یه فامیل داریم اسمش چنگیزه بعد گیاهخواره
آخه چنگیز که نباید گیاهخوار باشه چنگیز باید گاومیش رو زنده زنده بخوره😢😂😂😂
↯🇯🇴🇮🇳 ↯😂↯
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسر_آسمانی
💎خوشا بحال کسی که همسرش در این روزگار پر از گناه ، پای عهد و پیمانی که بستند یعنی پاکی ، می ماند💎
یادت باشد 👌
بانو اگر تو هم زیبایی هایت را برای چشمان عاشق همسرت از نگاه نامحرمان بپوشانی ؛ مطمئن باش ... خداوند همسری این چنین بی نظیر نصیبت می کند!!!
برادرم اگر تو هم مراقب نگاهت باشی ، شک نکن که خداوند نیز بانویی این چنین با حیا و بی مانند نصیبت خواهد
کرد...
#آرامشی این چنینم آرزوست!
┄┅═══✼✼═══┅┄
http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅═══✼✼═══┅
شکستن قسم
برخی از قسم ها را می توان شکست و نیازی به پرداخت کفاره نيست، ولی بسیاری از مردم نسبت به آن بی اطلاعند:
_ کسی که مجبور باشد یا از روی عصبانیت قسم بخورد، شکستن آن کفاره ندارد.
_ قسمی که از ذهن بگذرد و یا نوشته شود، کفاره ندارد.
_ قسمی که انجام آن غیر ممکن بوده و یا مشقت داشته باشد، شکستنش کفاره ندارد.
_ اگر کاری که برای انجام آن قسم خورده، حرام و مکروه باشد و یا کاری که برای ترک آن قسم خورده، واجب یا مستحب بوده باشد؛ مثلا: به خدا قسم ازدواج نخواهم کرد، خانه بستگان نخواهم رفت، دیگر کار خیر انجام نخواهم داد، قرض نخواهم داد و... شکستن چنین قسمی نیز کفاره نخواهد داشت.
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
#راه_موفقیت
هیچوقت هیچکس در جایگاه شما نیست که بتونه شرایط شما رو درک کنه
پس به کسی در خصوص نحوه زندگی و کار خودتون اجازه ندید دخالت کنه.
هدفتون رو مشخص کنید
مشورت بگیرید اما تصمیم رو خودتون بگیرید.
شما مسئول کارهای خودتون هستید پس تصمیم درست بگیرید.
همیشه یادت باشه من حق ندارم تو زندگیت دخالت کنم حتی اگر عزیزترین دوستت باشم.
نه با موفقیت من دیگران موفق میشن ، نه از شکست من دیگران ناراحت
پس راهت رو خودت تعیین کن و برو جلو ... فقط روی خودت حساب کن این راه موفقیته.
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_501
-من دنبال یه دخترم.
این باز پژماننتوانست جلوی خودش را بگیرد.
زیر خنده زد.
پولاد فقط نگاهش کرد.
به پژمان حق می داد.
اصلا باور کردنی نبود که روزی مقابل پژمان نوین بنشیند.
از او بخواهد که عشقش را پیدا کند.
مسخره بود.
در اصل زننده بود.
ولی چاره ای نداشت.
مجبور بود.
هر کاری کرد خودش موفق نشد.
شاید تنها گزینه اش موفق شود.
-چطور فکر کردی من می تونم کمکت کنم؟
-من چندین راه رو امتحان کردم و نشد.
-بفرما کلانتری.
-نمی توانم.
-چرا؟
-چون نسبتی باهاش ندارم.
-یعنی چی؟
باید از اول توضیح می داد که پژمان مدام سوال نپرسد.
-تنها دختریه که تو زندگیم خواستم.
پژمان سکوت کرد.
دقیقا عین خودش.
آیسودا تنها دختری بود که در زندگیش خواسته بود.
-درک می کنم.
این حرف از پژمان نوین بعید بود.
-چی می خوای از من؟
-بتونی کمکم کنی پیداش کنم.
-کلانتری نرفتی؟
-نه، نمیشد.
-آشنا دارم یه سر بزن.
پولاد نفس راحتی کشید.
-اگه بز نشد یه فکر دیگه می کنیم.
-ممنون.
-هم دردیم.
متوجه ی منظور پژمان نشد.
ولی همین که داشت کمکش میکرد ممنونش بود.
-چندساله؟
-8 سالی هست.
پژمان متعجب نگاهش کرد.
چقدر شبیه زندگی خودش بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول #قسمت_502
البته او دیگر 9 سال را طی کرده بود.
اما جالب بود که دختری را می خواست که از اطراف او بود.
یعنی حوالی منطقه ی او.
البته می توانست برای هرکسی پیش بیاید.
-پیدا میشه.
-امیدوارم.
-برو کلانتری یازده، اونجا یه سروان هست به اسم جعفرزاده، بهش زنگ می زنم، خودتو معرفی کنی کارتو راه می ندازه.
-جبران می کنم.
پژمان بلند شد.
-لازم نیست.
پولاد هم به تبعیت از او بلند شد.
جای خوبی را برای نشستن انتخاب کرده بود.
یک کافی شاپ رو باز.
وسط یک خیابان شلوغ.
ولی طبقه ی بالا.
نوک درخت ها نزدیک نرده های کافی شاپ بود.
البته دورتا دور نرده ها هم با گلدان های شمعدانی رنگارنگ مزین بود.
آفتاب نیمروز کم کم داشت جان می گرفت.
پژمان کلی کار داشت.
باید می رفت تا کارهایش را سرو سامان بدهد.
دستش را به سمت پولاد دراز کرد.
-امیدوارم موفق بشی.
-ممنونم، همچنین!
پولاد دستش را به گرمی فشرد.
این اولین توافقشان بود.
البته توافقی که اصلا کاری نبود.
وگرنه در زمینه ی کار همیشه رقیب می ماندند.
پژمان جلوتر از پولاد رفت.
ولی پولاد با لذت از هوا پشت میز نشست.
سفارش قهوه اش را تمدید کرد.
از راه پلیس وارد می شد.
اگر نشد پژمان قول همکاری داد.
پس می توانست کمکش کند.
آنقدر آدم اطرافش داشت که کار نشد نداشته باشد.
مرد پر نفوذی بود.
قهوه ی دومش را که آوردند با لذت کمی از آن را مزمزه کرد.
زیر لبی با خودش تکرار کرد: پیدات میکنم آسو.
****
-سوفی اینو ببین.
یک کفش پاشنه بلند و شیک بود.
یک دست نقره ای بود.
درست بود لباسش سفید رنگ بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
روانشناسان معتقدند ما انسانها کودک درون داریم
ولی من کشف کردم ما باغ وحش درون داریم میگین نه؟!؟! خودتون قضاوت کنید.....
با اذیت کردن دوربریهامون تفریح میکنیم (کرم درون)
🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛
زحمات پدرمادرمونو نمیبینیم (گربه درون)
🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱
اعصابمون خورده، میخوایم پاچه یکی رو بگیریم (سگ درون)
🐕🐕🐕🐕🐕🐕🐕🐕🐕
به عزیزانمون زخم زبون میزنیم (ماردرون)
🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍
الکی کلی آت و آشغال جمع میکنیم (موش درون)
🐀🐀🐀🐀🐀🐀🐀🐀🐀
تا لنگ ظهر میخوابیم (خرس درون)
🐼🐼🐼🐻🐻🐻🐨🐨🐨
میریم اتاق یادمون میره چی میخواستیم (اسکل درون)
🐺🐮🐵🐺🐴🐴🐺🐗🐵
مگسو رو هوا میزنیم (قورباغه درون) 🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸
چمن میبینیم رم میکنیم (بزدرون)
🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐
یک عمر گرفتار روز مره گی هستیم (شتردرون)
🐫🐪🐫🐪🐫🐫🐪🐫🐪
قیافمون خیلی ضایعه! اما فکرمیکنیم خیلی خوشگلیم (سوسک درون)
🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞
رو اعصااااااب دیگران وزوز میکنیم (زنبور درون)
🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝
و بدتر اینکه طرف میگذاره میره هنوز عاشقش میمونیم(خر درون)😂
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
*👚مانتوهای پشت نویسی شده که وارد بازار شده است بدون اینکه معنای نوشته روی آن بررسی شده باشد.......*
Vixen زن شرور
Nude لخت
Whore فاحشه
Sow ماده خوک جوان
Pig خوک
Theocrasy شرک به خدا
Hussy زن گستاخ
Vice گناه، فساد
Chorus girl دختر رقاصه تو جمع
Lusts شهوت، هوس
Dram ظرف شراب
Adulterer مرد زناکار
Eccentricity بي قاعدگي
Adultery زنا، بي ديني
Charm طلسم، فريفتن
Base-born حرامزاده
Bawdy ****، زشت
Mason فراماسوني
Tippler ميگسار
Atheist خدانشناس
sister for sale خواهرفروش
Take me مرا لمس کن
*🔸نشر كنيد تا هموطنان با آگاهی و دقت بیشتری خرید نمایند.*
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
test.mp3
6.23M
#حاج_حسین_یکتا
🎼 جنگ اراده ها...
#پادکستبسیارزیباوشنیدنیازروایتگریجنگتاامروزبابیاناتارزشمند #مقاممعظمرهبری...🌷🍂
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زامبی ها حمله کردن کاملا واقعی😁😑🖐️
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
///// ﺗﺴﺖ ﺟﺎﻟﺐ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺷﻨﺎﺳﯽ \\\\\
.
.
.
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ۴ﺗﺎﺣﯿﻮﻭﻥ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺎﺭﮔﯿﻞ ﺑﺮﻥ ﺑﺎﻻ :
۱ ﺷﯿﺮ
۱ ﻣﯿﻤﻮﻥ
۱ﺯﺭﺍﻓﻪ
۱ ﺳﻨﺠﺎﺏ
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺑﺪﻥ ﻛﻪ ﻛﺪﺍﻡ ﯾﻚ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺪﻥ ﯾﻚ ﻣﻮﺯ ﺍﺯﺩﺭﺧﺖ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺮ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺭﻭﺩ
ﻓﻜﺮ ﻣﯿﻜﻨﯽ ﻛﺪﺍﻣﯿﮏ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ؟
ﭘﺎﺳﺦ،ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺗﻮﺳﺖ
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻓﻜﺮ ﻛﻦ😅😉
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ😊👇
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﺗﻮ:
ﺷﯿﺮ ﺍﺳﺖ = ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﻛﺴﻞ ﻫﺴﺘﯽ😐
ﻣﯿﻤﻮﻥ = ﮔﯿﺞ ﻫﺴﺘﯽ😁
ﺯﺭﺍﻓﻪ = ﻛﺎﻣﻼٌ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻫﺴﺘﯽ😅
ﺳﻨﺠﺎﺏ = ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﻫﺴﺘﯽ😝
ﭼﺮﺍ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﻜﻪ:
ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺎﺭﮔﯿﻞ ﻛﻪ ﻣﻮﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ !!😂
🙊
ﺣﺘﻤﺎ ﻟﯿﺴﺎﻧﺴﻢ ﻫﺴﺘﻲ!!.😒✋
یارانه هم میگیری؟؟؟من سرمو کجا بکوبم هااااان؟؟..😝😝😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
خبرنگار: گوسفندات چی میخورن
چوپون:کدوما؟ سفیدا یا سیاها؟
خبرنگار: سیاها
چوپون: علف میخورن
خبرنگار: سفیداچی ؟
چوپون: اونا هم علف میخورن
خبرنگار: شبا کجا نگهشون میداری ؟
چوپون:سفیدا یا سیاها ؟
خبر نگار: سیاها
چوپون: توخونه بزرگه
خبرنگار :سفیدا چی ؟
چوپون: اونا رو هم تو همون خونه بزرگه
خبرنگار: باچی تمیزشون میکنی
چوپون: سفیدا یا سیاها
خبرنگار: سیاها
چوپون: با آب تمیزشون میکنم
خبرنگار:سفیدارو باچی ؟
چوپون: اونارو هم با آب تمیزشون میکنم
خبرنگاره عصبانی میشه میگه:
اگه فرقی ندارن چرا هی میپرسی سیاها
یا سفیدا ؟مگه من مسخره توام ؟
چوپون میگه: اخه سفیدا مال منه.
خبرنگار:سیاها مال کیه ؟
چوپون: اونا هم مال خودمه.
http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان #فراری
♥️از قسمت اول #قسمت_503
ولی این کفش به شدت زیبا بود.
-بیا بریم ببینیم قیمتش چنده؟
سوفیا دستش را کشید و با خودش داخل مغازه بود.
همه ی کفش ها زیبا بودند.
ولی این یکی...
قیمت که گرفتند شاخ آیسودا درآمد.
فوق العاده گران بود.
سوفیل سقلمه ای به پهلویش زد.
-تو که شوهرت داره، خسیس نشو.
-نه پژمان گناه داره.
سوفیا چشم غره ای نثارش کرد.
-خل نشو، کارتو داده بهت که چی؟
آیسودا لب گزید.
سوفیا دوباره نیشگون گرفت.
دختره ی خر!
بلاخره آنقدر سوفیا حرف زد تا کفش را خریدند.
ولی باز هم عذاب وجدان داشت.
زیادی گران بود.
نکند پژمان فکر کند پولکی شده.
-اینقد تو فکر نرو، هنوز کلی خرید دیگه داری.
-نگران قضاوت پژمانم.
-خلی دیگه.
لبخند کمرنگی زد.
-ببخشید خانم...
هر دو به سمت صدای مردی که پشت سرشان بود برگشتند.
-این از کیف شما افتاد.
عابر بانکش بود.
به سمت مرد رفت و عابر بانکش را گرفت.
نگاهی به مرد انداخت.
برایش آشنا بود.
مرد لبخند جذابی روی لب داشت.
چشمان تیزی داشت و بسیار خوش پوش بود.
-ممنونم از لطفتون.
-خواهش می کنم.
سوفیا با لبخند نگاهش می کرد.
دست سوفیا را کشید.
-بیا بریم.
به محض اینکه برگشتند سوفیا گفت: لامصب چقد جذاب بود.
-دیدم داشتی می خوردیش.
-بیا مخشو بزنیم بخاطر من شماره بگیر.
-پژمان منو می کشه.
-اون نمی فهمه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رمان فراری_قسمت_504
-راه بیفت سوفی.
-خره خیلی جذابه.
چشم غره ای به سوفیا رفت.
او پژمان را نمی شناخت.
اگر می شناخت نمی گفت این همه احمقانه رفتار کند.
-بابا پژمان از کجا می فهمه؟
-سوفیا من دارم میرم، تو هرکاری دوس داری بکن.
سوفیا پوفی کشید و همراهش شد.
-خیلی خری.
-نهایت لطفته.
-پروندیش.
-من که ندیدم پسره غیر از رفتار مودبانه چیزی گفت یا انجام داد که روش حسابی باز کنی.
-خب تو حالیت نیست.
-الهی شکر تو حالیته.
سوفیا دیگر حرف نزد.
چک و چانه زدن با این دختره ی پاستوریزه فایده نداشت.
اصلا وقتی با آیسودا بود نباید در فکر این کارها باشد.
-چمدون لباستو خریدی؟
-نه، می خوام واسه چی؟
-تازه عروسی روانی.
-آخه دارم.
-از کجا؟
-تعطیلات که اهواز بودیم کلی خرید کردم.
-بهرحال باید بخری.
آیسودا دستش را در هوا تکان داد و گفت:خرج اضافه اس.
-وای چقد خسیسی.
خنده اش گرفت.
-خسیس نیستم فقط بیخود اسراف نمی کنم.
-اصلا هرکاری دوس داری بکن.
سوفیا اخلاق جالبی داشت.
پیله می شد.
ولی تا موفق نمی شد فورا هم بی خیال می شد.
-تالار یا باغ؟
-نمی دونم، پژمان میگیره.
-بگو باغ باشه.
-خودمم گفتم ولی نظرش رو تالاره.
-وای نه، بابا دوتا پسر ببینیم شاید یکیو تور کردم.
آیسودا به قهقه خندید.
-تو و تور کردن پسرا.
-میشه.
-البته، تو می تونی.
از پاساژ بیرون آمدند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
دوســتی دردسرساز
#پارت48 و47
اصلا نفهمیدم مهریه ی من چی بود؟نفهمیدم چطور امضا زدم!
نفهمیدم عاقد کی رفت با بلند شدن امیربه خودم اومدم...
چهرش اینقدر قرمز شده بود که هر کسی میفهمید چه فشاری روشه.
نگاهی به بابام انداخت و گفت
_خواستتون انجام شد.حالا اسمم رو دخترتونه
بابام با اخم گفت
کافی نیست...برنامه هاتو برای عروسی تنظیم کن.هرچه سریع تر بهتر.
دیدم که چطور دستش مشت شد.ترسیدم از حرس منفجر بشه برای همین گفتم.
_من عروسی نمیخوام بابا.
با خشم جواب داد
_تو چی میفهمی خوب و بدتو؟اون وقتی گولت زد تو هم خر شدی باید فکرشو میکردین،خوبم میگیرین...حالا هم دست زنتو بگیر ببر.درسته که هیچ وقت نمی بخشمش اما فکر نکن دخترم بی صاحبه.
پوست لبش رو جوید و سرشو تکون داد.انگار اگه یه لحظه اونجا می موند روانی می شد. گوشه ی استینم رو گرفت و دنبال خودش کشوند و بدون حرف اضافه ای با سرعت از واحد بابام بیرون رفت کلیدو انداخت و در واحد خودشو باز کرد پرتم کرد داخل...خودشم پشت سرم اومد در رو بست و تمام حرصش رو روی سرم خالی کرد.
_راحت شدی؟گرفتمت.گندی که با یکی دیگه زدی و من جمعش کردم حالا خوشحالی؟
قدمی به عقب رفتم ک قدمی جلو اومد و ادامه داد
_زندگیت با مردی که حالش از ریختت بهم میخوره چه حسی داره؟زندگی مردی که عاشق یکی دیگه هست چه حسی داره؟
جمله ی اخرشو عربده زد
به دیوار چسبیدم...موهامو دور دستش تاب داد سرمو بالا گرفت و غرید.
_اگه راضی شدم عقدت کنم دو دلیل داشت؟کارم،انتقام...حالیت میکنم بازی با امیر حافظ چه عواقبی داره.مثل سگ التماس میکنی بکشمت دختره ی هرزه مثل سگ التماسم و میکنی
#پارت49
ترسیدم...اما اگه همین الان جلوش کم می اوردم کلا باخته بودم.
بی توجه به دردی که توی سرم پیچیده بود گفتم
_هر بلایی که سرم بیاری تلافی میکنم.خودت میدونی ملت جون میدن یه خبر داغ امثال شما بگیرن.
صورتش از خشم رنگ باخت.
موهامو با شدت رها کرد و داد زد
_منو تحدید میکنی؟
جوابی ندادم.بازومو گرفت دنبال خودش سمت اتاق کشوند پرتم کرد داخل..دستش رو تو جیبام کرد و مبایلم رو در اورد با متعجب گفتم
_به گوشیم چکار داری دیووانه؟
تخت سینم زد چند قدمی عقب رفتم تا به خودم بیام از اتاق بیرون رفت و لحظه ای بعد صدای چرخیدن کلید توی درو شنیدم
خودمو به پشت در رسوندم در حالی که با مشت و لقد بهش می کوبیدم داد زدم
_چرا در و قفل کردی امیر...باز کن درو...
صداش از اون سمت اومد.
_دادو هوار راه ننداز.همونجا میمونا ته به گه خوردن بیوفتی
بفهمی منو الکی تحدید نکنی.
_عوضی تو ادمی؟بزار از گرد راه برسم بعد اخلاق سگتو نشون بده.بخدا این در رو باز کردی که کردی وگه نکردی...
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای در اومد.
با این خیال که شاید بابامه چشام برق زد و گفتم.
_بفرما بابا اومد. میگم الان پوست سرتو بکنه چی فک کردی؟
بی صاحب گیر اوردی؟تو حق نداشتی...
_هیس ترنج اروم بگیر الیه بخدا قسم صدات در بیاد برات گرون تموم میشه.
معلومه ترسیده بیچاره. ابرویی بالا انداختم و گفتم
_قفل درو باز کن وگرنه تا پاشو بندازه داخل داد میزنم
از سر ناچاری درو باز کرد و گفت
_ جیکتم در نمیاد
شیطانی خندیدم و گفتم
به همین خیال باش
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
دوستی دردسر ساز
#پارت50
از پشت در صدای الی رو شنیدم که با نگرانی گفت
_هیچ معلوم هست کجایی حافظ از دیشب پیدات نکردم تلفنم رو جواب نمیدی سر عکس برداری هم نیومدی بقران مردمو زنده شدم.این چه حالیه داری تو..؟
اروم لای درو باز کردم امیر دست الی رو گرفته بود وبا حسرت و عشق نگاهش میکرد.
هه...باور میکردم عاشقه؟پوریا هم همینطوری به من نگاه میکرد اما اشغالی بیش نبود.همه ی مردا عوضین.
صدای گرفته ی امیر اومد
_ببخش عزیزم حالم خوش نبود.
الی دستش رو روی گونه ی امیر گذاشت وبا دل نگرانی گفت
_چرا؟ چی شده؟چرا به من زنگ نزدی بیام پیشت؟
امیر چند لحظه ای نگاهش کرد و به جای جواب دادن بغلش کرد.
ابروهام بالا پرید،نفهمیدم کنار گوشش چی زمزمه ی کرد که الی با خنده گفت
_منم همینطور حافظ
یعنی اگر الی میفهمید زن قانونی امیر تو اتاقه باز هم همینطور بغلش می موند
در رو بستم ...امیر برام مهم نبود.من از تمام مرد ها بیزار بودم
اونا در حال دل قلوه دادن بودن،مانتوم رو از تنم در اوردم زیرش یه تاپ نارنجی رنگ داشتم.دستی لای موهام کشیدم .
به خاطر عروسی صورتم ته آرایشی داشت.
در اتاقو باز کردم و بیرون رفتم
امیر سرس رو توی گردن الی برده بود و داشت با پوست گردنش بازی میکرد و ال هم ریز میخندید که چشمش به من افتاد و لبخند روی لباش ماسید
#پارت51
بدون نفس کشیدن به من خیره شد.وقتی امیر بند شدن نفس الی رو حس کرد برگست و با دیدن من رنگ از رخش پرید.
الی با تته پته گفت؟
_امیر اینجا چه خبره؟این دختره تو اتاق تو چکار میکنه؟
امیر با فک قفل شده به من زل زده بود
به جای اون من جواب دادم
اونجا اتاق منم هست.
الی امیر رو پس زد و با صدای بلند داد زد
چی میکی تو؟حافظ این چی میگه؟
امیر رسما به لکنت افتاده بود
_عزیزم هیچ چیز اون طوری ک فک میکنی نیست،برات توضیح میدم
خانومم گوش بده.
قاطع گفتم
_خانومت کنم اما ازدواج کردیم...
الی با ناباوری نگاهم کرد...سری به طرفین تکان داد و گفت
_محاله حافظ بجر من ...
اشکش در اومد امیر میخواست بغلش کنه که اجازه نداد و گفت
راسته امیر حافظ؟باهاش ازدواج کردی؟
امیر گفت
_الناز بزار توضیح بدم.
_فقط یک کلمه بگو زنته یا نه
سکوت بدی حکم فرما شد امیر با کلافگی دستی به موهاش کرد و گفت
اره اره زنمه اما من نمیخوامش مجبور شدم بگیرمش
با لبخند ملیحی گفتم
_اره مجبور شد بگیره چون ازش یه بچه سقط کردم
هر دو ناباور به من نگاه کردن و امیر با خشم غرید
اون حرومزاده ی شکمت مال من نبود
الی بااشک سری تکون داد و گفت
دیگه نمیخوامت حافظ چطور تونستی؟ لعنتی تو چطور تونستی با من...
نتونست ادامه بده .در رو باز کرد با چشم گریون بیرون رفت
امیر هم بدون انداختن نگاهی به من در حالی که مدام الناز رو صدا می کرد
پشت سرش راهی شد
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت52
صدای در رو شنیدم،پتو رو روی سرم کشیدم و اشکام رد پاک کردم
در اتاقم با ضربه باز شد و به ثانیه طول نکشید پتو از سرم کشیده شد.
این یعنی خوابیدن من فرقی به حال خشم این بشر نمی کرد
بازوم رو کشید بلندم کرد و داد زد
_بلند شد باید پس بدی دختره ی عوضی.
رو به روش ایستادم فکر کنم اصلا حالیش نشد چشمام فرقی با کاسه ی خون نداره.
نزدیک به صورتم
_بهت گفتم بیا بیرون...گفتم بیشتر از این گند نزن به زندگیم گفتم یا نگفتم؟
جمله ی اخرش رو عربده طد و با صدای بلندتری ادامه داد
_چی از جون من میخوای که مثل بختک افتادی به زندگیم و ولم نمیکنی
حالیته من حالم از امثال تو که هرزگی شونو یه جای دیگه میکنن و اویزان یکی دیگه میشن بهم میخوره.
اون بدبخت حق داشت نخوادت.لابد باکره نبودی قبل از اون زیر صد نفر دیگه خوابیدی...
نفسم بند اومد و اون بی رحم ادامه داد
_گوش کن هرزه خانوم.من اسمونم که به زمین بدوزنم خانوممو بر میگردونم.شده از شغلم بگذرم و جلوی میلیون ها ادم اعتراف میکنم نمی زارم الی باهام قهر بمونه.بازیچه ی ی هرزه ی خیابونی نمیشم .
حرفاش داشت ذره ذره نابودم میکرد.
مثل خودش داد زدم
_من هرزه نیستم.هرزه شما مردایید.واسه من جوری رفتار نکن که انگار عاشقی...
مردا عاشق نمیشن همشون موجوداتی عوضی و پست فطرتی هستن که برای ارضا کردن خودشون دخترا رو بازیچه میدن.لابد اون دختره بهت سرویس نداده که به جلز ولز اوفتادی و...
با یه سیلی محکمی که تو گوشم حرف توی دهنم ماسید و روی تخت پرت شدم.
انگشت اشاره اش را تکون داد و با تحکم گفت
_یک بار دیگه پست سرش چرت بگی و الله به دست پام لهت میکنم
#پارت53
ضربه دستش اینقدر محکم بود که صورتم بی حس شد و اشت توی چشمام حلقه زد.
اما جلوی زبون نیش مارم رو نگرفتم گفتم
_از همتون متنفرم...
موهای سرمو گرفت و بی رحمانه کشید بلندم کرد و غرید
_ببین هرزه خانوم...نمیدونم چندتا مردو امتحان کردی و پس زده شدی اما یه چیز توی گوشت فرو کن من واسه پایین تنه مم ارزش قائلم هر هرزه ای رو به بستر راه نمیدم.
امثال تو رو ادم حساب نمی کنم اما...تو خوشحال باش قراره روت یکم وقت بزارم و زندگی تو جهنم کنم. به ازای اشکای تک تکی که الی ریخت تقاص پس میدی و مثل سگ التماس میکنی
که شکنجم و تمومش کنم.
سری به طرفین تکان دادم و گفتم .
_تو نمیتونی کاری با من بکنی بابام اجازه رو بهت نمیده
پوزخندی زد و گفت
_پس دلتو به بابات خوش کردی؟همون بابایی که نخواستت و مثل تفاله بستت بیخ ریش من.مثلا من اینقدر بزنمت ک رو به موت بشی.
بابا میاد طلاقتو ازم میگیره.نه. کور خوندی حقته بشینی پای زندگی با مردی که دستمالیت کرده.
حرفاش بوی حقیقت میداه.حالم بدجور گرفته شد
موهامو به قدرت ول کرد که دوباره رو تخت افتادم.انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت غرید
_بهت نشون میدم تحمت زدن به امیر حافظ چه عواقبی دارد
نگاهش کردم...از چسماش معلوم بود که بلوف نمی زنه اما من هم ترنج بودم.با یه نفرت بزرگی که نسبت به مردا توی دلم داشتم.
با این نفرت امیر حافظ که سهله، سر سخت تر از اون رو هم شکست میدم
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
♥️از قسمت اول #قسمت_505
از بس هم از صبح راه رفته بودند پاهای هر دو زق زق می کرد.
-بیا بریم یه چیزی بخوریم.
خرید آنچنانی نکرده بودند.
ولی از بس این پاساژ به آن پاساژ رفتند پاهایش از درد سو می زد به جانشان.
-بریم.
اولین فست فودی داخل رفتند.
آیسودا سفارش یک ساندویج هات داگ و کمی سیب زمینی داد.
سوفیا هم یک پیتزای متوسط.
آیسودا با ساندویچ ها بیشتر جور بود.
پشت میز نشستند.
-باید یه زنگ بزنم پژمان.
-واسه چی؟
-بگم تا عصر نمیام خونه.
-مگه نمی دونه؟
-چرا، ولی نگفتم تا کی تو بازارم.
-وای آسو، اینقد لوسش نکن، فردا رو سرت سوار میشه.
آیسودا خنده اش گرفت.
-دیوونه ای تو بخدا سوفی.
-اتفاقا کسی که دیوانه و احمقه تویی.
-خیلی خب تو هم.
سوفیا برایش پشت چشمی نازک کرد.
صدای آشنایی از پشت سرشان سفارش پیتزا داد.
هر دو برگشتند و نگاه کرد.
همان پسری بود که عابربانک آیسودا را داد.
سوفیا با ذوق گفت: ببین خدا هم می خواد من مخ این بشرو بزنم.
آیسودا خنده اش گرفت.
-ول کن سوفی.
-چیو ول کنم؟ بابا خره با پای خودش اومده.
-شانسیه، حتما همین جوری اومده یه سر بزنه.
-بهرحال من میرم مخشو بزنم.
باید هم آبرو ریزی می کرد.
دختره هیچ چیزی حالیش نبود.
سوفیا از پشت میز بلند شد.
وای اگر پژمان بود سرش را می کند.
عجب دختر بی پروایی بود.
به سمت مرد رفت.
آیسودا هم با استرس نگاه می کرد.
نفهمید اصلا با هم چه گفتند.
فقط کارت مرد درون دستان سوفیا بود.
سوفیا سری برایش تکان داد.
به سمت آیسودا آمد.
کارت را نشانش داد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_506
آیسودا با حرص گفت: آخرش کار خودتو کردی؟
سوفیا پشت میز نشست.
-من مثله تو خر نیستم.
-آدم باش.
-چسبیدی به پژمان با اون اخلاقش.
-تو بچسب به این ببینم چی میشه.
-خیلی چیزا میشه، حالا ببین.
کارت را درون کیفش گذاشت.
-خیلی متشخص بود.
-حالا می بینیم.
-اینقد بدبین نباش آسو.
-بدبین نیستم ولی از روابطی که اینجوری شکل بگیره خوشم نمیاد.
-علایق من و تو فرق می کنه.
-درسته.
حوصله چک و چانه زدن با سوفیا را نداشت.
مرد درست مقابل آنها نشست.
نمی دانست چرا نگاهش یک جوری است.
انگار منظور دارد.
حس بدی می گرفت.
با آوردن ساندویچش مشغول خوردن شد.
ترجیح داد دیگر نگاهش را به اطرافش چرخ ندهد.
همین که ناهارش را خورد بلند شد.
سوفیا متعجب پرسید: کجا؟
-بریم دیگه.
-مگه سر آوردی؟
-نه، ولی بریم دیگه.
سوفیا زیر چشمی به مرد نگاه کرد و چند برگ دستمال کاغذی کشید.
دست و دهانش را پاک کرد و بلند شد.
آیسودا خودش حساب کرد.
با هم از مغازه بیرون زدند.
اصلا دوست نداشت مردیکه هلک هلک دنبالشان راه بیفتد.
گوشیش را درآورد و به پژمان زنگ زد.
-جانم...
-جانم که میگی بدعادت میشم واسه شنیدنش.
لبخند پژمان را پشت گوشی حس کرد.
-کجایی؟
-تازه یه چیزی خوردیم، بریم دنبال بقیه اش.
-کار منم تموم شده.
-بیا اینجا.
پژمان سکوت کرد.
شاید هم بد نبود.
تمام روز را درون دفتر سروکله زده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_507
حالا کمی به خودش برسد.
و البته زن زیبایش!
-میام، آدرسو بده.
-برات پیامش می کنم.
سوفیا با حرص سقلمه ای به پهلوی آیسودا زد.
حتما باید پژمان را همراه خودشان می کردند؟
-می بینمت.
-باشه.
تماس را قطع کرد.
سوفیا حق به جانب گفت: چرا گفتی بیاد؟
-وا، حالت خوبه سوفی؟
سوفیا اخم کرد.
کمی دخترانه هم نمی توانستند خرید کنند.
-پژمان که کاری به ما نداره.
-پس نیاد.
-سوفیا چته تو امروز؟
-هیچی!
می دانستند آیسودا به عمد گفت که بیاید.
فقط بخاطر شماره ای که گرفت.
زیادی پاستوریزه بود.
-اخم نکن.
-حرفی ندارم آسو.
-من تعجب می کنم ازت.
-نکن.
چند قدم از آیسودا جلو افتاد.
آیسودا نمی دانست چه بگوید.
سوفیا که این همه بدخلق نبود.
قدم هایش را بلند برداشت و هم قدمش شد.
برای یک لحظه برگشت.
مردی که شماره داده بود دنبالشان بود.
-بفرما پشت سرمونه.
-کی؟
-همونی که ازش شماره گرفتی.
سوفیا فورا برگشت.
با دیدن مرد نگاهش را برگرداند.
-این چرا هی دنبالمون میاد؟
آیسودا شانه بالا انداخت.
-والا نمی دونم چه مرگشه؟
آیسودا دست سوفیا را گرفت و گفت: بی خیالش بیا بریم به کارامون برسیم.
پژمان به زودی می رسید.
این مرد هم مجبور می شد دست از سرشان بردارد.
تا کی دنبالشان می آمد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول #قسمت_508
بلاخره خسته می شد.
ولی به خستگی ختم نشد.
چون پژمان بعد از نیم ساعت سر رسید.
سوفیا زیاد راضی نبود روز دخترنه شان خراب شود.
ولی آیسودا بی نهایت از حضور پژمان خوشحال شد.
فورا دستش را گرفت.
-خوب کردی اومدی.
-چی خریدی؟
آیسودا پاکت های خریدش را نشان داد.
-از صبح تا الان همین.
سوفیا با حرص گفت: از بس کج سلیقه اس.
آیسودا با خنده گفت: من کج سلیقه ام؟ خریدهام همه قشنگن.
-تو که راست میگی.
پژمان با رضایت لبخند زد.
داشتن یک دوست برای آیسودا واقعا لازم بود.
شاید هم دلیل تمام دلگیری های آیسودا نداشتن یک دوست درون عمارت بود.
تنهایی خیلی از آدم ها را از پا در می آورد.
بزرگ و کوچک هم ندارد.
-ناهار خوردی پژمان؟
-آره تو دفتر خوردم.
وارد پاساژ شدند.
دلش یک روسری رنگی رنگی می خواست.
قید طلا و جواهرات را زده بود.
آنقدر از مادر پژمان می رسید که احتیاجی به خرید دوباره نداشت.
همگی هم جواهر و زیبا!
از اول هم به پژمان گفته بود طلا نخرند.
لازم نبود اصلا.
ولی باید رانندگی کردن را یادش بدهد.
گواهینامه بگیرد.
بعد هم یک ماشین سفید و جذاب.
پژمان قولش را داده بود.
ولی فعلا نمی توانست.
باید درگیر کارهای عروسی باشند.
تازه بهار فصل گشت و گذار بود.
باید یکی دوتا شهر اطراف را بگردند.
جلوی ویترین یک مغازه ایستاد.
یک روسری ابر و بادی بود با هفت رنگ.
-چطوره پژمان؟
-برو امتحانش کن.
سوفیا فورا مداخله کرد:خیلی رنگی رنگیه.
-من دوس دارم.
پژمان دستش را گرفت و داخل مغازه شدند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#متنی_واقعا_زیبا
"ﻣﺮﺩ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﻋﻘﻠﺶ" ﺑﻨﮕﺮ ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺛﺮﻭﺗﺶ" !
👍🏻👍🏻👍🏻
"ﺯﻥ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﻭﻓﺎﯾﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺟﻤﺎﻟﺶ" !
👍🏻👍🏻👍🏻
"ﺩﻭﺳﺖ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﻣﺤﺒﺘﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﮐﻼﻣﺶ" !
👍🏻👍🏻👍🏻
"ﻋﺎﺷﻖ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺻﺒﺮﺵ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺍﺩﻋﺎﯾﺶ" !
👍🏻👍🏻👍🏻
"ﻣﺎﻝ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺑﺮﮐﺘﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﻣﻘﺪﺍﺭﺵ" !
👍🏻👍🏻👍🏻
"ﺧﺎﻧﻪ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺁﺭﺍﻣﺸﺶ" بنگر؛ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺑﺰﺭﮔﻴﺶ" !
👍🏻👍🏻👍🏻
"ﺩﻝ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﭘﺎﮐﯿﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺻﺎﺣﺒﺶ" !
👍🏻👍🏻👍🏻
"فرزند"را به "ایمانش" بنگر؛نه به "وفاداریش" !
👍🏻👍🏻👍🏻
"پدر و مادر" را فقط ؛ بنگر !هر چه بیشتر بهتر !
👍🏻👍🏻👍🏻
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 #داستان_شب
‼️حتما بخوانید.‼️
#داستان_لذتِ_ترک_لذت
پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی، فاحشه در آنجا خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست
در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.
پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است
گفت : بیست سالم است .
پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی
گفت : بله
پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان.
پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود .
سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد:
👌گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی
آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است
صبر کن تا پیدا شود زمین باربری
قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ...
اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید:
👌« لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند»
کسی نبود که در گوشم بگوید :
👌 ترک شهوت ها و لذت ها سخاست
هر که درشهوت فرو شد بر نخاست
کسی را نداشتم تا به من بفهماند :
👌به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما زبان به دو نیم خواهد شد .
کسی به من نگفت :
👌اگر لذتِ ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس را لذت ندانی
و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که :
👌جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی
دریغا ،روز پیری آمی هوشیار می گردد
پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد.
چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت.
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan