هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 #داستان_کوتاه
در زمانهای قدیم مردمی بادیه نشین زندگی میکردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد.
و اين امر مرد را آزار ميداد فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده است. هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد. همسرش گفت باشه آنچه میگویی انجام میدهم! همه آماده ی کوچ شدند؛ زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند.
آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد. وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردن شدند مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم.
زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم، مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعد او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری.
حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگان بسمت آنجا می آمدند تا از باقی مانده ی وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.
مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور آنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند. مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازمیگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت.
انسان وقتی به دنیا می آید بند نافش را میبرند
ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند
که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود👌🏻
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
♥️از قسمت اول #قسمت_520
درمانده بود.
پژمان کاملا درکش می کرد.
خودش هم وقتی آیسودا را نداشت درمانده شده بود.
پس حال مردی که رقیب جدی در تجارتش بود اصلا عجیب و غریب نبود.
-چی شده؟
-یک ماهه میگردن پیدا نمیشه.
-چرا بی خیالش نمیشی؟
متعجب به پژمان نگاه کرد.
-تو بی خیال میشیدی؟
سوال ساده ای بود.
با یک جواب ساده.
-نه!
-پس شبیه همدیگه هستیم.
-من نمی دونم قراره از کجا شروع کنی.
-عکسش رو دارم، با اسم و فامیلش، بلاخره می تونی کمکم کنی.
پژمان پوفی کشید.
خودش را درون دردسر انداخته بود.
او آیسودا را هم به زور پیدا کرد.
وای به حال این دختری که پولاد از او حرف می زد.
پولاد عکسی را از جیبش درآورد.
مقابل پژمان گذاشت.
نگاه پژمان پایین آمد و روی عکس افتاد.
دختری که درون عکس بود با آن لبخند دلکش...
دستش زیر میز مشت شد.
-آیسودا راغب.
-این عکس...
-مال چهار پنج سال پیشه، الان ازش عکسی ندارم.
-خب...
-باهم همکلاس بودیم، دیوونه وار همو می خواستیم ولی یهو رفت بخاطر مادرش دیگه برنگشت تا چند ماه پیش...
پژمان به زور آب دهانش را قورت داد تا همین الان پولاد را نکشد.
به ولا که خونش را می ریخت.
-تمام روز و شبمون با هم بود، با هم نفس می کشیدیم...
-بسه، چندماه پیش چی شد؟
پولاد نگاهی به پژمان و صورت سرخش انداخت.
-از دست یکی فرار می کرد، چند روزی خونه ام بود ولی از اونجا هم رفت، البته تقصیر گندی که خودم زدم بودم.
-چیکار کردی؟
پولاد متعجب پرسید: چی شده؟ خوبی؟
تن صدای پژمان بالا رفت.
-چیکار کردی؟
-چته پژمان نوین؟
-جوابمو بده!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_521
پولاد متعجب بود.
این تغییر رویه کاملا غیرعادی بود.
اصلا درک نمی کرد چرا حال و هوای پژمان یک هو ابری شد.
رعد و برقش دامن او را نگیرد.
پژمان عکس را چنگ زد.
-هی پسر...
-خفه شو.
پژمان از جایش بلند شد.
پولاد هم فورا بلند شد و بازویش را گرفت.
-چی شده؟
با خشم یقه ی پولاد را گرفت.
-این دختر، زن منه.
شوک به پولاد وارد شد.
دستش شل شد و کنارش افتاد.
-چی؟!
پژمان با عکس درون دستش فورا از پله های کافی شاپ پایین آمد.
دیگر تحمل ریخت و قیافه ی پولاد را نداشت.
یک کلام دیگر حرف می زنم دکور صورتش را از ریخت می انداخت.
باید آیسودا را می دید.
حس می کرد در حال انفجار است.
شاید هم در حال مردن!
زنش...
کسی که تمام مدت فکر می کرد معصوم به تمام معناست...
هرزگی هایش را کرده.
تفاله هایش نسیب او شده بود.
تفاله ی مردی که خودش را شیدا نشان می داد.
نشانشان می داد.
هزار بار از آیسودا پرسید مردی در زندگیش بوده یا نه؟
هر بار گفته بود نه!
هر بار جواب قانع کننده ای نداد.
نگو، خانم لذت هایش را برده.
جولان هایش را داده.
ته مانده هایش به او رسید.
وقتی چهارسال را در این شهر بی در و پیکر طی کرد.
سوار ماشینش شد.
حال و احوال پولاد هم اصلا برایش مهم نبود.
او را هم آدم می کرد.
یک شب که مهمان نوچه هایش شود می فهمید دنیا چند رنگ است.
به زمینش می زد.
تمام دار و ندارش را می گرفت.
ولی اول تکلیفش را با آیسودا روشن می کرد.
آن چند روز...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
یه ﻭﻗﺘﺎ ﻻﺯﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺨﻮﺭﯼ ....
ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﮐﯿﺎ ﭘﺸﺘﺘﻦ ...
ﮐﯿﺎ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪﺗﻦ ...
ﮐﯿﺎ ﻣﯿﺮﻥ ...
ﮐﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭﻩ ﻣﯿﻤﻮﻧﻦ!!!
ﮔﺎﻫﯽ ﻻﺯﻡ ﺟﻮﺭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺨﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﺸﯽ ...
ﺯﺧﻤﺎﺗﻮ ﺑﺎﺯ ﺑﺰﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ...
ﮐﯿﺎ ﻧﻤﮏ ﻣﯿﭙﺎﺷﻦ ...
ﮐﯿﺎ ﻣﺮﻫﻢ ﻣﯿﺰﺍﺭﻥ ...
ﮐﯿﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭﺩﻥ ...
ﮐﯿﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺩﻥ ...
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺗﺎ ﺯﺧﻤﯽ ﻧﺸﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﮐﯽ ﭼﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ!!!
ﺩﺳﺖ ﯾﻪ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﻧﻤﮏ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺷﻮﻥ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯼ ...
ﻭ ﯾﻪ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﻣﺮﻫﻢ ﻣﯿﺰﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﯾﺎﺩﺷﻮﻥ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﯼ ...
ﺯﻣﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ!!!
ﮐﯿﺎ ﺧﻮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ..........
ﮐﯿﺎ ﻧﺨﻮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ............
ﮐﯿﺎ ﻫﻢ ﺑﯿﺨﻮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ..........💚
http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دررسرساز
#پارت61
حالا میای یا ن؟
لیوان ابلیمو رو مزه نزه کردم و نوشتم
_باشه فقط یک ساعت
تندجوابش اومد.
باشه عشقم میام دنبالت
پوزخندی زدم و نوشتم
_لازم نیست ادرس بده خودم میام .
به ثانیه طول نکشید ک زنگ زد،ریجکت کردم ک پیام داد
_هنوز دلخوری خانومم؟بابا میخوام برات جبران کنم دیگه بیام دنبالت؟
جوابشو ندادم چند دقیقه بعد ادرسو فرستاد و پایینش نوشت
_بفرما لج باز خانم...
لیوان ابلیمو رو سر کشیدم و بلند شدم.
امشب تولد یکی از دوستای پوریا بود تو یه کافی شاپ بزرگ...از صبح پیله کرده بود که باهاش برم...از همون اول قصد داشتم برم امازمانی که حسابی زجر کشش کردم.
به سمت کمد رفتم و مانتوی جلو باز بنفشم رو برداشتم.
شومیز سفیدی برای زیرش انتخاب کردم با شلواری از ست مانتو یک ساعت بعد حاظر و اماده نگاهی توی اینه به خودم انداختم.یادداشتی برای امیر نوشتم که تولد یکی از دوستامه
و بعد از زنگ زدن به تاکسی از خونه بیرون زدم.
کافی شاپ زیاد دور نبود اما بخاطر ترافیک سنگین نیم ساعت دیرتر از زمانی که قول دادم رسیدم.
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم پوریا که چشمش به در بود با دیدن من بلند شد و به سمتم اومد.
بی تعارف دستش رو دور کمرم انداخت و گفت
_خوش اومدی عشقم
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
دوستی دردسرساز
#پارت62
جوابشو با یه لبخند کوتاه دادم.
خم شد و کنار گوشم گفت:
_خیلی خوشگل شدی
قدمی ازش فاصله گرفتم و گفتم
_ممنون
با پرویی دستش رو روی گودی کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد.
سر یه میز دونفره نشستیم که گفت
_خوشحالم که اومدی
لب باز کردم که چیزی بگم اما با دیدن چهره ی اشنایی ماتم برد
الی تکیه زده بود به دیوار در حال بگو بخند با یه پسر جوانی بود.
لبخند موذی روی لبم نشست.تحویل بگیر امیرخان.عشقت دو روزه کفتر جلد بوم دیگه ای شد.
صدای پوریا نگاهم رو به سمت خودش کشوند.
_حواست با منه ک ترنج؟با خانوادت که چیزی نگفتی؟
در حالی که حواسم پیش الی بود گفتم
_نه نگفتم
اروم موبایلمو در اوردم.مطمئنم که امیرحافظ بدش نمیومد که این صحنه رو ببینه.
روی دوربین موبایلم رفتم وقتی سر بلند کردم خشکم زد.
خودش بود.خود امیر بود که کنار الی ایستاده بود...
اخم ریزی بین ابروهام افتاد وقتی دیدم چطوری دست دور کمرش حلقه کرده.
الی خودش رو پس کشید و امیر نگاه معناداری بهش انداخت
به ظاهر گوشم به پوریا بود اما تمام حواسم رو به اونا دارم.
چند دقیقه بعد پسر از جمعشون خارج شد.
امیر با اخم های درهم چیزی،به الی گفت که اون هم با سر تقی جوابش رو داد.
نفهمیدم چی گفت اما حرفش امیر رو خیلی اعصبانی کرد
مچ دست الی رو گرفت و دنبال خودش کشوند.
با نگاهم دنبالشون کردم و نگاهم روی تابلویی مات موند.
_سرویس بهداشتی
تیز از جام بلند شدم که پوریا گفت
_کجا میری
جواب دادم
_میرم دستامو میشورم میام
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم به سمت دیوارکی رفتم که لحظه ای یش امیر و الی پشتش مخفی شده بودن
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
ماشین پدر فوت شده
برخی از افراد گمان می کنند ماشین پدر فوت شده، جزو حَبْوه محسوب شده و به پسر بزرگ می رسد.
در حالی که ماشين و يا مرکب ديگر جزو حَبْوه نيست و جزو ميراث حساب مىشود و به همه ورّاث تعلق دارد.1
تعریف حَبْوه: بخشی از دارایی مرد متوفی که پیش از تقسیم ارث میان وارثان، به بزرگترین پسرش میرسد.
1. استفتاء از دفتر آیت الله العظمی خامنه ای
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_522
مطمئن بود با پولاد رابطه داشته.
زیر دلش زده و بعد هم رهایش کرد...
کوهی از آشتفشان بود.
خون خونش را می خورد.
اصلا نمی فهمید با چه سرعتی رانندگی می کند.
اگر تصادف هم می کرد حالیش نبود.
سرش پر بود از سوال!
او زن باکره می خواست.
آیسودا باکره بود.
قابت کرد.
اما روحش باکره نبود.
مرد دیگری درونش جای داشت.
می مرد بهتر بود.
کاش می مرد.
کاش نمی دید.
بلاخره وقتی وارد کوچه شد از توپ بازی پسربچه ها عصبی شد.
دستش را روی بوق گذاشت و رها هم نکرد.
خودش می فهمید دیوانه شده.
بچه ها از جلویش کنار رفتند.
او هم ماشین را جلوی خانه ی حاج رضا پارک کرد.
پیاده شد و دست روی زنگ گذاشت.
طولی نکشید که آیسودا با چهره ای خندان در را به رویش باز کرد.
-سلام، خوش اومدی.
داخل خانه شد.
مچ دستش را گرفت و به سمت بهارخواب کشاند.
آیسودا شوکه و ترسیده گفت: چی شده؟!
پژمان جوابش را نداد.
فقط او را به سمت خانه کشاند.
با هول و لا جلوی در کفش هایش را بیرون آورد.
آیسودا واقعا ترسیده بود.
آن روی پژمان را درون عمارت زیاد دیده بود.
ولی حالا...
نزدیک بود قبض روح شود.
خاله سلیم درون آشپزخانه بود.
-سلام پسرم.
پژمان حتی جواب سلام خاله سلیم را هم نداد.
فقط در اتاق خواب را باز کرد و آیسودا را به داخل پرت کرد.
خودش هم داخل شد و در را بهم کوبید.
-چی شده پژمان؟
پژمان داد زد: خفه شو، خفه شو.
عکسی که درون جیبش مچاله شده بود را درآورد و روی آیسودا پرت کرد.
-قرار بود کی بفهمم ها؟ کی؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_523
آیسودا در حالی که می لرزید خم شد و عکس را از جلوی پایش برداشت.
عکس را صاف کرد و نگاه کرد.
انگار دنیا روی سرش آوار شد.
این عکس برای 5 سال پیش بود.
پولاد گرفته بود.
درون میدان امام وقتی قدم می زدند.
اشکش داشت در می آمد.
-کی؟ قرار بود کی بگی؟
-پژمان گوش کن...
-من خرم ها؟ چهارسال تو عمارت مخفی کردی، اینجا هم مخفی کردی، همین که فرار کردی رفتی پیشش نه؟ گلی که میخواستی بهت داد؟
بغض ته گلویش مشت شد.
-بخدا اینجوری نیست.
-خودش گفت، لازم نیست تو بگی...
-پولاد؟!
-خوبه که هنوز اسمش یادته؟ می دونی که چند ماه دنبال پیدا کردنته...
به سمت پژمان قدم برداشت.
-بخدا اونجوری نیست که تو فکر می کنی.
دستش را جلو برد تا بازوی پژمان را بگیرد.
ولی پژمان محکم زیر دستش زد.
ضربه آنقدر شدید بود که آیسودا آخش درآمد.
پژمان کلافه و عصبی تکان خورد.
برگشت ببیند بلایی سرش نیاورده؟
با دیدن چهره ی اشکی آیسودا دلش گرفت.
صدای در اتاق آمد.
-چی شده بچه ها؟
پژمان گفت: خودمون حلش می کنیم زن دایی!
آیسودا در حالی که گریه می کرد گفت: به خدا کاری نکردیم.
پژمان حالیش نبود.
منطق را قی کرده بود.
فقط به سمت آیسودا رفت.
دست چپش را محکم گرفت.
آیسودا بدون اینکه بفهمد حلقه درون دستش کشیده شد.
پژمان حلقه را بالا آورد.
-تو لیاقتش رو نداشتی، اگه بلایی سرت نمیارم چون به مامانت قول دادم، وگرنه...
ادامه نداد.
آیسودا با صدای بلندی هق زد.
-پژمان...
-تموم شد.
واقعا هم تمامش کرد.
بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق بیرون زد.
آیسودا با همان صورت اشکی به دنبالش دوید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
خواستند یوسف را بکشند ، یوسف نمرد
خواستند او را بفروشند که برده شود ،
پادشاه شد. خواستند محبتش از دل
پدرخارج شود ، محبتش بیشتر شد
از نقشه های بشر نباید دلهره داشت ؛
چرا که اراده ی خداوند بالاتر از هر اراده ای است
یوسف میدانست تمام درها بسته هستند ، اما بخاطر خدا حتی به سوی درهای بسته هم دوید و تمام درهای بسته برایش باز شد...
اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شد،
اگر ته چاه مشکلات موندی ؛ نگران نباش
به دنبال درهای بسته برو ،
چون خدای تو و یوسف یکیست👌
#همیشه_امیدت_به_خدا_باشه
http://eitaa.com/cognizable_wan
💛💛💛
👈 #از_بستــگان_خـــدا
✍کودکی با پای برهـنه روی برف ها
ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی
نگاه می کــــرد...
زنی در حال عبـــور او را دید و دلش
سوخت، او را به داخل فـروشگاه برد
و برایش لباس و کفش خرید و گفت:
مواظب خــودت باش! کودک پرسید:
👌ببخشید خانم شما خـــدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط
یکی از بنـــده های خدا هستم کودک
گفت: میدانستم با او #نسبتی دارید!
http://eitaa.com/cognizable_wan