#فراری #قسمت_501
-من دنبال یه دخترم.
این باز پژماننتوانست جلوی خودش را بگیرد.
زیر خنده زد.
پولاد فقط نگاهش کرد.
به پژمان حق می داد.
اصلا باور کردنی نبود که روزی مقابل پژمان نوین بنشیند.
از او بخواهد که عشقش را پیدا کند.
مسخره بود.
در اصل زننده بود.
ولی چاره ای نداشت.
مجبور بود.
هر کاری کرد خودش موفق نشد.
شاید تنها گزینه اش موفق شود.
-چطور فکر کردی من می تونم کمکت کنم؟
-من چندین راه رو امتحان کردم و نشد.
-بفرما کلانتری.
-نمی توانم.
-چرا؟
-چون نسبتی باهاش ندارم.
-یعنی چی؟
باید از اول توضیح می داد که پژمان مدام سوال نپرسد.
-تنها دختریه که تو زندگیم خواستم.
پژمان سکوت کرد.
دقیقا عین خودش.
آیسودا تنها دختری بود که در زندگیش خواسته بود.
-درک می کنم.
این حرف از پژمان نوین بعید بود.
-چی می خوای از من؟
-بتونی کمکم کنی پیداش کنم.
-کلانتری نرفتی؟
-نه، نمیشد.
-آشنا دارم یه سر بزن.
پولاد نفس راحتی کشید.
-اگه بز نشد یه فکر دیگه می کنیم.
-ممنون.
-هم دردیم.
متوجه ی منظور پژمان نشد.
ولی همین که داشت کمکش میکرد ممنونش بود.
-چندساله؟
-8 سالی هست.
پژمان متعجب نگاهش کرد.
چقدر شبیه زندگی خودش بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول #قسمت_502
البته او دیگر 9 سال را طی کرده بود.
اما جالب بود که دختری را می خواست که از اطراف او بود.
یعنی حوالی منطقه ی او.
البته می توانست برای هرکسی پیش بیاید.
-پیدا میشه.
-امیدوارم.
-برو کلانتری یازده، اونجا یه سروان هست به اسم جعفرزاده، بهش زنگ می زنم، خودتو معرفی کنی کارتو راه می ندازه.
-جبران می کنم.
پژمان بلند شد.
-لازم نیست.
پولاد هم به تبعیت از او بلند شد.
جای خوبی را برای نشستن انتخاب کرده بود.
یک کافی شاپ رو باز.
وسط یک خیابان شلوغ.
ولی طبقه ی بالا.
نوک درخت ها نزدیک نرده های کافی شاپ بود.
البته دورتا دور نرده ها هم با گلدان های شمعدانی رنگارنگ مزین بود.
آفتاب نیمروز کم کم داشت جان می گرفت.
پژمان کلی کار داشت.
باید می رفت تا کارهایش را سرو سامان بدهد.
دستش را به سمت پولاد دراز کرد.
-امیدوارم موفق بشی.
-ممنونم، همچنین!
پولاد دستش را به گرمی فشرد.
این اولین توافقشان بود.
البته توافقی که اصلا کاری نبود.
وگرنه در زمینه ی کار همیشه رقیب می ماندند.
پژمان جلوتر از پولاد رفت.
ولی پولاد با لذت از هوا پشت میز نشست.
سفارش قهوه اش را تمدید کرد.
از راه پلیس وارد می شد.
اگر نشد پژمان قول همکاری داد.
پس می توانست کمکش کند.
آنقدر آدم اطرافش داشت که کار نشد نداشته باشد.
مرد پر نفوذی بود.
قهوه ی دومش را که آوردند با لذت کمی از آن را مزمزه کرد.
زیر لبی با خودش تکرار کرد: پیدات میکنم آسو.
****
-سوفی اینو ببین.
یک کفش پاشنه بلند و شیک بود.
یک دست نقره ای بود.
درست بود لباسش سفید رنگ بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
روانشناسان معتقدند ما انسانها کودک درون داریم
ولی من کشف کردم ما باغ وحش درون داریم میگین نه؟!؟! خودتون قضاوت کنید.....
با اذیت کردن دوربریهامون تفریح میکنیم (کرم درون)
🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛
زحمات پدرمادرمونو نمیبینیم (گربه درون)
🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱
اعصابمون خورده، میخوایم پاچه یکی رو بگیریم (سگ درون)
🐕🐕🐕🐕🐕🐕🐕🐕🐕
به عزیزانمون زخم زبون میزنیم (ماردرون)
🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍
الکی کلی آت و آشغال جمع میکنیم (موش درون)
🐀🐀🐀🐀🐀🐀🐀🐀🐀
تا لنگ ظهر میخوابیم (خرس درون)
🐼🐼🐼🐻🐻🐻🐨🐨🐨
میریم اتاق یادمون میره چی میخواستیم (اسکل درون)
🐺🐮🐵🐺🐴🐴🐺🐗🐵
مگسو رو هوا میزنیم (قورباغه درون) 🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸
چمن میبینیم رم میکنیم (بزدرون)
🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐
یک عمر گرفتار روز مره گی هستیم (شتردرون)
🐫🐪🐫🐪🐫🐫🐪🐫🐪
قیافمون خیلی ضایعه! اما فکرمیکنیم خیلی خوشگلیم (سوسک درون)
🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞
رو اعصااااااب دیگران وزوز میکنیم (زنبور درون)
🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝
و بدتر اینکه طرف میگذاره میره هنوز عاشقش میمونیم(خر درون)😂
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
*👚مانتوهای پشت نویسی شده که وارد بازار شده است بدون اینکه معنای نوشته روی آن بررسی شده باشد.......*
Vixen زن شرور
Nude لخت
Whore فاحشه
Sow ماده خوک جوان
Pig خوک
Theocrasy شرک به خدا
Hussy زن گستاخ
Vice گناه، فساد
Chorus girl دختر رقاصه تو جمع
Lusts شهوت، هوس
Dram ظرف شراب
Adulterer مرد زناکار
Eccentricity بي قاعدگي
Adultery زنا، بي ديني
Charm طلسم، فريفتن
Base-born حرامزاده
Bawdy ****، زشت
Mason فراماسوني
Tippler ميگسار
Atheist خدانشناس
sister for sale خواهرفروش
Take me مرا لمس کن
*🔸نشر كنيد تا هموطنان با آگاهی و دقت بیشتری خرید نمایند.*
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
حاج حسین یکتاtest.mp3
زمان:
حجم:
6.23M
#حاج_حسین_یکتا
🎼 جنگ اراده ها...
#پادکستبسیارزیباوشنیدنیازروایتگریجنگتاامروزبابیاناتارزشمند #مقاممعظمرهبری...🌷🍂
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
672.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زامبی ها حمله کردن کاملا واقعی😁😑🖐️
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
///// ﺗﺴﺖ ﺟﺎﻟﺐ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺷﻨﺎﺳﯽ \\\\\
.
.
.
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ۴ﺗﺎﺣﯿﻮﻭﻥ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺎﺭﮔﯿﻞ ﺑﺮﻥ ﺑﺎﻻ :
۱ ﺷﯿﺮ
۱ ﻣﯿﻤﻮﻥ
۱ﺯﺭﺍﻓﻪ
۱ ﺳﻨﺠﺎﺏ
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺑﺪﻥ ﻛﻪ ﻛﺪﺍﻡ ﯾﻚ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺪﻥ ﯾﻚ ﻣﻮﺯ ﺍﺯﺩﺭﺧﺖ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺮ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺭﻭﺩ
ﻓﻜﺮ ﻣﯿﻜﻨﯽ ﻛﺪﺍﻣﯿﮏ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ؟
ﭘﺎﺳﺦ،ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺗﻮﺳﺖ
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻓﻜﺮ ﻛﻦ😅😉
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ😊👇
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﺗﻮ:
ﺷﯿﺮ ﺍﺳﺖ = ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﻛﺴﻞ ﻫﺴﺘﯽ😐
ﻣﯿﻤﻮﻥ = ﮔﯿﺞ ﻫﺴﺘﯽ😁
ﺯﺭﺍﻓﻪ = ﻛﺎﻣﻼٌ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻫﺴﺘﯽ😅
ﺳﻨﺠﺎﺏ = ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﻫﺴﺘﯽ😝
ﭼﺮﺍ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﻜﻪ:
ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺎﺭﮔﯿﻞ ﻛﻪ ﻣﻮﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ !!😂
🙊
ﺣﺘﻤﺎ ﻟﯿﺴﺎﻧﺴﻢ ﻫﺴﺘﻲ!!.😒✋
یارانه هم میگیری؟؟؟من سرمو کجا بکوبم هااااان؟؟..😝😝😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
خبرنگار: گوسفندات چی میخورن
چوپون:کدوما؟ سفیدا یا سیاها؟
خبرنگار: سیاها
چوپون: علف میخورن
خبرنگار: سفیداچی ؟
چوپون: اونا هم علف میخورن
خبرنگار: شبا کجا نگهشون میداری ؟
چوپون:سفیدا یا سیاها ؟
خبر نگار: سیاها
چوپون: توخونه بزرگه
خبرنگار :سفیدا چی ؟
چوپون: اونا رو هم تو همون خونه بزرگه
خبرنگار: باچی تمیزشون میکنی
چوپون: سفیدا یا سیاها
خبرنگار: سیاها
چوپون: با آب تمیزشون میکنم
خبرنگار:سفیدارو باچی ؟
چوپون: اونارو هم با آب تمیزشون میکنم
خبرنگاره عصبانی میشه میگه:
اگه فرقی ندارن چرا هی میپرسی سیاها
یا سفیدا ؟مگه من مسخره توام ؟
چوپون میگه: اخه سفیدا مال منه.
خبرنگار:سیاها مال کیه ؟
چوپون: اونا هم مال خودمه.
http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان #فراری
♥️از قسمت اول #قسمت_503
ولی این کفش به شدت زیبا بود.
-بیا بریم ببینیم قیمتش چنده؟
سوفیا دستش را کشید و با خودش داخل مغازه بود.
همه ی کفش ها زیبا بودند.
ولی این یکی...
قیمت که گرفتند شاخ آیسودا درآمد.
فوق العاده گران بود.
سوفیل سقلمه ای به پهلویش زد.
-تو که شوهرت داره، خسیس نشو.
-نه پژمان گناه داره.
سوفیا چشم غره ای نثارش کرد.
-خل نشو، کارتو داده بهت که چی؟
آیسودا لب گزید.
سوفیا دوباره نیشگون گرفت.
دختره ی خر!
بلاخره آنقدر سوفیا حرف زد تا کفش را خریدند.
ولی باز هم عذاب وجدان داشت.
زیادی گران بود.
نکند پژمان فکر کند پولکی شده.
-اینقد تو فکر نرو، هنوز کلی خرید دیگه داری.
-نگران قضاوت پژمانم.
-خلی دیگه.
لبخند کمرنگی زد.
-ببخشید خانم...
هر دو به سمت صدای مردی که پشت سرشان بود برگشتند.
-این از کیف شما افتاد.
عابر بانکش بود.
به سمت مرد رفت و عابر بانکش را گرفت.
نگاهی به مرد انداخت.
برایش آشنا بود.
مرد لبخند جذابی روی لب داشت.
چشمان تیزی داشت و بسیار خوش پوش بود.
-ممنونم از لطفتون.
-خواهش می کنم.
سوفیا با لبخند نگاهش می کرد.
دست سوفیا را کشید.
-بیا بریم.
به محض اینکه برگشتند سوفیا گفت: لامصب چقد جذاب بود.
-دیدم داشتی می خوردیش.
-بیا مخشو بزنیم بخاطر من شماره بگیر.
-پژمان منو می کشه.
-اون نمی فهمه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رمان فراری_قسمت_504
-راه بیفت سوفی.
-خره خیلی جذابه.
چشم غره ای به سوفیا رفت.
او پژمان را نمی شناخت.
اگر می شناخت نمی گفت این همه احمقانه رفتار کند.
-بابا پژمان از کجا می فهمه؟
-سوفیا من دارم میرم، تو هرکاری دوس داری بکن.
سوفیا پوفی کشید و همراهش شد.
-خیلی خری.
-نهایت لطفته.
-پروندیش.
-من که ندیدم پسره غیر از رفتار مودبانه چیزی گفت یا انجام داد که روش حسابی باز کنی.
-خب تو حالیت نیست.
-الهی شکر تو حالیته.
سوفیا دیگر حرف نزد.
چک و چانه زدن با این دختره ی پاستوریزه فایده نداشت.
اصلا وقتی با آیسودا بود نباید در فکر این کارها باشد.
-چمدون لباستو خریدی؟
-نه، می خوام واسه چی؟
-تازه عروسی روانی.
-آخه دارم.
-از کجا؟
-تعطیلات که اهواز بودیم کلی خرید کردم.
-بهرحال باید بخری.
آیسودا دستش را در هوا تکان داد و گفت:خرج اضافه اس.
-وای چقد خسیسی.
خنده اش گرفت.
-خسیس نیستم فقط بیخود اسراف نمی کنم.
-اصلا هرکاری دوس داری بکن.
سوفیا اخلاق جالبی داشت.
پیله می شد.
ولی تا موفق نمی شد فورا هم بی خیال می شد.
-تالار یا باغ؟
-نمی دونم، پژمان میگیره.
-بگو باغ باشه.
-خودمم گفتم ولی نظرش رو تالاره.
-وای نه، بابا دوتا پسر ببینیم شاید یکیو تور کردم.
آیسودا به قهقه خندید.
-تو و تور کردن پسرا.
-میشه.
-البته، تو می تونی.
از پاساژ بیرون آمدند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
دوســتی دردسرساز
#پارت48 و47
اصلا نفهمیدم مهریه ی من چی بود؟نفهمیدم چطور امضا زدم!
نفهمیدم عاقد کی رفت با بلند شدن امیربه خودم اومدم...
چهرش اینقدر قرمز شده بود که هر کسی میفهمید چه فشاری روشه.
نگاهی به بابام انداخت و گفت
_خواستتون انجام شد.حالا اسمم رو دخترتونه
بابام با اخم گفت
کافی نیست...برنامه هاتو برای عروسی تنظیم کن.هرچه سریع تر بهتر.
دیدم که چطور دستش مشت شد.ترسیدم از حرس منفجر بشه برای همین گفتم.
_من عروسی نمیخوام بابا.
با خشم جواب داد
_تو چی میفهمی خوب و بدتو؟اون وقتی گولت زد تو هم خر شدی باید فکرشو میکردین،خوبم میگیرین...حالا هم دست زنتو بگیر ببر.درسته که هیچ وقت نمی بخشمش اما فکر نکن دخترم بی صاحبه.
پوست لبش رو جوید و سرشو تکون داد.انگار اگه یه لحظه اونجا می موند روانی می شد. گوشه ی استینم رو گرفت و دنبال خودش کشوند و بدون حرف اضافه ای با سرعت از واحد بابام بیرون رفت کلیدو انداخت و در واحد خودشو باز کرد پرتم کرد داخل...خودشم پشت سرم اومد در رو بست و تمام حرصش رو روی سرم خالی کرد.
_راحت شدی؟گرفتمت.گندی که با یکی دیگه زدی و من جمعش کردم حالا خوشحالی؟
قدمی به عقب رفتم ک قدمی جلو اومد و ادامه داد
_زندگیت با مردی که حالش از ریختت بهم میخوره چه حسی داره؟زندگی مردی که عاشق یکی دیگه هست چه حسی داره؟
جمله ی اخرشو عربده زد
به دیوار چسبیدم...موهامو دور دستش تاب داد سرمو بالا گرفت و غرید.
_اگه راضی شدم عقدت کنم دو دلیل داشت؟کارم،انتقام...حالیت میکنم بازی با امیر حافظ چه عواقبی داره.مثل سگ التماس میکنی بکشمت دختره ی هرزه مثل سگ التماسم و میکنی
#پارت49
ترسیدم...اما اگه همین الان جلوش کم می اوردم کلا باخته بودم.
بی توجه به دردی که توی سرم پیچیده بود گفتم
_هر بلایی که سرم بیاری تلافی میکنم.خودت میدونی ملت جون میدن یه خبر داغ امثال شما بگیرن.
صورتش از خشم رنگ باخت.
موهامو با شدت رها کرد و داد زد
_منو تحدید میکنی؟
جوابی ندادم.بازومو گرفت دنبال خودش سمت اتاق کشوند پرتم کرد داخل..دستش رو تو جیبام کرد و مبایلم رو در اورد با متعجب گفتم
_به گوشیم چکار داری دیووانه؟
تخت سینم زد چند قدمی عقب رفتم تا به خودم بیام از اتاق بیرون رفت و لحظه ای بعد صدای چرخیدن کلید توی درو شنیدم
خودمو به پشت در رسوندم در حالی که با مشت و لقد بهش می کوبیدم داد زدم
_چرا در و قفل کردی امیر...باز کن درو...
صداش از اون سمت اومد.
_دادو هوار راه ننداز.همونجا میمونا ته به گه خوردن بیوفتی
بفهمی منو الکی تحدید نکنی.
_عوضی تو ادمی؟بزار از گرد راه برسم بعد اخلاق سگتو نشون بده.بخدا این در رو باز کردی که کردی وگه نکردی...
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای در اومد.
با این خیال که شاید بابامه چشام برق زد و گفتم.
_بفرما بابا اومد. میگم الان پوست سرتو بکنه چی فک کردی؟
بی صاحب گیر اوردی؟تو حق نداشتی...
_هیس ترنج اروم بگیر الیه بخدا قسم صدات در بیاد برات گرون تموم میشه.
معلومه ترسیده بیچاره. ابرویی بالا انداختم و گفتم
_قفل درو باز کن وگرنه تا پاشو بندازه داخل داد میزنم
از سر ناچاری درو باز کرد و گفت
_ جیکتم در نمیاد
شیطانی خندیدم و گفتم
به همین خیال باش
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
دوستی دردسر ساز
#پارت50
از پشت در صدای الی رو شنیدم که با نگرانی گفت
_هیچ معلوم هست کجایی حافظ از دیشب پیدات نکردم تلفنم رو جواب نمیدی سر عکس برداری هم نیومدی بقران مردمو زنده شدم.این چه حالیه داری تو..؟
اروم لای درو باز کردم امیر دست الی رو گرفته بود وبا حسرت و عشق نگاهش میکرد.
هه...باور میکردم عاشقه؟پوریا هم همینطوری به من نگاه میکرد اما اشغالی بیش نبود.همه ی مردا عوضین.
صدای گرفته ی امیر اومد
_ببخش عزیزم حالم خوش نبود.
الی دستش رو روی گونه ی امیر گذاشت وبا دل نگرانی گفت
_چرا؟ چی شده؟چرا به من زنگ نزدی بیام پیشت؟
امیر چند لحظه ای نگاهش کرد و به جای جواب دادن بغلش کرد.
ابروهام بالا پرید،نفهمیدم کنار گوشش چی زمزمه ی کرد که الی با خنده گفت
_منم همینطور حافظ
یعنی اگر الی میفهمید زن قانونی امیر تو اتاقه باز هم همینطور بغلش می موند
در رو بستم ...امیر برام مهم نبود.من از تمام مرد ها بیزار بودم
اونا در حال دل قلوه دادن بودن،مانتوم رو از تنم در اوردم زیرش یه تاپ نارنجی رنگ داشتم.دستی لای موهام کشیدم .
به خاطر عروسی صورتم ته آرایشی داشت.
در اتاقو باز کردم و بیرون رفتم
امیر سرس رو توی گردن الی برده بود و داشت با پوست گردنش بازی میکرد و ال هم ریز میخندید که چشمش به من افتاد و لبخند روی لباش ماسید
#پارت51
بدون نفس کشیدن به من خیره شد.وقتی امیر بند شدن نفس الی رو حس کرد برگست و با دیدن من رنگ از رخش پرید.
الی با تته پته گفت؟
_امیر اینجا چه خبره؟این دختره تو اتاق تو چکار میکنه؟
امیر با فک قفل شده به من زل زده بود
به جای اون من جواب دادم
اونجا اتاق منم هست.
الی امیر رو پس زد و با صدای بلند داد زد
چی میکی تو؟حافظ این چی میگه؟
امیر رسما به لکنت افتاده بود
_عزیزم هیچ چیز اون طوری ک فک میکنی نیست،برات توضیح میدم
خانومم گوش بده.
قاطع گفتم
_خانومت کنم اما ازدواج کردیم...
الی با ناباوری نگاهم کرد...سری به طرفین تکان داد و گفت
_محاله حافظ بجر من ...
اشکش در اومد امیر میخواست بغلش کنه که اجازه نداد و گفت
راسته امیر حافظ؟باهاش ازدواج کردی؟
امیر گفت
_الناز بزار توضیح بدم.
_فقط یک کلمه بگو زنته یا نه
سکوت بدی حکم فرما شد امیر با کلافگی دستی به موهاش کرد و گفت
اره اره زنمه اما من نمیخوامش مجبور شدم بگیرمش
با لبخند ملیحی گفتم
_اره مجبور شد بگیره چون ازش یه بچه سقط کردم
هر دو ناباور به من نگاه کردن و امیر با خشم غرید
اون حرومزاده ی شکمت مال من نبود
الی بااشک سری تکون داد و گفت
دیگه نمیخوامت حافظ چطور تونستی؟ لعنتی تو چطور تونستی با من...
نتونست ادامه بده .در رو باز کرد با چشم گریون بیرون رفت
امیر هم بدون انداختن نگاهی به من در حالی که مدام الناز رو صدا می کرد
پشت سرش راهی شد
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت52
صدای در رو شنیدم،پتو رو روی سرم کشیدم و اشکام رد پاک کردم
در اتاقم با ضربه باز شد و به ثانیه طول نکشید پتو از سرم کشیده شد.
این یعنی خوابیدن من فرقی به حال خشم این بشر نمی کرد
بازوم رو کشید بلندم کرد و داد زد
_بلند شد باید پس بدی دختره ی عوضی.
رو به روش ایستادم فکر کنم اصلا حالیش نشد چشمام فرقی با کاسه ی خون نداره.
نزدیک به صورتم
_بهت گفتم بیا بیرون...گفتم بیشتر از این گند نزن به زندگیم گفتم یا نگفتم؟
جمله ی اخرش رو عربده طد و با صدای بلندتری ادامه داد
_چی از جون من میخوای که مثل بختک افتادی به زندگیم و ولم نمیکنی
حالیته من حالم از امثال تو که هرزگی شونو یه جای دیگه میکنن و اویزان یکی دیگه میشن بهم میخوره.
اون بدبخت حق داشت نخوادت.لابد باکره نبودی قبل از اون زیر صد نفر دیگه خوابیدی...
نفسم بند اومد و اون بی رحم ادامه داد
_گوش کن هرزه خانوم.من اسمونم که به زمین بدوزنم خانوممو بر میگردونم.شده از شغلم بگذرم و جلوی میلیون ها ادم اعتراف میکنم نمی زارم الی باهام قهر بمونه.بازیچه ی ی هرزه ی خیابونی نمیشم .
حرفاش داشت ذره ذره نابودم میکرد.
مثل خودش داد زدم
_من هرزه نیستم.هرزه شما مردایید.واسه من جوری رفتار نکن که انگار عاشقی...
مردا عاشق نمیشن همشون موجوداتی عوضی و پست فطرتی هستن که برای ارضا کردن خودشون دخترا رو بازیچه میدن.لابد اون دختره بهت سرویس نداده که به جلز ولز اوفتادی و...
با یه سیلی محکمی که تو گوشم حرف توی دهنم ماسید و روی تخت پرت شدم.
انگشت اشاره اش را تکون داد و با تحکم گفت
_یک بار دیگه پست سرش چرت بگی و الله به دست پام لهت میکنم
#پارت53
ضربه دستش اینقدر محکم بود که صورتم بی حس شد و اشت توی چشمام حلقه زد.
اما جلوی زبون نیش مارم رو نگرفتم گفتم
_از همتون متنفرم...
موهای سرمو گرفت و بی رحمانه کشید بلندم کرد و غرید
_ببین هرزه خانوم...نمیدونم چندتا مردو امتحان کردی و پس زده شدی اما یه چیز توی گوشت فرو کن من واسه پایین تنه مم ارزش قائلم هر هرزه ای رو به بستر راه نمیدم.
امثال تو رو ادم حساب نمی کنم اما...تو خوشحال باش قراره روت یکم وقت بزارم و زندگی تو جهنم کنم. به ازای اشکای تک تکی که الی ریخت تقاص پس میدی و مثل سگ التماس میکنی
که شکنجم و تمومش کنم.
سری به طرفین تکان دادم و گفتم .
_تو نمیتونی کاری با من بکنی بابام اجازه رو بهت نمیده
پوزخندی زد و گفت
_پس دلتو به بابات خوش کردی؟همون بابایی که نخواستت و مثل تفاله بستت بیخ ریش من.مثلا من اینقدر بزنمت ک رو به موت بشی.
بابا میاد طلاقتو ازم میگیره.نه. کور خوندی حقته بشینی پای زندگی با مردی که دستمالیت کرده.
حرفاش بوی حقیقت میداه.حالم بدجور گرفته شد
موهامو به قدرت ول کرد که دوباره رو تخت افتادم.انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت غرید
_بهت نشون میدم تحمت زدن به امیر حافظ چه عواقبی دارد
نگاهش کردم...از چسماش معلوم بود که بلوف نمی زنه اما من هم ترنج بودم.با یه نفرت بزرگی که نسبت به مردا توی دلم داشتم.
با این نفرت امیر حافظ که سهله، سر سخت تر از اون رو هم شکست میدم
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan