اگه کسی رو دوست داری بهش بگو چون اگه تو نگی یکی دیگه میگه، اون وقته که تو میسوزی ...
از من گفتن بود خود دانی 😐☝️
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺪﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ...
ﺗﻤﺎﻡ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺩﺍﺭﻥ ﺑﺮﺍﻡ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺯﻥ ﻣﯽگردن
ﮐﻪ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﺮﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺩﺷﻮﻧﻮ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺑﺪﺑﺨﺘﺶ ﮐﻨﻢ 😐😂
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan 🐒
در غاری باستانی در جنوب فرانسه دندانی از یک انسان اولیه پیدا شده که عمر آن ۵۶۰ هزار سال برآورد میشود. بر اساس دیگر یافتههای محلی، صاحب این دندان به گوشت اسب، گوزن و کرگدن علاقه ویژهای داشته است.
دندانی که یک علاقهمند به باستانشناسی در غاری در جنوب فرانسه پیدا کرده ظاهرا ۵۶۰ هزار ساله است. یابنده دختری ۱۶ ساله است و با همکار داوطلبش در یک منطقه باستانی مشهور در اطراف روستای "توتاول" در جنوب فرانسه مشغول به کار بوده است. دیرینهشناسان این یافته را "حائز اهمیت" خواندهاند زیرا در اروپا تا کنون سنگوارههای انسانی بسیار اندکی با این قدمت پیدا شدهاند.
۱۰۰ هزار سال قدیمیتر از انسان توتاول
دانشمندان نتوانستند تشخیص دهند که این دندان به یک زن تعلق داشته یا یک مرد. اما روشن است که نوجوان ۱۶ ساله دندان را در لایهای از خاک یافته که ۵۶۰ تا ۵۸۰ هزار سال قدمت دارد. با این حساب این دندان حدود ۱۰۰ هزار سال قدیمیتر از اسکلت انسانی یافته شده در اطراف توتاول است. بازماندههای این اسکلت که به "انسان توتاول" مشهور است، حدود ۴۵۰ هزار سال قدمت دارد.
منطقه باستانی اطراف روستای توتاول در جنوب فرانسه از مشهورترین سایتهای باستانشناسی مربوط به دوران پیش از تاریخ در اروپاست. در ۵۰ سال گذشته هزاران نفر به صورت داوطلبانه در جستوجوهای باستانشناسی این منطقه شرکت کردهاند.
رژیم غذایی صاحب دندان
صاحب دندان ۵۶۰ هزار ساله در دورهای سرد، بادی و خشک زندگی میکرده و ظاهرا به گوشت اسب، گوزن، بایسن (نوعی گاومیش وحشی) و کرگدن علاقه ویژهای داشته است. این اطلاعات از یافتههای باستانشناسی غاری به دست آمده که دندان در آن پیدا شده است.
استخوان فک انسان هایدلبرگی (Homo Heidelbergensis) که در سال ۱۹۰۷ در آلمان پیدا شد، سالها کهنترین سنگواره انسانی یافتشده در غرب اروپا بود. عمر این استخوان ۶۰۰ هزار سال برآورد شده است. در سال ۲۰۱۳ اما در جنوب شرقی اسپانیا دندان یک انسان اولیه پیدا شد که ۴/ ۱ میلیون سال قدمت دارد. با پیدا شدن این دندان ۴/ ۱ میلیون ساله این گمانه مطرح شد که انسانهای مدرن پیش از آنچه تا آن زمان تصور میشد، در بخشهای خاصی از اروپا زندگی میکردهاند.
⚠️ http://eitaa.com/cognizable_wan 💀⛔️
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
به خدا اعتماد کن!
به زمانبندی هاش!
به حکمتش!
گاهی شاید بعضی اتّفاقات به ظاهر برات خوش نباشه، صبرت رو از دست بدی و حتی به نومیدی برسی، ولی بعدها به حکمت و معناش پی می بری.
اونوقته که متوجه می شی باید اینطوری می شده تا تو به این جایی که الان هستی برسی.
پس، در مقابل موانع و مشکلات زندگیت صبور باش و امیدت رو از دست نده! شاید خدا چیزهای بهتری برات در نظر داره.
پس فقط بهش اعتماد کن!
🌱http://eitaa.com/cognizable_wan
حرف هايي كه ميزنيم،،،، دست دارند!!!
دست های بلندی كه گاهی،
گلويی را می فشارند
و نفس فرد را می گيرند !!!
حرف هايي كه ميزنيم،،،پا دارند !!!
پاهای بزرگی كه گاهی،
جايشان را روی دلی مي گذارند
و برای هميشه مي مانند !!!
حرف هايي كه ميزنيم ،،، چشم دارند !!!
چشم های سياهی كه،
گاهی به چشم های دیگران نگاه میكنند،
و آنها را در شرمی بیکران فرو ميبرند !!!
پس
👈مراقب حرفهايي كه ميزنيم باشيم
زيرا
سنجیده سخن گفتن از سکوت هم دشوار تر است !!!
❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان دوستی دردسرساز
#پارت39
نفس راحتی کشیدم و همون جا جلوی
در نشستم.
خوشحال بودم.
حتی با وجود اینکه می دونستم تازه
شروع بدبختیامه.
با درموندگی در خونه امیر خان
رو زدم.
چند دقیقه ای بعد در باز شد
با دیدن من اخماش درهم کشید
و گفت چی میخوای؟
سر به زیر گفتم راهم نمیدن داخل
خونه امیر
خان سرد و خشک و جدی گفت .
چهکار کنم ؟ جون کندم تا گفتم
میشه امشب اینجا بمونم تا فردا
صبح که برم خونه دوستم لطفا
وسط حرفم پرید و گفت نمیشه
برو دم خونه ی همونی رو بزن که ....
حاملت کرده و گردن نگرفته .
و دیگم در نزن تا بخوام چیزی بگم
در رو محکم روم بست.
بغضم گرفت اما یه قطر اشکم نریختم
اصلا فرار میکنم و میزارم میرم دیگ
بر نمیگردم و تنها زندگی میکنم
اخه تنهایی هم نمیشه شبا کجا بخوابم
چی بخورم اصلااین چه خانوادیه
که دخترش رو از خونه بیرون میکنه
#پارت40
امیر خان یه غریبه ست و حق داره
اما اونا....
کنار اسانسو مثل بی خانمان ها
نشستم و موبایلم و در اوردم
یعنی به پوریا زنگ بزنم ؟
شاید اگه بفهمه باردار بودم
سر عقل بیاد شماره اش رو گرفتم
و صدای ضبط شده ی نحسی
گفت دستگاه مورد نظر خاموش
می باسد.
باحرص قطع کردم وشماره
دوستش بابک رو گرفتم .
و به بوق دوم نرسیده جواب داد
ببین اسم کی رو گوشیم افتاده
ترنج خانم احوال شما؟
با صدای گرفته ای گفتم . بابک
از پوریا خبر نداری ؟
عه مگه تو نمیدونی ؟
نگو که به تو نگفته. گیج گفتم چیو؟
پوریا دیشب از ایران رفته دختر.
دنیا دور سرم چرخید .
بابک با لحن گرم صمیمی گفت.
واقعا احمقه که رفته لیاقت کسی مثل
تورو نداشت .
میگم ترنج فردا شب....
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
زنه تو تاکسی کنارم گوزید
منم اومد مرام بذارم گفتم من از همه عذر میخوام کار من بود☹️🌸
هیچکس هیچی نگفت
خودِ زنه گیر داده آقا من کنار آدم گوزو نمیشینم😐
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰خواص روغن آرگان برای مو
رفع خشکی و شکنندگی مو
افزایش درخشندگی مو
افزایش سرعت رشد مو
🌼نحوه ی مصرف برای موی سر
* دو بار در هفته 20 دقیقه پیش از شست و شو ، بر روی پوست سر ماساژ دهید. این روش موجب تقویت مو ها از ریشه و متعادلی نمودن چربی پوست سر بسیار مؤثر می باشد.
** همچنین می توانید پس از شست و شو و پس از براشینگ موها از این محصول بر روی ساقه ی مو چند قطره استفاده نمایید تا شفافیت و نرمی ابریشمی را تجربه نمایید
🍀http://eitaa.com/cognizable_wan
#مردان_را_تنبل_نکنید ؛
👌 زن نبايد همه کارها را انجام دهد :
زمانی که مسئوليت پذيری يکی از زوجين بيشتر از ديگری باشد، طرف مقابل به وظايف خود عمل نمی کند؛ مثلا وقتی مردی ميبيند همسرش تمام کارها را انجام ميدهد، کم کم از زير بار مسئوليت شانه خالی و سعی ميکند تا جايی که امکانش هست تمام کارها را به همسر خود واگذار کند.
بنابراين زن ها نبايد همه کارها را به عهده بگيرند.
👈وظايف يکديگر را انجام ندهيد :
گاهی اوقات زن يا مردهميشه، تمام وظايف يکديگر را انجام ميدهند چون فکر ميکنند طرف مقابل شان به درستی نميتواند آن کار را انجام دهد. معمولا اين نوع زندگی ها به جابه جايی نقش های زن و شوهر منجر ميشود
👈برای مثال، ممکن است مردی به زنش بگويد:
«تو که کار ميکنی ، درآمد هم داری، بايد پرداخت اجاره خانه را تقبل کنی»
👈يکی از نکاتی که در ارتباط با مسئوليت طرفين بايد رعايت شود، اين است که مواظب باشيم کمک ما در ذهن همسرمان، جابه جايی نقش تلقی نشود
اين مسئله خيلی مهم است و بايد از ابتدا به صورت شفاف آن را مطرح کنیم
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
❣
پسرے
عاشق دخترے نابينا ميشہ هرروز وقتےبہ ديدارش ميرفت دختره ميگفت:اگہ چشام ميديد بهترين گلهاے دنيا رو برات ميچيدم شبانہ روز نگات ميكردم لباستُ خودم انتخاب ميكردم تورو خوشبخت ترين مرد عالم ميكردم بعد مدتٌ يكے پيدا شد چشاشو هديہ داد به دختره اولين بار كہ پسر رو ديد فهميد پسر نابيناست گفت عمرے خودم نابينا بودم نميتونم با يہ نابينا زندگےكنم خواست كہ پسر رو ترڪ كنہ پسره تنها يك جملہ گفت :
"هر جا رفتے مواظب چشام باش."
❣
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_491
-من، خب.
دست پژمان روی پهلویش نشست و چنگ زد.
-نفسم بند میاد وقتی می تونم و نمی تونم.
-من که...جلوتو نگرفتم.
-نخواستم تحت فشار باشی.
دستش بالاتر رفت.
زیر سینه اش را نوازش کرد.
-خواستن تو برای من تموم نمیشه.
-نشه، هیچ وقت تموم نشه.
خودش را به پژمان نزدیک کرد.
ابدا آمادگیش را نداشت.
ولی می دانست پژمان زیادی صبر کرده.
8 سال زمان کمی نبود.
باید به دلش رحم کند.
دکمه های پیراهن سفیدش را باز کرد.
چیزی غیر از این پیراهن و لباس زیر تنش نبود.
پیراهن را که در آورد لباس زیر قرمزش خودنمایی می کرد.
-تو همیشه برای تصاحب کردن من وقت داشتی.
پژمان مات شده گفت:نمی خوام بترسونمت.
آیسودا خندید.
-شایدم تو ترسیدی ها؟
خودش را کم کم روی پژمان کشید.
روی تخت خواباندش.
خودش هم روی تنش دراز کشید.
- تا وقتی آدمی که کنارمه تویی از هیچی نمی ترسم.
زیر گلوی پژمان را بوسید.
-من نفس توام، برای زنده نگه داشتنت هر کاری می کنم.
خودش را بالاتر کشید.
-حتی اگه بخوای تصاحبم کنی که بتونی نفس بکشی.
زبانش را درآورد و به گلوی پژمان زد.
خودش می دانست دارد چه کار می کند.
عملا داشت تمام هورمون های مرد دوست داشتنی اش را به شورش وادار می کرد.
دست پژمان روی کمرش نشست.
خیزی برداشت و آیسودا را روی تخت خواباند.
-انتخاب راحتی نیست.
-باید انتخاب می شد.
لب های پژمان به شدت نیاز به هم آغوشی با لب های آیسودا را داشت.
همین هم شد.
جوری در خودش حلش کرد که چشمان آیسودا بسته شد.
فتح سرزمین یک زن شگفت انگیزترین کاری بود که پژمان برای اولین بار می خواست انجام بدهد.
فتوحات قبلش نصفه نیمه بود.
ولی امشب...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول
#قسمت_492
هر دو این با هم بودن را می خواستند.
پژمان نوازش وار وجب به وجب تنش را غواصی کرد.
بوسه هایش پستی و بلندهای آیسودا را گل باران کرد.
و در آخر...
سفت شدن عضلات آیسودا...
چهره ی درهم فرو رفته اش...
درد ضعیفی که مور مورش کرده بود.
همه چیز تمام شد.
پژمان به آرامی کنار کشید.
آخر ماجرا نبود.
پژمان می فهمید الان ترس آیسودا را احاطه می کند.
فورا در آغوشش کشید.
تنش را نوازش کرد.
تجربه ای نداشت.
اما تقریبا برای هر دختری شوک به حساب می آمد.
آیسودا خیلی مظلومانه تن عرق کرده اش را به تن پژمان چسباند.
-سردمه!
پژمان با پایش پتو را رویشان کشید.
-الان گرمت میشه.
-ته اش همیشه سخت میشه؟
پژمان لبخند زد.
چقدر حس هایش را دوست داشت.
هیچ چیزی بلد نبود.
-بد تموم نشد.
-سردمه.
-گرم میشه.
تن به تنش چسباند.
نفس های داغش درون صورت آیسودا پخش می شد.
-می خوام بخوابم.
-بخواب عزیزدلم.
آیسودا زیر گلویش را بوسید.
صورتش را به گلوی پژمان چسباند.
خیلی زود خواب تمام تنش را احاطه کرد.
*
درون تخت نرمش غلتی زد.
حس برهنه بودن باعث شد فورا چشم باز کند.
سقف گچبری بالا سرش باعث شد چندبار پلک بزند.
به اطراف نگاه کرد.
پژمان کجا بود؟
نیم خیز شد.
لباس هایش پراکنده روی زمین ریخته بود.
دیشب...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_493
با یادآوریش سرخ شد.
از تخت پایین آمد.
حوله برداشت و به حمام رفت.
وقتی برگشت متوجه ی چند قطره خون روی تخت خواب شد.
باز هم خجالت کشید.
روتختی را جمع کرد و کنار گذاشت.
لباس های پراکنده اش را هم کنار گذاشت.
کولر روشن بود.
سردش شده بود.
کولر را خاموش کرد.
از چمدانش لباس در آورد و پوشید.
موهای خیسش را هم شانه زد.
باز هم خبری از پژمان نشد.
مجبور شد زنگ زد.
این وقت صبح کجا رفته بود؟
قرار بود صبح زود حرکت کنند.
ولی همچنانماندگار بودند.
تازه هفتم عید بود.
با اینکه این مسافرت حسابی مزه داده بود ولی تنگ خاله سلیم و حاج رضا بود.
بلاخره بوق چهارم پژمان جواب داد.
-جانم؟
-کجایی؟
-بیرون بودم، دارم برمی گردم هتل.
-بیرون چرا؟
یه چندتا چیز خریدم.
-مگه به چیزی نیاز داشتیم؟
-یکم.
متعجب شد.
آنها که خریدهایشان را کرده بودند.
-خب باشه، منتظرم.
تماس را قطع کرد و بلاتکلیق روی تخت نشست.
نگاهی به ملاف خونی انئاخت.
یعنی خدمه ی هتل می آمدند متوجه می شوند این خون برای چیست؟
نکند درون اتاق دوربین باشد؟
با ترس به دور و برش نگاه کرد.
بعد با ضربه ای به سرش زد و گفت:خل شدی دختر؟ دوربین می ذارن تو اتاق آخه؟
رسما هم خل شده بود.
حس می کرد عالم و آدم فهمیده اند دیشب شب زفافش بوده.
احساس شرم می کرد.
جمع شده در خودش نشست.
حالش اصلا بد نبود.
تجربه ی دیشب نه دردی داشت نه از نظر روحی او را بهم ریخت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_494
برعکس علاقه اش به پژمان بیشتر هم شد.
جالب بود که حس می کرد شدت علاقه اش پررنگ تر شده.
چند دقیقه بعد صدای در آمد.
آیسودا بلند شد و در را باز کرد.
پژمان بود و یک سینی در دست.
-این چیه؟
پژمان با لبخند گفت: کاچی.
آنقدر قرمزی به صورت آیسودا آمد که دختر بیچاره حس آب شدن داشت.
پژمان داخل آمد و در را بست.
خجالتش آنقدر قشنگ بود که دلش می خواست درسته قورتش بدهد.
-خب...
پژمان دستش را گرفت و روی تخت نشاندش.
سینی را مقابلش گذاشت.
-اصلا تو اینو از کجا آوردی؟
-رفتم به آشپزخونه ی هتل گفتم.
آیسودا با دست صورتش را پوشاند.
-وای نگو.
پژمان خندید.
-مهم نیست.
-چرا هست، من خیلی خجالت می کشم.
-خجالت نداره، برای هر کسی پیش میاد.
-حالا همه فهمیدن.
پژمان با خنده کنارش نشست.
-دیوونه شدی دختر؟
-نشم، خب من کاچی نخورم می میرم؟
-برات خوبه!
از دست پژمان و کارهایش سر به بیابان می گذاشت.
یک کاره بلند شده بود رفته بود سفارش کاچی داده.
-کاچی رو فقط واسه این نمی خورن که.
-پس واسه چی؟
-من که گفتم یه خانم گفت خانمت ماهیانه شده؟ گفتم آره.
آیسودا با تردید نگاهش کرد.
-واقعا؟
-آره.
نفس راحتی کشید.
-دو تا قاشق بخور.
-دوسش ندارم.
-به زور بهت میدم.
آیسودا چپ چپ نگاهش کرد.
-واقعا که!
-بخور بچه.
قاشق را از پژمان گرفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
💝قهرمان کیست👇
✅ قهرمان 💪 👊 آن کسی است که همان چیزی را که از دستش برمیآیدانجام دهد...💐
♦️دیگران همین را هم انجام نمیدهند...🙈
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان دوستی دردسرساز
#پارت41
با حرص قطع کردم و سرم
رو بین دستام گرفتم .
دقیقه ای بعد صدای باز شدن
در را شنیدم . سرم را بلند کردم
امیر خان با نگاه سردی سر تا پامو
رصد کرد و خشک دستور داد بیا تو
بلند شدم و سر به زیر به سمتش رفتم.
از جلوی در کنار رفت و گفت.
فقط امشب.
سر تکون دادم و وارد شدم
مثل اون دفعه تنها پوشش یه
شلوارک بود انگار این بشر زیادی با
بدنش حال می کرد
روی مبل نشستم و سوال کرد حال
بابات چطوره؟
آروم و سر به زیر گفتم.
نمیدونم ولی فکر کنم که خوبه
که دکترا مرخصش کردن
سر تکون داد و گفت . کی میخوای
بهش بگی حرف های که گفتی همش چرند بود
#پارت42
نگاهم به نگاه به خون نشسته ی امیرخان به نگاه خصمانه ی بابام خورد...میترسیدم...میترسیدم باز دهن باز کنم بگم واقعان چه گوهی خوردم کلا سکته کنه و یتیم بشم.
چون میدونم مامانم جونش اونقدر به بابام بنده که پشت سرش اونم راهیه اون دنیا بشه...از تصورشم موی به تنم سیخ شد و لرزیدم ترجیه دارم سکوت کنم و با اشک ریختن برای بخت سیاهم همه چیز رو دست بازی سرنوشت بسپارم.
امیر وقتی صدایی ازم درنیومد با تشری بلند اسمم رو خوند.
_ترنج بگو این گندی که زدی خودت تنهایی زدی و من توش دخلی نداشتم ...
بگووو!
روبه بابام ادامه داد
_من هیچ چشمی به دخترتون نداشتم...دستم یهش نخورده...
بابا با پوزخندی رو به من گفت
_تحویل بگیر...گردن نمیگیره دوباره میپرسم دختر عین ادم جواب بده
این پسر راست میگه
ترسیده از داد امیر و دل چرکی بابا تو جام فقط بهش زل زدم در حالی که با سر انکار میکردم شدت گریم بیشتر شد
که امیر کنترل خشمش رو از دست داد.همونجوری بهت زده از رفتارم چشاش درشت شدم.سمتم خیره برداشت و دهنش هرز چرخید:
_مثل سگ دروغ میگی دختره ی کثـ....مامور نیروی انتظامی بازوش رو به کمک بابا عقب کشیدن و فوش امیر توی داد بلند بابام گم شد.
_خفه شو عوضی...هر گوهی با دخترم خوردی...تو زیر پای دختر ساده من نشستی اغفالش کردی.حالا که گند بالا اوردی میزنی زیرش؟دختر ساده و بدبخت من که آسه میرفت،آسه میومد اونو چه به این غلطای خلاف شرع؟تو بی دین و ایمون
مثلا مانکنی دیدی بهت اعتماد دارم اونقدر رفتی و اومدی
و توی در همسایگی گولش زدی که باهاش ازدواج میکنی...حتما ازش فیلم گرفتی که این بیچاره تا الان لام تا کام هیچی نگفته و ترسیده...
امثال پسرای موجه ی مثل تو رو من خوب میشناسم...دخترای مردمو بدبخت بی ناموس میکنید بعد ولش میکنید تا با ننگ خودش بمیره اما اقای مشهور...آقای شاخ باید بگم کور خوندی...
خربزه خوردی باید پای لرزش بشینی
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
یکی از آرزوهام اینه برم کنسرت معین اونجایی که میگه "منم عاشق انتظار کشیدن"
با صدای بلند بگم تا حالا توی صف دستشویی انتظار کشیدی؟
😂http://eitaa.com/cognizable_wan 🐒
#نکات_خانوم_خونه
🍄 راههای جلوگیری از خراب شدن قارچ
قارچ ها را سرخ کنید:
قبل از سرخ کردن قارچ ها ، آنها را خرد کنید و با یک تا دو قاشق سوپ خوری روغن زیتون با مقداری نمک و فلفل مخلوط کنید.
بگذارید قارچ ها خنک شود:
هنگامی که پختن قارچ ها به پایان رسید، قبل از فریز کردن بگذارید خنک شود آن ها را داخل بشقاب پخش کنید تا خنک شوند.
در کیسه های پلاستیکی منجمد کنید:
هنگامی که قارچ ها سرد شدند، آن ها را در کیسه های پلاستیکی نگهدارید و منجمد کنید.
پخت وپز قبل از فریز کردن آن ها مانع از جذب رطوبت زیاد آن ها می شود.
پیشنهادشما چیه؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_495
یکی دوتا درون دهانش گذاشت.
شیرین بود.
خوشش آمد.
قبلا کسی کاچی نپخته بود.
وقتی دل دردهای عجیب و غریب ماهیانگیش را داشت به دوتا قرص بسنده می کرد.
ولی حالا این حلوای خوشمزه حسابی مزه داد.
حتی یکی دو قاشق به پژمان هم داد.
-مزه اش خوبه.
-هوم.
کاسه ی خالی را کنار گذاشت.
-کی میریم؟
-وسایلو جمع کردی؟
-دیشب آره.
-صبحانه بخوریم میریم.
-من همین کاسه کاچی رو خوردم سیر شدم.
-من نخوردم.
آیسودا لبخند زد.
-باشه عزیزم.
فورا بلند شد.
کمی آرایش کرد.
لباس هایش را پوشید.
بلند شد و به طبقه ی پایین رفتند.
درون سالن صبحانه ی مفصلشان را خوردند.
ساک ها را هم خدمه به پایین آوردند.
پژمان حساب کتابش را کرد و راه افتادند.
خوب بود که صیغه ی نامه ی محضری داشتند.
وگرنه درون هتل نمی توانستند بمانند.
البته کنار هم.
به سمت اصفهان که حرکت کردند آیسودا با خوشحالی جیغی کشید.
-داریم میریم.
پژمان فقط لبخند زد.
با ماشین شخصی آمده بودند.
با ماشین شخصی هم می رفتند.
بین راه هم کلی هله هوله خریدند.
تا برسند غروب شد.
ولی به سلامت رسیدند.
اصفهان داشت نونوار می شد.
درخت ها در حال جوانه زدن بودند.🍁
شهرداری هم حسابی گل کاری کرده بود.
شهر پر از رنگ و عطر بود.
ولی آنها یک راست به خانه رفتند.
بدون هیچ توقفی!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول
#قسمت_496
خانه چیز دیگری بود.
رسیده به خانه آیسودا پرواز کرد.
اوف، چقدر خانه خوب بود.
درست بود که خانه متعلق به دایی اش بود.
او هم مهمان بود.
ولی بیشتر از 6 ماه در آن زندگی کرده بود.
یک جورهایی حس می کرد خانه اش است.
خاله سلیم در را باز کرد.
محکم بغلش کرد.
آنقدر صورتش را بوسید که خاله سلیم متعجب گفت: چه خبره دختر؟
-دلم براتون تنگ شده.
پژمان با صورتی عادی نگاه می کرد.
نه لبخند داشت.
نه قرار بود لبخند بزند.
فقط ساک ها را داخل برد.
سلام و علیکش را کرد.
یکراست به سمت خانه ی خودش رفت.
باید ساختمان سازیش را می دید.
تا چه مرحله ای جلو رفته اند.
اصفهان هنوز سرد بود.
بادهای تند و سردی می وزید.
با این حال درخت ها در حال جوانه زدن بودند.
آسمان هم آبی تر از همیشه به نظر می رسید.
خاله سلیم او را به داخل برد.
-چه خبر؟ خوش گذشت؟
-عالی بود خاله جون.
-خداروشکر.
ساکی که سوغاتی خریده بود را جلوی خاله سلیم باز کرد.
کیفش پر بود از صنایع دستی.
چندین کیلو خرمای مرغوب.
ارده و شیره ی خرما.
-می خواستم ماهی و میگو هم بیارما...ولی نشد، پژمان نذاشت گفت ماشین بو میگیره.
خاله سلیم لبخند زد.
-اشکال نداره.
بیشتر خریدهایش را به خاله سلیم داد.
تازه یک کلاه زیبا برای رضا و یک پیراهن تابستانه ی خوشرنگ هم برای خاله سلیم آورده بود.
حتی برای سوفیا هم آورده بود.
سوفیا عاشق وسایل آرایشی بود.
او هم یک ست کامل برایش خرید.
برای خودش هم خرید.
فقط رنگ رژها فرق می کرد.
-تونستی خوب بگردی؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
لقب دادن به دیگران
بسیار دیده می شود که در مکالمات روزمره، از دیگران به وسیله لقبشان اسم برده می شود.
در حالی که دادن لقب و عنوان های زشت و نیز پسوندهای نامطلوب به دیگران، حرام است؛ زیرا قرآن صراحتاً از این کار نهی کرده، چه لقب و عنوان دادن در حضور آنان باشد و چه پشت سرشان.
سوره حجرات آیه 11
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
اين جملات عاليه👇🏻
جواب سلام را با علیک بده ،
جواب کینه را با گذشت،
جواب بی مهری را با محبت،
جواب ترس را با جرأت،
جواب دروغ را با راستی،
جواب دشمنی را با دوستی،
جواب زشتی را به زیبایی،
جواب توهم را به روشنی،
جواب خشم را به صبوری،
جواب سرد را به گرمی،
جواب نامردی را با مردانگی،
جواب همدلی را با رازداری،
جواب پشتکار را با تشویق،
جواب اعتماد را بی ریا،
جواب بی تفاوت را با التفات،
جواب یکرنگی را با اطمینان،
جواب مسئولیت را با وجدان،
جواب حسادت را با اغماض،
جواب خواهش را بی غرور
جواب دورنگی را با خلوص،
جواب بی ادب را با سکوت...👌🏻
http://eitaa.com/cognizable_wan
➰
گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودن؛
به رفتن که فکر می کنی
اتفاقی می افتد که منصرف می شوی،
می خواهی بمانی
رفتاری می بینی که انگار باید بروی..!
و این بلاتکلیفی
خودش کلی جهنم است...
┄┅┅┄┅✽❣(˘⌣˘)❣✼┅┄┅┅┄
❥•٠◍⃟🌹http://eitaa.com/cognizable_wan•٠◍⃟
┄┅┅┄┅✽❣(˘⌣˘) ❣✽┅┄┅┅┄
نمی تونم از تو حرم تو نخونم، میثم مطیعی (2).mp3
7.23M
شب جمعه هوایت نکنم می میرم
🎤حاج_میثم_مطیعی
🏴 شب جمعه — شب دلتنگی ارباب
ژاپنیه باعصبانیت به زنش میگه :
هیین سا نو تیو کیشو چین شی...
زنش میگه : تو می سی ژانکو تو نوا..
مرده جواب میده :
شانکو ینسوووووو..
زنش میگه :
نامونووو شینساوا...
مرده میگه : شیجونهووو
خوشم میاد همچین با دقت میخونی
که انگار اصلیتت ژاپنیه
به تلاشت ادامه بده میتونی😏😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
طرف قیافش یه جوریه که ﻣﮕﺲ ﺑﺎ ﻭﺳﺎﻃﺖ ریش سفیدای فامیل ﺭﻭﺵ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ !!
ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺍسمشو ﺗﻮی پرﻭﻓﺎﯾﻞ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ :ﺩُﺯﺩ ﺩِﻟﻬﺎ!
http://eitaa.com/cognizable_wan
اﻭﻝ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﻌﻠﻤﻤﻮﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﯾﻪ ﻣﻮﺭﺩﯼ ﺭﻭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ : ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺑﮕﻪ ﭼﺮﺍ؟؟
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎ ﺑﮕﯿﻢ ...!!!
ﮔﻔﺖ : ﺑﮕﻮ ﻋﺰﯾﺰﻡ ..
.
.
ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺮﺭﺭﺭﺭﺭﺍ؟؟
ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺘﮑﻢ ﺯﺩ هنوزم نمیدونم چرا😂😂
👇👇😊👇
http://eitaa.com/cognizable_wan