدم . هيچ بعيد نبود بزنه بکشه يکيو. مرتضي هم که لال نميشد. عوضي.مرتضي -:من دليل اين ديوونه بازيات رو نميفهمم محمد... تو مالکيتي روش نداري... خودتم اينو خوب ميدوني ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_بیستوسوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
محمد جوري داد زد که فکر کنم حنجره اش پاره شد. محمد-: مرتضي...مرتضي ...علي چرخيد طرف ناهيد. بدتر از من اين دو تا ترسيده بودن. علي کاملا جا خورده بود. مرتضي با صداي بلند گفت
مرتضي-: من با اين مسخره بازيات بيخيالش نميشم... تو هم هيچ کاري نميتوني بکني... من ولش نميکنم محمد... ولش ن مي ک نم ...محمد يه سيلي محکم زد تو گوش مرتضي. از شدت ترس به هق هق افتادم . محمد-: خفه شو مرتضي ... نذار بهت بي احترامي کنم ... خفه شو...علي-: ناهيد خانوم شما برو بيرون نذار کسي بياد تو چن دقه کسي چيزي نفهمه...بدو...ناهيد دستپاچه رفت. علي دويد طرف اون دوتا . مرتضي همينطوري يه ريز داشت حرف ميزد. گريه ميکردمو نميفهميدم چي ميگه علي -: مرتضي بس کن لطفا ...علي دو تا شونم هل داد توي اتاق و درو بست و قفل کرد. اخه منه خاک برسر برا چي اومدم تو ويلا .داشتم سکته ميکردم. فقط و فقط هم به خاطر حال محمد. هيچوقت اينطوري نديده بودمش. همه وجودش داشت ميلرزيد. به شدت داشت ميلرزيد. به خاطر حال محمدم وحشت کرده بودم. معلوم نبود مرتضي احمق چي به محمد گفته بود که به اين حال افتاده. همينطور زل زده بودم به در اتاق و هق هق ميکردم. با شنيدن يه سري
سر و صدا فهميدم که دارن ميان تو بقيه. سريع دويدم توي دستشويي. اون قدر موندم و آب يخ به سر و صورتم زدم تا قرمزي بيني و چشام از بين رفت . اومدم بيرون و ديدم نصف سفره رو انداختن. رفتم کمک. با ناهيد مشغول چيدن سفره شديم. يکي از يکي بد تر بود حالمون. هر از گاهي نگاه نگرانمون رو به هم ميدوختيم. ناهيد همش سعي داشت با لبخندش آرومم کنه ولي چشاش نگرانيشو داد ميزدن.
بقيه هم فکر مي کردن پسرا سه تايي رفتن تو اتاق و حرفاي دوستانه و خصوصي ميزنن. نشسته بودن درمورد دوستي قشنگ اين سه نفر حرف ميزدن. تا بيان بيرون واسم اندازه يه قرن طول کشيد. ولي بالاخره در باز شد. من و ناهيد دستپاچه سريع چرخيديم به سمت در. محمد با مو هاي وحشتناک ژوليده که معلوم بود مدام چنگشون زده اومد بيرون. دکمه بالاي پيرهنشم باز بود. پد
علي بلند خنديد.پدر علي-: کشتي ميگرفتين؟ همه خنديدند. جز من و ناهيد. محمد لبخند خيلي مصنوعي زد و به من اشاره کرد برم جلو. آروم رفتم. اي بميري مرتضي. ببين چه به روزش آوردي ...محمد-: جمع کن بريم ...صداش ميلرزيد. از دست مرتضي بي نهايت عصبي بودم.دلم ميخواست يکي بزنم تو گوشش و بپرسم چي گفتي بهش؟ رفتم تو اتاق. مرتضي روي صندلي نشسته بود و کف دستاش سرش رو محاصره کرده بودن و آرنجاشم روي رون پاش.علي هم جلوش روي زانو نشسته بود روي زمين و دستاشم رو زانو هاي مرتضي بود. وضعيت جور نبود انگار. بيخيال شدم و رفتم بيرون-: من اماده ام ... بريم ...محمد کلي عذرخواهي کرد و گفت که داره واسمون مهمون مياد و خداحافظي کرد. ولي پدر و مادر مرتضي بيخيال نشدن و غذامونم کشيدن توي ظرف و به زور گذاشتن پشت ماشين. کلي تشکر کرديم و سوار ماشين شديم. محمد راه افتاد. داشت پرواز ميکرد. عاشق سرعت بوم ولي ميدونستم الان حال درستي نداره و حواسش به رانندگي نيست اصلا. يکم ترسيده بودم ولي جرأت نداشتم حرف بزنم. ميدونستم اصلا اعصاب نداره. ترجيح دادم ساکت بمونم. به بيرون خيره شدم. ساعت نزديکاي يازده بود. خيابونا خلوت بود ولي باز هم هرازگاهي صداي سوت و ترقه مي اومد. معمولا عصبي بودني يا با انگشت يا پاش ضرب میگرفت ولي الان خيلي آروم نشسته بود و تکونم نميخورد. ولي مطمئن بودم عصبيه. پيچيديم تو خيابون خودمون. چند تا قطره بارون نشست روي شيشه جلوي ماشين. آخي...بارون... بارون چهارشنبه سوري رو نديده بودم تا حالا. تا برسيم جلو آپارتمان شيشه پرشد از قطره هاي بارون. از جلوي ورودي پارکينگ رد شد و جلوي آپارتمان نگه داشت. ماشين رو
خاموش کرد. خيلي آروم از ماشين پياده شد و درو بست و تکيه داد به در..چشاش بسته بود علي باز دستاي محمدو فشار داد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_بیستوچهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
قطره هاي باروني که ميريخت نگاه کردم و فکر کردم. يه ربع بعد من هم پياده شدم. ماشين رو دور زدم و کنار ايستادم و به در عقب تکيه دادم. بهش نگاه کردم. دست هاش روي سينه اش بود و پاي راستش رو از روي پاي چپش ضربدري رد کرده بود و نوک پاي راستش روي زمين بود. سرشم پايين بود و به زمين نگاه ميکرد. فک کنم آروم شده بود. بارون همينطوري روي سر و صورتمون ميباريد. نم نم بود ولي خيلي حال ميداد. آروم کتش رو که تنم بود در آوردم تا بندازم روي دوشش. آخه داشت خيس ميشد. هنوز دستام بهش نرسيده بودن که کت رو از دستام کشيد بيرون و محکم کوبوندش روي زمين. دهنم باز مونده بود. خشکم زد اصلا. کت رو از روي زمين برداشتم و دويدم بالا. همونطور که از پله ها بالا ميرفتم و اشکام ميريخت با خودم حرف ميزدم. انگار من کيسه بکسش هستم. يا سر و صورتم رو کبود ميکنه يا همه حرص و ناراحتياشو سر من خالي ميکنه. اين دفعه ديگه امکان نداره باهاش آشتي کنم. کليد رو برداشتم. خودم درو باز کردم و پشت سرم کوبيدم. کتش رو با حرص پرت کردم روي مبل و دويدم توي اتاق و درو محکم بستم و خودمو انداختم روي تخت.کلي گريه کردم.انقدر گريه کردم و کردم تا خوابم برد. با صداي وحشتناکي از خواب پريدم و سريع نشستم. تمام بدنم خيس عرق سردي بود. صداي ديناميتي چيزي بود يعني؟صداي انفجار شايد. تو همين فکرا بودم که اتاق روشن شد و دوباره صدا بلند شد. يه رعد و برق وحشتناک زده شد. بي اراده جيغ کشيدم. همه جا هم تاريک بود لعنتي. قلبم از ترس داشت مي اومد تو دهنم که يه صداي ديگه اي هم اضافه شد. يه چيزي محکم ميخورد به شيشه. آروم رفتم جلو و پرده رو زدم کنار. تگرگ بود يا دونه هاي درشت بارون نميدونم فقط خيلي سنگين بودن . بدجور با شيشه برخورد ميکردن. داشتم سکته ميکردم. لباسام هنوز تنم بود. روسريم رو روي سرم مرتب کردم و تند رفتم بيرون و دنبال محمد گشتم تا بهش پناه ببرم. ساعت ۴ صبح بود. محمد نبود. باز معلوم نبود کجا گذاشته رفته نصفه شبي. نميدونه من وحشت دارم از تنهايي و تاريکي؟ همه جا رو گشتم. گريه ام گرفت . کلا کارم شده بود گريه از وقتي محمد وارد زندگيم شده بود. از اتاقش اومدم بيرون که چشمم افتاد به کتش روي مبل. قلبم ريخت. محکم زدم تو سرم و دويدم بيرون.از دستپاچگي در رو هم پشت سرم نبستم. حتي نتونستم منتظر آسانسور بايستم و از پله ها دويدم پايين . در ورودي آپارتمان رو باز کردم.يا امام حسين. حدسم درست بود. محمد هنوزم همونجا زیر بارون ايستاده بود و تکيه داده بود به ماشين و سرشم پايين بود. از ساعت ۱۱ شب تا حالا مونده زير بارون. واااي خداي من. اين بارون هم معلوم بودکه اصلا بند نيومده. دويدم کنارش ايستادم و بازوش رو کشيدم. مقاومت کرد. ضجه زدم-: محمد...گريه ميکردم -: بيا بريم تو ...وحشتناک خيس شده بود. فقط آب از صورت و سر و بدن و لباساش ميچکيد. دوباره کشيدمش. کنده نشد-: محمد... جون من...بيا بريم تو...آخه تو چته؟دوباره کشيدمش. ايندفعه جدا شد از ماشين. سريع سويچ رو برداشتم و ماشين رو قفل کردم و بازوش رو گرفتم بغلم و بردمش طرف خونه.احساس ميکردم خيلي بي جون و بي حاله.با آسانسور بردمش بالا. انگار زير دوش ايستاده بود. فقط آب بود که ميچکيد ازسر تا پاش.رسيديم طبقه خودمون .در آسانسور رو باز کردم و نگه داشتم تا بره بيرون. با قدم هاي سست و نا متعادل و سنگين رفت بيرون. منم دنبالش. هنوز به در نرسيده بود که دستشو گرفت به ديوار...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_بیستوپنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
دويدم جلو و گرفتمش. يه لحظه دير رسيده بودم، افتاده بود. دست چپش رو انداختم پشت گردنم. محکم انگشتاشو گرفتم و دست راست خودم رو حلقه کردم دور کمرش. همه زورم رو واسه نگه داشتنش به کار بسته بودم. هي داشت سست و سست تر ميشد. اين اشک هاي لعنتيم هم که امونم نميدادن ببينم دارم چيکار ميکنم. نگاش کردم. اشکام نذاشتن چيزي ببينم. همه لباسام خيس شده بود. با پشت دست محمد که تو دستم بود چشامو پاک کردم و نگاش کردم. سرش يه طرفي افتاده بود و چشاشم بسته بود. برام تحمل وزنش خيلي سخت بود. ديگه نميتونستم نگهش دارم. يه يا علي گفتم و هرچي زور داشتم به کار بستم تا ببرمش تو. خودشم طفلک با اون حالش ميخواست قدم برداره به زور. با هر بدبختي اي بود تا اتاقش رسوندمش و خوابوندمش روي تخت. دويدم تو اتاقم و لباسام رو کندم و برگشتم. اي واي. همه پتوش خيس آب بود.بايد تا خيسي تنش به تشک تخت نفوذنکرده يه کاري ميکردم. از کمدش با عجله يه تي شرت و شلوار و کت گرم کن برداشتم.حوله بزرگ هم برداشتم از اتاقم و رفتم سراغش. اول آروم دکمه هاي پيرهنشو بازکردم و دست هاشو از آستيناش کشيدم بيرون. پيرهنش رو از زير بدنش کشيدم بيرون. بدنش رو خشک کردم. تي شرتش رو بهش پوشوندم. واااي...حالا بقيه شو چيکار کنم؟ فک کنم بايد به علي زنگ ميزدم. زنگ بزنم چي بگم؟تا علي بياد هم اين حالش بد تر ميشه با لباساي خيس تو تنش. ولي اون شوهرم بود. بايد خجالت رو ميذاشتم کنار. مهم سلامتي محمد بود الان.حوله رو انداختم روپاهاشو بقيه لباساشم عوض کردم. بعدش کتش رو بهش پوشوندم و موهاشو خشک کردم و يه کلاه هم کشيدم رو سرش. پتوي خيس رو هم از زيرش کشيدم بيرون و پهن کردم توي بالکن و لباساي خيس رو هم شوت کردم توي لباسشويي. کفشاشو کندم. براش بالش از اتاق خودم بردم و دو تا پتو از کمد برداشتم و روش کشيدم. بيهوش نبود. چون هر از گاهي سرشو تکون ميداد و يه ناله اي ميکرد.ناله کردني انگار خنجر ميزدن به قلبم. اصلا دلم نميخواست اينطور ببينمش. دلم واسه صداش تنگ شده بود. دلم ميخواست واسم بخونه. رفتم بيرون تا براش چايي دم کنم تا بلکه گرم شه. ساعت پنج بود. اول نماز خوندم تا آب بجوشه. داشتم ميرفتم آشپزخونه که نگاهم به درياچه اي افتاد که از دم در تا اتاق محمد کشيده شده بود. يه اسفنج و دستمال برداشتم و کل جاهاي خيس رو تميز کردم. براش چايي ريختم و بردم تو اتاق.ساعت ۶ شده بود. يه صندلي هم از آشپزخونه بردم و گذاشتم کنار تختش و نشستم روش. دستم رو گذاشتم روش. يا حسين. عين کوره داغ بود. داشت ميسوخت .دويدم يه کاسه آب با يه پارچه تميز براش آوردم و گذاشتم روي پيشونيش دستمال خيس رو... دستم رو هم خيس کردم و گذاشتم روي بقيه صورتش.فايده اي نداشت.سريع بخار ميشد.خيلي ترسيده بودم پاشويه اش کردم.بازم فايده اي نداشت تا نزديکاي ظهر فقط بي وقفه پاشويه اش کردم و دستمال خيس گذاشتم رو پيشوني اش.هيچ کاريم بلد نبودم..اصلا هم به ذهنم نرسيد به کسي زنگ بزنم از بس هول بودم و ترسيده بودم...انقدر گريه کردم و پاشويه اش کردم و باهاش حرف زدم و بوسيدمش و التماسش کردم خوب شه که بالاخره يه کمي تبش اومدپايين وسايلاي اضافه اي که تو اتاق بود رو جمع کردم و بردم بيرون.زنگ زدم به مامان جون و ازش يه کم کمک گرفتم واسه پختن سوپ براي اينکه نگران نشه هم بهش گفتم که محمد يکم سرما خورده ميخوام واسش سوپ درست کنم.کلي قربون صدقه ام رفت و کمکم کرد. رسيدن يه زن به شوهرش چيز غير عادي نبودمادر جون خاطر سنم ذوق میکرد.در یخچالو که باز کردم یادم به قرص سرما خوردگی افتاد که هفته پیش برای من که داشتم عطسه میزدم خریده بود ومنم بیشترازدوتا ازش نخورده بودم سریع یکی از قرصا رو همراه کمی آب پرتقال براش بردم وباهر مصیبتی بود کمی بلندش کردم تا اونو بخوره وبعدمشغول پختن سوپ شدم کم کم داشت آماده ميشد.اومدم برم يه سر به محمد بزنم که در زده شد.لباسم مناسب بود.رفتم درو باز کردم.علي نگران پشت در ايستاده بود...علي:- سلام...کجائين شما ها؟ چرا گوشياتون رو جواب نميدين؟ اومد داخل.يادم افتاد که تمام وسيله ها مون جا مونده تو ماشين .بهش گفتم...علي-: جون به لبمون کردين آخه...-: خب چرا به خونه زنگ نزدين؟ علي-: محمد قدغن کرده. با سوال نگاهش کردم... علي-: محمد کجاست؟ بيرونه؟ با ياد آوري ديشب بغض نشست تو گلوم...همه چيزو براش تعريف کردم...خيلي پريشون و ناراحت شد.در حاليکه ميرفت سمت اتاق محمد گفت علي-: آخه چرا به من نگفتي آبجي؟چرا خبرم نکردي؟ پشت سرش راه افتادم-: ميخواستم...ولي نشد...به هزار و يک دليل...رفتيم تو اتاق محمد و علي نشست روي صندلي. لبه تخت محمد نشستم...علي دستاي محمدو گرفت تو دستاش علي-: چقد داغه
نگاهشو ازم گرفت .علي: محمد؟ داداش؟ داداشم؟خوبي؟ محمد آروم سرشو تکون داد
http://eitaa.com/cognizable_wan
📝حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند.
🎭نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد "فرشته" باشد؟
چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود، "کودکی خوش چهره و معصوم" را پیدا نمود و تصویر او را کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند.
"نقاش" به جاهای بسیاری می رفت، تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هر چند اشتباهی نمودہ بودند.
سالها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد، پس از چهل سال که "حاکم" احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت:
هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود.
نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شهر یافت.
از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند، او هم قبول نمود،متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد.
از او علت آن را پرسید؟
گفت:
من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی!
امروز اعمالم مرا به "شیطان" تبدیل نموده...
"داستانی بسیار تامل بر انگیز است."
*"خداوند" همه ما را همانند فرشته ای معصوم آفرید، این ماییم که با اعمال ناشایست قدر خود را نمی دانیم و خود را به شیطان مبدل می کنیم.*
http://eitaa.com/cognizable_wan
اگه زیاد دچار انفولانزا یا سرما خوردگی میشوید از مصرف بِه غافل نشوید
بِه یک ضد ویروس و ضد انفولانزای قوی می باشد.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸 فواید تخم مرغ آب پز در صبحانه
🔹کاهش چربی خون
🔹کاهش وزن و استرس
🔹عضله سازی
🔹کم شدن خطر بیماریها
🔹بهبود وضعیت پوست و مو
🔹دریافت کافی امگا 3
🔹کاهش بیماریهای قلبی
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍶🍃 خواص چای گل سرخ
🍃تسکین دستگاه عصبی:
اگر به طور منظم از این چای میل کنید از مشکلاتی مانند بی خوابی و خستگی خلاص خواهید شد.
🍃 بهبود دردهای قاعدگی
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰بهترین و سالم ترین مواد غذایی دنیا 🔰
▪️زنجبیل
▪️آووکادو
▪️نارگیل
▪️تخم کدو
▪️شاهدانه
▪️تخم شربتی
▪️پیاز
▪️سیر
▪️آب کرفس
▪️گردو
▪️لیموترش
▪️بادام
▪️شکلات تلخ
▪️کلم سیاهدانه
✨http://eitaa.com/cognizable_wan
✍🏻 ناشتا گریپ فروت بخورید.
🍊 مثل کوره چربی میسوزانید، سموم از بدنتان دفع شده، خونتان تصفیه و کبد و کلیه تان پاکســـــازی میشوند.
شفابخش قلب است؛ رگها را از وجود کلسترول ورسوبات پاک میکند.
🌸 برای عزیزانتون بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 6 روش موثر درمان ترک پاشنه پا؛
🔻مالیدن وازلین
🔻استفاده از لیموترش
🔻استفاده از عسل
🔻استفاده از موم پارافین
🔻مخلوط گلیسیرین و گلاب
🔻روغن های گیاه
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
کمک به پاکسازی ریه با چای سبز !
چای سبز حاوی آنتیاکسیدانهای زیادی است و میتواند به کاهش التهاب ریهها کمک کند. این ترکیبات حتی میتوانند بافت ریهها را از اثرات مضر استنشاق دود محافظت کنند.
+ یک مطالعهی جدید روی 1000 بزرگسال در کشور کره نشان داده است افرادی که حداقل 2 فنجان چای سبز در روز مینوشند عملکرد ریوی بهتری نسبت به کسانی که چای سبز نمینوشند، دارند.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان پزشک پرسیدم:
شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند. من گفتم: آهان، فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است. روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد. حالا شما هم میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟
نتیجه
۱.راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست.
2- در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی
3- راه حل همیشه جلوی چشم نیست. مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه اکثرمان بیش از یک لامپ از آن استفاده نمی کنیم.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 خاصیت ضد سرطانی ساقه های بروکلی !🥦
🔺 ساقه های این سبزی تیره رنگ یک آتی اکسیدان فیتوشیمیایی که دارای خواص ضد التهابی بوده و سلول های سرطانی را غیر فعال نموده و به جلوگیری از تشکیل تومور میپردازد.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
باید دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفته ای, تحویل دهی ...
خواه با فرزندی خوب ...
خواه با باغچه ای سرسبز ...
خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی ...
خواه با حل مشکلی هر چند کوچک از بنده ای ..
و اینکه بدانی ...
حتی فقط یک نفر با بودن تو ساده تر نفس کشیده است.
این یعنی تو موفق شده ای!
یعنی به مقصد نزدیک شدی
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🏖9 جمله طلایی حتما بخونید
1_ یادت باشه تا خودت نخوای هیچکس نمیتونه زندگیتو خراب کنه
2_ یادت باشه که ارامش رو باید تو وجود خودت پیدا کنی
3_ یادت باشه خدا همیشه مواظبته
4_ یادت باشه همیشه ته قلبت یه جایی برای بخشش ادما بگذاری
5_ زبان استخوانی ندارد اما انقدر قوی هست که بتواند قلبی را بشکند مراقب حرفهایمان باشیم
6_ زندگی کوتاه نیست مشکل اینجاست که ما زندگی رو دیر شروع میکنیم
7_ دردهایت را دورت نچین که دیوار شوند زیر پایت بچین که پله شوند
8_ هیچوقت نگران فردایت نباش خدای دیروز و امروز فردا هم هست اگر باشیم
9_ ما اولین دفعه است که تجربه بندگی داریم ولی اوهمیشه بوده است
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_بیستوششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي-:نميدونم چقدر عذاب کشيده...ولي مطمئنم که اين حالي رو که الان دچارش شده و اينطور افتاده به خاطر چند ساعت ايستادن زير بارون نيست...ديشب شب وحشتناکي بوده براش که اينطور حرفاي مرتضي از پا درش آورده... هيچي از حرفاش سر در نمي آوردم... يکم نگاهش کردم و سکوت حاکم شد...-: برم براش چايي بيارم...علي-: من و محمد ازاين ديوونه بازيا زياد در آورديم. تازه محمد هم اينقدر ضعيف نيست که بخاطر زير بارون موندن اينطور ...انقدر تو زندگيش سختي کشيده که مرد شده. اين حالش دليل ديگه اي داره...بشين تا برات بگم...بغض بدجور فضاي گلوم رو اشغال کرده بود...آروم نشستم سر جاي اولم... علي چرخيد طرفم...ولي هنوز دستاي محمد رو تو دستاش نگه داشته بود.منتظر و مشتاق بودم...
علي-: ببين آبجي محمد ...تکون خوردن محمد باعث شد که نگاهم رو بهش بدوزم...محمد سرشو چند بار به چپ و راست حرکت داد...خيلي آروم و آهسته و بعد با صدايي که از ته چاه در مي اومد و به زور ميشنيدمش گفت محمد-: علي ...تو...رو به هرکي...مي پرستي قسم...ازم...نگيرش...با اين...کارت علي بلند شد و چند بار پيشوني محمد رو بوسيد...علي-: باشه... باشه داداش. هرچي تو بخواي... فقط خوب شو...زود تر خوب شو و خودت بگو... خل شده بودم از اين همه کنايه و در لفافه حرف زدن اين دو تا...کاش ميفهميدم ديشب چه خبر شده...ولي اگه من ميپرسيدم پررويي بود...چون من اين وسط... وسط زندگي محمد بودم...ولي
هيچ کاره بودم...دوباره نشست روي صندلي...آخه چه خبره؟ چي ميگن اينا؟ اصلا ديشب چي شد؟
-:داداش ميخواستي چی بگي؟علي به محمد اشاره کرد... علي-: به موقع اش خودت ميفهمي آبجي...-: خب يکي به منم بگه چه خبره اينجا.علي دستي به ريشاش کشيد... علي-: آبجي ميخواستم بگم ولي يکم ديگه تحمل کن...همه چي رو ميفهمي...واقعا عصبي بودم...سري تکون دادم و براي اولين بار خشونتم رو نشون دادم-: نه ممنون...لازم نيست بفهمم...آخه يکي نيست بگه دختره فضول به تو چه؟ تو خودت اينجا اضافي هستي و به زور دارن تحمل ميکنن ديگه چيکاربه کارشون داري؟ عذر ميخوام فضولي کردم.دستام ميلرزيد ازعصبانیت زدم بيرون...رفتم توي آشپزخونه و به سوپم يه سر زدم...بغض داشتم به چه بزرگي...نشستم روي يکي از صندلي هاي پشت ميز...چند دقه نشد که علي اومد تو آشپزخونه... اومد ميز رو دور زد و روبروم ايستاد...اول کف دستاشو گذاشت روي ميز و سرشو انداخت پايين... نگاش کردم...چند ثانيه بعد سرشو گرفت بالا و خيره شد تو چشام. صندلي رو کشيد و نشست روبروم علي-: مجبورم نکن که زير قولم بزنم. همين الان قول مردونه دادم که نگم-: من که گفتم نيازي نيست چيزي بفهمم... علي-: به موقعش ميفهمي...فقط تا همين حد بگم که مربوط به توئه اين موضوع... زمان گفتنش هم دست ما نيست... محمد تعيين ميکنه... پوزخندي زدم ...همه زورم رو به کار گرفته بودم تا گريه ام نگيره...-: ميخواد بگه برم گم شم ديگه؟ چرا تعارف ميکنه پس؟ از اولشم قرارمون همين بود...متوجهم ناهيد داره بر ميگرده...باشه...همين فردا هم که بخواد ميرم...علي دست فرو کرد لاي مو هاش...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_بیستوهفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي-: آبجي کوچيکه داري تند ميري... اصلا اين چيزا نيست... موضوع کاملا فرق داره.بذا محمد خودش بهت بگه... مجبورم نکن زير قولم بزنم...بهم اعتماد کرده...ديگه حرفي نزدم...بلند شدم تا براش چايي بريزم...علي هم بلند شد و رفت توي هال پذيرائي...همينطور که داشتم چايي ميريختم، مکالمه تلفني اش رو هم مي شنيدم...علي-:سلام مرتضي خوبي؟علي-: کجايي؟ علي-: پاشو بيا خونه محمد...علي-:نه ميخوام بياي تا يه چيزي رو ببيني...علي-: بياي و حال محمد وببيني...علي-: اگه ميتونستم مي آوردمش ولي امکانش نيست...فقط ميخوام بياي و ببيني حرفاي اون شبت چه به روز محمد آورده...علي-:بيا...خودت مي بينيو ميفهمي...علي-: نه...نميگم ...خودت بيا و ببين..علي-: باشه... حرفاتم آماده کن.منتظرتم... نشست روي مبل...چايي رو بردم و گذاشتم جلوش...ديگه هيچ حرفي رد و بدل نشد...چاييشو خورد و بلند شد... علي-: خواهری !من يکي دو ساعت بيرون کار دارم...اگه اشکال نداره بر ميگردم دوباره-: اين چه حرفيه؟ اينجا خونه خودتونه... علي-: مرتضي قراره بياد...تا بياد منم اومدم...سري تکون دادم...-: قدمتون سر چشم...راهش انداختم ...برا محمد يکم سوپ ريختم و بردم تو اتاق...چشاش بسته بود... دست گذاشتم روي پيشونيش... خداروشکر تبش خيلي پايين اومده بود...ولي باز خيلي داغ بود...شب سختيو گذرونده بود...سرم رو بردم جلو و آروم دم گوشش گفتم -: بيداري؟؟سر تکون داد...خيلي آروم ...خنديدم و سرم رو بردم عقب -: پاشو..يه سوپي آوردم که انگشتاتم بخوري...محمد-: ميل ندارم-: بايد بخوري.زوريه. صداش از ته چاه مي اومد...خيلي بي جون بود...دلم واسه صداش و داد زدناش تنگ شده بود... اصلا دلم نميخواست تو اين وضعيت ببينمش...قلبم درد ميگرفت... ميخواستم کمکش کنم بشينه که آروم چشاشو باز کرد و بهم خيره شد...محمد-: به يه شرطي...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_بیستوهشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
شرط واسه چي؟محمد-: واسه اينکه يه قاشق بخورم-: چه شرطي ؟محمد-: قبول ميکني؟-: فقط يه قاشق؟ لبخند بي جوني زد...محمد-: بستگي به تو داره که چند قاشق بخورم...-: چه شرطي؟اصلا میخوام ببیننم تواین وضعیتت شرط چیه! تومریضی ومجبوری حرف پرستارتو بی قید وشرط گوش بدی ! بلندش کردم و چند تام بالش گذاشتم پشتش تا راحت بشينه...خيلي سست و بي حال بود... اصلا انگار زوري نداشت... بميرم براش اين همون آدميه که منو با پتو بغل کرد و بلندم کرد؟ اي بميرم و ديگه هيچوقت اين روزاتو نبينم... سوپ رو برداشتم و قاشق رو پر کردم و بردم طرف لبش...بازشون نکرد... فقط نگام ميکرد که اونو هم ازم گرفت... سرش رو تکيه داد به لبه تخت و بالشايي که پشت سرش بود و چشاشو بست...محمد-: گفتم که نميخورم...ميل ندارم...-: اصلا نخور...بشقاب رو گذاشتم روي عسلي کنار تخت و خواستم پاشم برم که يادم افتاد از ديروز که ناهار خورد ديگه هيچي نخورده... حتي يه ليوان آب...بيشتر از ۲۴ ساعت. اونم با اين مريض احواليش که کلي بايد بهش ميرسيدم...بلند شدم نشستم لبه تخت... محمد بخور ديگه...به زور بخور محمد-: بده خودم ميخورم...توأم نمیخواد نزديکم بشی .. ديگه ادامه نداد...قلبم فشرده شد...چي ميشد بهش بگم دوسش دارم؟ولي نه...نميگم...بشقاب رو برداشتم و قاشق رو بردم نزديک لبش... چشاشو باز کرد...دستشو خيلي آروم و بي حال آورد بالا تا ازم بگيره که ندادم. دستش رو انداخت پايين و باز چشاشو بست... محمد-: ببرش اصلا...ميل ندارم... خنديدم...راست میگفت عين بچه ها ميشد با من... حرفش بد جور رو دلم اثر کرد دست بردم لای موهاش ونوازشش کردم حس کردم گره ابرو هاش داره باز میشه ولبخند نشسته گوشه لبش چنددقیقه ای همینجور نازشو کشیدم وانقدر اصرارررر کردم تا بالاخره چند قاشقی از سوپ خوردو خوابید رفتمو نشستم و شروع کردم به درس خوندن...يکي دو ساعتي خوندم تا زنگ در زده شد...حسابي خسته بودم... کتابام رو بستم و رفتم درو باز کردم علي و مرتضي رو ديدم ...علي بهم لبخند زد و سلام داد... کشيدم کنار-:سلام بفرماييد... علي رد شد و رفت تو...مرتضي سرش پايين بود.جلوم يه مکث کوتاهي کرد و يه سلام داد و گذشت...اين همون مرتضي بود که چشام رو در مي آورد؟چه سر به زير...اوهوع... صداي علي رشته افکارم رو پاره کرد...علي-:آبجي يه سري داروي گياهي سفارش مامانمه...اينم يکم ميوه و آبميوه... به زور به خوردش بده...به خودم اومدم و درو بستم... -: شرمنده کردين داداش... خيلي ممنون. اتفاقا خودم ميخواستم برم خريد...علي خنديد علي-: به قول محمد...بعد صداشو کلفت کرد علي-: زن باس کاراي تو خونه رو انجام بده...خريد و اين چيزا کاراي مردونه اس...من و علي خنديديم... مرتضي کنار علي تکيه داده بود به اپن و سرشم زير بود... نگاهم رو از مرتضي گرفتم و با حرکت سرم از علي پرسيدم چي شده؟ علي مرتضي رو تا دم در اتاق کشيد و پرتش کرد تو...درو بست...علي-: به همون مسئله اي مربوطه که محمد وقتشو تعيين ميکنه...فقط آبجي... نه چاي...نه شيريني...نه ميوه...اول تکليف اين دو تا رو مشخص کنم بعدش خودم ميام و ميبرم...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_بیستونهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
سر تکون دادم...علي هم رفت تو و درو بست...تلفن زنگ خورد...مادر جون بود...مامان محمد...با يه دنيا ذوق و شوق گوشي رو برداشتم...-: سلام مامان جونم...الهي من قربونتون برم تنها تنها...قهقهه زد...مامان-: سلام قربون تو دختر...بسه بسه کم دلبري کن...خوبي مامان؟-: خوبم... دلبري کجا بود مامان؟ من اصلا بلدم از اين کارا؟ مامان-: بلد نيستي؟ پس کي اين پسر منو خل و چلش کرده؟بچه همچين عاشقه که نگو...آهي کشيدم...مامان-: هر دفعه زنگ ميزنم بهش ميپرسم: عاطفه کجاس ميگه اينجا...ميگم چيکارا ميکني؟ ميگه دارم دورش ميگردم...قلبم هوري ريخت پايين با اين که ميدونستم اين حرفاش بازيه...ولي قلبم امون نميداد...انرژي گرفتم... بلند زدم زير خنده. مامان-: خب ايشالا امشب را مي افتين يا فردا صبح؟ -: واسه چي مامان؟ مامان-: نگو که محمد بهت نگفته که قراره سال تحويل اينجا باشين...-: مامان آخه شرايط جور نيست...محمد يکم مريض شده...تب کرده...نميتونيم سال تحويل بيايم...ايشالا به محض اينکه خوب شد ميام...مامان-: اولين عيدتونه. آخه نميشه که تنها باشين... الهي بميرم برات...صبح روز عروسيت هم تنها بودي.کسي نبود واست صبحونه و ايناآماده کنه بیاره-: نه مامانِ من...اين چه حرفيه؟ من نه ناراحتم نه مشکلي دارم با اين وضع...در ضمن تنها هم نيستم...مامان-: الهي به پاي هم پير بشين... آخه چه وقت مريض شدن محمد بود؟ ماماني نگين ديگه...طفلک از بس کار ميکنه ...مامان-: اوه اوه... ببين چه هواي همو دارن...من که ميدونم چرا مريض شده...بعدم خنديد...داد زدم...-: مامان...باز خنديد...مامان-: حرص نخور بابا... ميخواستم بگم از بس دورت گشته سرش گيج رفته افتاده...اين بار دوتايي خنديديم.بعد کمي صحبت هاي ديگه قطع کردم...دلم واسه مامان خودم خيلي خيلي تنگ شده بود...بهش زنگ زده و باهاش کلي حرف زدم...اون بغض کرده بود ولي به روش نمي آورد...خيلي دلم براش تنگ شده بود...کاش اين همه ازش دور نبودم...ميتونستم کنارش باشم و کمکش کنم...کلي صحبت کرديم و بعد هم تمام...بعد ميگن خانوم ها زياد صحبت ميکنن... آه...الان چه مدته اونا تو اتاقن و بيرون در نميان...خدا به داد برسه وقتي مردا چونه شون گرم ميشه...
http://eitaa.com/cognizable_wan