eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز رفته بودیم بازار یه پیرمرده به خانمش گفت می خوای برات روسری بخرم؟ پیرزنه که آرایش تندی داشت و وضع حجاب درستی هم نداشت گفت: روسری برای چی؟ تا چند ماه دیگه کلا حجاب جمع میشه!! یه خانم چادری بهش گفت؛ مادر جان شما خودتو تا چند ماه دیگه به زحمت ننداز! عجوزه ها حجاب براشون واجب نیست😄 هیچی دیگه فکر کنم پیر زنه الان رفته پیش یه دکتر روانشناس اعتماد به نفسشو آتل ببنده😉 http://eitaa.com/cognizable_wan
مرضیه با پرخاش گفت: این حرفا چیه که می زنی آقا یوسف؟ از شما بعیده. پژمان نگاهش کرد. -مرضیه خانم وقت انکار نیست، چند ساله که پنهون کردین، حتی خاله کتی هم راضی نبود. مرضیه تیز به پژمان نگاه کرد. -شما چرا خودتو نخود هر آش می کنی؟ یحیی به شدت بهم ریخته بود. نمی توانست جواب هیچ کسی را بدهد. ژاکلین هم گیج بود. آیسودا به آرامی گفت: این بحث ها بمونه برای بعد. بیشتر از همه دلش می خواست از قضایا سر در بیاورد. ولی وسط عروسی بحث این حرف ها نبود. می ترسید کار به درگیری برسد. آبرویشان همه جا می رفت. یوسف با چشمانی غبار گرفته به آیسودا نگاه کرد. -یه هدیه ی دیگه برات دارم. آیسودا کنجکاو نگاهش کرد. یوسف با لبخند گفت: سند پاک شدن پدرت... -یعنی... -یعنی پدرت همه چیزو بوسید و گذاشت کنار. پژمان لبخند زد. آیسودا محکم دست یوسف را گرفت. -ممنونم، ممنونم، این بهترین هدیه ای بود که می تونستی بهم بدین. -اون عمارت رو دیروز فروختم، پولشم واریز شد ه حساب خیریه، خبری از هیچی نیست. -خداروشکر. پژمان نفسش را تند بیرون داد. بلاخره همه چیز ختم به خیر شد. مرضیه تلخ نگاهشان می کرد. آخر هم طاقت نیاورد و همراه یحیی دست ژاکلین را گرفت و از مجلس بیرون رفتند. آیسودا اصلا ناراحت این موضوع نبود. فعلا عشق مهم بود. و مردی که کنار گوشش می خندید. می توانست هزار ستاره ی روشن از چشمانش بچیند. آخر شب که تا دم در خانه شان بدرقه شان کردند، آیسودا از تک تکشان تشکر کرد. شاید هم بیشتر دلش گرم حضور یوسف بود. ولی که فقط با فهمیدن زنده بودن دختر و حالا دخترهایش، همه چیز را کنار گذاشت. شریف نبود. ولی شریف شد. پژمان در را که بست، دست زیر دست و پای آیسودا انداخت و بلندش کرد. -جان دل من، خانمم... -خانمت میمیره برات آقا. -خدا نکنه. او را به داخل برد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 آیسودا عطر تن پژمان را نفس کشید. -خوش بوترین مرد دنیایی. زیر گردن پژمان را بوسید. -تنت نخاره زن. آیسودا بلند زیر خنده زد. -یاد فیلم فارسیا افتادم. پژمان جلوی اتاق خواب روی زمین گذاشتش. -دلبر من... آیسودا درون لباس عروسش پیچ و تاب خورد. پژمان دست به سینه به دیوار تکیه داد و نگاهش کرد. بلاخره مال خودش شد. بلاخره به دستش آورد. آیسودا مقابلش ایستاد. -ممنونم که پای به دست آوردنم موندی. -هیچ وقت دست ازت برنداشتم. -هیچ وقت هم دست از سرم برندار. -مگه مرده باشم. آیسودا نزدیکش شد. لب های سرخ رنگش را روی لب پژمان گذاشت. عمیق بوسید. وقتی از او جدا شد گفت: مرگ نداریم تو حرفامون. پژمان دست دور کمرش انداخت و گفت: بچه چی؟ آیسودا به قهقه خندید. -در خدمتم آقا. -یعنی امشب قراره بهم بچه بدی؟ -هرچی تو بخوای. پژمان گونه اش را بوسید. -لباساتو عوض کن خیلی سنگینه. آیسودا فورا ناله کرد. -وای آره، از کت و کول افتادم. به پشت چرخید. پژمان زیپ لباسش را پایین کشید. پشت کمرش را نرم بوسید. مورمورش شد. داخل اتاق خواب شد. لباس را از تنش درآورد و با لباس زیر روی تخت نشست. سرش سنگین بود. -میریم سراغ عموم؟ -هفته ی دیگه. -ممنونم. -چرا؟ -اگه در مورد ژاکلین نمی گفتی عموم هیچ وقت حرفی نمی زد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موزیک ویدیوی زیبا از رضاصادقی گوش کنید و لذت ببرید🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
مامان بزرگم همیشه می گفت: ننه خوشبختیتو جار نزن، نذار کسی بگه خوش به حالش؛ همین خوش به حالش گند میزنه به زندگیت....👌 http://eitaa.com/cognizable_wan
_دلبسته ی دخترشونن، هیچ کس نمی خواد بچه شو از دست بده. _ولی ما هم حق داشتیم. پژمان نفس عمیقی کشید. کت را از تنش درآورد. کنار ایسودا نشست. _بذار موهاتو باز کنم. ایستاد به پشت چرخید. _عموت از من دلخوره. _تو حرف بدی نزدی. _ولی توقع داشت کسی حرفی نزنه. _تازه به نظرم خیلی هم دیر گفته شد. پژمان دانه دانه سنجاق ها را از موهایش در آورد. موهایش تافت خورده بود. باید حتما حمام می رفت. _برو حمام. _حال ندارم. پژمان بلند شد دست آیسودا را گرفت و بلندش کرد. _با این موها نخواب. او را روانه ی حمام کرد. خودش هم لباس عوض کرد. حوله را برداشت و وارد حمام شد. ایسودا کارش تمام شده حوله را گرفت و بیرون آمد. موهایش را سشوار کشید. ولی کاملا خشک نکرد. دوست داشت با موهای نم دار بخوابد. روی تخت دراز کشید. تاب و شلوارکی به تن کرد. پژمان زود بیرون آمد. ایسودا حوله را تحویلش داد. _کولر روشن نکن، سرما نخوریم. هردو خسته بودند. حجله نداشتند که. خیلی وقت بود مال هم شده بودند. پژمان تنگ در آغوشش کشید. _خسته ام. _من بیشتر. انگار قرار بود فقط همین دوتا جمله را خرج کنند. چون جفتشان زود خوابشان برد. * 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ژاکلین کنار نیامد. یوسف اهمیتی نداد. سر می زد. حتی اگر ژاکلین او را پدر نبیند. او را نخواهد. ایسودا هم به عنوان خواهر مورد قبول خواهرش قرار نگرفت. شانس بود دیگر. ایسودا هم عین یوسف سمج بود. شاید هم در همین اخلاق شبیه پدرش بود. یحیی نتوانست کاری کند. مجبور بود کنار بیاید. حاج رضا زندگیش همان بود... همان هم ماند.... اما پولاد... ** _زنگ نزدی پولاد؟ نواب پرونده را روی میز گذاشت. از وقتی پولاد شرکت را تحویل نواب داده بود ترنج هم به کمکش می آمد. _وقت نکردم. _کارمون گیره. _می دونم. ترنج پوفی کشید و روی صندلی نشست. _این قرارداد خیلی مهمه نواب. نواب گوشی را برداشت. _الان رنگ می زنم بهش، نگران چی هستی؟ شماره پولاد را گرفت. _الو داداش... ترنج اخم هایش را در هم کشید. پولاد هیچ وقت برادر نبود. چشم بد دور. _آره می دونی چرا زنگ زدم دیگه... ......... ترنج هنوز اخم داشت. آنقدر پولاد برایش نفرت انگیز بود که حد نداشت. _اره، چیکار کنم؟ ........ _باشه، خبرت میدم، ایمیلتو جواب بده ترنج بلند شد. به اطراف نگاه کرد. اینجا اتاق کار پولاد بود. اتاقی که رهایش کرد و رفت. رفته بود روستا کنار مادرش. فعلا ترجیح می داد چند مدتی آنجا باشد. شاید واقعا برایش خوب بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
صدای جیغی اول صبح باعث شد از خواب بپرد. فورا بلند شد. بدون اینکه شلوارکش را عوض کند. یا حتی نیم تنه ی برهنه اش را بپوشاند از خانه بیرون زد. گاو نر رم کرده به شدت می دوید. دختر جوانی در حالی که رنگ پریده بود انگار پایین را به زمین دوخته بودند. جلوی گاو ایستاده و فقط جیغ می زد. حسنعلی به سرعت دنبال گاو می دوید و داد و بیداد می کرد. ظاهرا گاو از دستش فرار کرده بود. معطل نکرد. به سمت دختر دوید. دختر بیچاره رنگ پریده ایستاده بود. قبل از اینکه گاو برسد، بازویش را کشید. او را به سمت علف های پرچین پرت کرد. گاو خودش را رساند. قبل از اینکه پولاد بتواند کاری کند، به ضرب به او برخورد. حس درد شدیدی درون پهلویش پیچید. گاو قصد دوباره حمله کردن را داشت. ولی حسنعلی به سرعت خودش را رساند. بند دور گردنش را کشید. با چوب هم به جانش افتاد. آنقدر داد زد و بد و بیراه به گاو گفت تا بالاخره گاو جلویش زانو زد. ولی پولاد از درد روی زمین افتاده بود. دست روی پهلویش گذاشت. خون بود. شاخ گاو به پهلویش خورده بود. حسنعلی با شرم و ترس گفت:آقای مهندس... داد زد:از اون خونه های خراب شده تون بیاین بیرون مهندس زخمی شده. دختری که نجات پیدا کرده بود به سمت پولاد آمد. آنقدر گاو حسنعلی فرار می کرد که برای اهالی عادی شده بود. شاید برای همین بود که کسی از خانه اش بیرون نیامد. ولی با داد و بیداد حسنعلی که در مورد پولاد گفت بقیه هم بیرون آمدند. درد سر تا پای پولاد را گرفته بود. دخترک مقابلش زانو زد. شروع به حرف زدن که کرد نگاه پولاد به سمتش کشیده شد. عین صوتی از بهشت بود. _خوبین آقا؟ معلوم بود نمی خواهد ناز بیاید. ولی صدایش ناز داشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خوب نبود. پهلویش به شدت درد می کرد. اما نگاهش خیره ی چشمان دخترک ماند. عسلی بود و کشیده. لامصب عجب چشم هایی... حسنعلی نمی توانست گاو را رها کند. مادر پولاد که در حال دوشیدن گاو خودش درون طویله بود تا اسم مهندس را از حسنعلی شنید خودش را به بیرون رساند. با دیدن پولاد غرق در خون درون سر خود کوبید و دوان دوان آمد. _مادر... پولاد بی حال چشمانش را روی هم گذاشت. _باید ببریمش درمونگاه. دخترک از کیفش دستمالی که داشت را روی زخم پولاد گذاشت و فشار داد. می خواست جلوی خونریزی را بگیرد. یکی دو تا مرد آمدند. زیر بغل پولاد را گرفتند و بلند کردند. یکی دوتا از مردها سر حسنعلی غر زدند که چرا گاو را سر به نیست نمی کند. هر دفعه یک دردسر جدید. جان همه به لبشان رسیده بود. حسنعلی همیشه با سماجت گاو را نگه داشته بود. _یکی سوار ماشین آقای مهندس بشه ببریمش درمونگاه. دخترک جلو آمد. _من میشینم، فقط زود ببریمش. خودش را مقصر می دید. مادر پولاد به سرعت رفت تا سویچ را بیاورد. دخترک هم به دنبالش رفت. پولاد واقعا بی حال شده بود. حسنعلی گاوش را به سمت خانه و طویله اش برد. مردم دور پولاد تجمع کرده بودند. دخترک به سرعت سوار ماشین جلو آمد. پولاد را عقب خواباندند.. دخترک معطل نکرد. مادر پولاد کنارش بود. به سرعت به آدرسی که داد حرکت کرد. درمانگاه کمی از روستا دور بود. ولی با ماشین راحت بود. تا رسیدند، خود دخترک رفت تا به پولاد کمک کند. کرد بی چاره رنگ پریده بود. خون زیادی از دست داده بود. حق داشت بی حال باشد. زیر بغلش را به کمک مادرش گرفت. او را به سمت درمانگاه بردند. درمانگاه شامل یک دکتر عمومی بود و دوتا پرستار و یک بهدار. با دیدن حال پولاد فورا دکتر را خبر کردند. پهلویش احتیاج به بخیه داشت. پولاد را روی تخت خواباندند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
من یه معذرت خواهی به همتون بدهکارم 😐 . . . . یادتونه بچه بودید پدر و مادراتون هی بهتون سرکوفت می زدند از بچه ی مردم یاد بگیر!!! اون بچه من بودم واقعا شرمنده😊✍ 😍http://eitaa.com/cognizable_wan
تو فلافلی ازاین سلف سرویسا نوشته بود "لطفاً خوراکی ها را فقط داخلِ نان باگت پُر کنید" اونجا بود که فهمیدم چقدر بعضیا بی فرهنگن و دیگه از خجالت نتونستم کیسه زرد رنگ برنج رو دربیارم😕😐 فقط جیبامو پر کردم و رفتم😌 😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنگ_تفریح احوال پرسی بوقلمونی ..😂😂 من که خیلی خندیدم😂👌👏👏 😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدم کلی نوستالژی توشه گفتم شمام ببینید حالشو ببرید😍😍 😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
جالب است بدانید در حال حاضر ریاضیاتی که در دانشگاه ها و مدارس تدریس میشود, ریاضیات جدید نام دارد. تاریخ تولد ریاضیات جدید به دهم نوامبر 1619 بر میگردد که رنه دکارت, یکی از سه ریاضیدان برجسته جهان, بعد از دیدن سه خواب متوالی, در فکر ابداع هندسه تحلیلی شد که به آن سبب, ریاضیات جدید در آن روز پدید آمد. #ابداع #مشاهیر #تاریخ http://eitaa.com/cognizable_wan
#آووکادو_عالی_برای_کاهش_وزن آووکادو سرشار از فیبر است؛ کربوهیدراتی که دیر هضم شده و سطح قند خون شما را پایدار نگه می دارد. در نتیجه، از اشتهای کاذب شما جلوگیری می کند #سلامت ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📕 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴👈 اگر محدودیت مصرف گوشت و لبنیات دارید روغن_کنجد مصرف کنید. 🔴👈 روغن کنجد سرشار از کلسیم و آهن بوده و برای تقویت استخوان ها مفید است ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📕 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😁واقعا این سگها را به چه امیدی می خرید؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #احترام_به_خانواده_همسر 💠 انتقادى كه نسبت به رفتارهاى خانواده‌ی همسرتان انجام مي‌دهيد تخريب كننده #رابطه است. 💠 شريك زندگيتان نمي‌تواند پدر يا مادر، خواهر يا برادر خود را تغيير دهد. حتی اگر آدمهاى #بدی هم باشند، آنها خانواده‌اش به حساب مى‌آيند و بايد به آنها احترام بگذاريد! 💠 همچنان‌ که اگر او به بستگان شما بی‌احترامی کند #حس خوبی به شما دست نخواهد داد! 💠 پس طوری با خانواده همسرتان برخورد کنید که دوست دارید همسرتان با #خانواده شما برخورد کند. 🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #راهنما_زدن_در_جاده‌زندگی 💠 یک #راننده‌ وقتی در جای شلوغ و یا خطرناک رانندگی می‌کند اگر هنگام گردش به چپ یا راست، #راهنما نزند و یا موقع ترمز گرفتن چراغ خطر ماشینش روشن نشود عامل ترافیک یا تصادف خواهد شد ولی اگر‌ به موقع راهنما بزند راننده‌های دیگر #فرصت تصمیم‌گیری برای تعیین جهت خود خواهند داشت و حتی با حرکت مناسب به او کمک می‌کنند تا به مسیر مطلوب خود ادامه دهد. 💠 زن و مرد در مسیر زندگی مشترک، باید تصمیمات خود را به یکدیگر #اعلام کنند. مخفی کاری و پنهان کاری زمینه تصادف‌های اخلاقی مثل بدبینی، سوءتفاهم، بگو مگو، عصبانیت و #تشنّج خواهد شد چه رسد به اینکه با دروغ، راهنمای #اشتباه بزنیم. 💠 آگاه کردن همسرتان حتی از تصمیمات #ساده‌ی خود باعث می‌شود که او ناخودآگاه افکار و رفتار خود را با تصمیم شما #تنظیم کند. 💠 در زندگی‌ بهترین راهنما زدن هنگام گردش به چپ یا راست، #مشورت کردن با همسر است که به زن و مرد حسّ همکاری و تعاون می‌دهد در نتیجه تصادف و ترافیک در جاده‌ی زندگی به #حداقل خواهد رسید. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
وضعش وخیم نبود. ولی خون زیادی را از دست داده بود. باید هرچه زودتر به او می رسیدند. دکتر بالای سرش ایستاد. با دقت زخم را معاینه کرد. -احتیاج به بخیه داره، چی بهش خورده؟ مادر پولاد با ناله گفت: گاو حسنعلی شاخش زده، خیر نبینه حسنعلی، این گاو سربه نیست نمی کنه مردم یه نفس راحت بکشن... همانطور داشت ناله و نفرین می کرد. دکتر به بهدار کنار دستش گفت وسایل را برایش بیاوردند. دخترک هنوز می ترسید. پولاد با حرص گفت: مامان بس کن، تیر که نخوردم. -دیگه قرار بود تیر بخوری؟ جون تو تنت مونده؟ دخترک لبخند زد. این همه مادرانه را دوست داشت. مادرانه که خودش نسیبی از آن نداشت. زیر خروارها خاک خوابیده بود. دکتر فورا زخم را شستشو داد. باید بخیه می شد. دخترک از اتاق بیرون رفت. نمی خواست شاهد باشد. دلش ضعف می رفت. انگار داشتند تن خودش را بخیه می زدند. کلا دختر ترسویی بود. از هر چیزی می ترسید. همین امروز اگر از جلوی گاو کنار می رفت. شاید این مرد بیچاره آسیب نمی دید. حالا باید شاهد آسیب دیدن یک نفر باشد. پوفی کشید/ روی صندلی انتظار نشست. غیر از خودشان، چندتا زن با بچه هایشان هم قسمت مامایی بودند. ولی در کل خانه ی بهداشت زیاد شلوغ نبود. شروع کرد پاهایش را تکان دادن. انتظار واقعا مزخرف بود. مادرش کنارش ایستاد. حق هم داشت. پسرش الکی نفله شد. عجب گاو وحشی بود. با اینکه شاخش را زد دوباره برگشت تا شاخ بزند. معلوم بود از چیزی عصبی است. شاید صاحبش حسابی اذیتش کرده. نگاهش روی اتاق ماند. درش باز بود. ولی دکتر و آن مرد را نمی دید. حدود نیم ساعت نشسته بود تا بلاخره دکتر بیرون آمد. کارش تمام شده بود. با احتیاط داخل اتاق شد. پهلوی مرد بیچاره بیشتر از 15 تا بخیه خورده بود. دلش ریش شد. -سلام...یعنی ببخشید... نگاه پولاد به چهره ی ترسیده و خجولش افتاد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به آرامی جلو می آمد. انگار می ترسید که چیزی بگوید. مادر پولاد به دخترک نگاه کرد. -بیا دختر جلو ببینم. هنوز نفهمیده بود که پولاد بخاطر این دختر جلوی گاو رم کرده پریده. -دستت درد نکنه پسرمو آوردی درمونگاه. دخترک لبش را با زبانش خیس کرد. -خب من اومدم عذرخواهی کنم. پولاد فورا گفت:مهم نیست. -اسمت چیه دختر؟ دخترک با خجالت گفت: پوپک مادر پولاد ابرو بالا انداخت. -پفک هم شد اسم؟ دخترک لبخند زد. پولاد هم خنده اش گرفت. پولاد از جایش بلند شد. -ممنونم بابت زحمتی که کشید. -در اصل من... پولا وسط حرفش پرید. -مهم نیست. بالاتنه اش لخت بود و فقط یک شلوارک به پا داشت. اوضاعش اصلا مناسب نبود. -باید بریم خونه -کجا مادر؟ با این وضعت کجا؟ -مامان بهترم، مسکن خوردم، فعلا درد ندارم. پوپک همچنان شرمنده بود. معلوم بود دختر خجول و کم رویی است. -ببخشید. هر دو به سمتش برگشتند. -من دنبال خاله باجی می گردم. مادر پولاد فورا نگاهش کرد. -دنبال من می گردی؟ پوپک تعجب کرد. -شمایید؟ خب من نمی شناختمتون. -چی شده دخترجان؟ -من قراره امسال، یعنی از مهر ماه معلم جدید مدرسه باشه، بهم گفتن شما اتاق دارین به من اجاره بدین. خاله باجی نگاهی به پولاد انداخت. با پسر عذب؟ -باید حرف بزنیم دخترجان. -مشکلی نیست... پولاد خودش را دخالت نداد. -من تو ماشین منتظرم. خاله باجی گفت: بیا ناهار و مهمونم باش ببینم صلاح هم می ریم یا نه. -مزاحمتون... خاله باجی وسط حرفش پرید. -مهمون حبیب خداست. پوپک لبخند زد. واقعا که روستایی ها خوش ذات و مهمان پذیر بودند. همراه این مادر و پسر سوار ماشینشان به روستا برگشتند. جلوی در خاله باجی هنوز همه بودند. ظاهرا نگران حال آقای مهندس بودند. پولاد به زور از ماشین پیاده شد. دستش روی پهلویش بود 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺗﻮﯼ ﻫﻤﺎﯾﺶ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺯﻧﺎﺷﻮﺋﯽ، ﺳﺨﻨﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﻬﺎﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﺟﻠﺴﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺍﺷﻮﻥ ﺑﺎ SMS ﺑﮕﻦ " ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ " ﻭ ﺑﻌﺪ ﺟﻮﺍﺑﻬﺎﯼ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺨﻮﻧﻦ : ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺑﻬﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯿﺪ : ۱ . ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ؟ ! ۲ . ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ ﻧﻤﯿﺸﻢ؟ ۳ . ﺑﺎﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﮐﺠﺎ ﮐﻮﺑﻮﻧﺪﯼ؟ ۴ . ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﺭﯼ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﻧﺮﻭ ۵ . ﭼﯿﻪ ﺑﺎﺯ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺍﯾﻨﺎ ﺩﻋﻮﺗﻦ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ؟ ۶ . ﯾﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭ ﺳﺮ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ ۷ . ﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺯ ﭼﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺩﺍﺩﯼ؟ ۸ . ﺷﻤﺎ؟ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻼﮎ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۸ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﺯنشه😐😂 😍http://eitaa.com/cognizable_wan
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانۀ مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.کشاورز گفت: «خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.» کشیش پرسید: «پس مردها چه می گفتند؟»کشاورز گفت: «آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!؟»😜😂😂😂 😍http://eitaa.com/cognizable_wan
خاله باجی دست تکان داد و گفت:چی می خواید جمع شدین؟ برین سراغ حسنعلی این گاو سربه نیست کنه تا کار دست خودتون نداده. همهمه بالا گرفت. پولاد دستی برای همه تکان داد و داخل رفت. پوپک هنوز شرمنده بود. ولی حس کرد این آقای مهندس نمی خواهد اجازه بدهد حرفی بزند. شاید بخاطر مادرش بود. یعنی ممکن بود خاله باجی طوفانی شود و جا به او ندهد؟ فعلا تمام امیدش به این زن بود. زنی با دامن گشاد یک مینا(یک نوع روسری توری شکل که معمولا زن های جنوبی می پوشند، استثنا در این داستان عنوان می شود.). خاله باچپجی باز هوچی گری کرد. همه را از دم در خانه اش پراکنده کرد. حوصله نداشت هی حرف ببرند و بیاورند. رو به پوپک گفت:بیا داخل دختر. پوپک شرمزده و با احتیاط داخل حیاط شد. یک حیاط کوچک که نیمی از آن طویله بود. یک درخت سپیدار کهن هم کنار در طویله بود. صدای مرغ و خروس ها می آمد. ولی خودشان را نمی دید. دقیقا از وسط حیاط جوب آبی رد می شد. -زا نزن دختر، بیا اینجا. او را به سمت خانه برد. یک ساختمان کهنه اما دلبر. یک اتاقک بالای پشت بام خانه داشت. خود خانه هم شامل یک آشپزخانه و چهارتا اتاق بود. احتمالا برای همین بود می گفتند خاله باجی فقط می تواند خانه اجاره بدهد. اتاق هایش واقعا زیاد بود. پولاد را ندید. ترجیح می داد هم نبیند. -صبحانه خوردی؟ -نه، ولی میل ندارم. -شرم نکن دختر، اینجا انگار خونه ی خودته، بشین، پولادمم نخورده، الان سفره می کشم. رویش نمی شد برود برای کمک. .گرنه می رفت. تکیه زده به یکی از پشتی های گرد قرمز رنگ به حیاط خیره شد. در سالن کوچک به حیاط باز می شد. آشپزخانه اپن بود. معلوم بود تازه سبک خانه را عوض کردند. چون کچ کاری و حتی سرایک هایی که به اپن زده بود ناشیانه و تازه بود. حتمی از آن آشپزخانه های قدیمی بوده، کمی تعمیر کرده اند تا زن بیچاره راحت تر باشد. نگاهش به اطراف چرخید. بوی پنیر محلی می آمد. نفسش را عمیق تر کشید. از این بو لذت می برد. کمی ب فاصله از کنارش سماور به برق بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 زیر لب تک خندی زد. وقتی داشت از خانه فرار می کرد فکرش را هم نمی کرد به اینجا برسد. هیچ وقت در زندگی سختگیر نبود. ولی زندگی را سختش کردند. شاید زن پدر بدذاتش... یا آن پسرعموی شارلاتان ... هر دو زیر پای پدر ویلچرنشینش نشستند. حالا مثلا با آن هتل می خواستند چه غلطی کنند؟ او به همین شغل معلمی و یک اتاق کوچک هم راضی بود. بوی سرخ شدن تخم مرغ محلی آمد. خانه شان از این چیزهای دهاتی که نبود. همه پاستوریزه... خانم فکر می کرد اگر کمی این ور و آن ور شود سرطان می گیرد. گاهی وقت ها هوس می کرد گردنش را بگیرد. آنقدر فشار بدهد تا بمیرد. زن نحسی بود. از آن هایی که هیچ وقت آبش توی یک جوب با او نرفت که نرفت. هنوز جای قاشق داغ کردن هایش روی تن و بدنش بعد از سال ها مانده بود. -پفک بیا سفره رو ببر. خنده اش گرفت. نمی توانست پوپک را صدا بزند. -چشم. کاش یک چیز شیرین برای پولاد می بردند. درون درمانگاه صدای دکتر را شنید که به پرستار گفت یک لیوان آب قند غلیظ به خورد پولاد بدهد. ولی درون اتاق را ندید. آخر هم نفهمید دادند یا ندادند. -خاله باجی کاش یکم آب قند می بردین برای پسرتون. -پرستار داد خورد. زن خونسردی بود. شاید اگر او بود بیشتر حرص و جوش می زد. سفره که روی پهن گذاشته بود را مقابل سماور پهن کرد. خاله باجی درون یکی از ماهیتابه های رومی قدیمی تخم مرغ پخته بود. بوی روغن محلی می داد. خود خاله باجی سفره را چید و پولاد را صدا زد. -الان میام مامان. چند دقیقه بعد پولاد با لباس مرتبی آمد. ولی ظاهرا هنوز هم درد داشت. اگر بخاطر مسکن ها نبود الان داد و بیدادش کل اینجا را پر کرده بود. با فاصله از پوپک نشست. -ببخشید من مزاحمتون شدم. -اشکال نداره، کجایی هستی دختر؟ -از تهران میام. -تهران کجا، چهارمحال کجا؟ -انتخاب اداره آموزش و پرورش بوده. -بخور تا از دهن نیفتاده. خودش کنار سماور نشسته بود و برای همگی چای ریخت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
پوپک معذب بود. با این حال حس خوبی هم داشت. انگار که یک قرن است این زن را می شناسد. معلوم بود که کمی زبان تند و تیزی دارد. ولی مهربان بود و سخاوتمند. -دستتون درد نکنه. -نوش جان. پولاد حرفی نمی زد. انگار هیچ تمایلی به حرف زدن نداشت. تمام جذابیت این دختر در همان ساعات اول برایش از بین رفت. دیگر مهم نبود. اگر قرار بود این دختر اینجا بماند باید وسایلش را جمع می کرد و به اتاقک بالای پشت بام می رفت. حداقل این دختر راحت باشد. نمی خواست حضور وقت و بی وقتش معذبش کند. صبحانه را تمام کرد و بلند شد. -کجا میری پولاد؟ -میرم سر سد. -خدا به همراهت. پروه سدسازی گرفته بود. دلیل اصلی اینکه خانه ی مادرش ماندگار شد هم همین بود. برای رفت و آمد راحت باشد. با رفتن پولاد، پوپک کمی راحت تر شد. -خاله باجی... -جانم دختر. -من می تونم اینجا بمونم؟ خاله باجی چایش را هورت کشید. -تا چقدر قراره بمونی؟ -راستش تا یکسال که اینجا هستم، از بعدش خدا چی بخواد رو نمی دونم. -گفتی معلمی؟ -بله. —من پسرم فعلا اینجاست، مشکلی نداری؟ پوپک سکوت کرد. اینجا اتاق هایش زیاد بود. او هم که یک نیمروز کامل خانه نبود. از بعدش هم خدا کریم بود. قرار نبود اتفاقی بیفتاد. -خب...من مشکلی ندارم. -بمون دخترجان. پوپک لبخند زد. -اجاره تون چی؟ -اونم پسرم بره برگرده حرفشو می زنیم. -ممنونم. -خواهش می کنم. خاله باجی زن ساده ای بود. خرجش را با سه تا گاوش و گاهی اجاره دادن اتاق هایش به توریست ها می گذراند. پولاد بارها اصرار کرده بود گاوها را بفروشد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از صفر تا صد خرج زندگیش را می داد. ولی خاله باجی نوچ گفته بود. نمی خواست وبال گردن پسرش باشد. هنوز آنقدر توان داشت که نخواهد سربار باشد. تازه گاوها حوصله ی زندگیش بودند. با فروختنشان عملا از کار افتاده می شد. نمی خواست این اتفاق بیفتد. کمک کرد تا خاله باجی سفره را جمع کرد. بلافاصله بعدش او را به سمت اتاقی که قرار بود ماندگار شود برد. -اینم اتاق، نورگیرش فقط همین پنجره ی رو به حیاطه، وسایلشم همینه که می بینی. -ممنونم.خیلی خوبه. نسبت به اتاقی که در خانه ی پدرش داشت خیلی کوچک و ساده بود. ولی حس می کرد دوستش دارد. چرخ خیاطی گوشه ی اتاق چشمک می زد. دلش ضعف رفت. چقدر خوب بود اینجا. -وسایلتو آوردی؟ -بله، ماشینم رو زدم کنار درخت بید اول روستا. -اونجا چرا؟ پوپک لبخند زد. -خواستم روستا رو قدم بزنم. -دختر شهری دلت هوای دهاتو کرده؟ پوپک خندید. خصوصا که خاله باجی گونه اش را کشید. -ممنونم که اجازه دادین بمونم. -مجانی که نیست تشکر کن. -بازم ممنونم. خاله باجی به سمت آشپزخانه رفت. -برای ناهار یکم آش کشک می ذارم، می خوری/ -البته. -برو یکم تو دهات بگرد، بچه ها الان تو زمین ها ولون. پوپک از لفظش خندید. -چشم. باید می رفت و ماشینش را هم تا جلو می آورد. تمام وسایلش درون ماشین بود. با خداحافظی کوتاهی از خانه بیرون زد. خاله باجی راست گفته بود. بچه ها پر شر و شور این ور و آن ور می رفتند. با ذوق نگاهشان کرد. تمام عمرش دلش می خواست تدریس کند. آموزش آرزویش بود. کاری که بلاخره توانست آن را به دست بیاورد. قدم زنان به سمت ماشین رفت. تعداد مغازه به نسبت زیاد بود. البته جای تعجب هم نبود. یک روستای توریستی با چشمه های آب سرد و گرم طبیعی. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻮ ﺻﻒ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﺩﺧﺘﺮﻩ با پسره دعواش شد. دختره گفت: ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﻓﺮﻭﺧﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺍﻭﻣﺪﻥ اینجا ادعاشونم میشه!!! پسره هم گفت: ﺍﺯ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺍﻭﻣﺪ ﺷﻬﺮ، ﮔﻠﻪ ما ﺑﯽ ﭼﻮﭘﻮﻥ ﻣﻮﻧﺪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻓﺮﻭﺧﺘﯿﻢ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ! ﻣﯿﮕﻦ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺷﺘﻪ به پسره ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ شاباش میداده😂😂😳😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
عمر به پایان رسید در هوس روی دوست برگ صبوری کراست، بی رخ نیکوی دوست گر همه عالم شوند منکر ما گو شوید دور نخواهیم شد ما ز سرکوی دوست #امیر_خسرو_دهلوی
دلم هوایِ حوصله اش کم شده است، گاهی ابری! گاهی بارانی! نمیخواهی سراغی از حال هوایِ دلم بگیری؟! http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 در مواقعی که رابطه همسرتان با شما بیش از اندازه شده و از دلخوری یا کینه او، زمان نسبتاً طولانی گذشته است یکی‌از شیوه‌هایی که می‌تواند نقش این رابطه سرد را داشته باشد نوشتن متفاوت با ویژگیهای زیر است. 💠 در ابتدای نامه با ابراز محبت، اعلام دلتنگی شدید کرده و سپس‌ با شمردن چند مصداق ریز و درشت از خوبیهای همسرتان، از او ویژه کنید. 💠 در مرتبه بعد، تمام مصادیق اشتباه و خطاهایی را که مورد شکایت و گلایه همسرتان بوده را ذکر کرده و بدون کوچکترین ، از او عذرخواهی صادقانه کنید و لو حق با شماست. 💠 در مرحله بعد، دست کمک به سمت همسرتان دراز کرده و از‌ او بخواهید که به شما کمک کند و بنویسید به توجه و کمکت نیاز دارم تا بتوانم نواقص و عیبهای خود را اصلاح کنم. 💠 با نامه‌ای که ذره‌ای از طرف شما در آن وجود ندارد، همسرتان شما را فرد منصف، و خواهان تغییر، تلقی می‌کند و در نتیجه محبوب او می‌شوید چرا که ثمره بزرگِ جنگ با خود و منیّت، شدید است. و این بهانه‌ای برای صلح پایدار و شیرین در زندگی می‌شود. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
زن رفت پیش دکتر گفت: آقای دکتر شوهرم توی خواب حرف می زنه چی بهش بدم دکتر گفت: فرصت زن گفت: فرصت چی دکتر: بهش فرصت بده وقتی بیداره حرف بزنه😂😂😂 👌http://eitaa.com/cognizable_wan
لقمان حکیم برای اینکه فرزند خود را از توقع مدح و تمجید مردم رهایی بخشد و ضمیر او را از این اندیشه ناشدنی خالی کند، در وصیت خود به وی فرمود: لا تعلق قلبک برضا الناس و مدحهم و ذمهم فان ذلک لا یحصل و لو بالغ بالانسان فی تحصیله بغایة قدرته؛ دلبسته به رضای مردم و مدح و ذم آنان مباش که این نتیجه حاصل نمی شود، هر قدر هم آدمی در تحصیل آن بکوشد و نهایت درجه قدرت خویش را در تحقق بخشیدن به آن اعمال نماید. فرزند به لقمان گفت: معنای کلام شما چیست؟ دوست دارم برای آن مثال یا عملی را به من ارائه نمایی. پدر و پسر از منزل خارج شدند و درازگوشی را با خود آوردند. لقمان سوار شد و پسر پیاده پشت سرش حرکت می کرد. چند نفر در رهگذر به لقمان و فرزندش برخورد نمودند. گفتند: این مرد قسی القلب و کم عاطفه را ببین که خود سوار شده و بچه خویش را پیاده از پی خود می برد. لقمان به فرزند گفت: سخن اینان را شنیدی که سوار بودن من و پیاده بودن تو را بد، تلقی نمودند؟ به فرزند خود گفت: تو سوار شو و من پیاده می آیم. پسر سوار شد و لقمان پیاده به راه افتاد. طولی نکشید که عده ای در رهگذر رسیدند. گفتند: این چه پدر بدی است و این چه پسر بدی! اما بدی پدر از این جهت است که فرزند را خوب تربیت نکرده، او سوار است و پدر پیاده از پی اش می رود با آنکه پدر به احترام و سوار شدن شایسته تر است. پدر این پسر را عاق نموده و هر دو در کار خود بد کرده اند. لقمان گفت: سخن اینان را شنیدی؟ گفت: بلی! فرمود: اینک هر دو نفر سوار می شویم. سوار شدند. گروه دیگری رسیدند، گفتند: در دل این دو، رحمت و مودت نیست. این هر دو سوار شده اند، پشت حیوان را قطع می کنند و فوق طاقتش بر حیوان تحمیل نموده اند. لقمان به فرزند خود فرمود: شنیدی؟ عرض کرد: بلی! فرمود: اینک مرکب را خالی می بریم و خودمان پیاده راه را طی می کنیم. عده ای گذر کردند و گفتند: این عجیب است که خودشان پیاده می روند و مرکب را خالی رها کرده اند و هر دو را در این کار مذمت نمودند. فقال لولده تری فی تحصیل رضاهم حیلة لمحتال؛ در این موقع لقمان به فرزندش فرمود: آیا برای انسان با تدبیر به منظور جلب رضای مردم، محلی برای اعمال حیله و تدبیر باقی است؟ پس توجه خود را از آنان قطع نما و در اندیشه رضای خداوند باش! لقمان حکیم با یک عمل ساده به فرزند خود فهماند که نمی توان با رفتار خویش، رضایت خاطر مردم را جلب نمود، هر طور که قدم برداری، سخنی می گویند. بنابراین برای مدح و ذمّ این و آن میندیش و تنها متوجه رضای حضرت باری تعالی باش که معیار رستگاری و سعادت، خشنودی خداوند است. http://eitaa.com/cognizable_wan