خرافات در حرم مطهر رضوی
🔺متاسفانه خیلی از ما برای نشان دادن ارادت به ائمه معصومین علیهم السلام متوسل به یک سری خرافات و بدعت ها می شویم که نه تنها اجر اخروی ندارد، بلکه تاثیری در برآورده شدن حاجات نیز ندارد.
خرافات به شکل های گوناگون بروز می کنند، برخی از مواردی که در حرم امام رضا علیه السلام بیشتر مشاهده شده و تاثیری در برآورده شدن و قبولی حاجات ندارد عبارتند از:
◽️1- تشرف به صورت نشسته یا راه رفتن با زانو
◽️2- کشیدن صورت و بدن به زمین که در خیلی از موارد باعث زخمی شدن و نجس شدن مسیر حرکت می شود.
◽️3- برگه هایی توزیع می گردد که شخصی بیماری بسیار سخت داشته و در خواب می بیند که شفا یافته است، باید این مطالب را چندین بار بنویسد و توزیع نماید.
◽️4- بستن پارچه و قفل به پنجره و ضریح مطهر به نیت اینکه تاثیر بیشتری دارد.
◽️5- توزیع بسته های حنا و شکلات با سفارش به انجام برخی عبادات خاص.
◽️6- نوشتن وصیت نامه پیامبر صلوات الله علیه بر روی کتب ادعیه.
◽️7- گرو گرفتن اموال حرم و خروج آن از حرم مطهر برای برآورده شدن حاجات.
◽️8- توزیع بسته های نخود و کشمش و برگه هایی که در آن نوشته شده چهارشنبه هفته اول فلان ذکر را (141مرتبه) بگویید، چهارشنبه هفته دوم (141 بسته) نخود و کشمش به همراه این اذکار را توزیع کنید چهارشنبه هفته سوم حاجت می گیرید.
◽️9- توزیع برگه هایی که در آن سرنوشت افرادی که به قرآن مجید توهین کرده و مسخ شده اند نوشته شده است.
برگرفته از کتاب راهنمای زائرین امام رضا علیه السلام/ معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی آستان قدس رضوی
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_437
فکر می کرد سردش شده.
پتو را تا بالا کشید.
بیشتر به خودش فشارش داد.
آیسودا حرفی نزد که نشان بدهد بیدار است.
خصوصا با لخت بودنش خیلی خجالت می کشید.
پژمان پشت کمرش را نوازش کرد.
-بیداری؟
به ساعت پاندول دار مقابلش نگاه کرد.
هشت صبح بود.
وقت بیدار شدن!
-هوم.
پژمان لبخند زد.
صورت آیسودا زیر گردن و گلویش بود.
از جایش تکان هم نمی خورد.
-بریم صبحانه بخوریم؟
-نه!
خنده اش گرفت.
-چرا؟
-هنوز خوابم میاد.
دست راستش را باز کرد و دور کمر پژمان گذاشت.
-همینجوری بمونیم.
-باشه بمونیم.
پژمان که بدش نمی آمد.
دختری که تمام آرزویش بود حالا درون آغوشش هست.
جوری که انگار وصله پینه شده.
-گرسنه نیستی؟
-نه، خوابم میاد ولی خوابم نمیبره.
پژمان با خنده سرش را بوسید.
آیسودا با شیطنت زیر گلوی پژمان را بوسه های ریز می زد.
-نکن دختر.
-مال خودمه.
-تلافی می کنم ها.
آیسودا گوش نداد.
پژمان هم به تلافی دستش را به سمت پایین تنهی آیسودا برد.
آیسودا عین برق صورتش را کنار کشید.
-نمی کنم دیگه.
-نه دیگه فایده نداره.
آیسودا را چرخاند.
-هوس انداختی به جونم.
-نه،...
پژمان لبخند زد.
-نترس!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_438
شانه ی آیسودا را بوسید.
-من تا نخوای هیچ کاری نمی کنم.
چقدر ممنونش بود که این فرصت را به او می داد تا ترسش بریزد و خجالت نکشد.
واقعا برایش سخت بود بتواند به این زودی کنار بیاید.
تمام مدت عین آفتاب مهتاب ندیده ها بود.
و حالا لخت میان آغوش مردی بود که حلال ترین آدم روی این کره ی زمین به او بود.
آیسودا سرش را بالا آورد و نگاهش کرد.
چشمان سیاهش را دوست داشت.
غرور و بزرگ منشی داشت.
نافذ بود و برنده.
-امروز عصر برمی گردیم اصفهان؟
-آره!
-میشه چند روز اینجا بمونیم؟
پژمان متعجب نگاهش کرد.
-واقعا اینو می خوای؟
-یکم اینجاها بچرخیم.
-هرچی تو بخوای.
-کاری نداری اونجا؟
-زیاد مهم نیستن، فقط باید خان عمو رو تا ترمینال بدرقه کنیم.
آیسودا موهایش را از روی چشمش کنار زد.
-اشکال نداره.
-به دایی رضا خبر میدم.
خوب بود که پژمان دایی رضا صدایش می زد.
وگرنه برای او هنوز حاج رضا بود.
شاید عادت بود.
شاید هم از ناراحتی این همه سال ندانستنش.
هرچه که بود هنوز حاج رضا بود.
تا کی دایی رضا شود خدا می دانست و بس!
با اینکه خجالت می کشید ولی از آغوش پژمان بیرون آمد.
لباس زیرش پایین تخت بود.
برش داشت تا دکمه های پشتش را بزند.
-بذار کمکت کنم.
مخالفتی نکرد.
لباس زیر را تن زد.
موهایش را روی شانه اش ریخت.
پژمان پشت سرش نشست و قفلش را بست.
دستانش را دور شکم آیسودا کرد و به خودش چسباندش.
شانه اش را بوسید.
اصلا از این دختر سیر نمی شد.
-من فامیل های پدریت رو ندیدم.
-من همین یه عمو رو دارم 4 تا عمه.
-عمه هات کجان؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_439
-اطراف اصفهان.
-می بینیشون؟
-گاهی.
صورتش را به صورت پژمان چسباند.
-دختر دارن؟
پژمان لحظه ای تعجب کرد.
انگار اول مفهوم سوال آیسودا را نگرفت.
اما یک باره ترکید.
صدای خنده اش بالا رفت.
روی تخت ولو شد.
آیسودا با اخم با مشت به جانش افتاد.
-خوبه هستم که بخندی.
پژمان دست هایش را گرفت تا مشت نزد.
-کجای حرف من خنده داره؟
-خنده نداشت؟
آیسودا پشت چشم نازک کرد.
-جواب منو بده.
-خب دارن.
آیسودا دستانش را از دستان پژمان کشید.
عین یک شیر ماده، بلند شد و روی شکم پژمان نشست.
-چند تا؟
-نشمردمشون.
آیسودا نیشگونی از بازویش گرفت.
-باهاشون صمیمی هستی؟
عاشق این حسادتش بود.
بامزه می شد.
عین یک نوبرانه ی خوردنی!
-جان منی تو دختر.
-حرفو عوض نکن.
پژمانی که کم می خندید این روزها مدام با آیسودا می خندید.
انگار خوشی زیر رگ هایش دویده باشد.
بودن کنار این دختر را بی نهایت دوست داشت.
-نه صمیمی نیستم.
-اونا چی؟
-من چیکار دارم به اونا؟
-اونا با تو کار دارن.
-در عوض من با تو کار دارم.
دست آیسودا را کشید.
آیسودا تعادلش را از دست داد و روی سینه اش افتاد.
پژمان هم محکم لب هایش را بوسید.
-بدجنس!
آیسودا از رویش بلند شد ولی همچنان روی شکمش نشست.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_440
گونه ی پژمان را محکم کشید.
-این به اون در.
-ظالم.
آیسودا چشمانش را لوچ کرد و گفت: همین که هست.
پژمان لبخند زد.
-همینی که هستی تمام دنیام شده.
آیسودا با عشق نگاهش کرد.
از روی شکم پژمان پایین آمد.
کنارش دراز کشید.
نگاهش را به سقف دوخت.
-حس می کنم خیلی وقته وسط این دنیام.
پژمان صورتش را برگرداند و نگاهش کرد.
آیسودا چشمان درشتی داشت با مژه های برگشته!
زیبا بود و تک!
-دنیا داره آواز می خونه، الانم فصل زمستون نیست.
-دیگه زمستون نیست.
-نه نیست، همه جا پر از شکوفه اس، دیگه سردم نیست.
به سمت پژمان برگشت.
-مدیون توام، می دونم.
-نه نیستی.
دستش را دور گردن پژمان انداخت
-مگه میشه؟ تو خواستی، ...همیشه هرچی خواستی به دست آوردی؟
-همیشه.
-ولی من خیلی چیزا خواستم که به دست نیوردم.
-از این به بعد به دست میاری.
-امروز بریم حلقه بخریم.
-نه!
آیسودا متعجب پرسید: چرا؟
از روی تخت بلند شد.
دست آیسودا را کشید و بلندش کرد.
او را به سمت کمد دیوار کشاند.
در کمد دیواری را باز کرد.
گاو صندوق بزرگی ته کمد بود.
رمز را وارد کرد و در گاوصندوق باز شد.
پژمان جعبه ی تقریبا بزرگی را بیرون آورد.
-اینا چیه؟
جعبه ی مخمل را به دستش داد.
-بازش کن.
آیسودا متعجب در جعبه را باز کرد.
از دیدن طلا و جواهرات درون جعبه حیرت زده دستش را جلوی دهانش گذاشت.
-مال مامانم بود.
-خیلی قشنگن، خیلی.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_441
به سمت تخت رفت.
روی تخت نشست و جعبه را مقابلش گذاشت.
پژمان هم کنارش نشست.
از میان جعبه ی انگشتری نگین دار را بیرون آورد.
دست چپ آیسودا را در دست گرفت.
-حلقه ی مامانم بود.
حلقه را درون انگشت آیسودا فرو کرد.
-اگه دوسش نداشتی میریم میخریم.
-شوخی می کنی؟ این خیلی خوبه.
انگشتر طلا بود با نگین قرمز!
نگین های ریز ریز که به شکل یک گل کنار یکدیگر بودند.
-این خیلی عالیه پژمان.
دستش را بالا گرفت و نگاهش کرد.
فیت انگشتش بود.
-خیلی دوسش دارم.
-مبارکه.
با ذوق به بقیه جواهرات هم نگاه کرد.
-بابا براش خرید ولی هیچ وقت استفاده نکرد.
-چرا؟
-بابامو دوس نداشت.
آیسودا سر بلند کرد و نگاهش کرد.
-یعنی چی؟
-همین!
لبخندی غمگین گوشه ی لب پژمان بود.
آیسودا یکباره به سمتش رفت.
محکم بغلش کرد.
-ببخشید نمی خواستم بپرسم.
پژمان فقط دستانش را دورش کرد.
-تو هم دوسم نداشتی!
آیسودا تمام صورتش را غرق بوسه کرد.
-من غلط بکنم، من مامانت نیستم، تو هم بابات نیستی، نمیشیم هم.
قرص صورت پژمان را میان دستانش گرفت.
-همو دوس داریم، تو تموم منی!
پژمان بالای سینه اش را بوسید.
-هیچی این قضیه رو عوض نمی کنه.
-می دونم.
آیسودا لبخند زد.
موهای پژمان را از روی پیشانیش بالا زد.
-مرد جذاب من!
پژمان لبخند زد.
از روی تخت بلندش کرد.
اگر از این اتاق بیرون نمی رفتند تا خود ظهر هم گذر زمان را نمی فهمیدند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_442
-بریم صبحونه بخوریم.
آیسودا همه ی جواهرت را جمع کرد و درون جعبه ریخت.
تیشرتش را تن زد.
پژمان هم لباس پوشیده همراه با آیسودا از اتاق بیرون آمدند.
حلقه ی زیبایش درون دستش می درخشید.
صدای خان عمو از طبقه ی پایین می آمد.
آیسودا لبخند زد.
چه سحرخیز بود.
هرچند آنها هم زود بیدار شدند.
تازه 8 صبح بود.
-صبح بخیر.
پیرمرد تمیز و مرتب سر میز صبحانه نشسته بود.
-عاقبتت بخیر پسر.
سر میز صبحانه نشستند.
-خوب خوابیدین عمو جان؟
-بد نبود.
آیسودا زیر چشمی نگاهش کرد.
استکان کمر باریکی جلویش بود.
مطمئنا خودش از خاله بلقیس خواسته بود.
صبحانه اش را با چای شروع کرد.
از فوری کوچکی که روی میز بود چای ریخت.
-ظهر نمی مونم پژمان.
پژمان اخم کرد و گفت: چرا؟
-بعد از دیدن گاوداری منو بذار ترمینال.
آیسودا هم نگاهش کرد.
اما حرفی نزد.
ترجیح می داد دخالت نکند.
-کاری برام پیش اومده.
-براتون یه ماشین دربست می کنم که تا یزد ببردتون.
-لازم نیست.
-عموجان براتون چند تا چیز گذاشتم با اتوبوس نمیشه.
خان عمو ساکت شد.
پژمان کره را روی نانش مالید.
-عصر تا ظهر زمانی نیست.
-باشه هرچه زودتر برسم بهتره.
پژمان دیگر اصرار نکرد.
اصلا هم نپرسید چه کاری دارد.
اهل فضولی در کار مردم نبود.
-باشه چشم.
لقمه اش را درون دهان گذاشت.
طبق معمول آیسودا زودتر از آنها صبحانه اش را تمام کرد.
ولی از سر میز بلند نشد تا صبحانه ی بقیه هم تمام شود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت زرنگ بازی😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرق بیدار شدن دخترا و پسرا😁😁😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه تونستی نخند☺️☺️
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی متأهلی یعنی
به خانومت مسیج بدی :
ای عشق، خداوند نگهدار تو باشد.
اونوقت جواب بگیری: یه بسته قارچ ، آبلیمو ، مرغ ، نون😂😂
🤓
👕👉 @cognizable_wan
👖
#خانومها_بخوانند
#لوس_بودن_های_بی_حد_ممنوع ⛔️
⚡️همه میدانند که زنان بیشتر از مردان به صحبت کردن علاقهمند هستند؛ بنابراین بیشتر هم حرف میزنند.
🔵یک #خانم #با_کلاس همانطور که خوب حرف میزند سکوت بهموقع را نیز خوب بلد است؛ ضمن اینکه به لحن و چیدمان کلماتش دقت دارد. زیاد از حد از واژه هایی مث #عجقم #عصیصم استفاده نکنید شاید گاهی آنهم نه همیشه فقط گاهی محض شوخی جالب باشد اما همیشگی #لوس و بیمزه میشود و شوهرتان را دلزده میکند.
💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسردای
#ميان_وعده_زندگی_عاشقانه_چيست؟
🔹بوسه اي کوچک از گونه هاي همسرتان هنگامي که از کنار او عبور مي کنيد.
🔹يک تلفن کوتاه که فقط بگوييد:«دوستت دارم»
🔹تعريف، تمجيد يا تحسيني کوچک.
🔹نگاه يا لبخندي محبت آميز که حاوي تمام عشق تان باشد.
🔹يک پيغام يا يادداشت کوتاه و مختصر که بر روي تلفن همراه يا کيف پول او مي گذاريد
💟 http://eitaa.com/cognizable_wan