eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
؛ 👌 زن نبايد همه کارها را انجام دهد : زمانی که مسئوليت پذيری يکی از زوجين بيشتر از ديگری باشد، طرف مقابل به وظايف خود عمل نمی کند؛ مثلا وقتی مردی ميبيند همسرش تمام کارها را انجام ميدهد، کم کم از زير بار مسئوليت شانه خالی و سعی ميکند تا جايی که امکانش هست تمام کارها را به همسر خود واگذار کند. بنابراين زن ها نبايد همه کارها را به عهده بگيرند. 👈وظايف يکديگر را انجام ندهيد : گاهی اوقات زن يا مردهميشه، تمام وظايف يکديگر را انجام ميدهند چون فکر ميکنند طرف مقابل شان به درستی نميتواند آن کار را انجام دهد. معمولا اين نوع زندگی ها به جابه جايی نقش های زن و شوهر منجر ميشود 👈برای مثال، ممکن است مردی به زنش بگويد: «تو که کار ميکنی ، درآمد هم داری، بايد پرداخت اجاره خانه را تقبل کنی» 👈يکی از نکاتی که در ارتباط با مسئوليت طرفين بايد رعايت شود، اين است که مواظب باشيم کمک ما در ذهن همسرمان، جابه جايی نقش تلقی نشود اين مسئله خيلی مهم است و بايد از ابتدا به صورت شفاف آن را مطرح کنیم 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
❣ پسرے عاشق دخترے نابينا ميشہ هرروز وقتےبہ ديدارش ميرفت دختره ميگفت:اگہ چشام ميديد بهترين گلهاے دنيا رو برات ميچيدم شبانہ روز نگات ميكردم لباستُ خودم انتخاب ميكردم تورو خوشبخت ترين مرد عالم ميكردم بعد مدتٌ يكے پيدا شد چشاشو هديہ داد به دختره اولين بار كہ پسر رو ديد فهميد پسر نابيناست گفت عمرے خودم نابينا بودم نميتونم با يہ نابينا زندگےكنم خواست كہ پسر رو ترڪ كنہ پسره تنها يك جملہ گفت : "هر جا رفتے مواظب چشام باش." ❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
-من، خب. دست پژمان روی پهلویش نشست و چنگ زد. -نفسم بند میاد وقتی می تونم و نمی تونم. -من که...جلوتو نگرفتم. -نخواستم تحت فشار باشی. دستش بالاتر رفت. زیر سینه اش را نوازش کرد. -خواستن تو برای من تموم نمیشه. -نشه، هیچ وقت تموم نشه. خودش را به پژمان نزدیک کرد. ابدا آمادگیش را نداشت. ولی می دانست پژمان زیادی صبر کرده. 8 سال زمان کمی نبود. باید به دلش رحم کند. دکمه های پیراهن سفیدش را باز کرد. چیزی غیر از این پیراهن و لباس زیر تنش نبود. پیراهن را که در آورد لباس زیر قرمزش خودنمایی می کرد. -تو همیشه برای تصاحب کردن من وقت داشتی. پژمان مات شده گفت:نمی خوام بترسونمت. آیسودا خندید. -شایدم تو ترسیدی ها؟ خودش را کم کم روی پژمان کشید. روی تخت خواباندش. خودش هم روی تنش دراز کشید. - تا وقتی آدمی که کنارمه تویی از هیچی نمی ترسم. زیر گلوی پژمان را بوسید. -من نفس توام، برای زنده نگه داشتنت هر کاری می کنم. خودش را بالاتر کشید. -حتی اگه بخوای تصاحبم کنی که بتونی نفس بکشی. زبانش را درآورد و به گلوی پژمان زد. خودش می دانست دارد چه کار می کند. عملا داشت تمام هورمون های مرد دوست داشتنی اش را به شورش وادار می کرد. دست پژمان روی کمرش نشست. خیزی برداشت و آیسودا را روی تخت خواباند. -انتخاب راحتی نیست. -باید انتخاب می شد. لب های پژمان به شدت نیاز به هم آغوشی با لب های آیسودا را داشت. همین هم شد. جوری در خودش حلش کرد که چشمان آیسودا بسته شد. فتح سرزمین یک زن شگفت انگیزترین کاری بود که پژمان برای اولین بار می خواست انجام بدهد. فتوحات قبلش نصفه نیمه بود. ولی امشب... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ♥️از قسمت اول هر دو این با هم بودن را می خواستند. پژمان نوازش وار وجب به وجب تنش را غواصی کرد. بوسه هایش پستی و بلندهای آیسودا را گل باران کرد. و در آخر... سفت شدن عضلات آیسودا... چهره ی درهم فرو رفته اش... درد ضعیفی که مور مورش کرده بود. همه چیز تمام شد. پژمان به آرامی کنار کشید. آخر ماجرا نبود. پژمان می فهمید الان ترس آیسودا را احاطه می کند. فورا در آغوشش کشید. تنش را نوازش کرد. تجربه ای نداشت. اما تقریبا برای هر دختری شوک به حساب می آمد. آیسودا خیلی مظلومانه تن عرق کرده اش را به تن پژمان چسباند. -سردمه! پژمان با پایش پتو را رویشان کشید. -الان گرمت میشه. -ته اش همیشه سخت میشه؟ پژمان لبخند زد. چقدر حس هایش را دوست داشت. هیچ چیزی بلد نبود. -بد تموم نشد. -سردمه. -گرم میشه. تن به تنش چسباند. نفس های داغش درون صورت آیسودا پخش می شد. -می خوام بخوابم. -بخواب عزیزدلم. آیسودا زیر گلویش را بوسید. صورتش را به گلوی پژمان چسباند. خیلی زود خواب تمام تنش را احاطه کرد. * درون تخت نرمش غلتی زد. حس برهنه بودن باعث شد فورا چشم باز کند. سقف گچبری بالا سرش باعث شد چندبار پلک بزند. به اطراف نگاه کرد. پژمان کجا بود؟ نیم خیز شد. لباس هایش پراکنده روی زمین ریخته بود. دیشب... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁‌ 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
با یادآوریش سرخ شد. از تخت پایین آمد. حوله برداشت و به حمام رفت. وقتی برگشت متوجه ی چند قطره خون روی تخت خواب شد. باز هم خجالت کشید. روتختی را جمع کرد و کنار گذاشت. لباس های پراکنده اش را هم کنار گذاشت. کولر روشن بود. سردش شده بود. کولر را خاموش کرد. از چمدانش لباس در آورد و پوشید. موهای خیسش را هم شانه زد. باز هم خبری از پژمان نشد. مجبور شد زنگ زد. این وقت صبح کجا رفته بود؟ قرار بود صبح زود حرکت کنند. ولی همچنانماندگار بودند. تازه هفتم عید بود. با اینکه این مسافرت حسابی مزه داده بود ولی تنگ خاله سلیم و حاج رضا بود. بلاخره بوق چهارم پژمان جواب داد. -جانم؟ -کجایی؟ -بیرون بودم، دارم برمی گردم هتل. -بیرون چرا؟ یه چندتا چیز خریدم. -مگه به چیزی نیاز داشتیم؟ -یکم. متعجب شد. آنها که خریدهایشان را کرده بودند. -خب باشه، منتظرم. تماس را قطع کرد و بلاتکلیق روی تخت نشست. نگاهی به ملاف خونی انئاخت. یعنی خدمه ی هتل می آمدند متوجه می شوند این خون برای چیست؟ نکند درون اتاق دوربین باشد؟ با ترس به دور و برش نگاه کرد. بعد با ضربه ای به سرش زد و گفت:خل شدی دختر؟ دوربین می ذارن تو اتاق آخه؟ رسما هم خل شده بود. حس می کرد عالم و آدم فهمیده اند دیشب شب زفافش بوده. احساس شرم می کرد. جمع شده در خودش نشست. حالش اصلا بد نبود. تجربه ی دیشب نه دردی داشت نه از نظر روحی او را بهم ریخت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 برعکس علاقه اش به پژمان بیشتر هم شد. جالب بود که حس می کرد شدت علاقه اش پررنگ تر شده. چند دقیقه بعد صدای در آمد. آیسودا بلند شد و در را باز کرد. پژمان بود و یک سینی در دست. -این چیه؟ پژمان با لبخند گفت: کاچی. آنقدر قرمزی به صورت آیسودا آمد که دختر بیچاره حس آب شدن داشت. پژمان داخل آمد و در را بست. خجالتش آنقدر قشنگ بود که دلش می خواست درسته قورتش بدهد. -خب... پژمان دستش را گرفت و روی تخت نشاندش. سینی را مقابلش گذاشت. -اصلا تو اینو از کجا آوردی؟ -رفتم به آشپزخونه ی هتل گفتم. آیسودا با دست صورتش را پوشاند. -وای نگو. پژمان خندید. -مهم نیست. -چرا هست، من خیلی خجالت می کشم. -خجالت نداره، برای هر کسی پیش میاد. -حالا همه فهمیدن. پژمان با خنده کنارش نشست. -دیوونه شدی دختر؟ -نشم، خب من کاچی نخورم می میرم؟ -برات خوبه! از دست پژمان و کارهایش سر به بیابان می گذاشت. یک کاره بلند شده بود رفته بود سفارش کاچی داده. -کاچی رو فقط واسه این نمی خورن که. -پس واسه چی؟ -من که گفتم یه خانم گفت خانمت ماهیانه شده؟ گفتم آره. آیسودا با تردید نگاهش کرد. -واقعا؟ -آره. نفس راحتی کشید. -دو تا قاشق بخور. -دوسش ندارم. -به زور بهت میدم. آیسودا چپ چپ نگاهش کرد. -واقعا که! -بخور بچه. قاشق را از پژمان گرفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
💝قهرمان کیست👇 ✅ قهرمان 💪 👊 آن کسی است که همان چیزی را که از دستش برمیآیدانجام دهد...💐 ♦️دیگران همین را هم انجام نمیدهند...🙈 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان دوستی دردسرساز با حرص قطع کردم و سرم رو بین دستام گرفتم . دقیقه ای بعد صدای باز شدن در را شنیدم . سرم را بلند کردم امیر خان با نگاه سردی سر تا پامو رصد کرد و خشک دستور داد بیا تو بلند شدم و سر به زیر به سمتش رفتم. از جلوی در کنار رفت و گفت. فقط امشب. سر تکون دادم و وارد شدم مثل اون دفعه تنها پوشش یه شلوارک بود انگار این بشر زیادی با بدنش حال می کرد روی مبل نشستم و سوال کرد حال بابات چطوره؟ آروم و سر به زیر گفتم. نمیدونم ولی فکر کنم که خوبه که دکترا مرخصش کردن سر تکون داد و گفت . کی میخوای بهش بگی حرف های که گفتی همش چرند بود نگاهم به نگاه به خون نشسته ی امیرخان به نگاه خصمانه ی بابام خورد...میترسیدم...میترسیدم باز دهن باز کنم بگم واقعان چه گوهی خوردم کلا سکته کنه و یتیم بشم. چون میدونم مامانم جونش اونقدر به بابام بنده که پشت سرش اونم راهیه اون دنیا بشه...از تصورشم موی به تنم سیخ شد و لرزیدم ترجیه دارم سکوت کنم و با اشک ریختن برای بخت سیاهم همه چیز رو دست بازی سرنوشت بسپارم. امیر وقتی صدایی ازم درنیومد با تشری بلند اسمم رو خوند. _ترنج بگو این گندی که زدی خودت تنهایی زدی و من توش دخلی نداشتم ... بگووو! روبه بابام ادامه داد _من هیچ چشمی به دخترتون نداشتم...دستم یهش نخورده... بابا با پوزخندی رو به من گفت _تحویل بگیر...گردن نمیگیره دوباره میپرسم دختر عین ادم جواب بده این پسر راست میگه ترسیده از داد امیر و دل چرکی بابا تو جام فقط بهش زل زدم در حالی که با سر انکار میکردم شدت گریم بیشتر شد که امیر کنترل خشمش رو از دست داد.همونجوری بهت زده از رفتارم چشاش درشت شدم.سمتم خیره برداشت و دهنش هرز چرخید: _مثل سگ دروغ میگی دختره ی کثـ....مامور نیروی انتظامی بازوش رو به کمک بابا عقب کشیدن و فوش امیر توی داد بلند بابام گم شد. _خفه شو عوضی...هر گوهی با دخترم خوردی...تو زیر پای دختر ساده من نشستی اغفالش کردی.حالا که گند بالا اوردی میزنی زیرش؟دختر ساده و بدبخت من که آسه میرفت،آسه میومد اونو چه به این غلطای خلاف شرع؟تو بی دین و ایمون مثلا مانکنی دیدی بهت اعتماد دارم اونقدر رفتی و اومدی و توی در همسایگی گولش زدی که باهاش ازدواج میکنی...حتما ازش فیلم گرفتی که این بیچاره تا الان لام تا کام هیچی نگفته و ترسیده... امثال پسرای موجه ی مثل تو رو من خوب میشناسم...دخترای مردمو بدبخت بی ناموس میکنید بعد ولش میکنید تا با ننگ خودش بمیره اما اقای مشهور...آقای شاخ باید بگم کور خوندی... خربزه خوردی باید پای لرزش بشینی 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
یکی از آرزوهام اینه برم کنسرت معین اونجایی که میگه "منم عاشق انتظار کشیدن" با صدای بلند بگم تا حالا توی صف دستشویی انتظار کشیدی؟ 😂http://eitaa.com/cognizable_wan 🐒
#نکات_خانوم_خونه 🍄 راههای جلوگیری از خراب شدن قارچ قارچ ها را سرخ کنید: قبل از سرخ کردن قارچ ها ، آنها را خرد کنید و با یک تا دو قاشق سوپ خوری روغن زیتون با مقداری نمک و فلفل مخلوط کنید. بگذارید قارچ ها خنک شود: هنگامی که پختن قارچ ها به پایان رسید، قبل از فریز کردن بگذارید خنک شود آن ها را داخل بشقاب پخش کنید تا خنک شوند. در کیسه های پلاستیکی منجمد کنید: هنگامی که قارچ ها سرد شدند، آن ها را در کیسه های پلاستیکی نگهدارید و منجمد کنید. پخت وپز قبل از فریز کردن آن ها مانع از جذب رطوبت زیاد آن ها می شود. پیشنهادشما چیه؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی دوتا درون دهانش گذاشت. شیرین بود. خوشش آمد. قبلا کسی کاچی نپخته بود. وقتی دل دردهای عجیب و غریب ماهیانگیش را داشت به دوتا قرص بسنده می کرد. ولی حالا این حلوای خوشمزه حسابی مزه داد. حتی یکی دو قاشق به پژمان هم داد. -مزه اش خوبه. -هوم. کاسه ی خالی را کنار گذاشت. -کی میریم؟ -وسایلو جمع کردی؟ -دیشب آره. -صبحانه بخوریم میریم. -من همین کاسه کاچی رو خوردم سیر شدم. -من نخوردم. آیسودا لبخند زد. -باشه عزیزم. فورا بلند شد. کمی آرایش کرد. لباس هایش را پوشید. بلند شد و به طبقه ی پایین رفتند. درون سالن صبحانه ی مفصلشان را خوردند. ساک ها را هم خدمه به پایین آوردند. پژمان حساب کتابش را کرد و راه افتادند. خوب بود که صیغه ی نامه ی محضری داشتند. وگرنه درون هتل نمی توانستند بمانند. البته کنار هم. به سمت اصفهان که حرکت کردند آیسودا با خوشحالی جیغی کشید. -داریم میریم. پژمان فقط لبخند زد. با ماشین شخصی آمده بودند. با ماشین شخصی هم می رفتند. بین راه هم کلی هله هوله خریدند. تا برسند غروب شد. ولی به سلامت رسیدند. اصفهان داشت نونوار می شد. درخت ها در حال جوانه زدن بودند.🍁 شهرداری هم حسابی گل کاری کرده بود. شهر پر از رنگ و عطر بود. ولی آنها یک راست به خانه رفتند. بدون هیچ توقفی! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ♥️از قسمت اول خانه چیز دیگری بود. رسیده به خانه آیسودا پرواز کرد. اوف، چقدر خانه خوب بود. درست بود که خانه متعلق به دایی اش بود. او هم مهمان بود. ولی بیشتر از 6 ماه در آن زندگی کرده بود. یک جورهایی حس می کرد خانه اش است. خاله سلیم در را باز کرد. محکم بغلش کرد. آنقدر صورتش را بوسید که خاله سلیم متعجب گفت: چه خبره دختر؟ -دلم براتون تنگ شده. پژمان با صورتی عادی نگاه می کرد. نه لبخند داشت. نه قرار بود لبخند بزند. فقط ساک ها را داخل برد. سلام و علیکش را کرد. یکراست به سمت خانه ی خودش رفت. باید ساختمان سازیش را می دید. تا چه مرحله ای جلو رفته اند. اصفهان هنوز سرد بود. بادهای تند و سردی می وزید. با این حال درخت ها در حال جوانه زدن بودند. آسمان هم آبی تر از همیشه به نظر می رسید. خاله سلیم او را به داخل برد. -چه خبر؟ خوش گذشت؟ -عالی بود خاله جون. -خداروشکر. ساکی که سوغاتی خریده بود را جلوی خاله سلیم باز کرد. کیفش پر بود از صنایع دستی. چندین کیلو خرمای مرغوب. ارده و شیره ی خرما. -می خواستم ماهی و میگو هم بیارما...ولی نشد، پژمان نذاشت گفت ماشین بو میگیره. خاله سلیم لبخند زد. -اشکال نداره. بیشتر خریدهایش را به خاله سلیم داد. تازه یک کلاه زیبا برای رضا و یک پیراهن تابستانه ی خوشرنگ هم برای خاله سلیم آورده بود. حتی برای سوفیا هم آورده بود. سوفیا عاشق وسایل آرایشی بود. او هم یک ست کامل برایش خرید. برای خودش هم خرید. فقط رنگ رژها فرق می کرد. -تونستی خوب بگردی؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
لقب دادن به دیگران بسیار دیده می شود که در مکالمات روزمره، از دیگران به وسیله لقبشان اسم برده می شود. در حالی که دادن لقب و عنوان های زشت و نیز پسوندهای نامطلوب به دیگران، حرام است؛ زیرا قرآن صراحتاً از این کار نهی کرده، چه لقب و عنوان دادن در حضور آنان باشد و چه پشت سرشان. سوره حجرات آیه 11 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
اين جملات عاليه👇🏻 جواب سلام را با علیک بده ، جواب کینه را با گذشت، جواب بی مهری را با محبت، جواب ترس را با جرأت، جواب دروغ را با راستی، جواب دشمنی را با دوستی، جواب زشتی را به زیبایی، جواب توهم را به روشنی، جواب خشم را به صبوری، جواب سرد را به گرمی، جواب نامردی را با مردانگی، جواب همدلی را با رازداری، جواب پشتکار را با تشویق، جواب اعتماد را بی ریا، جواب بی تفاوت را با التفات، جواب یکرنگی را با اطمینان، جواب مسئولیت را با وجدان، جواب حسادت را با اغماض، جواب خواهش را بی غرور جواب دورنگی را با خلوص، جواب بی ادب را با سکوت...👌🏻 http://eitaa.com/cognizable_wan
➰ گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودن؛ به رفتن که فکر می کنی اتفاقی می افتد که منصرف می شوی، می خواهی بمانی رفتاری می بینی که انگار باید بروی..! و این بلاتکلیفی خودش کلی جهنم است... ┄┅┅┄┅✽❣(˘⌣˘)❣✼┅┄┅┅┄ ❥•٠◍⃟🌹http://eitaa.com/cognizable_wan•٠◍⃟ ┄┅┅┄┅✽❣(˘⌣˘) ❣✽┅┄┅┅┄
نمی تونم از تو حرم تو نخونم، میثم مطیعی (2).mp3
7.23M
شب جمعه هوایت نکنم می میرم 🎤حاج_میثم_مطیعی 🏴 شب جمعه — شب دلتنگی ارباب
ژاپنیه باعصبانیت به زنش میگه : هیین سا نو تیو کیشو چین شی... زنش میگه : تو می سی ژانکو تو نوا.. مرده جواب میده : شانکو ینسوووووو.. زنش میگه : نامونووو شینساوا... مرده میگه : شیجونهووو خوشم میاد همچین با دقت میخونی که انگار اصلیتت ژاپنیه به تلاشت ادامه بده میتونی😏😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
طرف قیافش یه جوریه که ﻣﮕﺲ ﺑﺎ ﻭﺳﺎﻃﺖ ریش سفیدای فامیل ﺭﻭﺵ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ !! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺍسمشو ﺗﻮی پرﻭﻓﺎﯾﻞ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ :ﺩُﺯﺩ ﺩِﻟﻬﺎ! http://eitaa.com/cognizable_wan
اﻭﻝ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﻌﻠﻤﻤﻮﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﯾﻪ ﻣﻮﺭﺩﯼ ﺭﻭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ : ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺑﮕﻪ ﭼﺮﺍ؟؟ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎ ﺑﮕﯿﻢ ...!!! ﮔﻔﺖ : ﺑﮕﻮ ﻋﺰﯾﺰﻡ .. . . ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺮﺭﺭﺭﺭﺭﺍ؟؟ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺘﮑﻢ ﺯﺩ هنوزم نمیدونم چرا😂😂 👇👇😊👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسرساز بابا با پرخاش درحالی که انگشت اشاره ش رو طرف ارمین گرفته بود کلمات ر یکی یکی توی صورتش می کوبید.عقب عقب رفتم چه آشی پخته بودم؟من میخواستم خوش بگذرونم اما ببین چه گندی بالا اومد... من میخواستم یکم آزاد باشم ببین نتیجه ی بی فکریم چی شد.ـ. من بودم که فکر میکردم پوریا حلوا حلوام میکنه و باهاش خوشبخت میشم.اما ببین چی شد،ابروم رفت.حامله شدم حالا برای جمع باید خودم رو قالب یکی کنم و یکی مسئولیت گوهی که خوردم قبول کنه،پاهام سنگین شده انگار بالای تنم وزنه ای شده روی پاهام،دهنم رو محکم چسبوندم دلم میخواست محکم جیغ بزنم ببین وقتی یکم خوس بگذرونی مرد که نیستی بهت میگن هرزه،شکم چند طبقه بالا میاد و حتی خانواده م هم نمی پذیرنت و دنبال این میگردن که یه جوری ردت کنن انگار از پوست و گوشت و خونشون نیستی... گوشام کر شده اما متوجه شدم بابام داد میزنه وای ابروم... الان با داد و بیداد اینا همه می فهمن...دنیا دور سرم چرخید و من خودم رو بخاطر این دوستی نحس لعنت کردم. سرم رو چنگ زدم صدای پوریا توی سرم می چرخید" این بار چند نفره می بریمت...هرزه..."چشمام رو روی هم فشار دادم.تر زدی به زندگی و بختت.بابام با تذکر مامور میخواست امیر رو ول کنه و همه چیز رو به اونا بسپره و تو کلانتری همه چیز مشخص میشه بابا باز با تهدید انگشتش رو طرف امیر گرفت که از خشم می لرزید و فکش رو روی هم می فشرد با غرش حرف اخرش رو اول زد. _باید ترنج رو بگیری.وگرنه نمیزارم اب خوش از گلوت پایین بره دختر رو ناقص کردی حالا کی یه دختر دست خورده میخواد?گذشت اقاجان گذشت پای گندت وایمیستی و میگیریش دیوار پشت سرم خورد و چشام سیاهی رفت و پاهام وزن ضعیفم رو که به تازگی نطفه شو از دست داده بود تحمل نکرد و روی زمین افتادم. با داد بابام که بین پلکام تار می دیدم لب زدم که امیر گناهی نداره من گوه خوری اضافه کردم اما صدام اونقدر ضعیف بود که به گوش کسی نرسید**** از سر و صدای امیر و بابام که تو اتاق می اومد از استرس ناخنم رو جویدم سروان زنی با لیوان اب قند بالای سرم بهم چشم غره رفت که بخورش...اونام حوصله یه دختر شل ول زوار در رفته غشی رو نداشتن. اما این بار دومه که با زور اب قند به هوش می موندم اخه چطوری در مقابل حرفایی که بی پروا میزدن تاب بیارم و دم نزنم . حرف بابا که با رسا به گوشم رسید مو به تنم رو سیخ کرد... بیچاره امیر بیگناه و من..._ببین برای اخرین بار بهت چی میگم بچه ی ژیگول،بچش نرده فک نکن بیخیال میشم الان ک زن شده از باکرگیش نمیگزرم...و سنگ بزارم رو موضوع یا بی سر و صدا عقدش میکنی میری سر خونه زندگیتون یا می کشونمت دادگاه به جرم تجاوز دادگاهیت میکنم...اقای با سواد و فرهیخته و زبل و میدونی حکم تجاوز و زور چیه تو این مملکت یا باید بگم?خوبه تازه از بیمارستان ترخیص شده بود اما بازم با اون حال برده بودنش تو اتاق و...شما حرف یه الف بچه رو باور میکنید؟بابا تا حالا من دستم به تنش نخورده چه برسه که حاملش کرده باشم. _تو گفتی من باور کردم پس این حرومی بال در اورده رفته توی دل دختر من؟کار تو نیست کار کیه؟خوبه مامور باهام بود و یدید دخترم با چه وضعی تو اتاقت بود.باهاش...لا الله اله الله...یا دار یا مدارا یکیش رو انتخاب کن...حرف اخرمه! 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
دوستم شکست عشقي خورده . . . . اومده پيشم گريه ميکنه ميگه: عشق و عاشقي همش دروغه، ديگه ميخوام مث تو باشم، عاشق نشم، پست باشم، آشغال باشم، عوضي باشم، مث لاشخورا زندگي کنم... اصن بشم يکي مث تو که احساس نداره و هيچي حاليش نيست... . موندم دلداريش بدم يا بزنمش صدا سگ بده... 😑😶 http://eitaa.com/cognizable_wan
حضرت امام حسین علیه‌السلام در عالم مکاشفه به یکی از علمای قم فرمودند: 🌸 «مهدی ما در عصر خودش مظلوم است، تا می توانید درباره ی مهدی علیه‌السلام سخن بگویید و قلم فرسایی کنید، آن چه که درباره‌ی شخصیت این معصوم بگویید درباره ی همه ی معصومین علیهم‌السلام گفته‌اید، چون حضرات معصومین همه در عصمت و ولایت و امامت یکی هستند و چون عصر، عصر حضرت مهدی(ع) است سزاوار است که درباره ی او مطالب گفته شود. 🌹و در خاتمه فرمودند: 🔵 باز تأکید می کنم درباره ی مهدی ما زیاد سخن بگویید و بنویسید، مهدی ما مظلوم است، بیش از آنچه نوشته و گفته شده باید درباره اش نوشت و سخن گفت. 📚صحیفه ی مهدیه، ص 83 🌹🕊🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
-آره، طبیعتش حرف نداشت. -جنوب زمستون و اوایل بهار اگه بارندگی خوب باشه، خیلی خوشگل میشه. -واقعا که محشر بود. خاله سلیم بلند شد و برایش چای آورد. -از الان که برگشتی باید تو فکر تدارکات عروسیتون باشید. -هنوز کلی وقت هست. -نیست، بهار و تابستون عروسی زیاده، تالار و باغا زود رزرو میشه. -باید ببینم پژمان چی میگه. خاله سلیم با خنده گفت: اون که از خداشه. آیسودا هم خنده اش گرفت. -باید با سوفیا بری دنبال کارات. -نه باید شما باشی. -منو با این سن و سال هی می خوای اینور و اونور بکشی؟ -قربونتون برم من آخه، جذاب من! خاله سلیم ضربه ی ملایمی به پشت کمرش زد. -چاپلوس. آیسودا بلند خندید. -بخدا دیوونتونم. خاله سلیم بلند شد. -زنگ بزنم رضا بگم اومدین. -باشه خاله جون. خاله سلیم رفت. آیسودا هم ساک و وسایلش را جمع کرد. همه را به اتاق برد. وسایلش را مرتب کرد. لباس راحتی پوشید و بیرون آمد. حق با خاله سلیم بود. از الان باید به فکر خریدها و رزروها باشد. ممکن بود زود دیر شود. نمی خواست بعدا کاسه ی چه کنم چه کنم دست بگیرند. هر چه زودتر برنامه ریزی کنند بهتر بود. امشب با پژمان حرف می زد. ** -خونه کی درست میشه؟ -هنوز خیلی مونده. پژمان پای لب تاب بود و تند تند چیزهایی را ایمیل می کرد. -چقده دیگه؟ -70 درصد. کنار پژمان نشست و پاهایش را دراز کرد. یک شلوارک مشکی رنگ به پا داشت. تاپ دو بنده اش قرمز بود. وقتی اینگونه می پوشید حس می کرد چقدر پژمان را تحریک می کند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ♥️از قسمت اول از این بازی خوشش می آمد. پا روی پا انداخت. شانه اش را به شانه ی پژمان چسباند. -کی باید کارهای عروسی رو بکنیم؟ -وقت زیاده. -نه، خاله سلیم میگه باید زود کارامونو کنیم. پژمان زیر چشمی نگاهش کرد. -چی شده؟ پا روی پا مالید. تمام حرکت هایش به عمد بود. اینگونه بازی کردن را دوست داشت. -هیچی، مگه باید چیزی شده باشه؟ دستی بین موهای پژمان کشید. -باید بری اصلاح کنی، موهات بلند شد. پژمان آخرین ایمیل را فرستاد و لب تاب خاموش کرد. به سمت آیسودا برگشت. -تا اول تابستون سه ماه زمان داریم. -من که نگران نیستم. -خب... -یکم هیجان دارم. خنده اش گرفت. خط سینه اش درون آن تاپ دو بنده مشخص بود. -عادیه. -من میگم با سوفیا برم دنبال کارم. -دختر همسایه؟ -هوم، اون همه جا رو بلده، می دونه کجاها باید بریم. -برو. آیسودا وا رفته گفت: تو نمیای؟ -لزومی به من نیست، کارات دخترونه اس. -نه خب، نمی خوای تو لباس عروس منو ببینی؟ وقتی ناز حرف می زد دلش می رفت. دختره ی پدر سوخته. -باشه. -این یعنی باهام میای؟ -یکم کارامو جلو ببرم آره. دست دور گردن پژمان انداخت. -میخوام همه چیز عالی باشه. -عالی میشه. -همه ی دوستای دانشگاهمم دعوت می کنم. -تو که خبر ازشون نداری. -پیداشون می کنم. نگاه پژمان روی پای خوش تراش آیسودا بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁 گل که باشی ؛ باغبانها دست چینت میکنند سنگ باشی میتراشند و نگینت میکنند ... هرگز از این پیله تنهایی ات غمگین نباش ؛ روزگاری میرسد ؛ فرش زمینت میکنند !!! چوب خشکی در بیابان باش ؛ اما مرد باش چوب نامردی اگر ...در آستینت میکنند ... ای درخت پیر ؛ بر این شاخه ها دل خوش نکن چون که با دست تبر ؛ مطبخ نشینت میکنند نیشخند دوستان از زخم دشمن بدتر است آشنایان بیشتر اندوهگینت میکنند ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
دحوالارض و آنگاه که زمین از زیر آبی که آن را فرا گرفته بود خارج شد اولین قطعه ای که پدیدار شد کعبه و بیت الله الحرام بود.[1] همان روزی است که خداوند اراده کرد زمین برای سکونت نوع بشر آماده شود و خشکی هویدا شود که بتواند رزق آدمی را مهیا کند و جایی برای سکونتش باشد. 25 ذی القعده روز دحو الارض است[2] که از جهت منزلت و مقام جزء چهار روز ممتاز ایام سال است که در تعالیم اسلامی توصیه شده است آن را گرامی داشته و اعمال مخصوص بجا آورده شود.  وَ هُوَ الَّذی مَدَّ الْاَرْضَ  و اوست کسی که زمین را گسترش داد(سوره رعد – آیه 3)  خداوند زمین را به گونه ای گسترانید که برای زندگی انسان و پرورش گیاهان و جانداران آماده گردد؛ گودال ها و سراشیبی های تند و خطرناک را با فرسایش کوه ها و خرد کردن سنگ ها و تبدیل به خاک پر شد و زمین مسطح و قابل زندگی شد.[3]  حضرت علی علیه السلام دحو الارض را نزول اولین رحمت خداوند بر اهل زمین بیان می نمایند و می فرمایند کسی که در این روز روزه بگیرد و شبش را به عبادت بایستد، عبادت صد سال را که روزش را روزه و شبش را عبادت کرده است خواهد داشت.[4] دحوالارض روزی که میلاد پیامبران اولوالعزم ابراهیل خلیل الله ، عیسی روح الله و پیامبر اکرم صلی الله و علیه و آله و سلم در این روز برای حجه الوداع به همراه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها از مدینه خارج شدند و بنا به نقلی روز ظهور حضرت حجت علیه السلام است.[5]   «وَالْاَرْضَ بَعْدَ ذلِکَ دَحیها»  و زمین را بعد از آن با غلتانیدن گسترش داد. (سوره نازعات – آیه 30)  روزی ها و نعمت های پروردگار در چنین روزی گسترش یافته است؛ نعمت هایی که توان شمارش آن را نداشته و کسی را یارای شکر آن نیست و اگر تو در بزرگی شأن دحوالارض بنگری، حیرت زده خواهی شد. از این جاست که انسان عارف و مراقب در برابر خیل نعمت های گوناگون، شکری بر خویشتن واجب می بیند.  از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید  زیارت امام رضا(ع) در اين روز افضل اعمال مستحب و مؤكدترين آداب است.[6] روزه اش همانند روزه ی و کفاره هفتاد سال است. هر کس این روز را روزه بدارد و شبش را سپری نماید برایش هر آنچه در زمین و آسمان است استغفار می نماید.[7]  اعمال دحو الارض شامل شب زنده داری، روزه، غسل و  نماز مخصوصی است که تا پیش از ظهر شرعی باید بجا آورده شود؛ به شکلی که در هر رکعت پس از حمد، پنج مرتبه سوره شمس خواند شود و پس از سلام بگوید: «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ».  بار الها! همانگونه که در این روز خشکی های زمین را در دل امواج گستردی، از حرم دلم، زیبایی های فضایل را بگستران تا طغیان نفس سرکشم را مهار کند؛ چشمه های حکمت را از اعماق وجودم بجوشان و آرامشی را در سایه عبادت و اطاعت عطا کن که مرا از لرزش و اضطراب بازدارد.  http://eitaa.com/cognizable_wan
. هیچگاه به دنبال صورت زیبا نباشید! "روزی پیر خواهد شد..." هیچگاه به دنبال پوست خوب نباشید! "روزی چروک خواهد شد..." هیچگاه به دنبال اندام خوب نباشید! "روزی عوض خواهد شد..." هیچگاه به دنبال موی زیبا نباشید! "روزی سپید خواهد شد..." در عوض به دنبال قلبی وفادار باشید، که تا ابد دوستتان خواهد داشت.. http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسرساز دیدم که چطور دستش مشت شد و رگ شقیقش پرید. لبم رو محکم گاز گرفتم و بلند شدم که بابام گفت _بتمرگ سر جات از این که جلوی این همه ادم باهام اینطور حرف زد از شرم اب شدم. با پا فشاری گفتم _حالم خوش نیست میخوام برم بیرون منتظر نموندم که جوابی بده از اتاق بعد هم از کلانتری بیرون رفتم بی رمق روی نیمکت جلوی کلانتری نشستم و اشکم ریخت حالم از هرچی مرد بود بهم خورد دلم میخواست از همشون انتقام بگیرم و خوردشون کنم حتی دیگه دلم واسه ی امیر هم نمیسوخت.مگه پوریا منو به بازی نگرفت؟مگه وضعم بخاطر جنس مذکر این نشد؟پس به جهنم همشون نابود شن. حتی از ذهنم گذشت علاوه بر امیر از همه مرد ها انتقام بگیرم نیم ساعت بی هدف رو نیمکت نشستم و فکر کردم قدم های اعصبانی که به سمتم میومد رشته ی افکارمو پاره کرد. سر بلند کردم طبق حدسم امیر بود... بازومو گرفت و بی مهلت بلندم کرد و غرید _پاشو گند کاریتو جمع کن ترنج بخدا بدبختت میکنم کاری میکنم به گه خوردن بیوفتی. با اخم های در هم گفتم _درست حرف بزن بازومو بیشتر فشار داد و غرید _وضعیت منو میدونی...میدونی کارم چیه و چه موقعیتی دارم اگه این خبر به بیرون درز کنه به کارم لطمه میخوره آدمی بفهمی اینو؟حتی شایعه ی این کار هم منو نابود میکنه.اقا جان به من چه که یکی دیگه کردتت بعد انداخته اون طرف بیا برو بگو کار من نبوده. از لحن عصبیش ترسیدم اما جا نمیزنم.خیره نگاهس کردم که فهمید قصد عقب نشینی ندارم.سری با حرص تکون داد و گفت _‌اخرین شانستم از دست دادی سرشو نزدیک اورد و ادامه داد _از این به بعد زندگیت جهنمه همینطور که امیر هفته پیش گفت انگار جهنم زندگی من شروع شد. امیر با پدرم توافق کرد که عقدم میکنه اما بیشتر از روی انتقام... من توی این هفته اجازه ی بیرون رفتن از اتاقم رو نداشتم. حتی امروز که قراره عاقد بیاد و خطبه ی عقدمون بین ما بخونه. نگاهی به سرو وضع خودم تو اینه انداختم...زیر چشام گود رفته و پوستم کدر شده...تا حالا عروسی با این ریخت و قیافه توی دنیا وجود از این نمیترسیدم که به خونه ی امیر پا بزارم اتفاقا بر عکس... ناراحتیم از جانب پوریاست که به این راحتی بازیم داد و حتی نفهمید که بچه ش سقط شد. اگه روزی دوباره ببینمش بدون شک یک توفی توی صورتش می ندازم. در اتاق باز شد...مامانم بود بدون نگاه کردن به صورتم گفت _عاقد اومده یک زنگ به این پسره بزن چرا دیر کرده؟ سکوت کردم.چطوری میگفتم شماره ی مردی که ادعا میکردم ازش حامله ام رو ندارم؟ دنبال جواب میگشتم و اخر هم به من من افتادم. _هر جا باشه پیداش میشه حالا ده دقیقه صبر کنیم. و من خبر نداشتم ده دقیقه بع نیم ساعت تبدیل میشه اما از امیر خبری نشد که نشد عاقد مدام غر میزد که دیر شده اخر هم بابام طاقت نیاورد و با اعصبانیت از جاش،بلند شد و غرید _این پسره ی جعلق ما رو سر کار گزاشته الان نشونش میدم بازی کردن با ابروی خانواده ی ما یعنی چی 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
♥️از قسمت اول لعنتی داشت بازیش می داد. -بهتره بخوابیم. -زوده که! پژمان بلند شد. رخت خواب ها را پهن کرد. پیراهنش را در آورد. اگر دل به آیسودا می داد باید زفاف دوم را هم می گرفت. آیسودا روی تشک دراز کشید. -یه لباس سفید دنباله دار می خوام، اصلا از این پوف پوفیا خوشم نمیاد. پژمان کنارش دراز کشید. دوست داشت حرف بزند او گوش بدهد. -یه دسته گل با رزهای قرمز می خوام، فقط باید قرمز باشن. به سمت پژمان برگشت. -قرمز با سفید خیلی جذابه. -هوم. پژمان دوباره بلند شد. چراغ بالای سرشان را خاموش کرد. -یه نیم تاج شیک می خوام، عین این پرنسس ها، پژمان عروسی تو باغه یا تالار؟ -نمی دونم. -یعنی بهش فکر نکردی؟ -نه هنوز. -تو باغ باشه. -تالار بهتره. -چرا؟ -زن و مرد جدان. آیسودا چپ چپ درون تاریکی نگاهش کرد. -تو که متعصب نیستی. -نمی خوام مردی تورو تو اون لباس ببینه. -دیوونه نشو. -کاملا جدیم. آیسودا آه کشید. با این اخلاق پژمان باید کنار می آمد. گیر می داد نمی شد درستش کرد. تعصبش گاهی خرکی می شد. -ولی باغ فضای بهتری داره، ما هم مهمونای زیادی نداریم. -بعدا تصمیم می گیریم. -اذیت نکن خب؟ پژمان حرفی نزد. -می خوام یکم رویایی باشه. -میشه. -پس سخت نگیر. شاید هم نباید سخت میگرفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ♥️از قسمت اول آیسودا هم به اندازه ی خودش حق داشت. -هنوز برای تصمیم گیری وقت هست. -نیست، دو ماه دیگه تابستونه. -بیا کنارم، می خوام نفست تو صورتم بخوره. آیسودا چرخید. بحث کردن دیگر فایده نداشت. -شب بخیر. پژمان حرفی نزد. فقط محکم بغلش کرد و پلک روی هم گذاشت. * روبروی پولاد نشست. هوا گرم شده بود. برای همین یک پیراهن خنک سفید به تن داشت. دو دکمه ی بالای پیراهنش هم باز بود. جز تیپش به حساب می آمد. پولاد هم کت و شلوار خاکستری رنگی به تن داشت. عینکش را از چشمش درآورده روی میز مقابلش گذاشته بود. -خب؟ پولاد گوشیش را کنار عینکش گذاشت. -برای دیدن من که برنامه نچیدی؟ -می دونم رقیبیم. پژمان پوزخند زد. اصلا این رقابت برایش مهم نبود. در اصل پولاد برایش مهم نبود. سکوت کرد تا پولاد ادامه بدهد. -ولی چیزی می خوام. -چرا من؟ -چون تو آدم های زیادی اطرافت داری و... -و... -و از جایی میای که گمشده ی من هم از اونجا میاد. پژمان کنجکاو شد. گمشده شی بود یا آدم؟ -جالب شد. -من فقط یه کمک کوچیک برای پیدا کردنش می خوام. -من پلیس نیستم. -تنها امیدم هستی. پژمان خنده اش گرفت. این همان مردی بود که مدام برایش شمشیر می کشید؟ -چی می خوای؟ -یه دختر! اخم های پژمان در هم فرو رفت. -متوجه نشدم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan