فرض كن كه حضرت مهدي (عج) ظهور كند آيا:
ظاهرت هست چناني كه خجالت نكشي؟؟؟
باطنت هست پسنديده ي صاحب نظري؟؟؟
خانه ات لايق او هست كه مهمان گردد؟؟؟
لقمه ات در خور او هست كه نزدش ببري؟؟؟
پول بي شبهه و سالم زهمه دارائيت...
داري آنقدر كه يه هديه برايش بخري؟؟؟
حاضري گوشي همراه تو را چك بكند؟؟؟
با چنين شرط كه در حافظه دستي نبري؟؟؟
واقفي بر عمل خويش تو بيش از دگران؟؟؟
مي توان گفت تو را شيعه اثني عشري؟؟!!
اللهم عجل لولیک الفرج"
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_555
این همه سکوت و بی تفاوتیش واقعا زجر آور بود.
و البته خیلی هم برایش ناراحت بود.
هر کاری هم که از دستش برمی آمد برایش انجام می داد.
ولی بیشتر از این در توانش نبود.
چون آیسودا واکنشی نداشت.
پیاده تا خاقانی رفتند که گوشی سوفیا زنگ خورد.
آیسودا زیر خنکی یکی از درختان تنومند ایستاد.
سوفیا هم جواب تلفنش را داد.
-جانم عزیزم؟
...............................
آیسودا بی تفاوت نگاهشان می کرد.
حتی این عاشقانه حرف زدن هم کسل کننده بود.
-نه اول خاقانی هستیم، مجتمع ارکید.
...............................
صدای خنده ی سوفیا بلند شد.
آیسودا بغض کرد.
درست بود که پژمان مرد کاملا جدی بود.
کم می خندید.
کم حرف می زد.
اما خوب بود.
بهترین بود.
دیوانه وار عاشقش بود.
-باشه عزیزم منتظرم.
تماس را قطع کرد و به سمت آیسودا برگشت.
-بریم یه بستنی بخریم و بخوریم تا بیاد.
-من میل ندارم.
مگر این بغض لعنتی می گذاشت.
یک هفته گذشته بود.
پژمان حتی یک پیام ناقابل هم برایش نفرستاد.
منصفانه باید قضاوت می کرد خودش هم پیامی برایش نفرستاد.
می ترسید جوابی نگیرد.
شاید همین دلیل محکمی بود تا تلاشی نکند.
پژمان نه او را پس می زد نه به سمتش می آمد.
مانده بود وسط برزخ!
-تو غلط می کنی نخوری، مگه دست خودته؟
به سمت آیسودا آمد.
دستش را کشید و گفت: بیا بریم ببینم.
روزگارش عجیب شده بود.
نمی خواست با هیچ کس حرف بزند.
از دلداری دادن های هیچ کس خوشش نمی آمد.
هیچ سودی به حالش نداشت.
سوفیا ول کن نبود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_556
بلاخره او را به سمت بستنی فروشی برد.
آیسودا پشت یک میز نشست.
سوفیا هم سفارش بستنی داد.
آیسودا گوشیش را درآورد.
از آلبوم گوشی برای بار هزارم عکس های پژمان را ورق زد.
ژست های مختلفش!عپ
عکس هایی که یواشکی گرفته بود.
این بغض لعنتی چند روزه هم دست از سرش برنمی داشت.
خفه شده بود که به هیچ روشی پایین نمی رفت.
رهایش نمی کرد.
سوفیا با بستنی ها مقابلش نشست.
کاسه ی بستنی را مقابلش گذاشت.
-بخور تا آب نشده.
عکس العملی که از آیسودا ندید خودش را به سمتش خم کرد.
دوباره داشت عکس های پژمان را می دید.
-باز داری عکساشو می بینی؟ خسته نشدی؟
-دلم براش تنگ شده.
-امان از دست تو!
آیسودا لبخند غمگینی زد.
-لبخنداش خیلی قشنگه!
-دیگه چی؟
-وقتی می خوابه اینقد ناز میشه؟
-مبارک صاحبش!
آلبوم گوشی را بست و کنارش گذاشت.
واقعا داشت عذاب می کشید.
-یکم بستنی بخور خنک بشی، زیادی داغی!
-خیلی غمگینم.
-اینم یه دوره اس تموم میشه.
-خیلی دوسش دارم.
-مگه نمیگی رفته فکر کنه؟
-اگه برنگرده؟
-بیجا کرد، کیو بهتر از تو پیدا می کنه؟
آیسودا لبخند زد.
بی میل قاشقی بستنی را برداشت.
آنقدر بی حواس بود که اصلا به اطرافش دقت نکرد کجا نشسته اند.
-جای دنجیه نه؟
-برای من فرقی نداره.
-تو فعلا فیوز پروندی.
-نه برقم قطع شده.
سوفیا خندید.
می خواست حرفی بزند که صدای آرش را شنید.
فورا با ذوق بلند شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
تعدادی استاد دانشگاه رو دعوت کردن به فرودگاه و اونا رو توی یک هواپیما
نشوندن و وقتی درهای هواپیما رو بستن از بلندگو بهشون اعلام کردن که:
این هواپیما ساخت دانشجوهای شما ست ..!
وقتی اساتید این خبرو شنیدن همه از دم اقدام به فرار کردن!
همه رفتن به سمت در خروجی جز یه استاد که خیلی ریلکس نشسته بود ..!
پرسیدن : چرا نشستی؟ نگو که نمی ترسی!!
استاد با خونسردی گفت :
اگه این هواپیما ساخت دانشجوهای من باشه عمرا اگه روشن بشه 😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_557
آیسودا هم به احترامش بلند شد.
-سلام.
آرش جوری نگاهش کرد که آیسودا نگاه دزدید.
-سلام آیسودا خانم.
-بیا بشین آرش!
سوفیا برایش صندلی گذاشت.
آرش هم بین سوفیا و آیسودا با فاصله نشست.
-بستنی می خوری؟
-تو کاسه ی تو می خورم.
سوفیا ذوق زده گفت: پس برم یه قاشق اضافه بیارم.
با بلند شدن سوفیا، آرش روی آیسودا زوم کرد.
-متاسفم.
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
-برای چی؟
-سوفیا گفت چه اتفاقی براتون افتاده.
اخم کرد.
باز این دختر دهن لقی کرد.
-اتفاق خاصی نیست زود حل میشه.
-امیدوارم.
جوری حرف زد انگار مطمئن بود پژمان برنمی گرد.
یا مثلا شناختی از پژمان دارد.
-سوفیا در مورد ما چی گفته؟
-چیز خاصی نگفته!
سوفیا با قاشق آمد و درون کاسه ی بستنی گذاشت.
آیسودا تلخ نگاهش کرد.
از اینکه مسائلش را همه بدانند متنفر بود.
بعدا باید مفصل با سوفیا حرف می زد.
-دوست دارم این آقا پژمان رو ببینم.
آیسودا ابدا لبخند نزد.
یک کلمه هم نگفت.
ولی سوفیا فورا گفت:فعلا که نیستن حضرت آقا.
آیسودا چشم غره ای به سوفیا رفت.
-چیه خب؟ مگه بد میگم؟
این دختر هیچ چیزی حالیش نبود.
فقط حرف خودش را می زد.
-من می خوام برم خونه!
-بیخود، اومدی یه حالی عوض کنی، بری بچپی تو اتاقت که چی بشه؟
آرش با ملایمت گفت: اگه من مزاحم شدم رفع زحمت می کنم.
آیسودا دستپاچه گفت: اصلا، من فقط این روزا یکم بهم ریخته ام.
آرش سر تکان داد.
-درک می کنم.
سوفیا با خنده گفت: چیو دقیقا درک میکنی عزیزم؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_558
آرش حتی به سوفیا هم نگاه نکرد
تمام حواسش به آیسودا بود.
تمام این مدت دنبال فرصتی بود که با این دختر روبرو شود.
صدایش را بشنود.
چهره ی دلنشینش که حالا به شدت افسرده و غمگین بود.
به دلش می خواست با او وقت بگذراند.
حتی اگر تلخ باشد.
جوابش را ندهد.
با این حال دوست داشت.
بی نهایت حس قلبی شدیدی به این دختر داشت.
-آرش جان...
آرش برگشت و نگاهش کرد.
-بستنی آب شد.
آرش قاشقش را درون بستنی برداشت.
-با این چهره ی بهم ریخته هیچی حل نمیشه.
آیسودا غیرمستقیم نگاهش کرد.
این مرد چه از دردهایش می دانست؟
یک جا نشسته بود و می گفت لنگش کن.
گند خورده بود به همه چیز!
-باید دنبال راه حل باشید.
پوزخند زد.
فعلا هیچ راه حلی روی پژمان جواب نمی داد.
تا وقتی که خودش بخواهد برگردد.
حتی نمی دانست الان شب هایش را درون کدام هتل می گذراند.
روزهایش چطور می گذرد؟
-ممنونم از دلداری دادنتون.
از پشت میز بلند شد.
سوفیا فورا پرسید:کجا؟
-شما بستنی تونو بخورید، من یکم زیر میشینم.
آرش برگشت و نگاهش کرد.
سوفیا آه کشید.
-خیلی داره خودشو اذیت می کنه.
آرش با خشم نهفته ای گفت: برای یه آدم بی ارزش!
سوفیا متعجب نگاهش کرد.
-تو چرا ناراحتی؟
آرش فورا چهره اش برگشت.
-ناراحت چی باشم؟ دلم براش می سوزه.
-نسوزه، به ما ربطی نداره.
آیسودا قدم زنان بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند از بستنی فروشی دور شد.
مسیرش خاقانی بود.
قدم زنان به مغازه ها نگاه می کرد.
زیر لبی با خودش حرف می زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 #داستان
👈 بنده است یا آزاد؟؟
صدای ساز و آواز بلند بود. هركس كه از نزدیك آن خانه می گذشت، می توانست حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست؟ بساط عشرت و می گساری پهن بود و جام «می» بود كه پیاپی نوشیده می شد.
كنیزك خدمتكار درون خانه را جاروب زده و خاكروبه ها را در دست گرفته از خانه بیرون آمده بود تا آنها را در كناری بریزد. در همین لحظه مردی كه آثار عبادت زیاد از چهره اش نمایان بود و پیشانی اش از سجده های طولانی حكایت می كرد از آنجا می گذشت.
از آن كنیزك پرسید: «صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟». آزادمعلوم است كه آزاد است. اگر بنده می بود پروای صاحب و مالك و خداوندگار خویش را می داشت و این بساط را پهن نمی كرد.
ردوبدل شدن این سخنان بین كنیزك و آن مرد موجب شد كه كنیزك مكث زیادتری در بیرون خانه بكند. هنگامی كه به خانه برگشت اربابش پرسید: «چرا این قدر دیگر آمدی؟».كنیزك ماجرا را تعریف كرد و گفت: «مردی با چنین وضع و هیئت می گذشت و چنان پرسشی كرد و من چنین پاسخی دادم.»
شنیدن این ماجرا او را چند لحظه در اندیشه فرو برد. مخصوصا آن جمله (اگر بنده می بود از صاحب اختیار خود پروا می كرد) مثل تیر بر قلبش نشست. بی اختیار از جا جست و به خود مهلت كفش پوشیدن نداد. با پای برهنه به دنبال گوینده ی سخن رفت. دوید تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم حضرت موسی بن جعفر علیه السلام نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد، و دیگر به افتخار آن روز كه با پای برهنه به شرف توبه نائل آمده بود كفش به پا نكرد.
او كه تا آن روز به «بشربن حارث بن عبد الرحمن مروزی» معروف بود، از آن به بعد لقب «الحافی» یعنی «پابرهنه» یافت و به «بشر حافی» معروف و مشهور گشت. تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند، دیگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلك اشراف زادگان و عیاشان بود، از آن به بعد در سلك مردان پرهیزكار و خداپرست درآمد.
📗 #داستان_راستان، ج 1
✍ علامه شهید مرتضی مطهری
http://eitaa.com/cognizable_wan
💟 #آیا_میدانید
🌀 جگر مرغ یک عامل بسیار خطرناک و کشنده برای بدن می باشد!
در بعضی جگر مرغها باکتری ای وجود دارد که میتواند باعث مسمویت، بیماری، تب، فلج و حتی مرگ در افراد گردد !
••••❥• http://eitaa.com/cognizable_wan 🌺🍃
مدیون خون شهیدان هستیم
___________________
___________________
📒✒📒✒📒✒📒✒
تقريباً اوايل سال 72 بود كه در خواب ديدم در محور «پيچانگيز» و شيار «جبليه» در روی تپهی ماهورها، شهيدی افتاده كه به صورت اسكلت كامل بود و استخوانهايش سفيد و براق! شهيد لباسی به تن داشت كه به كلی پوسيده بود. وقتی شهيد را بلند كردم، اول دنبال پلاک شهيد گشتم و پلاک را پيدا كردم، بسيار خوانا بود، سپس جيب شهيد را باز كردم و يک كارت نارنجی رنگ خاک گرفته از جيب شهيد درآوردم. روی كارت را دست كشيدم تا اسم روی كارت مشخص شد، بنام: «سيد محمدحسين جانبازی» فرزند «سهراب» از استان «فارس» كه يکباره از خواب بيدار شدم.
⬅خواب را زياد جدی نگرفتم ولی در دفترچهام شماره پلاک و نام شهيد را كه هنوز به ياد داشتم، يادداشت نمودم. حدود دو هفته بعد به «تفحص» رفتيم، در محور شمال «فكه» با برادران اكيپ مشغول گشتن شديم. من ديگر نااميد شده بودم،
يکروز دمدمهای غروب بود كه داشتم از خط برمیگشتم. رفتم روی يک تپه نشستم و به پايين نگاه كردم. چشمم به يک شيار نفررو افتاد. در همين حين چند نفر از بچهها كه درون شيار بودند، فرياد زدند: «شهيد! شهيد!» و چون مدتها بود كه شهيد پيدا نكرده بوديم همگی نااميد بوديم. جلو رفتم، بچهها، شهيد را از كف شيار بيرون آورده بودند، بالای سر شهيد رفتم. ديدم شهيد كامل و لباسش هم پوسيده است.
احساس كردم، شهيد برايم آشناست. وقتی جيب شهيد را گشتم، كارت او را درآوردم و با كمال حيرت ديدم روی كارت نوشته شده: «محمدحسين جانبازی»! وقتی شماره پلاک را با شماره پلاكی كه در خواب ديده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره پلاكی است كه در خواب ديده بودم، فقط تنها چيزی كه برايم عجيب بود نام «سيد» بود! من در خواب ديده بودم كه روی كارت نوشته: «سيد محمدحسين جانبازی» ولی در زمان پيدا شدن شهيد فقط نام «محمدحسين جانبازی» فرزند «سهراب» اعزامی از استان «فارس» ذكر شده بود.
⬅اينجا بود كه احساس كردم لقب «سيدی» را بعد از شهادت از مادرش زهرا (س) عاريت گرفته است! و جز اين نبود!
📚منبع:
كتاب كرامات شهدا، جلد1 صفحه41 و42
راوی : برادر نظرزاده
___________________
http://eitaa.com/cognizable_wan
___________________
📒✒📒✒📒✒📒✒
🔰رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمودند: من قرأ القرآن ابتغاء وجه الله و تفقها في الدين كان له من الثواب مثل جميع ما اعطي الملائكه و الأنبياء و المرسلون؛
💬هركس براي كسب رضايت خدا و آگاهي در دين قرآن بياموزد، ثوابي مانند همه آنچه كه به فرشتگان و پيامبران و رسولان داده شده، براي اوست.
📚 وسائل الشيعه ۶/۱۸۳/۷۶۸۳
☑ http://eitaa.com/cognizable_wan
☘ درمان خارش واژن با سرکه سیب
سرکه 🍎سیب سرخ🍎 به دلیل دارا بودن خواص ضد قارچی و ضد باکتری شناخته شدهاست و یکی از محبوب ترین و رایج ترین روش های درمان خانگی خارش واژن محسوب میشود. این ماده به حفظ محیط قلیایی واژن کمک میکند، بنابراین سبب میشود که از شر باکتریهای بد خلاص شوید. ۱ قاشق غذاخوری سرکه سیب را به ۱ فنجان آب اضافه کنید. ترکیب را بجوشانید و بعد کمی صبر کنید تا خنک شود به دمای اتاق برسد. حالا، واژن را با این آب دو بار در روز بشویید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
چه بدبخت شده ايم
بااین همه گناه
احساسِ
خوببودن هم میکنیم ..
خدایا..
[ مـارا ]
به خودمـان بیاور !
از به خود آمدن هامون
هیــــــــــچ ندیده ایم . . .😢
❤️💫http://eitaa.com/cognizable_wan
🚨 #هشدار
❌ قرار دادن لپ تاپ روی پاها به دستگاه تناسلی آسیب میزند !
☢ قرار دادن لپ تاپ روی پاها خطر بروز ناتوانی جنسی، ناباروری و همچنین بروز تومورها (بخصوص در آقایان و در برخی موارد خانم ها) را بالا می برد.
به خاطر اینکه لپ تاپ روشن باعث ایجاد گرمای زیادی در ناحیه ی تناسلی می شود. برای مقابله با این مشکل لپ تاپ را یکسره و بیش از دو ساعت روی پاهایتان قرار ندهید.
√ اگر عادت دارید همیشه لپ تاپ را روی پاهایتان بگذارید و کار کنید، بهتر است از یک محافظ مناسب استفاده کنید تا مانع رسیدن گرمای دستگاه به پاها و ناحیه تناسلی شود.
••••❥• http://eitaa.com/cognizable_wan 🌺🍃
#فراری #قسمت_559
مدام هم با خودش کلنجار می رفت که به پژمان زنگ نزد.
به شدت از این قضیه عصبی بود.
این بی تفاوتی پژمان زجرش می داد.
از خاقانی خارج شد.
همین که به خیابان بعدی قدم گذاشت صدایی مخاطبش قرار داد.
-پارسال دوست....
برگشت.
از دیدن نواب رنگ تعجب درون چشمش نشست.
ترنج هم کنارش بود.
متوجه نشد.
قدمی بی حال به سمتشان برداشت.
ترنج با اخم نگاهش می کرد.
ولی روی لب نواب لبخند بود.
-سلام آسو خانم.
-سلام.
-بعد از 9 ماه که اون کله خر این شهرو برات زیر پا گذاشت اینجا می بینمت.
-اون کله خر زندگی منو خراب کرد.
هر دو کنجکاو نگاهش کردند.
نواب با نگرانی پرسید: چی شده آسو؟
انگار منتظر بود این سوال را از او بپرسند.
همان جا زیر گریه زد.
ترنج و نواب تعجبشان بیشتر شد.
فورا به سمتش رفتند.
ترنج دست دور شانه اش انداخت.
-پولاد باهات چیکار کرده؟
هر دو فکر می کردند باز یک تجاوز دیگر در کار است.
-بخاطر پولاد شوهرمو از دست دادم.
نواب با چشمانی گرد گفت: شوهر؟!
ترنج هم دست کمی از او نداشت.
یعنی پولاد تمام مدت دنبال یک زن شوهردار بوده؟
-دقیق بگو آسو، این حال و روزت نگرانم کرد.
آیسودا آب بینی اش را بالا کشید.
-همه چیز خراب شده نواب، موندم تو چاه، هیشکی هم محض رضای خدا کمکم نمی کنه.
نواب با دلسوزی گفت: بهم بگو، شاید کاری ازم بر بیاد.
ترنج فورا گفت: اینجا تو خیابون درست نیست، با ما بیاد، خونه ی ما همین کوچه اس.
به کوچه ای که 100 متر با آنها فاصله داشت اشاره کرد.
دلش حرف زدن می خواست.
هر دو غریبه بودند.
اما می شناختنش.
شاید کمک حالش می شدند.
کمی از درد و غمش کم می شد.
ترنج زیر بغلش را گرفت و با خودش همراهش کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_560
فقط یک لحظه پرسید: شما دوتا با هم؟
ترنج لبخند زد.
-ما با هم ازدواج کردیم.
آیسودا تعجب کرد.
این دو با هم؟
کمی با عقلش جور در نمی آمد.
یادش مانده بود که این دختر به پولاد علاقه داشت.
چطور با نواب ازدواج کرده؟
زیر لبی گفت: تبریک میگم.
-ممنونم عزیزم.
ابدا قصد پرسید چرایش را نداشت.
ممکن بود با پرسیدن آزارشان بدهد.
تازه ربطی هم به او نداشت.
نواب یک بسته ی بزرگ از شیرینی درون دستش بود.
خانه شان سرراست و نزدیک بود.
نواب کلید انداخت و اشاره کرد داخل شوند.
یک خانه ی حیاط دار و کمی قدیمی.
با یک باغچه ی کوچک!
آیسودا اشک روی صورتش ماسیده بود.
به سمت شیرآب گوشه ی حیاط رفت.
همان جا چند بار آب به صورتش زد.
ترنج و نواب معنادار به هم نگاه کردند.
پس اوضاع خیلی بد بود.
آیسودا کمر صاف کرد و گفت: مزاحمتون شدم.
ترنج با مهربانی گفت: این حرفا چیه؟ ما عاشق مهمون هستیم.
باید به سوفیا زنگ می زد.
ابدا نمی خواست نگرانش کند.
هرچند که از حضور دوست پسرش به شدت معذب بود.
-بیا داخل آسو!
نواب هنوز هم عین قبل آسو صدایش می کرد.
-میام، باید یه زنگ بزنم.
گوشی را درآورد.
5 تا تماس ناموفق داشت.
اصلا حوصله نداشت باز کنند ببیند چه کسی زنگ زده.
بهرحال پژمان که نبود.
شماره ی سوفیا را گرفت.
هنوز هم آب بینی اش به راه بود.
آب بینی اش را محکم بالا کشید.
-الو...
-الو و زهرمار، کجایی آیسودا؟ وای مردم از دلشوره.
-زنگ می زدی.
-به گوشی بی صاحبت نگاه کن، 5 بار تا الان زنگ زدم جواب ندادی.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
در دادگاه قاضی اعلام کرد:
این آقا با بیل زنش رو کشته و به اعدام محکوم شد.
یکی بلند شد به متهم گفت:
خیلی نامردی
قاضی گفت: آقا بشین سرجات به شما چه مربوطه؟
یارو گفت:دوسال همسایشم میگم بیل داری میگه نه😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 سه ویژگی دختران مومن 🌸
🔸 ﺍمیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمودند: ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﻣﻮﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺻﻔﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ ، ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ
💎 ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ #ﻣﺘﮑﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ
💎 دوم ﺍﯾﻨﮑﻪ #ﺗﺮﺳﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ
💎 ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ #ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﻨﺪ
⭕️ ﺍﻣــﺎ ﺍﯾﻨﮑـﻪ ﻣﺘﮑﺒـﺮ ﺑﺎﺷﻨـﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑـﻞ ﻧﺎﻣﺤـﺮﻡ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﻭ ﺗﺮﺷـﺮﻭﯾﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﺗﺒﺴﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕــﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺮﯾﮏ می کـند ﺑﭙﺮﻫﯿـﺰﻧـﺪ
ﻣﻨﻈـﻮﺭ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻫـﻢ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺗﻨﻬـﺎ ﻣﺎﻧـﺪﻥ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺳـﺖ ﮐـﻪ ﻋﻨـﻮﺍﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﻣـﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﺎل ﺧـﻮﺩ ﻭ ﺷـﻮﻫﺮ ، ﮐﻤـﺎﻝ ﺩﻗﺖ ﻭ ﻭﺳﻮﺍﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺮﺝ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﺪ.
(خصال ، جلد ۱ ، صفحه ۳۱۷)
______________
♥️ ♥️http://eitaa.com/cognizable_wan
👁 اينگونه نگاه کنيم:👇
👨🏻مرد را به عقلش بنگر،نه به ثروتش
👩🏻زن را به وفايش بنگر، نه به جمالش
👬دوست را به محبتش بنگر، نه به کلامش
💖عاشق را به صبرش، نه به ادعايش
💰مال را به برکتش، نه به مقدارش
🏠خانه را به آرامشش، نه به بزرگی اش
🚘اتومبيل را به کاراييش، نه به مدلش
🍔غذا را به کيفيتش، نه به کميتش
📚درس را به استادش، نه به سختيش
🕵️♂️دانشمند را به علمش، نه به مدرکش
👔مدير را به عمل کردش، نه به جايگاهش
✍️نويسنده را به باورهايش، نه به تعداد کتابهايش
☺️شخص را به انسانيتش، نه به ظاهرش
❤️دل را به پاکيش، نه به صاحبش
🗣سخنان را به عمق معنايش، نه به گوينده اش
🙍🏻♂️فرزند را به ایمانش بنگر، نه به وفاداریش
💞پدر و مادر را فقط؛ "بنگر" هر چه بیشتر بهتر👌👌
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ پیامبر رحمت (ص) می فرمایند:
👌هرگاه کسی نماز صبح را نخواند،
فرشته ای از آسمان او را صدا میکند: ای زیانکار
👌 و هرگاه نماز ظهرش را نخواند،
فرشته ای به او میگوید: ای خیانتکار
👌 و هرگاه شخص نمـاز عصر
خود را نخواند، گوید: ای بی دین
👌 و اگر نمــاز مـغرب خـود را
نخواند، گویـد: ای کافر
👌 و اگر شخص نماز عشاء
را ترک کند، گوید: وای برتو که در تو
هیچ خیر و منفعتی نیست.
🌻 همچنین رسول خدا (ص) می فرمایند:
در جهنم یک وادی است که از شدت عذاب آن،
جهنمیان هر روز هفتاد مرتبه از آن مینالند
و در وادی، خانه ای از آتش
و در آن خانه چاهی قرار دارد
که در آن چاه تابوتی است و در آن تابوت
ماری است که هزار سر دارد
و در هر سری هزار دهان
و در هر دهان هزار نیش است
و این جایگاه کسانی است
که نمـاز نمیخوانند و شراب مینوشند.
📚 وسائل الشیعه،ج۳ ص۳۱
🌸☘🌸☘
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
☘🌸☘🌸
يارو میلیاردر میشه
با عجله میاد خونه میگه خانوم پولدار شدم وسایلتو جمع کن چمدونتو ببند!!!
زنش با هیجان میگه: دبى یا پاریس؟؟؟
میگه: نمیدونم مهریه تو بگیر هرجا میرى برو فقط دیگه نبینمت!!!🌹😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
اینکه میگن مشکلات را باید از زاویه ای دیگر دید...
همش الکیه باور نکنید😕
من از هر زاویه ای به جیبم نگاه کردم خالی بود😁😂😂
#جوک
http://eitaa.com/cognizable_wan
شااد باشید😻
بابام میگه
گوشی رو بذار بالاسرت سر ساعت ۶بیدارمون کنه..
میگم چرا خودت نمیذاری ؟؟😕
میگه سرطان زاس...
.مطمئن شدم سر راهیم، چندتا
پرورشگاه رفتم می گن چهرت خیلی آشناست..!😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
#آقایان_بخوانند
💟دوای درد دوران #پریود همسرتان نوازش و عشق ورزی شماست
⚜️آغوش شما بهترین مسکن است
با آغوش و نوازش شما ،خانمها هیچوقت بی حوصله و پرخاشگر نمیشوند
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_561
-وای ببخشید.
سوفیا ملایم تر پرسید: کجایی؟ این روزا ناخوشی، می ترسی کار بدی دست خودت.
لبخند زد.
-اینقدا هم دیوونه نیستم.
-والا همه چی ازت برمیاد.
لبخند آیسودا پررنگ تر شد.
-دوتا از دوستامو دیدن، یکم پیششون هستم بعد برمی گردم خونه.
-خل بازی که در نمیاری؟
-نه خیالت راحت.
سوفیا نفسش را تند بیرون داد.
-ای خدا این پژمان زود برگرده مردیم از بی جونی این دختر!
آیسودا با غم باز لبخند زد.
-پس مواظب خودت باش.
-قربونت عزیزم، خوش بگذره.
تماس را قطع کرد.
گوشی را درون جیب مانتویش انداخت.
نگاه دقیقی به اطراف انداخت.
یک تاک پر از جوانه روی دیوار پخش شده بود.
یک بوته رز هم پای تاک بود.
این خلاصه ی باغچه بود.
حیاط تمیز موزاییکی بود.
هیچ آت آشغالی درون حیاط بود.
به سمت ساختمان برگشت.
نباید میزبان را بیشتر از این تنها می گذاشت.
کار زشتی بود.
به سمت ساختمان قدم برداشت.
قلبش تیر کشید.
دست روی قلبش گذاشت.
تازگی زیاد قلبش تیر می کشید.
معلوم نبود چه مرگش است.
کمی کنار قلبش را ماساژ داد و مقابل در ایستاد.
با دست آزاداش در زد.
-صاحب خونه....
صدای ترنج را شنید: بیا داخل عزیزم.
قلبش که از تیر کشیدن افتاد، خم شد و کفش هایش را درآورد.
به آهستگی داخل شد.
-ببخشید مزاحمتون شدم.
زن و شوهری درون آشپزخانه بودند.
-تو زحمت انداختمتون.
-این حرفا چیه دختر؟ بعد از سالها دارم می بینمت.
کمرنگ لبخند زد.
در را بست.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_562
سالن پر از نور بود.
نورگیر فوق العاده ای داشت.
پنجره های سرتا سری و پت و پهن حسابی فضا را روشن کرده بود.
-بشین آسو.
روی یکی از مبل های بنفش رنگ نزدیک پنجره نشست.
نور خموده ی عصر روی زمین جا خوش کرده بود.
نواب با سینی شربت آمد.
-نیار نمی خورم.
-مگه دست خودته؟
سینی را مقابلش گذاشت.
-خانمم زحمتشو کشیده.
ترنج درون آشپزخانه لبخند زد و سبد میوه اش را تزیین می کرد.
نواب مقابلش نشست.
-بخور تعریف کن ببینم باز این دیوونه چیکار کرده.
آیسودا با خجالت لیوان را برداشت.
جرعه ای نوشید و دوباره لیوان را به سینی برگرداند.
از نواب تا حدی خجالت می کشید.
وگرنه نواب همیشه میانه رو بود.
کاری به کسی نداشت.
سرش در لاک خودش بود.
بیخود هم از کسی طرفداری نمی کرد.
-راستش...
تمام ماجرا را از همان 5 سال پیش که مجبور شد پولاد را رها کند تا الان که روابطش با پژمان بهم خورد را برای نواب و ترنج که با سبد میوه اش آمده بود تعریف کرد.
نواب اخم هایش را در هم کشید.
ترنج با لبخند گفت: ظاهرا هرچی مرد وحشیه به پستت می خوره.
آیسودا کمرنگ لبخند زد.
نواب با منطق گفت: کار هیچ کدومش درست نیست.
-می دونم.
-نباید اینجوری زندگی کنی.
-چیکار کنم؟
-از هر دوشون جدا شو.
با چشمانی گرد به نواب نگاه کرد.
-شوخی می کنی؟
-اصلا، اگر قراره هر بار اینجوری شکنجه بشی بهتره خودتو رها کنی.
-نمی تونم.
نواب گوشه ی چشمش را ریز کرد.
-چرا؟
-من به شدت به پژمان وابسته ام، و البته زنشم.
نواب پوزخند زد.
-فقط خودتو داری اسیر می کنی.
این اسارات را دوست داشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا یه شوهر اینجوری نصیب کنه هروقت دلت گرفت بگی مرد پاشو یهکم قِر بده دلمون وا شه😂
••••••••••••••••••
😁
👚 @cognizable_wan
👖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین کل کل زن و شوهری که تا این لحظه دیدم! مخصوص زن و شوهرهای ایرونی هست! واسشون بفرستید!😂
▪▪▪▪▪▪
👩
👗 @http://eitaa.com/cognizable_wan
ده روزه هرچی فال میگیرم میگه سفری درپیش داری
والا با این وضعیتی که روز ب روزم بی پول تر میشم فکر کنم منظورش سفر آخرته 😐😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan