#پارت15
با دیدنم کش و قوسی به بدنش داد و گفت
_صبح تو هم بخیر پرنسس.
با صورتی خیس از اشک صدام و بالا بردم:
_پوریا تو چی کار کردی؟تو میدونستی من راضی نیستم می دونستی بابام چقدر حساسه چرا؟
نشست و در حالی که دنبال لباسش می گشت گفت
_خودتم بی میل نبودی.
چشمام گرد شد. مشتی به شونش زدم و با داد گفتم
-من؟
به سمتم برگشت و گفت
_آره تو.اگه فراموشت شده بذار بهت بگم عروسک خانم.اونی که خودش و تو بغلم انداخت،اونی که پیش قدم شد تو بودی.بهت گفتم نکن اما...
جیغ زدم
_مزخرف نگو پوریا من هیچی یادم نمیاد.
شلوارش رو پوشید و گفت
_بپوش.جلوی رفیقامم صداش و در نیار.
صورتم و با دستام پوشوندم و زار زدم
_خدا لعنتت کنه پوریا.
عصبی شد
_چرا؟ تو انقدر شل شدی که خودت و در اختیارم گذاشتی منو لعنت میکنی؟
_من چیزی یادم نمیاد من هیچ وقت...
وسط حرفم پرید
_کمتر نق بزن ترنج زود خودت و جمع کن
نالیدم
_من الان چی کار کنم؟وای بابام... اگه بفهمه...
انتظار داشتم دلداریم بده اما سکوت کرد،بلوزش رو پوشید و بدون حرف از اتاق بیرون رفت.
خودم و روی تخت انداختم،سرم و توی بالش فرو بردم و از ته دل زار زدم.ترنج احمق...همه زندگیت رو به باد دادی کمر باباتو شکوندی.خدا لعنتت کنه....
#پارت16
با قدم های سست و بی حال راه می رفتم.
با چه رویی برم خونه؟ با چه رویی به بابام نگاه کنم؟چی کار باید بکنم؟
چشمام سیاهی می رفت.
ساعت هفت شب بود و من از صبح یک قطره آب هم نخوردم.
دلم می خواست بمیرم.فقط خیابون ها رو قدم زدم و به خودم لعنت فرستادم.
چرا رفتم؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟ چرا خودم رو به این راحتی فروختم؟چرا؟ چرا؟ چرا؟
نگاهم که به در خونمون افتاد ایستادم.
روم نمیشه برم خدایا من نمی تونم توی صورت مامانم نگاه کنم.
چشمام سیاهی رفت.
همون جا توی پیاده رو نشستم. حاضر بودم همین جا بخوابم اما نرم داخل و بابام و نبینم.
مطمئنم می فهمه.اون نفهمه مامانم می فهمه...
هر کس از کنارم رد می شد با تعجب نگاهم می کرد و متلکی می گفت اما من گوشام نمی شنید.
انقدر اون جا نشستم تا هوا تاریک شد. در ماشین بزرگ امیرخان رو تشخیص دادم
کاش دیشب منو نمی رسوندی. کاش ماشینت خراب می شد اصلا کاش تصادف می کردیم.
برای لحظه ای سرش برگشت و با دیدن من اخماش در هم رفت.
از ماشین پیاده شد. با قدم های محکم به سمتم اومد و با لحن خشکی گفت
_چرا مثل گداها تو پیاده رو نشستی؟
پوزخندی به زبون تلخش زدم با همین زبون تلخ بهم هشدار داد و من...
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_459
-مامان همه چیز خوبه، نگران نباش.
-یه مادر همیشه نگرانه.
باران تند شد.
چه باران بدموقعی!
زمستان دیگر تمام شد.
باران چرا می آمد دیگر!
-مواظب خودت باش پسرم، من قطع می کنم.
-باشه خداحافظ!
تماس را قطع کرد.
دوباره شماره ی پژمان نوین را گرفت.
بعد از چهار بوق جواب داد.
-بله!
صدایش سرد بود.
درست عین خودش!
سرد و دیلاق!
-خوبی؟
-به خوبی تو!
-هستی؟
-فعلا نه!
-می خوام ببینمت.
-چیزی شده؟
-یه کار دارم.
-بذار برای بعد از عید.
-واجبه!
-چی هست؟
-یه گمشده دارم.
پژمان ساکت شد.
-هستی؟
-میام حرف می زنیم.
-منتظرم.
بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد.
خدا خدا می کرد حداقل اینجا جواب بگیرد.
کلافه بود از نبودنش!
نداشتنش!
تقصیر خودش بود.
به دختری که می دانست حقش نبود بد ضربه ای زد.
همه اش دلخور رفتنش بود.
دختر نبودن و نداشتنش!
می خواستش!
تمام امید و آرزویش بود.
ولی یکباره تمام شد.
مردی که هیچ وقت نشناختش وارد زندگیشان شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_460
آیسودایش را گرفت.
لغض ته گلویش گذاشت.
مجبور شد خودش را خفه کند.
انقدر که خودش هم خودش را نمی شناخت.
آن شب حق آیسودا نبود.
کاش زودتر فهمیده بود.
کاش آیسودا زودتر گفته بود.
این اعتراف سخت فلجش کرد.
همه چیز خراب شد.
ولی جبران می کرد.
پیدایش کند جبران می کرد.
بی هوا به خانمی تنه زد.
برگشت که عذرخواهی کند زن چشمکی زد.
رویش را گرفت.
خیلی وقت بود بریده بود.
از همه چیز و همه کس!
حتی دیگر با نواب هم روبرو نمی شد.
نمی دیدش!
حرف نمی زد.
تنها دوستش را هم از دست داده بود.
تنهایی خفه اش نمی کرد خیلی بود.
مرد گوشه گیری که کم آورده بود.
اصلا بریده بود.
انگار به ته دنیا رسیده باشد.
لعنت به این دنیا!
هیچ وقت روی خوش نشان نداد.
این هم شد زندگی؟
خدا هم خوشبختی را برای او نمی خواست.
باران حسابی شدت گرفته بود.
خیس شده بود.
ولی برایش مهم نبود.
تمام شده بود.
زیر باران قدم زد.
مطمئن بود هیچ وقت از باران خوشش نخواهد آمد.
باران نه کسی را به او می رساند.
نه دوباره عاشقش می کرد.
سرش را بالا کرد.
باران شره روی صورتش می ریخت.
-خدا چیکار می کنی با من؟
صدای شلپ شلوپی آمد.
انگار یکی درون باران روی پیاده رو می دوید.
سرش را پایین آورد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
قند رو انداختم هوا سریع با دهن گرفتمش میگم بابا حال کردی حرکتو؟ ☺️
.
.
.
.
.
.
برگشته میگه :
.
خاک تو سرت بچه های مردم هواپیما بدون سرنشین ساختن 😒
.
تو مثل شامپانزه ژانگولر بازی در میاری؟ 😕😔😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻳﻚ ﭘﯿﺎﻡ ﺗﻜﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺗﻮﺳﻂ ﯾﮏ ﺯﻥ🌹
ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ .......
ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺯﻧﯽ ﺷﺎﻏﻞ ﻫﺴﺘﻴﺪ،
ﯾﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ؟؟
ﺍﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﻳﻚ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺖ ﻫﺴﺘﻢ !!!
ﻣﻦ 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﻣﻦ ﯾﮏ " ﻣﺎﺩﺭ " ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻫﻤﺴﺮ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﺯﻧﮓ ﺩﺍﺭ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺁﺷﭙﺰ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﭘﻴﺸﺨﺪﻣﺖ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﮔﺎﺭﺳﻮﻥ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﺩﺳﺘﻴﺎﺭ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣﺸﺎﻭﺭ ﻫﺴﺘﻢ !!!
ﻣﻦ ﺍﺭﺍﻡ ﺑﺨﺶ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﻧﺪﺍﺭﻡ !!
ﻣﺮﺧﺼﯽ ﺍﺳﺘﻌﻼﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ !!
ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ !!!
ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ....
ﻭ 24 ﺳﺎﻋﺘﻪ ﮔﻮﺵ ﺑﻪ ﺯﻧﮕﻢ ...
ﺗﻤﺎﻡ ﺳﺎﻋﺎﺕ ﻭ
ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ :
" ﻣﮕﻪ ﭼﻜﺎﺭ ﻛﺮﺩﻱ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ؟ "
ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺎﻥ
ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﻧﻤﮏ ﻭﻳﮋﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
ﺗﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﻀﻮﺭﺷﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ ، ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺑﻴﻤﺰﻩ ﺍﺳﺖ !!
تقدیم به ﻫﻤﻪ بانوان ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
انگار نه انگار امام زمانشان غایب است👇👇👇
آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) :
یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانههایشان از شدت گریه تکان میخورد، رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادهاید؟
ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند:" آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمیکنند.
انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است! و من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#هر_دو_بدونیم
✍"اهمّیت بغل کردن همسر!!!"
💞 واقعیـت
این استکه
درآغوش گرفتن
همسـر، یک مهـارت
ارتبـاطـی پیشـرفتـه و
هدیـهای کامـلاً عاشـقـــانه
اســت. بهتــریـن روشــی کـــه
میتـوانــد موفقیــت و تـوانـایـی
شمـا را در دوســت داشتــن و عشــق
ورزیــدن بــه همســـرتان تضمیــن کنـد.
شاید بعداز گذشت سالهااز ازدواجتان،
دیگر فرامـوش کرده باشیــد که مثل
ابتدای زندگی هر روز یکدیگر را
در آغوش بگیرید. شاید فکر
کنید وقتی برای این کـار
ندارید یا جلوی بچهها
نمیشود دست دور
گردن همسرتـان
💞 بیندازیـد.
💘 آغــوش،
با خود احساس
امنیـت و صمیـمیـت
و حمـایـت به همـراه دارد
و از ســــویی دیگــــر، رفتـاری
غیرجنسی و محبتآمیز است که
میتوانیـد جلـوی بچــهها داشتـه
باشید. کافیـست همه اعضـای
خانواده را به ترتیب بغل
بگیـریــد و بـا آنها
صــحبــــــت
💘 کنیــد.
👌 همیشه سعی کنید صبح پیش از
برخاستن، شب قبل از خوابیـدن
و در طــول روز وقتــی به خانـه
میرسید همسرتان را بغل کنیـد.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
1_18469905.mp3
15.64M
شهدای گمنام ببرید از ما #نام 😔✋
🎤🎤 مهدی رسولی
👈در وصف شهدای #گمنام
#شور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدارو شکر از اینجور حیوونا تو خیابونامون نیست😃😌
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
یه سری رفتم خواستگاری بابای دختره پرسید کار و خونه داری؟
گفتم بله، کارم عاشقیست و همه جای دنیا سرای من است😌
به زور از زیرمشت ولگد پسراش خودمو کشیدم بیرون😐😐😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺧﺎﻟﻢ ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﺵ ﺁﺏ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﺑﺪﻩ
ﻭﻟﻲ ﻧﻤﻴﺨﻮﺭﺩ .
ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺪﻩ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻬﺶ ﻣﻴﺪﻡ .
ﺑﻌﺪ ﺑﺮﺩﻣﺶ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ، ﻫﻤﺸﻮ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ
ﻟﻴﻮﺍﻥ ﺧﺎﻟﻲ ﺭﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﺧﺎﻟﻪ
ﮔﻔﺘﻢ ﻫﻤﺸﻮ ﺧﻮﺭﺩ .
ﺍﻭﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺧﺪﺍ ﺧﻴﺮﺕ ﺑﺪﻩ !!
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﻩ ﺷﮑﻤﺶ ﮐﺎﺭ ﻧﻤﻴﮑﻨﻪ،
ﺗﻮﺵ ﻗﺮﺹ ﺍﺳﻬﺎﻝ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ😐😐
ﻫﻴﭽﻲ ﺩﻳﮕﻪ، ﺍﻻﻥ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﻳﺰﻱ ﻻﻳﻒ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ
ﻭﺍﺳﺘﻮﻥ ﭘﺴﺖ ﻣﻴﺬﺍﺭم
نخند
خندم میگیره میزنه بیرون😫😰😕😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان دوستی_دردسرساز
#پارت17
قبل از بسته شدن در آسانسور پریدم داخل.نگاه تندی از گوشه ی چشم بهم انداخت و چیزی نگفت.
آسانسور نگه داشت.به سمت واحد خودش رفت و در رو با کلید باز کرد و بدون آدم حساب کردن من رفت داخل و تنها لطفی که کرد این بود که در رو نبست.
نگاهی به تردید به در واحد خودمون انداختم.
بدم نمیمود منت این خودشیفته رو نکشم و برم خونه ی خودمون اما می دونستم مامان به محض دیدنم از چشمام میفهمه گریه کردم و بابام سؤال پیچم می کنه.
تردید رو کنار گذاشتم و وارد خونه ی امیر خان شدم.
نگاهی به کل خونه انداختم سر تا سر از عکس های خودش پر شده بود.
روی یکی از دیوارهاش رو یه عکس خیلی بزرگ از خودش پوشونده بود.
عکسی تاریک از صورتش.
ناخودآگاه همه چیز از یادم رفت و میخ شده به صورتش زل زدم.
مردونه بود...بدون هیچ دستبردی به ابروهاش.
محو عکسش بودم که در اتاق باز شد و با دیدنش خشکم زد.
تنها چیزی که تنش بود یه شلوارک کوتاه.
چشمامو بستم و گفتم
_مثل اینکه یادت رفته مهمون داری.
صدای خشکش رو شنیدم که گفت
_من واسه خاطر یه الف بچه خودم و معذب نمیکنم
خواستم جوابش و بدم که موبایلم زنگ خورد.
دستم و توی جیبم کردم و در آوردمش و با دیدن اسم پوریا تنم یخ زد
امیر خان به آشپزخونه رفته بود.
با تردید دکمه ی تماس رو زدم
_عشق من چطوره؟
صدام و آروم کردم و سرسنگین جواب دادم
_توقع داری چطور باشم؟
انگار راجع به یه موضوع پیش پا افتاده حرف می زنه
_ای بابا تو هنو تو کف دیشبی فراموشش کن بابا.
#پارت18
در حالی که سعی میکردم صدام بلند نشه گفتم
_هیچ میفهمی چی داری میگی؟پوریا...عشقم...منتظر نمونیم مامان و بابات بیان ازدواج کنیم خوب؟ به خدا روم نمیشه تو چشمای بابام نگاه کنم اگه بفهمه منو می کشه.
پوزخند صداداری زد و با طعنه گفت
_پس تمام این کارا رو کردی که عقدت کنم آره؟ متاسفم ترنج دختری که به این راحتی خودش و در اختیار من گذاشته از کجا معلوم پس فردا با بقیه...
هیستریک داد زدم:
_خفه شو ووو.
با صدای دادم امیرخان از آشپزخونه بیرون پرید و با دیدن حالم گفت
_چته تو؟
در حالی که از خشم می لرزیدم داد زدم
_خدا لعنتت کنه پوریا من چیزی یادم نمیاد تو حق نداشتی این بازی و با من بکنی
_از کدوم بازی حرف میزنی؟ اونی که قرص روان گردان مصرف کرد و شل شد تو بودی بهت گفتم نکن تو تحریکم کردی سعی نکن همه چی و بندازی گردن من.
امیر خان به سمتم اومد و با خشم گفت
_اشتباه کردم آوردمت خونم اینجا چاله میدون نیست دختر جون...هی چرا داری پس میوفتی؟
با نیروی تحلیل رفته گفتم
_چه قرصی؟
با طعنه گفت
_نگو که خبر نداشتی اون قرصی که سحر بهت داد روان گردان بود.
حس کردم زمین زیر پام خالی شد داشتم میوفتادم که امیر خان بلندم کرد. صورتش از حرص کبود شده بود. زیر لب با خودش حرف زد
_همینم مونده بود پرستار یه الف بشم.
روی مبل گذاشتتم.با صدای تحلیل رفته ای گفتم
_الان باید چیکار کنم پوریا؟
با خونسردی گفت
_به دوستیمون ادامه میدیم نازنینم شیرین تر از قبل یادت که نرفته دیشب مال من شدی پس عیبی نداره اگه بازم...
ادامه ی حرفش رو نشنیدم چون امیرخان گوشی و از دستم کشید. قطعش کرد و با همون لحن خشن همیشه ش گفت
_چه غلطی کردی احمق جون؟
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_461
دختر جوانی بود که خیس آب شده.
بدون اینکه توجه باشد به پولاد تنه زد و رفت.
حتی برنگشت عذرخواهی کند.
پولاد پوزخند زد.
راهش را گرفت و رفت.
تا اینجا هم آنقدر شانس نداشت که یک عذرخواهی بشنود.
این روزها از بس خودش عذرخواهی کرده بود خسته بود.
قدم هایش را کوتاه و آرام برمی داشت.
انگار هیچ عجله ای ندارد.
مقصدی هم نداشت.
فقط می رفت.
هرچه باداباد!
****
خمیازه ی شیرینی کشید.
دستانش را بالای سرش برد و کمی کش آمد.
خواب خیلی خوبی بود.
از آن خواب هایی که با بوسه های ریز پژمان روی تنش همراه بود.
هنوز هم از یادآوریش ذوق زده می شد.
صورتش را برگرداند.
پژمان خواب بود.
همیشه دیرتر از او به خواب می رفت.
دیرتر هم بیدار می شد.
نوک بینی اش را بوسید.
-عزیزدلم...
اینگونه که صدایش می زد خودش بیشتر ذوق زده می شد.
حس خوبی داشت.
واقعا هم عزیزدلش بود.
دستش به نرمی روی بازوی پژمان تکان داد.
بالا و پایین می کرد.
پلک پژمان لرزید.
لبخند زد.
-جان دل...
-تو چرا نمی ذاری من بخوابم دختر؟
آیسودا ریز ریز خندید.
-چون دوس ندارم.
پژمان با حرص محکم درون آغوشش زندانیش کرد.
سرش را جلو برد و گوشش را گاز گرفت.
-آی، نکن.
-حقته.
آیسودا هم بازویش را نیشگون گرفت.
-این به اون در.
-دختره ی دیوونه..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_462
-دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.
پژمان لبخند زد.
-ساعت چنده؟
-8 صبح!
-امروز باید حرکت کنیم.
-آره!
از روی تخت بلند شد.
تنهایشان داشت تمام می شد.
هرچند خانه ی حاج رضا هم با هم بودند.
ولی با وجود پیرمرد و پیرزن درون خانه ی کوچکشان کمی سخت بود.
کاری نمی کردند.
ولی همین عشق بازی های ریزمیزه هم تنهایی می طلبید.
آیسودا هم بلند شد و نشست.
-امروز چهارشنبه سوریه، حالا غلغله اس.
-امشبه، ما تا قبل غروب خونه ایم.
آیسودا از تخت پایین آمد.
طبق روال این چند روز لباس تنش نبود.
لباس زیرش را تن زد تا پژمان قفلش را ببیند.
همین هم شد.
زود تاپش را پوشید.
-دلم یه چیز خوشمزه می خواد.
-مثلا؟
-مثلا تو.
به سمت پژمان حمله کرد.
گونه اش را بوسید و از تخت پایین پرید.
پژمان فقط خندید.
شیطنت های این دختر تازه داشت رو می شد.
آیسودا مقابل آینه ایستاد.
موهایش حسابی بهم ریخته بود.
-من باید برم حمام.
-من میرم پایین بیا.
-باشه.
موهایش را رها کرد.
یکی از حوله های پژمان را از کمد بیرون آورد و وارد حمام شد.
آب گرم حسابی به تنش جلا داد.
زود دوشش را گرفت و بیرون آمد.
لباس که نیاورده بود.
لباس های پژمان را پوشید.
هرچند که حسابی گل و گشاد بودند.
ولی فعلا چاره ای نبود.
امروز حرکت می کردند.
پس ساعات زیادی نمی پوشید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan