eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب شب اول محرمه اگر پروفایل محرمی میخوای اینم یکیشه http://eitaa.com/cognizable_wan
مورد داشتیم دختره رفته تو صف نونوایی، شاطر بهش گفته کسی جلوتر از شما هست؟ دختره گفته نه! من بچه اولم ولی الان میخوام درسمو ادامه بدم! میگن شاطره رو خودش کنجد پاشیده و پریده تو تنور!😜😜 🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹ماجرای تکان دهنده شفای مادر مریض❣ 🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹کودک آزاری یعنی ایییین❣ لطفاً کودکان را به هنگام فوتبال با پدراشون تنها نذارین😂😂😂😂😂 🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفریحات سالم و بی خطر اقایووون😂😂😂 🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
خاله باجی و پریناز متعجب نگاهش کردند. -یعنی این همه راه رو پیاده رفتی؟ خجول لبخند زد. دیوانگیش همه را متعجب می کرد. پریناز با خنده گفت:سالمی دختر شهری؟ پوپک هم لبخند زد. -هنوز که آره...البته آقای مهندس زحمت کشیدند و وقت برگشت منو رسوندن. -سفره را از پریناز گرفت و انداخت. خاله باجی پولاد را صدا زد. سفره خیلی زود چیده شد. همه دور سفره نشستند. چه لذت عجیبی برای پوپک داشت. انگار این اولین تجرب اش باشد. که واقعا هم بود. خوش به حالشان که خانواده ای به این گرمی داشتند. حسرتش مطمئنا تا آخر عمرش به دلش می ماند. * آفتاب کم کم در حال غروب کردن بود. گوشیش زنگ خورد. شماره ی نواب بود. جواب داد: جانم. -خوبی رفیق؟ -خوب، می گذره دیگه. صدایش گرفته بود. این را نواب خوب می فهمید. -کار سد سازی چطور پیش میره؟ -خوبه، ولی با اولین برف پاییزه احتمالا زمین گیر میشیم. -می مونی؟ -تا سد تموم نشده برنمی گردم، فعلا زوده که زخمای دلم خوب بشه. نواب پوفی کشید. درکش می کرد. پولاد هم بد کرد هم بد دید. -کارهای شرکت تیام هم درست شد. -خداروشکر. -چندتا پروژه جدید داریم، برات ایمیلشون می کنم، یه بررسی کن خبرم کن. -باشه، امشب بیکارم، بفرست بخونمشون. -خاله باجی چطوره؟ خنده اش گرفت. از کار می رفت به احوالپرسی. -با گاواش خوشه. -دلم می خواد بیام یه سر بزنم. -بیا هوا خوبه. -ترنج سختشه. -چطور؟ نواب با خنده گفت:بارداره. گل از گل پولاد شکفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -تبریک میگم، خیلی خیلی مبارکه. -ممنونم داداش، حالا اگه جور شد میایم پیشت. -منتظرم. -ایمیل هارم الان می فرستم تا فردا خبرم کن. -حتما. تماس که قطع شد رو به آفتاب ایستاد. پهنه ی آسمان را هاله ای نارنجی گرفته بود. پرستو ها خیلی کمرنگ میان هاله ی نارنجی پرواز می کردند. صحنه ی قشنگی بود. حالا اگر خانم معلم بود با دوربینش عکس می گرفت. با خنگی نگاهش می کرد و می گفت: "آقای مهندس شما هم بیا تو کادر، دوتا لبخند بزن آسمون قشنگ تر بشه." خنده اش گرفت. یک ماهی از هم خانه شدنش با این دختر می گذشت. گاهی واقعا خنگ و دست پاچلفتی بود. ولی گاهی خیلی عجیب سرد و تلخ می شد. سکوت می کرد. انگار چیزی آزارش بدهد. هیچ وقت کنجکاوی نکرد. در مقابل کنجکاوی های این فضول خانم هم سکوت کرد. عجیب و غریب ساکت و آرام بود. البته گاهی... خصوصا وقتی غرق افکارش بود. مادرش هم از این خانم معلم خوشش آمده بود. با او وقت می گذراند. دوشیدن یادش داده بود. چیدن علف ها... درست کردن ماست و گرفتن کره... الان هم در حال یادگیری پنیر بود. جالب بود که با دقت گوش می داد و واقعا هم یاد می گرفت. نفس عمیقی کشید. کار تعطیل شده بود. کارگرها خیلی وقت بود رفته بودند. ولی او و ماشینش عین دوتا گمشده کنار سد مانده بودند. بلاخره نگاهش را به آسمان سرخ شده گرفت. دستانش را از جیب شلوارش بیرون آورد. به سمت ماشین رفت. پشت فرمان نشست و دور زده شیب تند را بالا رفت. سررراه کمی یواشک خرید. خانم معلم خوشش می آمد. خودش هم دوست داشت. تازگی لب تاب می آوردند. روی چهارپایه می گذاشتند. یک فیلم جنگی که مورد علاقه هر دویشان بود پلی می کردند و تا نیمه های شب می دیدند. خاله باجی بیچاره هم که از خستگی اول شب به خواب می رفت. ولی آن دو مسرانه تا فیلم تمام نشود نگاه می کردند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوش کنید و لذت ببرید ❤️🌸🌸🌸👇 کیا باهاش خاطره دارن؟ 🌸🌸🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
برعکس هفته ی اول حالا تا حدی با هم صمیمی بودند. آبشان با هم درون یک جوب می رفت. کمک حال یکدیگر بودند. ولی هیچ کدام از گذشته حرف نمی زد. خصوصا در مورد خودش... زندگی قبلیشان برای قبل بود. هیچ کدام تمایلی به حرف زدن نداشتند. البته پولاد کنجکاوی نمی کرد. ولی پوپک مدام کنجکاوی می کرد. ولی هربار به بن بست می خورد. رسیده به خانه، ماشین را جای همیشگی پارک کرد. با خریدش پیاده شد. کم کم موسم پاییز بود. از همین الان مهاجرت پرنده ها شروع شده. هرروز دسته دسته به سمت جنوب حرکت می کردند. صدای غازهای وحشی بالا سرش نگاهش را به آسمان کشید. در آهنی و پوسیده را به عقب هول داد و داخل شد. خاله باجی داشت از طویله بیرون می آمد. -سلام مامان، خسته نبای. -خودت خسته نباشی، دورت بگردم. خبری از پوپک نبود. معمولا با شلوغ کاری جلو می آمد. ولی امروز سروصدایش نمی آمد. -پوپک کجاست؟ -تو اتاقشه. کسی دیگر خانم معلم با پسوند و پیشوند صدایش نمی کرد. برای همه پوپک شده بود. خود پوپک هم شکایتی نداشت. تازه برایش بهتر هم بود. کم احساس غریبگی می کرد. حالا حتی با اهالی هم دوست شدده بود. از بس خاله باجی پی کاری این ور و آن ور می فرستادش. گاهی برای خرید به مغازه ها می رفت. گاهی شیر می برد برای همسایه ها... گاهی هم چیزهای دیگر... بیکاری هم درون روستا قدم می زد. تا مثلا اگر کسی مشکلی داشت برایش حل کند. از کارهایش لذت می برد. این دو روز آخری هم به بهداشت سر می زد. با یکی از پرستارها که بومی همان منطقه بود حسابی رفیق شده بود. می رفتند و می آمدند. دخترک از روستای دیگر به خانه ی بهداشت اینجا می آمد. یک دختر بانمک و خوشرو. -پوپک... -تو اتاقم. صدایش از اتاقش می آمد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -لواشک گرفتم. جوری حرف زد انگار لواشک را برای یک بچه ی 6 ساله گرفته. -ممنونم. بلاخره پوپک از اتاق بیرون آمد. از نم موهای جلوی سرش فهمید که حمام بوده. -عافیت باشه. پوپک لبخند زد. -ممنونم. لواشک ها را از پولاد گرفت. -اوه چقدر زیاد. -واسه امشبمون. -انتخاب فیلم امشب با من. -با منه، دیشب تو انتخاب کردی که خیلی هم چرت از آب دراومد. پوپک فورا جبهه گرفت. -کی گفته چرته؟ تو سایقه نداری به من ربطی نداره. پولاد چپ چپ نگاهش کرد. -حوصله چونه زدن باهات ندارم، لب تاب منه پس انتخاب فیلم با من... پوپک حرصی برایش شکلک آمد. پولاد اهمیتی نداد. به سمت گاز رفت. از دیدن کتلت های پخته و آماده ی روی گاز با اشتها یکی را برداشت. در حالی که گاز می زد از پله ها بالا رفت. پوپک لواشک ها را کنار سماور گذاشت. داخل رفت و روسری را از موهایش برداشت. اگر بخاطر معذب نبودن پولاد نبود روسری نمی پوشید. جلوی آینه ایستاد و به موهایش برس کشید. حسابی درهم تنیده شده بود. هنوز کامل موهایش را شانه نکرده بود که صدای جیغی کل روستا را پر کرد. جیغ اول تمام نشده بود که پشت سرش صدای جیغ ها بیشتر شد. با هول و والا برس را انداخت. روسری را روی موهایش انداخت و از اتاق بیرون رفت. خاله باجی بیچاره تا به داخل وارد شده بود. -چی شده؟ پولاد هم از پله ها پایین آمد. -چه خبر شده؟ هر سه با هم از خانه بیرون رفتند. جیغ و داد از خانه ی همسایه بود. بدون اینکه درها را ببندند به سمت خانه ی همسایه رفتند. مش ناصری فوت کرده بود. ظاهرا پیرمرد بیچاره سکته کرد. زن و دخترش به شدت درون سروصورتشان می کوبیدند. پولاد و پوپک جلو نرفتند. ولی خاله باجی برای آرام کردنش خانم همسایه داخل رفت. -کی بود؟ پولاد جواب داد:از دوستای سابق بابام بود. -متاسفم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
آمد!!! یادمان باشد: ✔️اول نماز📿 حــسـ♥️ــین بعد عـ🏴ــزاے حــســـ♥️ـــین ✔️اول شعور حــســ♥️ــینے بعد شور حــســ♥️ــینے محرم و صفر زمان بالیدن است نه فقط نالیدن بساطش آموزه است نه موزه...!!! تمرین خوب نگریستن نه فقط خوب گریستن...!! ✋ ┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈ 🆔️🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
احلی من العسل.mp3
9.21M
🔸 #رستخیز_عام 🔹 #محرمی #صلوات
پولاد حرفی نزد. حرفی هم نداشت که بزند. مرد بیچاره خیلی زود رفت عین پدرش که زود رفت. فقط 8 سالش بود که پدرش با تصادف درون دره افتاد. می گویند دیده اند که آب جنازه اش را برده. هیچ وقت جنازه ی مرد بیچاره پیدا نشد. حالا هم هروقت که می رفتند سر قبر خالی فاتحه می خواندند. -بیا بریم. -خاله باجی؟ -اون می مونه. نگاه آخرش را به آنها انداخت. همسایه ها دسته دسته در حال آمدند بودند. خانم همسایه کمی ساکت می شد. ولی تا آدم جدیدی می آمد جیغ و دادشان بالا می رفت. پوپک با عذاب به سمت خانه رفت. یاد مرگ مادرش می افتاد. خیلی بچه بود که اتفاق افتاد. نمی دانست که در این مورد چقدر شبیه پولاد هست. در بچگی عزیزترین آدم های زندگیت را از دست بدهی. پوپک کنار سماور نشست. بعد از مرگ مادرش دیگر هرگز درون مراسم مرگ کسی شرکت نکرد. نه خودش رفت نه پدرش اجازه داد. به شدت روح و روانش بهم می ریخت. عصبی و پرخاشگر می شد. -بیا فیلممون رو ببینیم. نمی دانست پولاد عشق فیلم است. دقیقا عین خوره بود. هر فیلمی که پوپک نام می برد را دیده بود. -باشه، شام نخورده؟ -مامان بیاد می خوریم. پولاد بالا رفت تا لب تابش را بیاورد. پوپک هم چهارپایه را همان جای همیشگی گذاشت. لواشک ها را هم آورد. صبح بود که خانم همسایه یک ظرف پر از هلو هم آورد. چندتا از هلوهای درشت را شست و آورد. سروصدای بیرون دیگر نمی آمد. انگار خانم همسایه را ساکت کرده بود. پولاد لب تاب به دست از پله ها پایین آمد. -فیلم امشب توپه. پوپک لبخند زد. همیشه همین جمله ی تکراری را می گفت. -باشه قبولت دارم. -معنی دار حرف نزن. پوپک ابرو بالا انداخت. -چی گفتم مگه؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -انتخاب های من همیشه بهتر از تو بوده. پوپک اخم کرد. -باز با من کل ننداز. پولاد خیلی بی خیال گفت: خودت تنت می خاره. پوپک چشمانش را ریز کرد و نگاهش کرد. گاهی وقت ها حسابی پولاد حرصیش می کرد. پولاد لب تاب را روی چهارپایه گذاشت و روشنش کرد. به محض روشن شدن فیلم را که روی دسک تاب بود پلی کرد. به پشتی پشت سرش تکیه داد. -حالشو ببر. پوپک خنده اش گرفت. جوری پولاد با اعتماد به نفس حرف می زد که واقعا خنده دار بود. هرچند اگر قرار بود منصف باشد انتخاب فیلم هایش خوب بود. ولی گاهی دلش می خواست مثلا یک فیلم عاشقانه ببیند. یکی دوتا موضوع تاریخی... نمی شد که همش جنگی و پلیسی باشد. فیلم از کری خواندن دوتا سرباز درون جنگل جهانی دوم شروع شد. پوفی کشید. -باز که جنگی شد! -بهتر از این؟! کسل کننده به فیلم زل زد. پولاد یکی از هلوهای درشت را برداشت. گاز بزرگی زد. -چرا قیافه ات اینجوریه؟ -یه فیلم عاشقانه بذار... پولاد با شیطنت نگاهش کرد. -نکنه دلت تنگ شده براش؟ پولاد چپ چپ نگاهش کرد. -مسخره نشو. -پس چته؟ پوپک حرصی گفت:هیچ خبری نیست، فقط از فیلم های مدام جنگی خسته شدم. پولاد خودش را به سمت لب تاب خم کرد. فیلم را قطع کرد. در عوض از درایو فیلم هایش فیلم دیگری انتخاب کرد. -این با سلیقه ات هماهنگه. آهنگ فیلم جوری آرامشبخش بود که لبخندی خود به خود روی لب پوپک نشست. پولاد زیر چشمی نگاهش کرد. این دخترها همه شبیه هم بودند. یادش بود. آیسودا هم از این فیلم ذوق زده می شد. بعد از آیسودا هیچ وقت این فیلم را نگاه نکرد. ولی حالا... نفس عمیقی کشید. یاد آیسودا که می افتاد عصبی می شد. آیسودا انتخابش را کرد. هم برایش خوشحال بود هم نه 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
محرم سلام.mp3
2.17M
محرم سلام قدم رنجه کردی بروی چشام😭😭😭