eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
اﻭﻝ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﻌﻠﻤﻤﻮﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﯾﻪ ﻣﻮﺭﺩﯼ ﺭﻭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ : ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺑﮕﻪ ﭼﺮﺍ؟؟ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎ ﺑﮕﯿﻢ ...!!! ﮔﻔﺖ : ﺑﮕﻮ ﻋﺰﯾﺰﻡ .. . . ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺮﺭﺭﺭﺭﺭﺍ؟؟ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺘﮑﻢ ﺯﺩ هنوزم نمیدونم چرا😂😂 👇👇😊👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسرساز بابا با پرخاش درحالی که انگشت اشاره ش رو طرف ارمین گرفته بود کلمات ر یکی یکی توی صورتش می کوبید.عقب عقب رفتم چه آشی پخته بودم؟من میخواستم خوش بگذرونم اما ببین چه گندی بالا اومد... من میخواستم یکم آزاد باشم ببین نتیجه ی بی فکریم چی شد.ـ. من بودم که فکر میکردم پوریا حلوا حلوام میکنه و باهاش خوشبخت میشم.اما ببین چی شد،ابروم رفت.حامله شدم حالا برای جمع باید خودم رو قالب یکی کنم و یکی مسئولیت گوهی که خوردم قبول کنه،پاهام سنگین شده انگار بالای تنم وزنه ای شده روی پاهام،دهنم رو محکم چسبوندم دلم میخواست محکم جیغ بزنم ببین وقتی یکم خوس بگذرونی مرد که نیستی بهت میگن هرزه،شکم چند طبقه بالا میاد و حتی خانواده م هم نمی پذیرنت و دنبال این میگردن که یه جوری ردت کنن انگار از پوست و گوشت و خونشون نیستی... گوشام کر شده اما متوجه شدم بابام داد میزنه وای ابروم... الان با داد و بیداد اینا همه می فهمن...دنیا دور سرم چرخید و من خودم رو بخاطر این دوستی نحس لعنت کردم. سرم رو چنگ زدم صدای پوریا توی سرم می چرخید" این بار چند نفره می بریمت...هرزه..."چشمام رو روی هم فشار دادم.تر زدی به زندگی و بختت.بابام با تذکر مامور میخواست امیر رو ول کنه و همه چیز رو به اونا بسپره و تو کلانتری همه چیز مشخص میشه بابا باز با تهدید انگشتش رو طرف امیر گرفت که از خشم می لرزید و فکش رو روی هم می فشرد با غرش حرف اخرش رو اول زد. _باید ترنج رو بگیری.وگرنه نمیزارم اب خوش از گلوت پایین بره دختر رو ناقص کردی حالا کی یه دختر دست خورده میخواد?گذشت اقاجان گذشت پای گندت وایمیستی و میگیریش دیوار پشت سرم خورد و چشام سیاهی رفت و پاهام وزن ضعیفم رو که به تازگی نطفه شو از دست داده بود تحمل نکرد و روی زمین افتادم. با داد بابام که بین پلکام تار می دیدم لب زدم که امیر گناهی نداره من گوه خوری اضافه کردم اما صدام اونقدر ضعیف بود که به گوش کسی نرسید**** از سر و صدای امیر و بابام که تو اتاق می اومد از استرس ناخنم رو جویدم سروان زنی با لیوان اب قند بالای سرم بهم چشم غره رفت که بخورش...اونام حوصله یه دختر شل ول زوار در رفته غشی رو نداشتن. اما این بار دومه که با زور اب قند به هوش می موندم اخه چطوری در مقابل حرفایی که بی پروا میزدن تاب بیارم و دم نزنم . حرف بابا که با رسا به گوشم رسید مو به تنم رو سیخ کرد... بیچاره امیر بیگناه و من..._ببین برای اخرین بار بهت چی میگم بچه ی ژیگول،بچش نرده فک نکن بیخیال میشم الان ک زن شده از باکرگیش نمیگزرم...و سنگ بزارم رو موضوع یا بی سر و صدا عقدش میکنی میری سر خونه زندگیتون یا می کشونمت دادگاه به جرم تجاوز دادگاهیت میکنم...اقای با سواد و فرهیخته و زبل و میدونی حکم تجاوز و زور چیه تو این مملکت یا باید بگم?خوبه تازه از بیمارستان ترخیص شده بود اما بازم با اون حال برده بودنش تو اتاق و...شما حرف یه الف بچه رو باور میکنید؟بابا تا حالا من دستم به تنش نخورده چه برسه که حاملش کرده باشم. _تو گفتی من باور کردم پس این حرومی بال در اورده رفته توی دل دختر من؟کار تو نیست کار کیه؟خوبه مامور باهام بود و یدید دخترم با چه وضعی تو اتاقت بود.باهاش...لا الله اله الله...یا دار یا مدارا یکیش رو انتخاب کن...حرف اخرمه! 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
دوستم شکست عشقي خورده . . . . اومده پيشم گريه ميکنه ميگه: عشق و عاشقي همش دروغه، ديگه ميخوام مث تو باشم، عاشق نشم، پست باشم، آشغال باشم، عوضي باشم، مث لاشخورا زندگي کنم... اصن بشم يکي مث تو که احساس نداره و هيچي حاليش نيست... . موندم دلداريش بدم يا بزنمش صدا سگ بده... 😑😶 http://eitaa.com/cognizable_wan
حضرت امام حسین علیه‌السلام در عالم مکاشفه به یکی از علمای قم فرمودند: 🌸 «مهدی ما در عصر خودش مظلوم است، تا می توانید درباره ی مهدی علیه‌السلام سخن بگویید و قلم فرسایی کنید، آن چه که درباره‌ی شخصیت این معصوم بگویید درباره ی همه ی معصومین علیهم‌السلام گفته‌اید، چون حضرات معصومین همه در عصمت و ولایت و امامت یکی هستند و چون عصر، عصر حضرت مهدی(ع) است سزاوار است که درباره ی او مطالب گفته شود. 🌹و در خاتمه فرمودند: 🔵 باز تأکید می کنم درباره ی مهدی ما زیاد سخن بگویید و بنویسید، مهدی ما مظلوم است، بیش از آنچه نوشته و گفته شده باید درباره اش نوشت و سخن گفت. 📚صحیفه ی مهدیه، ص 83 🌹🕊🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
-آره، طبیعتش حرف نداشت. -جنوب زمستون و اوایل بهار اگه بارندگی خوب باشه، خیلی خوشگل میشه. -واقعا که محشر بود. خاله سلیم بلند شد و برایش چای آورد. -از الان که برگشتی باید تو فکر تدارکات عروسیتون باشید. -هنوز کلی وقت هست. -نیست، بهار و تابستون عروسی زیاده، تالار و باغا زود رزرو میشه. -باید ببینم پژمان چی میگه. خاله سلیم با خنده گفت: اون که از خداشه. آیسودا هم خنده اش گرفت. -باید با سوفیا بری دنبال کارات. -نه باید شما باشی. -منو با این سن و سال هی می خوای اینور و اونور بکشی؟ -قربونتون برم من آخه، جذاب من! خاله سلیم ضربه ی ملایمی به پشت کمرش زد. -چاپلوس. آیسودا بلند خندید. -بخدا دیوونتونم. خاله سلیم بلند شد. -زنگ بزنم رضا بگم اومدین. -باشه خاله جون. خاله سلیم رفت. آیسودا هم ساک و وسایلش را جمع کرد. همه را به اتاق برد. وسایلش را مرتب کرد. لباس راحتی پوشید و بیرون آمد. حق با خاله سلیم بود. از الان باید به فکر خریدها و رزروها باشد. ممکن بود زود دیر شود. نمی خواست بعدا کاسه ی چه کنم چه کنم دست بگیرند. هر چه زودتر برنامه ریزی کنند بهتر بود. امشب با پژمان حرف می زد. ** -خونه کی درست میشه؟ -هنوز خیلی مونده. پژمان پای لب تاب بود و تند تند چیزهایی را ایمیل می کرد. -چقده دیگه؟ -70 درصد. کنار پژمان نشست و پاهایش را دراز کرد. یک شلوارک مشکی رنگ به پا داشت. تاپ دو بنده اش قرمز بود. وقتی اینگونه می پوشید حس می کرد چقدر پژمان را تحریک می کند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ♥️از قسمت اول از این بازی خوشش می آمد. پا روی پا انداخت. شانه اش را به شانه ی پژمان چسباند. -کی باید کارهای عروسی رو بکنیم؟ -وقت زیاده. -نه، خاله سلیم میگه باید زود کارامونو کنیم. پژمان زیر چشمی نگاهش کرد. -چی شده؟ پا روی پا مالید. تمام حرکت هایش به عمد بود. اینگونه بازی کردن را دوست داشت. -هیچی، مگه باید چیزی شده باشه؟ دستی بین موهای پژمان کشید. -باید بری اصلاح کنی، موهات بلند شد. پژمان آخرین ایمیل را فرستاد و لب تاب خاموش کرد. به سمت آیسودا برگشت. -تا اول تابستون سه ماه زمان داریم. -من که نگران نیستم. -خب... -یکم هیجان دارم. خنده اش گرفت. خط سینه اش درون آن تاپ دو بنده مشخص بود. -عادیه. -من میگم با سوفیا برم دنبال کارم. -دختر همسایه؟ -هوم، اون همه جا رو بلده، می دونه کجاها باید بریم. -برو. آیسودا وا رفته گفت: تو نمیای؟ -لزومی به من نیست، کارات دخترونه اس. -نه خب، نمی خوای تو لباس عروس منو ببینی؟ وقتی ناز حرف می زد دلش می رفت. دختره ی پدر سوخته. -باشه. -این یعنی باهام میای؟ -یکم کارامو جلو ببرم آره. دست دور گردن پژمان انداخت. -میخوام همه چیز عالی باشه. -عالی میشه. -همه ی دوستای دانشگاهمم دعوت می کنم. -تو که خبر ازشون نداری. -پیداشون می کنم. نگاه پژمان روی پای خوش تراش آیسودا بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁 گل که باشی ؛ باغبانها دست چینت میکنند سنگ باشی میتراشند و نگینت میکنند ... هرگز از این پیله تنهایی ات غمگین نباش ؛ روزگاری میرسد ؛ فرش زمینت میکنند !!! چوب خشکی در بیابان باش ؛ اما مرد باش چوب نامردی اگر ...در آستینت میکنند ... ای درخت پیر ؛ بر این شاخه ها دل خوش نکن چون که با دست تبر ؛ مطبخ نشینت میکنند نیشخند دوستان از زخم دشمن بدتر است آشنایان بیشتر اندوهگینت میکنند ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
دحوالارض و آنگاه که زمین از زیر آبی که آن را فرا گرفته بود خارج شد اولین قطعه ای که پدیدار شد کعبه و بیت الله الحرام بود.[1] همان روزی است که خداوند اراده کرد زمین برای سکونت نوع بشر آماده شود و خشکی هویدا شود که بتواند رزق آدمی را مهیا کند و جایی برای سکونتش باشد. 25 ذی القعده روز دحو الارض است[2] که از جهت منزلت و مقام جزء چهار روز ممتاز ایام سال است که در تعالیم اسلامی توصیه شده است آن را گرامی داشته و اعمال مخصوص بجا آورده شود.  وَ هُوَ الَّذی مَدَّ الْاَرْضَ  و اوست کسی که زمین را گسترش داد(سوره رعد – آیه 3)  خداوند زمین را به گونه ای گسترانید که برای زندگی انسان و پرورش گیاهان و جانداران آماده گردد؛ گودال ها و سراشیبی های تند و خطرناک را با فرسایش کوه ها و خرد کردن سنگ ها و تبدیل به خاک پر شد و زمین مسطح و قابل زندگی شد.[3]  حضرت علی علیه السلام دحو الارض را نزول اولین رحمت خداوند بر اهل زمین بیان می نمایند و می فرمایند کسی که در این روز روزه بگیرد و شبش را به عبادت بایستد، عبادت صد سال را که روزش را روزه و شبش را عبادت کرده است خواهد داشت.[4] دحوالارض روزی که میلاد پیامبران اولوالعزم ابراهیل خلیل الله ، عیسی روح الله و پیامبر اکرم صلی الله و علیه و آله و سلم در این روز برای حجه الوداع به همراه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها از مدینه خارج شدند و بنا به نقلی روز ظهور حضرت حجت علیه السلام است.[5]   «وَالْاَرْضَ بَعْدَ ذلِکَ دَحیها»  و زمین را بعد از آن با غلتانیدن گسترش داد. (سوره نازعات – آیه 30)  روزی ها و نعمت های پروردگار در چنین روزی گسترش یافته است؛ نعمت هایی که توان شمارش آن را نداشته و کسی را یارای شکر آن نیست و اگر تو در بزرگی شأن دحوالارض بنگری، حیرت زده خواهی شد. از این جاست که انسان عارف و مراقب در برابر خیل نعمت های گوناگون، شکری بر خویشتن واجب می بیند.  از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید  زیارت امام رضا(ع) در اين روز افضل اعمال مستحب و مؤكدترين آداب است.[6] روزه اش همانند روزه ی و کفاره هفتاد سال است. هر کس این روز را روزه بدارد و شبش را سپری نماید برایش هر آنچه در زمین و آسمان است استغفار می نماید.[7]  اعمال دحو الارض شامل شب زنده داری، روزه، غسل و  نماز مخصوصی است که تا پیش از ظهر شرعی باید بجا آورده شود؛ به شکلی که در هر رکعت پس از حمد، پنج مرتبه سوره شمس خواند شود و پس از سلام بگوید: «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ».  بار الها! همانگونه که در این روز خشکی های زمین را در دل امواج گستردی، از حرم دلم، زیبایی های فضایل را بگستران تا طغیان نفس سرکشم را مهار کند؛ چشمه های حکمت را از اعماق وجودم بجوشان و آرامشی را در سایه عبادت و اطاعت عطا کن که مرا از لرزش و اضطراب بازدارد.  http://eitaa.com/cognizable_wan
. هیچگاه به دنبال صورت زیبا نباشید! "روزی پیر خواهد شد..." هیچگاه به دنبال پوست خوب نباشید! "روزی چروک خواهد شد..." هیچگاه به دنبال اندام خوب نباشید! "روزی عوض خواهد شد..." هیچگاه به دنبال موی زیبا نباشید! "روزی سپید خواهد شد..." در عوض به دنبال قلبی وفادار باشید، که تا ابد دوستتان خواهد داشت.. http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسرساز دیدم که چطور دستش مشت شد و رگ شقیقش پرید. لبم رو محکم گاز گرفتم و بلند شدم که بابام گفت _بتمرگ سر جات از این که جلوی این همه ادم باهام اینطور حرف زد از شرم اب شدم. با پا فشاری گفتم _حالم خوش نیست میخوام برم بیرون منتظر نموندم که جوابی بده از اتاق بعد هم از کلانتری بیرون رفتم بی رمق روی نیمکت جلوی کلانتری نشستم و اشکم ریخت حالم از هرچی مرد بود بهم خورد دلم میخواست از همشون انتقام بگیرم و خوردشون کنم حتی دیگه دلم واسه ی امیر هم نمیسوخت.مگه پوریا منو به بازی نگرفت؟مگه وضعم بخاطر جنس مذکر این نشد؟پس به جهنم همشون نابود شن. حتی از ذهنم گذشت علاوه بر امیر از همه مرد ها انتقام بگیرم نیم ساعت بی هدف رو نیمکت نشستم و فکر کردم قدم های اعصبانی که به سمتم میومد رشته ی افکارمو پاره کرد. سر بلند کردم طبق حدسم امیر بود... بازومو گرفت و بی مهلت بلندم کرد و غرید _پاشو گند کاریتو جمع کن ترنج بخدا بدبختت میکنم کاری میکنم به گه خوردن بیوفتی. با اخم های در هم گفتم _درست حرف بزن بازومو بیشتر فشار داد و غرید _وضعیت منو میدونی...میدونی کارم چیه و چه موقعیتی دارم اگه این خبر به بیرون درز کنه به کارم لطمه میخوره آدمی بفهمی اینو؟حتی شایعه ی این کار هم منو نابود میکنه.اقا جان به من چه که یکی دیگه کردتت بعد انداخته اون طرف بیا برو بگو کار من نبوده. از لحن عصبیش ترسیدم اما جا نمیزنم.خیره نگاهس کردم که فهمید قصد عقب نشینی ندارم.سری با حرص تکون داد و گفت _‌اخرین شانستم از دست دادی سرشو نزدیک اورد و ادامه داد _از این به بعد زندگیت جهنمه همینطور که امیر هفته پیش گفت انگار جهنم زندگی من شروع شد. امیر با پدرم توافق کرد که عقدم میکنه اما بیشتر از روی انتقام... من توی این هفته اجازه ی بیرون رفتن از اتاقم رو نداشتم. حتی امروز که قراره عاقد بیاد و خطبه ی عقدمون بین ما بخونه. نگاهی به سرو وضع خودم تو اینه انداختم...زیر چشام گود رفته و پوستم کدر شده...تا حالا عروسی با این ریخت و قیافه توی دنیا وجود از این نمیترسیدم که به خونه ی امیر پا بزارم اتفاقا بر عکس... ناراحتیم از جانب پوریاست که به این راحتی بازیم داد و حتی نفهمید که بچه ش سقط شد. اگه روزی دوباره ببینمش بدون شک یک توفی توی صورتش می ندازم. در اتاق باز شد...مامانم بود بدون نگاه کردن به صورتم گفت _عاقد اومده یک زنگ به این پسره بزن چرا دیر کرده؟ سکوت کردم.چطوری میگفتم شماره ی مردی که ادعا میکردم ازش حامله ام رو ندارم؟ دنبال جواب میگشتم و اخر هم به من من افتادم. _هر جا باشه پیداش میشه حالا ده دقیقه صبر کنیم. و من خبر نداشتم ده دقیقه بع نیم ساعت تبدیل میشه اما از امیر خبری نشد که نشد عاقد مدام غر میزد که دیر شده اخر هم بابام طاقت نیاورد و با اعصبانیت از جاش،بلند شد و غرید _این پسره ی جعلق ما رو سر کار گزاشته الان نشونش میدم بازی کردن با ابروی خانواده ی ما یعنی چی 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
♥️از قسمت اول لعنتی داشت بازیش می داد. -بهتره بخوابیم. -زوده که! پژمان بلند شد. رخت خواب ها را پهن کرد. پیراهنش را در آورد. اگر دل به آیسودا می داد باید زفاف دوم را هم می گرفت. آیسودا روی تشک دراز کشید. -یه لباس سفید دنباله دار می خوام، اصلا از این پوف پوفیا خوشم نمیاد. پژمان کنارش دراز کشید. دوست داشت حرف بزند او گوش بدهد. -یه دسته گل با رزهای قرمز می خوام، فقط باید قرمز باشن. به سمت پژمان برگشت. -قرمز با سفید خیلی جذابه. -هوم. پژمان دوباره بلند شد. چراغ بالای سرشان را خاموش کرد. -یه نیم تاج شیک می خوام، عین این پرنسس ها، پژمان عروسی تو باغه یا تالار؟ -نمی دونم. -یعنی بهش فکر نکردی؟ -نه هنوز. -تو باغ باشه. -تالار بهتره. -چرا؟ -زن و مرد جدان. آیسودا چپ چپ درون تاریکی نگاهش کرد. -تو که متعصب نیستی. -نمی خوام مردی تورو تو اون لباس ببینه. -دیوونه نشو. -کاملا جدیم. آیسودا آه کشید. با این اخلاق پژمان باید کنار می آمد. گیر می داد نمی شد درستش کرد. تعصبش گاهی خرکی می شد. -ولی باغ فضای بهتری داره، ما هم مهمونای زیادی نداریم. -بعدا تصمیم می گیریم. -اذیت نکن خب؟ پژمان حرفی نزد. -می خوام یکم رویایی باشه. -میشه. -پس سخت نگیر. شاید هم نباید سخت میگرفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ♥️از قسمت اول آیسودا هم به اندازه ی خودش حق داشت. -هنوز برای تصمیم گیری وقت هست. -نیست، دو ماه دیگه تابستونه. -بیا کنارم، می خوام نفست تو صورتم بخوره. آیسودا چرخید. بحث کردن دیگر فایده نداشت. -شب بخیر. پژمان حرفی نزد. فقط محکم بغلش کرد و پلک روی هم گذاشت. * روبروی پولاد نشست. هوا گرم شده بود. برای همین یک پیراهن خنک سفید به تن داشت. دو دکمه ی بالای پیراهنش هم باز بود. جز تیپش به حساب می آمد. پولاد هم کت و شلوار خاکستری رنگی به تن داشت. عینکش را از چشمش درآورده روی میز مقابلش گذاشته بود. -خب؟ پولاد گوشیش را کنار عینکش گذاشت. -برای دیدن من که برنامه نچیدی؟ -می دونم رقیبیم. پژمان پوزخند زد. اصلا این رقابت برایش مهم نبود. در اصل پولاد برایش مهم نبود. سکوت کرد تا پولاد ادامه بدهد. -ولی چیزی می خوام. -چرا من؟ -چون تو آدم های زیادی اطرافت داری و... -و... -و از جایی میای که گمشده ی من هم از اونجا میاد. پژمان کنجکاو شد. گمشده شی بود یا آدم؟ -جالب شد. -من فقط یه کمک کوچیک برای پیدا کردنش می خوام. -من پلیس نیستم. -تنها امیدم هستی. پژمان خنده اش گرفت. این همان مردی بود که مدام برایش شمشیر می کشید؟ -چی می خوای؟ -یه دختر! اخم های پژمان در هم فرو رفت. -متوجه نشدم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
یه فامیل داریم اسمش چنگیزه بعد گیاهخواره آخه چنگیز که نباید گیاهخوار باشه چنگیز باید گاومیش رو زنده زنده بخوره😢😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↯🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯😂↯ 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
زن به نشانه هایی نیازداردکه معرف عشق وعلاقه باشند وقتی مردی برای زنش گل می آورددر واقع به اووظرافتهای زنانه اش اهمیت میدهدزن به این گل گرفتنهای مداوم احتیاج داردچون گل رانشانه عشق میداند