#فراری #قسمت_551
ولی آیسودا یک قدم به عقب رفت.
نگرانش بود.
بی نهایت دوست داشت.
ولی ترحمش را نمی خواست.
-فقط باید با خودم کنار بیام.
-لازم نیست.
چشم های پژمان سو زد.
انگار نمک پاشیده باشند.
-برو بخواب حالت خوب نیست.
دوباره اشکش پایین آمد.
-دلت به حالم می سوزه نه؟ فکر می کردی بری میمیرم؟ من تمام این سال هام تنها بودم از حالا به بعدم تنها میشم، چه فرقی کرده؟ هیچی، فقط یک فرق کوچیک داره، الان به مردونگی یه مرد اعتماد کردم که نباید می کردم.
تن صدایش پایین بود.
پژمان عصبی دستش را بیخ گلوی آیسودا گذاشت و به سمت دیوار پشتش هولش داد.
-بس کن، بس کن!
آیسودا حتی سعی نکرد که دستش را هم جدا کند.
به شدت بهم ریخته بود.
دودوتا چهارتایش جور در نمی آمد.
یکباره دستش را عقب کشید.
-ببخشید.
آیسودا به همان حالت ماند.
اطرافشان تاریک بود.
به زور همدیگر را می دیدند.
-نکن دختر، من طاقتشو ندارم.
اشک های آیسودا بلند نمی آمد.
پژمان با هول و ولا محکم در آغوشش کشید.
چقدر دلتنگش بود.
چقدر محتاج بودنش بود.
جوری بغلش کرده بود انگار می ترسید واقعا از دستش بدهد.
می ترسید پولاد درون زندگیش رخنه کند.
این مرد دست برادر نبود.
خوب در این چند سال که رقیبش شده بود می شناختش.
واقعا برای به دست آوردن یک چیز تلاش می کرد.
تا بدستش هم نمی آورد رهایش نمی کرد.
-تو زن من می مونی!
چنگ زد به کمر آیسودا!
-هیچ کس نمی تونه این قضیه رو تغییر بده.
-غیر از خودت.
پژمان بیشتر به خودش فشارش داد.
-تا تسویه حسابمو نکنم بی خیال نمیشم.
دوئل جدی در راه بود.
حالا غیر از ترس از دست دادن ترس جدیدی هم به جان آیسودا رخنه کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_552
تن عقب کشید.
-دیگه گریه نکن.
آیسودا ترسیده فقط نگاهش می کرد.
حالش به شدت ناخوش بود.
حس می کرد هیچ توانی برای زندگی کردن ندارد.
انگار که درون باتلاق افتاده باشد.
با اینکه جمله ی پژمان کاملا امری بود ولی باز هم اشکش پایین آمد.
-نرو، نگران می مونم.
-نگران نباش، هیچ اتفاقی برای من قرار نیست بیفته.
بازوی آیسودا را فشرد.
اما هیچ حرف دیگری نداشت بزند.
هر دو عصبی و داغان بودند.
انگار بختک بدبختی روی زندگیشان افتاده باشد.
همه چیز دست به دست هم داده بود که در نیمه ی خوش زندگیشان غم سرازیر شود.
-برو بخواب.
-کجا میری؟
-هتل!
از پله های بهارخواب پایین رفت.
آیسودا با پای برهنه دنبالش رفت.
ولی همان جا بالا ایستاد.
پژمان بدون اینکه برگردد و پشت سرش را ببیند رفت.
آیسودا لبه ی بهارخواب نشست.
واقعا ناراحت بود.
انگار تمام جانش رفته باشد.
"آخرین قطار هم رفت.
من جا نمانده ام...
فقط برای رفتن نیامده بودم."
چند دقیقه ای که منتظر ایستاد بلند شد.
این روزها هم می گذشت.
بلاخره خدا دلش به حالشان می سوخت.
کمی نرمتر حالشان را می پرسید.
اشک هایش را پاک کرد.
در را باز کرد و داخل شد.
پیرمرد و پیرزن خواب بودند، خدا را شکر!
ابدا نمی خواست زخمی روی دلشان بگذارد.
نفس عمیقی کشید.
روی تشکش دراز کشید.
کاش عین همیشه بغل تشک خودش برای پژمان هم تشک پهن می کرد.
حداقل با دیدن جای خالیش نمی رفت.
کنارش دراز می کشید.
شاید محکم بغلش می کرد.
می گفت همه چیز تمام شده.
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
آری از پشت کوه آمده ام...
چه می دانستم این ور کوه باید برای ثروت، حرام خورد!
برای عشق خیانت کرد
برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد
برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم
می گویند: از پشت کوه آمده!
ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم و
تنها دغدغه ام
سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگ ها باشد، تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ!👌
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_553
ولی نکرد.
تقصیر خودش بود.
لعنت به این غرور لعنتی!
-خدایا خودت کمکمون کن!
**
-بسه آسو، خواهش می کنم.
دیگر گریه نمی کرد.
اما به شدت کم حرف شده بود.
بی انگیزه و تحرک!
-بلند شو بریم یه دوری بزنیم حال و هوات عوض بشه.
-حوصله ندارم سوفی.
-بخاطر اون مردیکه آخه؟
-در موردش حرف نزن.
خاله سلیم هم به حرف آمد.
-راست میگه، پاشو برو یه دوری بزن حالت بهتر بشه.
-هیچی حال منو بهتر نمی کنه.
سوفیا دستش را محکم کشید.
-بلند میشی یا بلندت کنم؟
خنده اش هم نیامد.
اصلا هیچ چیزی وجود نداشت که شادش کند.
خموده بلند شد.
-یه تیپ دلبر بزن تا به این آقا پژمان بفهمونیم کیو از دست داده.
چقدر سوفیا دلخوش بود.
او ابدا پژمان را نمی شناخت.
وارد اتاقش شد.
لباسی درآورد و پوشید.
هیچ آرایشی نکرد.
تمایلی هم به آرایش کردن نداشت.
به محض بیرون آمد سوفیا اخم کرد.
-این چه سرووضعیه؟
-گفتم حال ندارم.
-به من چه؟
-سر به سرم نذار سوفی.
از خانه بیرون آمد.
درون بهارخواب کفش پوشید.
سوفیا پوفی کشید.
امان از دست این دختر.
جلوی در او هم کفشش را پوشید و همراه با آیسودا بیرون رفتند.
آیسودا درون کوچه، به خانه ی پژمان نگاه کرد.
کارگرها کار می کردند.
نادر هم بالای سرشان بود.
ولی خبری از پژمان نشد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_554
دلش گرفت.
انگار قرار نبود این روزها روی خوش ببیند.
پولاد چطور یکهو وارد زندگیش شد؟
چطور پژمان را پیدا کرد؟
کاش از یکی از این دو پرسیده بود.
-بیا دیگه!
با غم به سوفیا نگاه کرد.
روزهای خوبی را با دوست پسرش می گذارند.
مردی که مدام از او تعریف می کرد.
هدایای رنگارنگ می ریخت.
به قول سوفیا به او بها می داد.
هیچ وقت کار داشتن را بهانه نمی کرد.
هنوز هم حس خوبی به این ماجرا نداشت.
شاید چون تجربه ی ناموفق یک رابطه ی احمقانه را با پولاد داشت.
ولی همین که می دید سوفیا خوشحال است خوشحال بود.
و امیدوار بود این شادی پایدار هم بماند.
-بریم یکم خرید کنیم حالت جا بیاد.
-می دونی که...
-بله می دونم حوصله نداری، حال نداری، شکست عشقی خوردی...
به طنز کلام سوفیا توجه نکرد.
می دانست دارد همه ی سعیش را می کند تا سرحالش بیاورد.
ولی ظاهرا بی فایده بود.
این غم آنقدر بزرگ بود که هیچ چیزی سرحالش نمی آورد.
کنار خیابان تاکسی گرفتند.
سوفیا یک بند حرف می زد.
چیزهای جالبی که از پنجره می دید را نشانش می داد.
بلند می ندید تا با خنده هایش او را هم بخنداند.
ولی آیسودا ساکت بود و پر از غم.
لودگی های سوفیا هم بی نتیجه بود.
خیابان نظر پیاده شدند.
-می خوای از اینور بریم، که اول یه دوری تو خاقانی بزنیم؟
-برام فرقی نمی کنه.
سوفیا دستش را گرفت و با خودش کشید.
-راستی آرشم میاد.
اگر هروقت دیگری حتما یک جنگ و دعوا راه می انداخت.
ولی امروز کشش را نداشت.
بیاید.
به او ربطی نداشت.
سوفیا زیرچشمی نگاهش کرد.
می خواست ببیند جار و جنجال راه نمی اندازد؟
ولی آیسودا ساکت بود.
چه بر سر این دختر آمده؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
شوهره گوشیش خونه جامونده بود..
ظهر با همسرش تماس میگیره میگه :
گوشیمو گم کردم هرچی بهش زنگ میزنم کسی جواب نمیده!!!
بدبخت شدم چندتا قرار مهم کاری واجب داشتم که قرار بود با من تماس بگیرن..
همسرش می گه :
عزیزم ناراحت نشو گوشیت خونه جا مونده.
مهندس شهرتی (شهره خانم) پیام زد گفت ناهار زود بیا عشقم همون لباسایی رو که برام خریدی رو پوشیدم بیا ببین.
حاج سهیلی زاده (سهیلا خانم) پیام داده عصرساعت ۶ میاد همون قرار همیشگی تا باهم بریم دربند به خاطر سالگرد اشنایمون جشن بگیرم،
ازشهرستان میناب دکتر حاجتی (مینا جون ) پیام داده فردا حتمآ بری پیشش امپول داره براش بزنی،
اقای شکوهی شهرداری منطقه (شکوه خانم همسایه) پیام داده شب شام بری پیشش تا از خجالتت به خاطر چک پاس شده اش ازت تشکر و قدردانی کنه!!
عزیزم منم چون دیدم سرت شلوغه خیلی برای تحکیم خانواده تلاش میکنی با همه شون هماهنگ کردم شب بیان خونه خودمون شام درست کردم بهشون گفتم من نیستم تا باتو راحت باشن
عزیزم عاشق کار و تلاشتم .
داداش هام و بابام دایی هام و عموهام هم میان کمکت کم نیاری
هر وقت مهمونی تمام شد بگو بیام خونه رو جم و جور کنم....
برای شادی روحش دعا کنیم 😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
⏰منتظر زمان مناسب نمانيد:
اقدام كنيد.
💟منتظر عشق نمانيد:
احساسش كنيد.
⚠️از شكست نترسيد:
از آن استفاده كنيد.
♻️منتظر مسير نباشيد:
ايجادش كنيد.
✅منتظر فرصت نباشيد:
خلقش كنيد.
🌀به كم قانع نشويد:
بهترين ها را بدست آوريد.
⭕مقایسه نکنید:
منحصر به فرد باشيد.
⛔️با بدشانسي ها نجنگيد:
تغيير وضعيت دهيد.
🚫به اشتباهاتتان فكر نكنيد:
از آنها ياد بگيريد.
📛عقب نشيني نكنيد:
عبور كنيد.
♠️چشم هايتان را نبنديد:
ذهنتان را باز كنيد.
♦️از زندگي نگريزيد:
آن را بپذيريد.
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹ثواب خدمت همسر 🌹
آقا امام باقر عليه السّلام فرمودند:
هر زنی که #هفت_روز
شوهرش را خدمت کند،
خداوند هفت در دوزخ را به روی او ببندد
و هشت در بهشت را به رويش بگشايد,
تا از هر در که خواهد وارد شود و
فرمودند: هيچ زنی نيست که #جرعه_اي_آب
به شوهرش بنوشاند مگر آن که اين عمل او
برايش بهتر از يک سال باشد.
که روزهايش را #روزه بگيرد
و شبهايش را به #عبادت سپری کند.
📚وسائل الشيعه، ج۱۴ ص۱۲
http://eitaa.com/cognizable_wan
تئوری ابر ریسمان ها نظریه ای است که در حال حاضر افکار دانشمندان تمامی کشور ها را مختل کرده است, بطوری که آلبرت انیشتین نیز در دوران آخر زندگی به این نظریه می پرداخت.
یک اتفاق عجیب این است که هیچ آزمایشی پیدا نمیشود که مثال نقصی برای آن باشد, اما بازهم دانشمندان به سختی آن را قبول میکنند.
یکی از نتیجه گیری های این نظریه اینگونه میباشد که جهان قبل از انفجار بزرگ و یا همان بیگ بنگ, را نیز توصیف میکند.
به گفته ی این تئوری, جهان قبل از انفجار بزرگ, دارای 10 بعد بود, که ناگهان تعادل خود را از دست داد و انفجار بزرگ(بیگ بنگ) رخ داد و جهان به دو قسمت تقسیم شد, یکی 6 بعدی و دیگری 4 بعدی. در حال حاضر ما در جهان 4 بعدی زندگی میکنیم.
#نظریه
http://eitaa.com/cognizable_wan
4_5870707354277774363.mp3
3.64M
💎 به عشق آقامون امام زمان علیهالسلام ...
❌واقعا حیفه اگه نبینی...❌
#حتما_حتما_گوش_کنید
💠 نشر این پیام صدقه جاریه است...
عالییییییی👌👌👌👌
میدونی تنهایی واقعی یعنی چی؟
- یعنی کمتر از همه بهت اس ام اس بدن؟ - نـُچ
- مخاطب خاصت همراه اول باشه؟ - نـُچ
- هر وقت صدای اس ام اس گوشیتو میشنفی مطمئن باشی ایرانسله؟ - نـُچ
- اگه یه روزه تمام گوشیت سایلنت باشه هیچی میس کال نداشته باشی؟ - نـُچ
- کسی روز ولنتاین رو بهت تبریک نگه؟ - نـُچ
پس چی؟
- تنهایی واقعی، یعنی گل سر سبد آفرینش باشی. هر صبح و شب برای شش میلیارد نفر آدم دعا و گریه کنی.صاحب مهربون ترین قلب عالم باشی ولی پست هایی که به تو مربوط میشه همیشه کمترین لایک رو داشته باشند.حتی کمتر از مسخره ترین جوک ها!!
#این_صاحبنا
✨💛 http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
✍هر روز به او بگویید که دوستش دارید
«بهترین راه برای تایید همسرتان که برایش بسیار مهم است این است که خیلی ساده هر روز به او بگویید دوستش_دارید.»
او را درک کنید و ببخشید
«روزهایی هست که همسرتان اشتباهاتی انجام دهد و یا کمتر به شما رسیدگی کند. همیشه به خاطر داشته باشید که هیچ کس کامل نیست.
در این مواقع خواسته همسرتان این است که او را درک کنید و او خود را سزاوار بخشش شما می داند. بدانید که هیچ رابطه ای بدون بخشش دوام ندارد.»
💥با همدیگر گفتگو کنید
«نگذارید کار به جایی برسد که هیچ حرفی با همسرتان نداشته باشید درباره بچه ها کارتان و حتی آب و هوا با هم صحبت کنید. چرا که گفتگو نکردن اولین جرقه های یک رابطه سرد است.»
http://eitaa.com/cognizable_wan
📔#داستان_کوتاە_آموزندە
ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪ
ﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ ..
ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮرﻭﯼ
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ..
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ
ﺑﺴﻮﯼ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ،
ﻭ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و در عوض غذا را به دهان پدر میگذاشت..
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ
ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ،
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ
ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺁﻭﺭﺩ ..
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ
ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﻭ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!!
ﭘﺴﺮ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﻫﯽ
ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ .
ﺩﺭ این هنگام ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ
ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بلند شد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ؛
.
ﭘﺴﺮ.. ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑني ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ
ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟!
.
ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛ خیر ﺟﻨﺎﺏ . ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﻗﯽ
ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ .
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻠﻪ، ﭘﺴﺮم. ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ .
ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ..
ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ..
و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ
ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ..
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
فرض كن كه حضرت مهدي (عج) ظهور كند آيا:
ظاهرت هست چناني كه خجالت نكشي؟؟؟
باطنت هست پسنديده ي صاحب نظري؟؟؟
خانه ات لايق او هست كه مهمان گردد؟؟؟
لقمه ات در خور او هست كه نزدش ببري؟؟؟
پول بي شبهه و سالم زهمه دارائيت...
داري آنقدر كه يه هديه برايش بخري؟؟؟
حاضري گوشي همراه تو را چك بكند؟؟؟
با چنين شرط كه در حافظه دستي نبري؟؟؟
واقفي بر عمل خويش تو بيش از دگران؟؟؟
مي توان گفت تو را شيعه اثني عشري؟؟!!
اللهم عجل لولیک الفرج"
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_555
این همه سکوت و بی تفاوتیش واقعا زجر آور بود.
و البته خیلی هم برایش ناراحت بود.
هر کاری هم که از دستش برمی آمد برایش انجام می داد.
ولی بیشتر از این در توانش نبود.
چون آیسودا واکنشی نداشت.
پیاده تا خاقانی رفتند که گوشی سوفیا زنگ خورد.
آیسودا زیر خنکی یکی از درختان تنومند ایستاد.
سوفیا هم جواب تلفنش را داد.
-جانم عزیزم؟
...............................
آیسودا بی تفاوت نگاهشان می کرد.
حتی این عاشقانه حرف زدن هم کسل کننده بود.
-نه اول خاقانی هستیم، مجتمع ارکید.
...............................
صدای خنده ی سوفیا بلند شد.
آیسودا بغض کرد.
درست بود که پژمان مرد کاملا جدی بود.
کم می خندید.
کم حرف می زد.
اما خوب بود.
بهترین بود.
دیوانه وار عاشقش بود.
-باشه عزیزم منتظرم.
تماس را قطع کرد و به سمت آیسودا برگشت.
-بریم یه بستنی بخریم و بخوریم تا بیاد.
-من میل ندارم.
مگر این بغض لعنتی می گذاشت.
یک هفته گذشته بود.
پژمان حتی یک پیام ناقابل هم برایش نفرستاد.
منصفانه باید قضاوت می کرد خودش هم پیامی برایش نفرستاد.
می ترسید جوابی نگیرد.
شاید همین دلیل محکمی بود تا تلاشی نکند.
پژمان نه او را پس می زد نه به سمتش می آمد.
مانده بود وسط برزخ!
-تو غلط می کنی نخوری، مگه دست خودته؟
به سمت آیسودا آمد.
دستش را کشید و گفت: بیا بریم ببینم.
روزگارش عجیب شده بود.
نمی خواست با هیچ کس حرف بزند.
از دلداری دادن های هیچ کس خوشش نمی آمد.
هیچ سودی به حالش نداشت.
سوفیا ول کن نبود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_556
بلاخره او را به سمت بستنی فروشی برد.
آیسودا پشت یک میز نشست.
سوفیا هم سفارش بستنی داد.
آیسودا گوشیش را درآورد.
از آلبوم گوشی برای بار هزارم عکس های پژمان را ورق زد.
ژست های مختلفش!عپ
عکس هایی که یواشکی گرفته بود.
این بغض لعنتی چند روزه هم دست از سرش برنمی داشت.
خفه شده بود که به هیچ روشی پایین نمی رفت.
رهایش نمی کرد.
سوفیا با بستنی ها مقابلش نشست.
کاسه ی بستنی را مقابلش گذاشت.
-بخور تا آب نشده.
عکس العملی که از آیسودا ندید خودش را به سمتش خم کرد.
دوباره داشت عکس های پژمان را می دید.
-باز داری عکساشو می بینی؟ خسته نشدی؟
-دلم براش تنگ شده.
-امان از دست تو!
آیسودا لبخند غمگینی زد.
-لبخنداش خیلی قشنگه!
-دیگه چی؟
-وقتی می خوابه اینقد ناز میشه؟
-مبارک صاحبش!
آلبوم گوشی را بست و کنارش گذاشت.
واقعا داشت عذاب می کشید.
-یکم بستنی بخور خنک بشی، زیادی داغی!
-خیلی غمگینم.
-اینم یه دوره اس تموم میشه.
-خیلی دوسش دارم.
-مگه نمیگی رفته فکر کنه؟
-اگه برنگرده؟
-بیجا کرد، کیو بهتر از تو پیدا می کنه؟
آیسودا لبخند زد.
بی میل قاشقی بستنی را برداشت.
آنقدر بی حواس بود که اصلا به اطرافش دقت نکرد کجا نشسته اند.
-جای دنجیه نه؟
-برای من فرقی نداره.
-تو فعلا فیوز پروندی.
-نه برقم قطع شده.
سوفیا خندید.
می خواست حرفی بزند که صدای آرش را شنید.
فورا با ذوق بلند شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
تعدادی استاد دانشگاه رو دعوت کردن به فرودگاه و اونا رو توی یک هواپیما
نشوندن و وقتی درهای هواپیما رو بستن از بلندگو بهشون اعلام کردن که:
این هواپیما ساخت دانشجوهای شما ست ..!
وقتی اساتید این خبرو شنیدن همه از دم اقدام به فرار کردن!
همه رفتن به سمت در خروجی جز یه استاد که خیلی ریلکس نشسته بود ..!
پرسیدن : چرا نشستی؟ نگو که نمی ترسی!!
استاد با خونسردی گفت :
اگه این هواپیما ساخت دانشجوهای من باشه عمرا اگه روشن بشه 😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_557
آیسودا هم به احترامش بلند شد.
-سلام.
آرش جوری نگاهش کرد که آیسودا نگاه دزدید.
-سلام آیسودا خانم.
-بیا بشین آرش!
سوفیا برایش صندلی گذاشت.
آرش هم بین سوفیا و آیسودا با فاصله نشست.
-بستنی می خوری؟
-تو کاسه ی تو می خورم.
سوفیا ذوق زده گفت: پس برم یه قاشق اضافه بیارم.
با بلند شدن سوفیا، آرش روی آیسودا زوم کرد.
-متاسفم.
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
-برای چی؟
-سوفیا گفت چه اتفاقی براتون افتاده.
اخم کرد.
باز این دختر دهن لقی کرد.
-اتفاق خاصی نیست زود حل میشه.
-امیدوارم.
جوری حرف زد انگار مطمئن بود پژمان برنمی گرد.
یا مثلا شناختی از پژمان دارد.
-سوفیا در مورد ما چی گفته؟
-چیز خاصی نگفته!
سوفیا با قاشق آمد و درون کاسه ی بستنی گذاشت.
آیسودا تلخ نگاهش کرد.
از اینکه مسائلش را همه بدانند متنفر بود.
بعدا باید مفصل با سوفیا حرف می زد.
-دوست دارم این آقا پژمان رو ببینم.
آیسودا ابدا لبخند نزد.
یک کلمه هم نگفت.
ولی سوفیا فورا گفت:فعلا که نیستن حضرت آقا.
آیسودا چشم غره ای به سوفیا رفت.
-چیه خب؟ مگه بد میگم؟
این دختر هیچ چیزی حالیش نبود.
فقط حرف خودش را می زد.
-من می خوام برم خونه!
-بیخود، اومدی یه حالی عوض کنی، بری بچپی تو اتاقت که چی بشه؟
آرش با ملایمت گفت: اگه من مزاحم شدم رفع زحمت می کنم.
آیسودا دستپاچه گفت: اصلا، من فقط این روزا یکم بهم ریخته ام.
آرش سر تکان داد.
-درک می کنم.
سوفیا با خنده گفت: چیو دقیقا درک میکنی عزیزم؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_558
آرش حتی به سوفیا هم نگاه نکرد
تمام حواسش به آیسودا بود.
تمام این مدت دنبال فرصتی بود که با این دختر روبرو شود.
صدایش را بشنود.
چهره ی دلنشینش که حالا به شدت افسرده و غمگین بود.
به دلش می خواست با او وقت بگذراند.
حتی اگر تلخ باشد.
جوابش را ندهد.
با این حال دوست داشت.
بی نهایت حس قلبی شدیدی به این دختر داشت.
-آرش جان...
آرش برگشت و نگاهش کرد.
-بستنی آب شد.
آرش قاشقش را درون بستنی برداشت.
-با این چهره ی بهم ریخته هیچی حل نمیشه.
آیسودا غیرمستقیم نگاهش کرد.
این مرد چه از دردهایش می دانست؟
یک جا نشسته بود و می گفت لنگش کن.
گند خورده بود به همه چیز!
-باید دنبال راه حل باشید.
پوزخند زد.
فعلا هیچ راه حلی روی پژمان جواب نمی داد.
تا وقتی که خودش بخواهد برگردد.
حتی نمی دانست الان شب هایش را درون کدام هتل می گذراند.
روزهایش چطور می گذرد؟
-ممنونم از دلداری دادنتون.
از پشت میز بلند شد.
سوفیا فورا پرسید:کجا؟
-شما بستنی تونو بخورید، من یکم زیر میشینم.
آرش برگشت و نگاهش کرد.
سوفیا آه کشید.
-خیلی داره خودشو اذیت می کنه.
آرش با خشم نهفته ای گفت: برای یه آدم بی ارزش!
سوفیا متعجب نگاهش کرد.
-تو چرا ناراحتی؟
آرش فورا چهره اش برگشت.
-ناراحت چی باشم؟ دلم براش می سوزه.
-نسوزه، به ما ربطی نداره.
آیسودا قدم زنان بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند از بستنی فروشی دور شد.
مسیرش خاقانی بود.
قدم زنان به مغازه ها نگاه می کرد.
زیر لبی با خودش حرف می زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 #داستان
👈 بنده است یا آزاد؟؟
صدای ساز و آواز بلند بود. هركس كه از نزدیك آن خانه می گذشت، می توانست حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست؟ بساط عشرت و می گساری پهن بود و جام «می» بود كه پیاپی نوشیده می شد.
كنیزك خدمتكار درون خانه را جاروب زده و خاكروبه ها را در دست گرفته از خانه بیرون آمده بود تا آنها را در كناری بریزد. در همین لحظه مردی كه آثار عبادت زیاد از چهره اش نمایان بود و پیشانی اش از سجده های طولانی حكایت می كرد از آنجا می گذشت.
از آن كنیزك پرسید: «صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟». آزادمعلوم است كه آزاد است. اگر بنده می بود پروای صاحب و مالك و خداوندگار خویش را می داشت و این بساط را پهن نمی كرد.
ردوبدل شدن این سخنان بین كنیزك و آن مرد موجب شد كه كنیزك مكث زیادتری در بیرون خانه بكند. هنگامی كه به خانه برگشت اربابش پرسید: «چرا این قدر دیگر آمدی؟».كنیزك ماجرا را تعریف كرد و گفت: «مردی با چنین وضع و هیئت می گذشت و چنان پرسشی كرد و من چنین پاسخی دادم.»
شنیدن این ماجرا او را چند لحظه در اندیشه فرو برد. مخصوصا آن جمله (اگر بنده می بود از صاحب اختیار خود پروا می كرد) مثل تیر بر قلبش نشست. بی اختیار از جا جست و به خود مهلت كفش پوشیدن نداد. با پای برهنه به دنبال گوینده ی سخن رفت. دوید تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم حضرت موسی بن جعفر علیه السلام نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد، و دیگر به افتخار آن روز كه با پای برهنه به شرف توبه نائل آمده بود كفش به پا نكرد.
او كه تا آن روز به «بشربن حارث بن عبد الرحمن مروزی» معروف بود، از آن به بعد لقب «الحافی» یعنی «پابرهنه» یافت و به «بشر حافی» معروف و مشهور گشت. تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند، دیگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلك اشراف زادگان و عیاشان بود، از آن به بعد در سلك مردان پرهیزكار و خداپرست درآمد.
📗 #داستان_راستان، ج 1
✍ علامه شهید مرتضی مطهری
http://eitaa.com/cognizable_wan
💟 #آیا_میدانید
🌀 جگر مرغ یک عامل بسیار خطرناک و کشنده برای بدن می باشد!
در بعضی جگر مرغها باکتری ای وجود دارد که میتواند باعث مسمویت، بیماری، تب، فلج و حتی مرگ در افراد گردد !
••••❥• http://eitaa.com/cognizable_wan 🌺🍃
مدیون خون شهیدان هستیم
___________________
___________________
📒✒📒✒📒✒📒✒
تقريباً اوايل سال 72 بود كه در خواب ديدم در محور «پيچانگيز» و شيار «جبليه» در روی تپهی ماهورها، شهيدی افتاده كه به صورت اسكلت كامل بود و استخوانهايش سفيد و براق! شهيد لباسی به تن داشت كه به كلی پوسيده بود. وقتی شهيد را بلند كردم، اول دنبال پلاک شهيد گشتم و پلاک را پيدا كردم، بسيار خوانا بود، سپس جيب شهيد را باز كردم و يک كارت نارنجی رنگ خاک گرفته از جيب شهيد درآوردم. روی كارت را دست كشيدم تا اسم روی كارت مشخص شد، بنام: «سيد محمدحسين جانبازی» فرزند «سهراب» از استان «فارس» كه يکباره از خواب بيدار شدم.
⬅خواب را زياد جدی نگرفتم ولی در دفترچهام شماره پلاک و نام شهيد را كه هنوز به ياد داشتم، يادداشت نمودم. حدود دو هفته بعد به «تفحص» رفتيم، در محور شمال «فكه» با برادران اكيپ مشغول گشتن شديم. من ديگر نااميد شده بودم،
يکروز دمدمهای غروب بود كه داشتم از خط برمیگشتم. رفتم روی يک تپه نشستم و به پايين نگاه كردم. چشمم به يک شيار نفررو افتاد. در همين حين چند نفر از بچهها كه درون شيار بودند، فرياد زدند: «شهيد! شهيد!» و چون مدتها بود كه شهيد پيدا نكرده بوديم همگی نااميد بوديم. جلو رفتم، بچهها، شهيد را از كف شيار بيرون آورده بودند، بالای سر شهيد رفتم. ديدم شهيد كامل و لباسش هم پوسيده است.
احساس كردم، شهيد برايم آشناست. وقتی جيب شهيد را گشتم، كارت او را درآوردم و با كمال حيرت ديدم روی كارت نوشته شده: «محمدحسين جانبازی»! وقتی شماره پلاک را با شماره پلاكی كه در خواب ديده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره پلاكی است كه در خواب ديده بودم، فقط تنها چيزی كه برايم عجيب بود نام «سيد» بود! من در خواب ديده بودم كه روی كارت نوشته: «سيد محمدحسين جانبازی» ولی در زمان پيدا شدن شهيد فقط نام «محمدحسين جانبازی» فرزند «سهراب» اعزامی از استان «فارس» ذكر شده بود.
⬅اينجا بود كه احساس كردم لقب «سيدی» را بعد از شهادت از مادرش زهرا (س) عاريت گرفته است! و جز اين نبود!
📚منبع:
كتاب كرامات شهدا، جلد1 صفحه41 و42
راوی : برادر نظرزاده
___________________
http://eitaa.com/cognizable_wan
___________________
📒✒📒✒📒✒📒✒
🔰رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمودند: من قرأ القرآن ابتغاء وجه الله و تفقها في الدين كان له من الثواب مثل جميع ما اعطي الملائكه و الأنبياء و المرسلون؛
💬هركس براي كسب رضايت خدا و آگاهي در دين قرآن بياموزد، ثوابي مانند همه آنچه كه به فرشتگان و پيامبران و رسولان داده شده، براي اوست.
📚 وسائل الشيعه ۶/۱۸۳/۷۶۸۳
☑ http://eitaa.com/cognizable_wan
☘ درمان خارش واژن با سرکه سیب
سرکه 🍎سیب سرخ🍎 به دلیل دارا بودن خواص ضد قارچی و ضد باکتری شناخته شدهاست و یکی از محبوب ترین و رایج ترین روش های درمان خانگی خارش واژن محسوب میشود. این ماده به حفظ محیط قلیایی واژن کمک میکند، بنابراین سبب میشود که از شر باکتریهای بد خلاص شوید. ۱ قاشق غذاخوری سرکه سیب را به ۱ فنجان آب اضافه کنید. ترکیب را بجوشانید و بعد کمی صبر کنید تا خنک شود به دمای اتاق برسد. حالا، واژن را با این آب دو بار در روز بشویید.
http://eitaa.com/cognizable_wan