eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠ده فرد سمی که باید به هر قیمتی از آنها دوری کنید ➖➖➖➖ ✅آدم‌های سمّی چه نشانه‌های دارند؟ از کجا بدانید که با یک فرد سمّی معاشرت می‌کنید؟ و اگر اینطور است، بایدها و نبایدها در این خصوص کدامند؟ سروکار داشتن با افراد سمّی اجتناب‌ناپذیر است. 🔹آدم‌های سمّی همه جا حضور دارند. آنها نه‌ تنها زندگی‌تان را نابود می‌کنند و جلوی پیشرفت شما را می‌گیرند، بلکه می‌توانند شما را تا سطح خودشان پایین بیاورند و شما را نیز به یک فرد سمّی تبدیل کنند. ➖➖➖ 1️⃣ شایعه‌پردازها شایعه‌پردازها از بدبختی دیگران لذت می‌برند. شاید در ابتدا سرک‌ کشیدن به لغزش‌های شخصی و حرفه‌ای دیگران مایه‌ی سرگرمی باشد، اما با گذشت زمان خسته‌کننده می‌شود و به شما احساس شرم می‌دهد و دیگران را نیز می‌رنجاند. 2️⃣دمدمی‌مزاج‌ها برخی افراد هیچ کنترلی روی احساسات‌شان ندارند. آنها شما را به باد فحش خواهند گرفت، احساسات‌شان را به شما فرافکنی خواهند کرد و در تمام مدت تصور می‌کنند شما باعث بی‌قراری آنها شده‌اید. 3️⃣ قربانی‌ها شناسایی قربانی‌ها دشوار است، چون شما نخست با مشکلات آنها همدردی می‌کنید، اما با گذشت زمان، متوجه می‌شوید «زمان احتیاج» آنها، همه‌ی وقت شماست. قربانی‌ها در عمل هرگونه مسؤلیتی را کنار می‌زنند و هر سرعت‌گیر پیش رویشان را یک کوه غیرقابل‌ صعود جلوه می‌دهند. 4️⃣ خودبین‌ها خودبین‌ها با حفظ فاصله‌ی شدید از دیگران، شما را از پای درمی‌آورند. هر زمان که کاملا احساس تنهایی می‌کنید می‌توانید حدس بزنید که دور و بر خودبین‌ها می‌پلکید. داشتن رابطه‌ی واقعی میان آنها و دیگران هیچ فایده‌ای ندارد. شما صرفا ابزاری هستید که به خودبینی آنها پر و بال بدهید. 5️⃣حسودها برای حسودها، همیشه مرغ همسایه غاز است. حتی وقتی اتفاق خوبی برای حسودها می‌افتد، هیچ لذتی از آن نمی‌برند. دلیلش این است که آنها بخت و اقبال خود را با بخت و اقبال تمام دنیا مقایسه می‌کنند. آنها به شما یاد می‌دهند موفقیت‌های خودتان را بی‌اهمیت بدانید. 6️⃣ فریب‌کارها آنها با شما مثل یک دوست رفتار می‌کنند. می‌دانند شما چه چیزهایی را دوست دارید، چه چیزهایی خوشحال‌تان می‌کند و اینکه از نظر شما چه چیزی مضحک است. فریب‌کارها همیشه از شما چیزی می‌خواهند و اگر به رابطه‌تان با آنها رجوع کنید، تماما از شما گرفته‌اند و چیزی به شما نیفزوده‌اند. 7️⃣دیوانه‌سازها (دمنتورها) آنها همیشه نیمه‌ی خالی لیوان را می‌بینند و می‌توانند ترس و نگرانی را حتی به بی‌خطرترین موقعیت‌ها تزریق کنند. در تحقیقی از سوی دانشگاه نوتردام مشخص شد دانشجویانی که هم‌اتاقی‌های منفی‌نگر داشتند احتمال منفی‌نگر شدن و حتی افسرده‌ شدن خودشان بسیار بیشتر بود. 8️⃣ غیرعادی‌ها افراد سمّیِ خاصی هستند که نیت‌های بد دارند و از درد و بدبختی دیگران لذت وافر می‌برند. هدفشان در زندگی این است که یا به شما آزار برسانند، یا کاری کنند احساس بدی پیدا کنید و یا چیزی از شما بگیرند، در غیر این صورت علاقه‌ای به شما ندارند. 9️⃣ عیب‌جوها عیب‌جوها همیشه آماده‌‌‌اند به شما بگویند دقیقا چه چیزی خوب و چه چیزی بد است. آنها کاری می‌کنند که نسبت به بهترین چیز مورد علاقه‌‌تان، بدترین احساس را پیدا کنید. عیب‌جوها تمایل شما به پرشور بودن و ابراز آن را خفه می‌کنند. 🔟 مغرورها مغرورها زمان شما را هدر می‌دهند، چون به هر کاری که شما انجام می‌دهید به چشم یک چالش شخصی نگاه می‌کنند. افراد مغرور معمولا عملکردی ضعیف دارند، بیشتر ناسازگار هستند و بیش از افراد معمولی، دشواری‌های شناختی دارند. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️پستی که اینستاگرام اجازه انتشار نداد ✍ 👇 👇👇👇 ✨💫✨💫✨💫✨💫 🌹🍃🌹🍃 👉 🇮🇷 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امشب؛ اشاره آقای مهدی رسولی در ابتدای روضه به حاج قاسم سلیمانی در حضور رهبر انقلاب و اشکهای آیت الله خامنه‌ای http://eitaa.com/cognizable_wan
┄✦۞✦༻‌﷽‌༺‌‌‌✦۞✦┄ 🌷 : آخرین باری که ابراهیم به تهران آمده بود کمتر غذا میخورد. وقتی با اعتراض ما مواجه میشد میگفت: باید این بدن را آماده کنم. 🌹 در شب های سرد زمستان بدون بالش و پتو میخوابید و میگفت: این بدن باید عادت کند روزهای طولانی درخاک بماند. 🌷 میگفت: من از این دنیا هیچ نمیخواهم حتی یک وجب خاک. دوستدارم انتقام سیلی حضرت زهرا (س) را بگیرم. 🌹 دوستدارم بدنم در راه خدا قطعه قطعه شود و روحم در جوار خانم حضرت زهرا (س) آرام گیرد. 🌷😞🖤🏴🏴🏴🏴🏴🌹 🌹🍃http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌹
📛 روز قیامت بعضی ها نالہ میزنن.. که اے ڪاش با فلانے دوست نبودم که دوستی با اون منو از خدا غافل ڪرد و از خیلی چیزهای مهمتر در زندگیم منو عقب انداخت 😔 👈اون دوست میتونہ یه همڪلاسی یا یک رفیق مجازے یا یه نامحرم ، یا حتے یڪ ڪانال مستهجن باشہ پس مراقب باشید ! 👉 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏴🏴
♡﷽♡ ❤️ 🍃 طوفان★ دو روز دیگر تا مراسم عروسے باقے مانده بود و همہ ڪارها را بہ برادر کوچکترش طاهر سپرده بود. همہ ے این چند روز عصبے بود .هیچڪس نمیتوانست درست با او صحبت ڪند .مادرش ، طاهره و فاطمہ هم ڪلافہ اش کرده بودند. یڪ بار براے خرید لباس بہانہ آورد ڪہ تنہایے تمرڪز بیشترے دارم و خودم میخرم. براے لباسِ عروس هم بہ فاطمہ گفتہ بود من تخصصے در این زمینہ ندارم و نمیتوانم نظر بدهم.با آنہا نرفت. تیر زهرآلود ڪلامش هم بہ سیبل همیشگے یعنے سعید میخورد. سعید هم ڪہ غیر مستقیم محافظش بود.محافظ اجبارے و باید تحملش میڪرد. حال درونش مشوش بود. هر لحظہ منتظر یڪ اتفاق بود تا این مراسم بہم بخورد. این چند روز نمیتوانست درست در چشمہاے فاطمہ نگاه ڪند . این تصمیم ناگہانے مراسم گرفتن هم حاصل شب مهمانے خونہ دایے اش بود. آن شب پدر فاطمہ گفتہ بود میخواهد تنہایے با دامادش صحبت ڪند. وقتے همہ از اتاق بیرون رفتند .دست سید طوفان را گرفت و شروع بہ صحبت کرد : _طوفان ، تو ڪہ میدونے من امروز،فردایے ام .از تمام دنیا همین یہ دختر رو دارم.این دختر با تمام امید و آرزو میخواد بیاد توخونہ تو. میترسم عمرم نڪشہ و عروسیتون رو نبینم دلم میخواد تا زنده ام ببینم شما سر خونہ زندگے رفتید. اون وقت خیالم راحتہ و میتونم فاطمہ و مادرش رو بہ تو بسپارم. رومو زمین نزن و هرچہ زودتر این مراسم رو بگیر . بہم قول بده این ڪارو میڪنے." طوفان اما بین دوراهے رفتن و تسلیم شدن مانده بود. چطور میتوانست دل پدرے ڪہ رو بہ موت هست را بشڪند. دور از رسم جوانمردے بود ڪہ نہ بگوید. اما با خودش میگفت: "تڪلیف حُسنا چہ میشود؟ خودش هم میدانست ڪہ براے اولین بار ڪسے دلش را برده ، ڪسے ڪہ نسبت بہ او احساس مسئولیت دارد . _چطور با فاطمہ زندگے ڪنم در صورتے ڪہ تمام فڪر و ذهنم پِے ڪسے دیگر است. آن شب وقتے بہ خانہ برگشت بہ زیر زمین حیاط پدریش رفت و تا میتوانست خشمش را سر کیسہ بوڪس خالے ڪرد. _حاج حیدر تحویل بگیر ، شاگردتو ببین چہ بہ روزش اومده. ڪو اون مرام پهلوونے ڪہ تو بہم یاد داده بودے. من الان جوانمردم؟ ڪدوم ڪارم جوانمردیہ؟ بگو ڪدوم ڪارم درستہ؟ ڪدوم دلو باید بشڪنم ؟ باید دل خودمو بشڪنم ...آره ... با هر ضربہ این جملہ را میگفت باید دلمو بشڪنم ... باید دلمو بشڪنم او هم تسلیم رضاے الہے شد تا قلبے دیگر شڪستہ نشود.گرچہ قلب حُسنایش شڪستہ تر از این حرفہا بود. این مالڪیت بر حُسنا را از همان روز اولے ڪہ محرمش شده بود با خودش بہ همراه داشت. تصور آنڪہ دیگرے او را از مالڪیتش درآورد برایش دردآور بود. طاهر داشت با تلفن سفارش میز و صندلے ها را میداد .یڪ لحظہ با تعداد صندلے هایے ڪہ شنید برافروختہ شد. _این همہ صندلے براے چیہ ؟ مگہ من نگفتم نهایتا ۱۰۰ نفر .زنگ بزن بقیشو پس بده. طاهر_داداش بخدا من اطلاع ندارم ،مامان و طاهره گفتند _امان از دست این زنہا...اعصاب براے آدم نمیزارن بہ طرف سالن رفت در سالن مادرش و طاهره سادات مشغول صحبت بودند . روے مبل روبہ رویشان نشست. همہ فشار و عصبانیتش بہ دستانش منتقل شده بود و انگشتانش را با قدرت تمام مشت کرده بود. طاهره چرخید و نگاهش ڪرد طاهره_ اوه اوه مامان اینو ببین این ابروها چے میگن؟ عین میر غضب شدے .ناسلامتے عروسیتہ باید تو آسمونہا باشے آقا داماد از لفظ آقا داماد اخمش بیشتر شد. _مگہ من نگفتم فقط ۱۰۰نفر ، اونہم فقط اقوام درجہ یڪ،پس این صندلے ها چے میگن؟ مامان_شما نگران این چیزها نباش، از پس مهمونے برمیایم _آخہ مادر من ، روزے ڪہ دایے دستمو گرفت و قسمم داد هرچہ زودتر این عروسے رو بگیریم من با این شرط قبول ڪردم ڪہ یہ مراسم ساده باشہ نہ اینجورے طاهره_طوفان داداش گلم ، این حرفہا چیہ، این همہ قوم و خویش داریم ، ما ڪہ نمیتونیم دعوتشون نڪنیم.همہ منتظر عروسے شما بودند. طاهر بدو بدو داخل شد. طاهر_داداش پست چے اومده یہ بستہ دارے میگہ باید بہ خودت تحویل بده ، ڪارت شناسایے ات هم ببر ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ ❤️ 🍃 عصبے بلند شد و وارد حیاط ڪہ شد همزمان با فاطمہ و مادرش روبہ رو شد. بہ سختے و با بے حسے سلام ڪرد و سریع از آنجا رد شد. بے حسے و ناراحتے در نگاهش از چشم زن دایے اش دور نماند. و لحظہ اے ڪہ از ڪنارشان عبور میڪرد ڪنایہ اش را شنید مادر فاطمہ_ این چرا اینطوریہ؟همیشہ اینقدر بہت محبت داره؟ در را باز کرد. آقایے با یہ بستہ روبہ رویش ایستاد. _آقاے سید طوفان حسینے ؟ _بلہ _ڪارت شناسایے از جیبش ڪارتش را بیرون آورد و نشانش داد. _گفتند این بستہ رو فقط بہ خودتون تحویل بدهم . بستہ را گرفت و رویش را خواند. "ازطرف یڪ دوست" تا خواست در را ببندد سعید در را هل داد و داخل شد. میخواست بستہ را از طوفان بگیرد. _چیڪار میڪنے تو همہ ے مسایل خصوصے من باید سرڪ بڪشے؟ سعید_باید احتیاط ڪرد .معلوم نیست چے داخلشہ شاید ... طوفان_آره شاید اسیده، شاید بمبہ، شاید خمپاره است ...ڪاش یڪے از اینہا بود و منو راحت میڪرد از دست شماها سعید_یعنے اینقدر حالتو بد میڪنم؟ دست طوفان را گرفت و گفت در حیاط بماند خودش بہ زیر زمین رفت. پاڪت را ڪمے بررسے ڪرد آنرا باز ڪرد .وقتے متوجہ شد چیز خاصے داخلش نیست طوفان را صدا زد . طوفان پاڪت را باز ڪرد و متن نامہ را خواند . با هر خط نامہ ، گره ابروهایش تنگ تر میشد. پشت پاڪت را باز کرد و چند عڪس ازداخلش بہ پایین افتاد. خم شد و عڪس ها را برداشت . با دیدن عڪس ها عقب رفت و بہ دیوار ڪوبیده شد .سرُ خورد و بہ زمین نشست. هرچہ سعید شانہ هایش را تڪان میداد صدایش را نمیشنید. ذهنش تحلیل نمیڪرد . _باور نمیڪنم ...نہ امڪان نداره بلند شد و یقہ سعید را گرفت و داد ڪشید _ سعید تو گفتے ڪسے بہ اون ڪارے نداره ...سعید تو گفتے ڪسے ڪارش نداره ... سعید حُسنااااا ... خشمگین هوار ڪشید سعیدددد همش تقصیر منہ ، اون بخاطرِ من ... _چے شده طوفان ، چی میگے؟آروم باش آروم باش درمانده شده بود. بہ لباس هاے سعید خودش را آویزان ڪرد و دوباره بہ زمین افتاد _چیڪار ڪنم ؟ دوباره داد زد _ بگو چیڪار ڪنم ؟من حُسنامو میخوام طوفان ڪمرش شڪست .طاقتش از دست رفتہ بود. مطمئن بود تا آخر عمرش آن عڪس ها را فراموش نخواهد ڪرد و ڪابوس شبانہ اش خواهند شد . ڪابوس این عڪسہا از اسارت داعش برایش بدتر بود. آنجا لااقل خودش بود ڪہ سپر بلاے حُسنایش باشد اما اینجا ... سعید پاڪت را از طوفان گرفت و آنرا خواند : "سلام مردِ بزرگ ، از اینڪہ اینقدر مهمے ڪہ برات بادیگارد گذاشتن لذت میبرے؟ اے واے ببخشید ڪہ حواسمون نبود و عشقت رو یہ مدت امانت گرفتیم. حواسمون بہش هست مخصوصا بہ بچہ ات. ببین اگر باهامون راه نیاے جلو چشمات عشقتو و بچہ ے داخل شڪمش رو با هم میفرستیم هوا . این عکس ها هم محض دلجویے بود ڪہ خیالت راحت باشہ حالشون خوبہ. منتظرت هستیم" ناگہان طوفان متوجہ چیزے شد ، انگار دچار برق گرفتگے شده باشد با تمام سرعت بالا رفت . در حیاط داد میزد _طاهره ...طاهره با توام طاهره ... طاهره_جانم طوفان چیی...شده ؟تو چرا اینجورے شدے ؟حالت خوبہ؟ صورتش برافروختہ و قرمز شده بود. موهایش در هم و لباسش خاڪے _هیچے نگو فقط شماره زهرا رو بده ... طاهره_زهرا ؟ _آره خواهر شوهرت ...فقط سریع طاهره شماره زهرا را بہ طوفان داد و او هم شماره زهرا را گرفت و دوباره بہ زیر زمین بازگشت . _جواب بده ...جواب بده _بله _الو زهرا خانم من طوفانم ...گوش ڪنید ، شما از ... از حُسنا خبر دارید؟ زهرا تعجب کرده بود کہ طوفان از او درمورد حُسنا پرسیده _سلام آقا سید ... حُسنا؟ دیروز باهم بودیم امروز نہ خبرش ندارم.چطور؟ _من فقط یہ سوال دارم .لطفا حقیقت رو بہم بگید ...حُسنا... بہ شما گفتہ بود...(چقدر گفتنش برایش سخت بود ) بارداره؟ زهرا تعجب ڪرده بود طوفان از ڪجا متوجہ شده ولے باید میگفت . زهرا_بلہ من میدونستم باید زودتر بہ شما میگفتم ولے حُسنا نذاشت دست بہ سرش گرفت و نشست طوفان _ یا قمر بنے هاشم سعید تلفن را از او گرفت. این مرد از نفس افتاده بود .بہ معناے واقعے ڪلمہ ڪم آورده بود. براے اولین بار سر بہ سجده گذاشت و صداے هق هقش بلند شد . و ڪسے چہ میدانست آن سوے در و دیوار دخترے تمام آرزوهایش را با شنیدن این جملات بر بادرفتہ میدید. فاطمہ همہ چیز را شنید و با خودش عہد ڪرد ڪہ دَم نزند . ✍🏻 ↩️ ... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ ❤️ 🍃 سعید همہ چیز را پشت تلفن بہ زهرا گفت . و زهرا نگران رفیق باردارش بود. چرا حبیب بہ او چیزے نگفتہ ؟ یعنے خبر دارد؟ از آن طرف فاطمہ هم ڪار زیاد را بہانہ ڪرده بود ڪہ زودتر بہ خانہ برود و با خودش خلوت ڪند. خداحافظے ڪرد و خیلے سریع از خانہ ے عمہ اش رفت. سعید دست طوفان را گرفت . او را بہ حیاط برد و لب حوض نشاند . شیر آب را برایش باز کرد و بادست آب بہ صورتش پاشید اما این آب ڪفایت حالِ طوفانِ بیقرار را نمیڪرد. درونش آتشستانے بہ پا بود. سرش را بہ داخل حوض فرو کرد و براے چند دقیقہ نگہ داشت. در زیر آب خاطرات اسارتشان مثل یڪ فیلم جلو چشمانش تداعے میشد: « حُسنا_ببخشید خانمہا مقدم ترند اینهمہ شما ما رو بہ گریہ انداختید حالا من شما رو بہ گریہ میندازم حُسنا _چطورے منو با زور میبرے؟ _شما ڪہ از من لجبازترے حُسنا_ ابروهات خیلے عجیبہ _مال من ؟ چرا؟ حُسنا_گره دارند ،انگار با آدم سر جنگ دارن . لبخند زدم، حُسنا_آهان بالاخره خندوندمت .میشہ بیشتر بخندے برام ؟ حُسنا_من میترسم طوفان میشہ نرے ، من بدون تو اینجا چیڪار ڪنم؟ _چرا نمیخوابے؟ حُسنا_دارم بہ نبودنت فڪر میڪنم . _وقتے سرخ و سفید میشے خیلے بامزه میشی حُسنا _شما هم وقتے اخمو میشے آقا میشے البتہ منو ڪہ میبینے بیشتر اخم میڪنے فلسفہ اش چیہ؟ _فلسفہ اے نداره خانم دڪتر _من ناز ڪشیدن بلد نیستم حُسنا_چرا اون شبہا بدون اینڪہ بہ من بگے بیرون میرفتے؟ آقا سید طوفان من اینجا فقط شما رو دارم ، اگر خداینڪرده بلایے سرت بیاد من چیڪار ڪنم؟ _میشہ گریہ نڪنے؟آروم باش تحمل این اشڪہا رو ندارم ، نمیخوام اذیت شے حُسنا _دست خودم نیست ، میترسم طوفان _آخہ من ترس دارم؟میخواے یہ ڪارے ڪنم بخندے ؟ حُسنا_چیڪار؟ _برات جوڪ تعریف میڪنم .جوون ڪہ بودم خیلے جوڪ بلد بودم . لبخند زد حُسنا_یعنے الان پیر شدید؟ صداے پیرمردها رو دراوردم با دهانے ڪہ انگار دندون نداره و دستایے ڪہ میلرزه _آره دخترم ... اگر جوون بودم ڪہ تو ازم نمیترسیدی. لبشو بہ دندون گرفت و با اشڪہاے پخش صورتش ریز خندید. سرشو بہ زیر انداخت و آروم گفت حُسنا _اتفاقا باید از شما جوونہا ترسید. _میشہ نگام نڪنے؟عذاب وجدان میگیرم . حُسنا_ شما چرا پابہ پاے من گریہ میڪردے؟ _میدونے تا حالا بہ ڪسے ظلم نڪردم . احساس میڪنم در حقت ظلم ڪردم. حُسنا_اگر برگشتیم اگر نجات پیدا ڪردیم ... دستے سرش را از آب بیرون ڪشید . مادرش بہ صورتش میزد و طاهره سادات هراسان بہ سمت حوض دوید. سعید براے اولین بار سرش داد ڪشید _میخواے خودڪشے ڪنے ؟ بہ نظرت راهش اینہ؟ روے زمین دراز ڪشید. نفس حبس شده اش را براے لحظہ اے بیرون داد.و نفس هاے بعدے را عمیق تر _ڪاش این ها همہ ڪابوس باشہ ...و زود تموم بشن ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
🌟 🌟 ⚜ سلام میشه ضبط رو خاموش کنید؟؟ ⚜ ⏪تو ماشین که نشستم گفتم ببخشید عزیز میشه ضبط و خاموش کنی؟ 🔹گفت حاجی بخدا مجازه چیز بدی هم نمیخونه😕... ⏪گفتم میدونم... ولی عزادارم😔! 🔹گفت شرمنده و ضبط و خاموش کرد... 🔹گفت تسلیت میگم اقوام نزدیک؟ ⏪گفتم بله. مادرم از دنیا رفته 😭 .... 🔹گفت واقعا متاسفم. داغ مادر خیلی بده... منم تو سن بیست و پنج سالگی مادرم و از دست دادم درک میکنم. البته مادرم مریض بود و زجر میکشید بنده ی خدا راحت شد😞. . 🔹بعد پرسید مادر شما هم مریض بودن؟ ⏪گفتم نه. مجروح بود... 🔹پرسید یعنی چی؟ ⏪گفتم یه عده اراذل و اوباش ریختن سرش و.........😭. 🔹گفت جدا؟ شما هیچکاری نکردین؟ ⏪گفتم ما نبودیم. وگرنه میدونستیم چیکار کنیم... 🔹گفت خدا لعنتشون کنه یعنی اینقد ضربات شدید بود؟ گفتم آره. مادرم سه ماه بستری شد و بعد از دنیا رفت 😭😭 .... 🔹گفت حاجی ببخشیدا عجب آدمای بی ناموسی بودن! من خودم همه غلطی میکنم؛.. ولی پای ناموس که وسط باشه رگ غیرتم نمیزاره دست از پا خطا کنم... بغضم گرفت😔.... سکوتم و که دید گفت ظاهرا ناراحتتون کردم ⏪گفتم نه خواهش میکنم. واقعا داغ مادر بده! مخصوصا اگه جوون باشه... 🔹گفت آخی جوون بودن؟ گفتم آره. فقط هجده ساله بود... 🔹پرسید گرفتی مارو حاجی؟ شما که خودت بیشتر از هیجده سالته چطور مادرتون.... حرفش و قطع کردم و گفتم مادر شما هم هست... این هجده ساله مادر همه ی ما شیعه ها، حضرت زهراست... 🔹مکث کرد و با تعجب نگام کرد و بعد خیره شد به جاده.... 🔹گفت آها ببخشید تازه متوجه شدم... نمیدونستم اینجور احساس نزدیک بودن بین آدما به حضرت فاطمه هم وجود داره... 🔹راستی حاجی یه سی دی مداحی هم دارم البته برا محرمه ولی خب اگه دوس دارین بذارم.... جواب ندادم. داشبورد و وا کرد و یه سی دی گذاشت تو ضبط. نوای آشنایی بود... یاحسین_غریب_مادر... 🍂 مادر ما مادر تموم عالمه.. فاطمیه خدا هم غرق ماتمه... http://eitaa.com/cognizable_wan ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ «محبوب‌ترین‌شخص‌بعد‌ازحضرت‌آقا‌بود» امام خمینی میفرمایند؛این جنگ ما مقدمه فتح فلسطین است‌امروز خارجی ها ناراحتند‌داعشی ها‌هم ناراحتند‌ حضرت آقا میفرمایند؛ اگر مدافعان حرم نبودندامروز باید در کرمانشاه میجنگیدیم حرف آخر؛ انتقام سخت و هرکی حرف از مذاکره زد بزنیم تو دهنش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واکنش سردار سپهبد شهید به کسانی که سعی داشتند دستش‌را ببوسند!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
● حال و هوای "روضة الشهيدين" بیروت پس از شهادت حاج‌قاسم ○ لبنانی‌ها مزار شهدای شاخص حزب‌الله را با تصاویری از فرمانده شهید سپاه قدس آذین بسته‌اند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم کامل مداحی امشب مهدی رسولی در محضر رهبرانقلاب
💌بعضی از مردها به دلیل و محیطی که در آن رشد کرده اند،انجام بعضی از کارها و رفتارها برایشان است. 💌اگر همسر شما برای انجام برخی امورات کراهت دارد، با وادار کردنش به انجام آن 💌اطمینان داشته باشید با هر امر شایسته ای جایگاهش را پیدا میکند و هر دوی شما رفتارهای را به یکدیگر منتقل خواهید کرد👌 💠 ،آرام و با اطمینان پیش بروید 🍃🌸 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
"به همسرتون بیش از اندازه بدبین نشوید!" 🍃 گاهی مردهایی را دیده‌ایم که وفادار بوده‌اند، اما به این دلیل که همسرشان بی‌اندازه آنها را متهم به خیانت کرده است، آگاهانه دست به خیانت زده‌اند!!! 👈 این مردان به نقطه‌ای رسیده‌اند که همان ضرب‌المثل معروف ماست: «آش نخورده و دهان سوخته.» پس فکر کرده‌اند وقتی اینقدر باید برای کاری که نکرده‌اند متهم شوند، پس بهتر که آن کار را انجام دهند. ✅ در واقع ترس از خیانت همسر باعث شده که بدترین ترس او به واقعیت تبدیل شود. 🍃🌸 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
نشانه‌های داشتن کمبود محبت در خانوم‌ها 🔹 افسردگی 🔹 عصبی بودن 🔹 پرتوقع بودن 🔹 خستگی مزمن 🔹 سردمزاجی 🔹 بی تفاوتی احساسی 🔹 کم اشتهایی یاپرخوری 🔹 تحریک پذیری وتندمزاجی 🔹 مشغله های تعصب آمیز و افراطی آقایون این علائم رو جدی بگیرید اگر همسرتون داره و نسبت بهش بی‌تفاوت نباشید👌🏻 http://eitaa.com/cognizable_wan
۹ راه کاهش 👇❤️ ۱_ موسیقی ملایم و ترجیحا بی کلام گوش کنید. ۲_ دمنوش بنوشید ( ترجیحا چای سبز). ۳_ پیاده روی کنید ۴_ بنویسید( احساسات خود را برروی کاغذ جاری کنید) ۵_ یک رایحه را بو کنید ۶_ بخندید ۷_ نفس عمیق بکشید ۸_ به کسی که دوستش دارید زنگ بزنید ۹_مدیتیشن و یوگا کنید 🍃🌸 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡ ❤️ 🍃 طاهره سراسیمہ سمت طوفان رفت . _چے شده؟ چرا اینطورے شدے؟ سعید جلو دهان طوفان را گرفت ڪہ مبادا او حرفے بزند سعید_هیچے خانم حسینے ،مسئلہ ڪاریہ. یڪے از طرح ها دزدیده شده ،طوفان بخاطر اون حالش بد شده . طاهره_همین؟ خداروشڪر ، مردم و زنده شدم بہ سمت مادرش چرخید و گفت _چیزے نیست مادر ...مشڪل ڪاریہ بہ طوفان نگاهے انداخت طاهره_ الان برات یہ شربت بیدمشڪ و بہارنارنج میارم تا حالت جا بیاد سعید طوفان را بلند ڪرد و لب تخت حیاط نشاند. _سعید یہ ڪارے ڪن .اون بخاطر من این بلا سرش اومده سرشو تڪون داد _ خودمو نمیبخشم سعید_تو خودتو ناراحت نڪن فرداشب عروسیتہ ، بہ بچہ ها میسپرم پیگیرے ڪنند برافروختہ بلند شد دستشو بہ سمت سعید تڪون میداد با صداے بلند داد زد _چے میگے براے خودت ، اونو بخاطر من گروگان گرفتن ، اون وقت من بہ عیش و نوشم برسم مراسم عروسے بگیرم؟ طاهره سادات با لیوان شربت جلویش ظاهر شد. _بیا داداش اینو بگیر بخور جون بگیرے ڪہ خیلے ڪار داریم . امشب با فاطمہ باید... طوفان عصبانے بود با دستش بہ لیوان شربت زد و آن را روے زمین پرت ڪرد .لیوان هزار تڪہ شد طوفان_شماها چے میگید .عروسے چیہ؟ اون دختر و بخاطر من گرفتن . معلوم نیست چہ بلایے سرش آوردن ... دستاش مشت شده بود . طوفان غیرتے بود و همین قلبش را میسوزاند. اون عڪسہا دیوانہ اش میڪرد دست بہ زانو گرفت. روبہ خواهرش ڪہ هاج و واج مانده بود ڪرد و با درماندگے گفت: سیدطوفان_طاهره...طاهره سادات! حُسنا رو بخاطر من گروگان گرفتن. حُسنا ... حاملہ است . اون بچہ ...بچہ ے منہ ...بہ اینجا ڪہ رسید صداے هِق هِقش بلند شد. _این همہ مدت اون اذیت بود و من نمیدونستم ، چطورے میگید بیخیال همہ چیز بشم و مراسم عروسے بگیرم ؟ طاهره نمیدانست چرا باید حُسنا را بخاطر طوفان گرفتہ باشند؟ چرا حُسنا باردار است؟و بچہ او ، بچہ طوفان است؟مگر چہ رابطہ اے بین حُسنا و طوفان بوده؟ مغزش هنگ ڪرده بود هنوز حرفہایے ڪہ زده شد را باور نڪرده بود. طوفان نامہ و عڪس ها را جلو طاهره انداخت . طاهره سادات براے اولین بار گریہ هاے برادر با غیرتش را میدید . پس آن راز مگو در آن مسافرت ...حُسنا بود.چرا زودتر متوجہ نشد. باور نمیڪرد برادرش دست بہ چنین ڪارے بزند.او ڪہ نمیدانست طوفان در چہ شرایطے بوده و هیچوقت هم از او سوال نڪرده بود. مادرش دم پنجره ایستاده بود . در شوڪ راز برملا شده ے پسرش بہ صورتش زد . آبرویش چہ میشود؟ واے برادرش اگر بفہمد ...بہ فاطمہ چہ بگوید؟ ڪسے نمیدانست فاطمہ اولین ڪسے بود کہ از این راز سر بہ مہر خبر داشت و در حال مجادلہ با خانواده اش است تا هر چہ زودتر این مراسم ڪنسل شود. طاهره سادات با درماندگے روے زمین نشست .باورش نمیشد. سعید بہتر دید این جمع خانوادگے را تنہا بگذارد. بیرون رفت تا همہ جریانات را بہ اطلاعاتے ها مخابره ڪند. پدر مہربان خانہ، سید رحمان با دو هندوانہ بزرگ وارد حیاط شد . چہره اشڪ آلود بچہ ها نوید خبرے ناگوار میداد. هندوانہ ها از دستش افتادند. طوفان طاقت نیاورد و از خانہ بیرون زد . طاهره سادات بہ دنبال برادرش بہ سمت در دوید. طاهره_ڪجا میرے طوفان با این حالت؟ _میرم دنبالش بگردم سعید در ماشین نشستہ بود و مشغول گزارش دادن بہ فرمانده اش بود. طاهره_آقاے لطفے، تورو خدا برید دنبال طوفان ...حالش خوب نیست.میگہ میخوام برم دنبال حُسنا سعید دنبال طوفان دوید و از پشت دستش را گرفت سعید_سید ڪجا میرے؟ _نمےدونم باید برم دنبالش بگردم سعید_ مگہ آدرس دارے؟ _نمیدونم میرم در خونشون یا پیش زهراخانم شاید خبرے داشتہ باشند. سعید_تو برے در خونشون بہ نظرت ڪارِ درستیہ؟ نمیگن تا الان ڪجا بودے؟ممڪنہ دعوایے بشہ بلایے سرت بیارن داد زد _بہ درَڪ بزار منو بزنن . حقمہ ...هر بلایے سرم بیاد حقمہ سعید_باشہ باشہ،حالا بیا سوار ماشین شو باهم میریم اونجا سعید او را سوار ماشینش ڪرد و حرڪت ڪردند. طوفان بہ زهرا زنگ زد و آدرس خونہ ے پدرے حُسنا را گرفت. دم در رسیدند .چند ماشین دم در پارڪ بود. احتمالا تا الان همہ متوجہ غیبت حُسنا شده اند. طوفان لحظہ اے درنگ کرد . این خانواده را با چہ حالے ملاقات خواهد ڪرد .وقتے او را ببینند عڪس العملشان چہ خواهد بود؟ نگرانیش را ڪنار زد و سریع دست برد و دڪمہ زنگ را فشار داد. بعد از چند دقیقہ در باز شد.سعید و طوفان وارد شدند . درِ خونہ باز شد احسان با خشم دوید و یقہ طوفان را گرفت و او را بہ دیوار ڪوبید. _همش تقصیر توئہ نامرده ... خواهرم ڪو؟ بگو ڪجاست؟ چہ بلایے سرش آوردے؟ حبیب ، حاج اقا پناهے و سعید مداخلہ ڪردند و او را از طوفان جدا ڪردند .روبہ احسان گفت_هرچے دوست دارے بگو حقمہ طوفان سر بہ زیر وارد خونہ شد.میدانست مخاطبش فقط یڪ نفر است. یڪ مادرِ چشم بہ راه... ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡ ❤️ 🍃 سیدطوفان بدون توجہ بہ بقیہ بہ طرف حوریہ خانم رفت. پایین پایش نشست. حوریہ ڪہ چادرش را بہ صورتش ڪشیده بود براے لحظہ اے سرش را بالا آورد . طوفان روے نگاه ڪردن بہ چہره این مادر را نداشت. نمیدونست باید چہ بگوید؟ _من ...من نمیخواستم اینجورے بشہ ، میدونم هر اتفاقے بیفتہ من مقصرم من هیچوقت خودمو نمیبخشم ...تورو خدا حلالم ڪنید مادر حُسنا سڪوت کرده بود. طوفان سرش را بالا آورد و گفت : _چرا چیزے نمیگید ؟چرا تو گوشم نمیزنید ؟ حوریہ خانم چادرش را عقب ڪشید خوب بہ چہره ے طوفان نگاه ڪرد. پریشان تر از همہ طوفان بود. زمانے محدود مادر زنش بوده و الان تا همیشہ محرم اوست . حوریہ خانم دستش را بلند ڪرد و یڪ کشیده محڪم بہ گوش طوفان زد . سعید میخواست جلو برود ڪہ حاج آقا پناهے دستش را گرفت. سیدطوفان_بازهم بزنید حقمہ حوریہ خانم_اینو زدم نہ بخاطر اینڪہ با حُسنا ازدواج ڪردے ،بخاطر اینڪہ بہ خودت بیاے و برے دخترمو برام بیارے من دخترم رو فقط از تو میخوام زمانے حلالت میڪنم ڪہ دخترم صحیح و سالم جلو چشمام باشہ _ بخدا قسم هر جا باشہ پیداش میڪنم.شده خودمو تحویلشون میدهم ولے حُسنا رو برمیگردونم احسان عصبانے بود _معلومہ ڪہ باید این ڪارو ڪنے، فقط یہ تار مو از سر خواهرم ڪم بشہ بلایے سرت میارم ڪہ هیچڪس جرأت انجام دادنش رو نداشتہ باشہ ... سعید جلو آمد _مراقب صحبت ڪردنتون باشید میدونید تہدید ڪردن بہ نفعتون نیست. مہرداد_ بلہ مشخصہ آدمے ڪہ بادیگارد داره فڪر میڪنہ هر غلطے دلش بخواد میتونہ انجام بده . هر بلایے میخواد سر دختر مردم بیاره هیچڪس هم جرأت نداشتہ باشہ هیچ ڪارے ڪنہ شما مقدس مآبا با این همہ ادعاے پاڪے و تعهد چطورے باوجود یہ زن دنبال یڪے دیگہ راه میفتید؟ روڪرد بہ بقیہ و گفت : امثال اینہا تو خودخواهے خودشون غرقند. و فقط بہ خودشون و پیشرفتشون فڪر میڪنند. وگرنہ با اون بلایے ڪہ سر اون دختر آوردی چرا بعد برگشتنتون رهاش ڪردے؟ آهان فڪر آبرو و این حرفہا ڪہ وسط میاد ، اون آدم میشہ هیچڪاره یا اینڪہ اون موقع تو هوا و هوس ڪارے ڪردے و بعدش ... حاج آقا پناهے _بهتره بس ڪنید من بہتون گفتم شما باید ممنون سید طوفان باشید تو اون شرایط از دختر شما وسط یہ مشت وحشے محافظت ڪرد. مہرداد_محافظت؟ڪو ڪجاست ؟ اینڪہ یہ دختر و با شناسنامہ سفید عقد کرده و یہ بچه تو دامنش گذاشته، الان هم بخاطر این اقا معلوم نیست ڪجاست وچہ بلایے سرش اومده . ما باید ممنونش باشیم؟ هم اینڪہ ما شڪایت نڪردیم خیلیہ اصلا شاید بزور اونو مجبور ڪرده ڪہ... _بس ڪن مہرداد صداے مادرش بود.حانیہ خانم میخواست جلو پسرش را بگیرد تا جوّ متشنج تر از این نشود. حبیب رو بہ طوفان و سعید ڪرد و گفت : حالابرنامہ تون چیہ؟میخواید چیڪار ڪنید؟ سعید_بہ اطلاعات سپردیم دارن بررسے میڪنند.تلفن اینجا رو هم ردیاب ڪار میذاریم تا بہ محض زنگ زدن بتونیم بفهمیم ڪجا هستند. مہرداد_برید بررسے ڪنید. آبروے این خانواده رو چے؟ڪے میخواد جمعش ڪنہ ؟ حاج آقا سعید را صدا زد و هر دو بہ حیاط رفتند. طوفان بہ زهرا نگاهے انداخت بہ سمتش رفت و آرام پرسید : چرا حُسنا نمیخواست من بفهمم ڪہ بارداره؟ زهرا رد نگرانے را در چہره طوفان میدید زهرا_نمیخواست مانع عروسیتون باشہ، آخہ شما شرطتون بعد برگشتن این بود. طوفان بہ پیشانیش زد _لعنت بہ من و اون شرطم طوفان بہ حُسنا و رازدارے و سڪوتش فڪر میڪرد. این دختر چقدر سختے ڪشیده است . . .باید هرچہ زودتر ڪارے ڪند. اگر بلایے سر حُسنا بیاید هیچوقت خودش را نمیبخشد. الان باید چہ ڪار ڪند؟ڪجا برود؟ تحمل این فضا را نداشت. از آنجا بیرون زد .سعید هم بہ دنبالش راه افتاد و از آنجا بیرون رفتند. ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ ❤️ 🍃 طوفان با سعید سوار ماشین شدند و بہ طرف دفتر اطلاعات حرڪت ڪردند. سرگرد مدبرے مافوق سعید در رابطہ با موضوع گروگان گیرے سوالاتے پرسید . مدبرے_همہ ے اطلاعات شخصے و روابط شما با خانم حڪیمے رو آقاے لطفے براے ما مخابره ڪردند .ان شاء الله کہ حتما اطلاعاتے بدست میاریم طوفان_ من برام سوالہ چرا سراغ حُسنا رفتند؟ اونہا ڪہ میدونستند همسر قانونی من ڪسے دیگہ است . از ڪجا نسبت بہ رابطہ ما اطلاع ڪسب ڪردند؟ یعنے اینقدر نزدیک بودند ڪہ نسبت بہ حریم خصوصے من هم اطلاع داشتند؟ مدبرے_با استعلامے ڪہ ما از شماره تلفن خانم حُسنا حڪیمے ڪردیم .متوجہ شدیم تو همون تاریخے ڪہ موبایل شما گم شده بود .پیامے از طرف ایشون براے شما ارسال شده . هرڪسی اون پیام رو بخونہ متوجہ حساسیت شما نسبت بہ ایشون و اون رابطہ میشہ. اونہایے ڪہ گوشے شما رو دزدیدند با این ماجراے گروگان گیرے ارتباط مستقیم دارند . همچنین با پیامهایے کہ بہ ایمیل شخصے تون فرستاده میشد. ما رد اون پیام ها رو زدیم. متاسفانہ از آی پے و سرور خارج از ڪشور فرستاده شده . حتے موبایل خانم حڪیمے رو هم هڪ کرده بودند. سعید_حاج آقا پناهے میگفت خانم حڪیمے همون روز قبل از ربوده شدن منزل ایشون بوده و با اقای سعیدے ملاقاتے داشتند و عنوان ڪرده بود کہ یہ موتورے نزدیڪ بوده اونو زیر بگیره .و تہدیدش ڪردند اگر باهاشون همڪارے نڪنہ ... نگاهش بہ طوفان افتاد. دستہایش را مشت ڪرده بود.صورتش قرمز شده بود و با خشم دندانہایش را بہ هم فشار میداد سعید _اگر همڪارے نڪند ، نمیزارن زنده بمونہ مدبرے_گفتےحاج آقا سعیدے اونجا بوده؟ سعید_بلہ گویا ایشون گفتہ بودند بخاطر مسایل امنیتے موضوع رو با اطلاعات سپاه درمیون میذارن و نخواستند ڪہ وزارت اطلاعات وارد جریان بشہ. مدبرے آرام زیر لب طورے ڪہ سعید بشنوه گفت _عجیبہ ، جدیدا منم بہ مسایلے تو وزارت اطلاعات شڪ کردم . روبہ طوفان ڪرد وگفت _خب ما روے همه تلفنهاتون شنود گذاشتیم .چه محل کار و چہ خونہ . بہ محض خبردار شدن بہ ما هم اطلاع بدید . تلفن طوفان زنگ خورد.طاهره سادات بود . بہ محض جواب دادن صداے گریہ اش بلند شد. _چے شده طاهره ؟درست،صحبت ڪن ببینم چے شده؟ طاهره_طوفان دایے، دایے _دایے چے؟ چے شده؟ طاهره_دایے سڪتہ ڪرد ... آوردنش بیمارستان ولے... ، یہ روز قبل عروسے چہ بلایے سرمون اومد.خدایا ... صداے هق هق گریہ طاهره از پشت تلفن بلند شده بود. _آروم باش الان خودمو میرسونم ڪدوم بیمارستہ؟ طوفان راهے بیمارستان شد اما دیر رسیده بود. فاطمہ و مادرش همدیگر را در آغوش گرفتہ بودند و گریہ میڪردند . مادر فاطمہ_ڪاش بہش نمیگفتم. دیدم حالش بده ها ....ای وای فاطمہ طوفان را ڪہ دید رویش را برگرداند حتے نمیخواست نگاهش ڪند. لیلا خانم مادر طوفان پسرش را ڪہ دید برافروختہ شد. تا بہ حال اینطور ناراحتش نڪرده بود. رویش را برگرداند و بہ طاهره گفت _بہ طوفان بگو از اینجا بره نمیخوام ببینمش طاهره_مامان ڪجا بره ، زندایے هیچے نمیدونہ فڪر میکنہ فاطمہ خودش نخواستہ لیلا خانم_نمےدونم هرچے هست فعلا بگو از جلو چشام دور شہ طاهره بہ سمت برادرش رفت . طاهره_مامان نمیخواد تو رو ببینہ _چرا؟بزار برم ببینم طاهره_نہ طوفان نرو زن دایے میگفت دیشب فاطمہ اومده خونہ گفتہ من نمیخوام مراسم عروسے بگیرم .هرچے ازش سوال پرسیدند چرا ؟ گفتہ نمیخوام فعلا ... دایے هم ناراحت شده .زندایے و فرستاده باهاش صحبت ڪنہ،فاطمہ گفتہ من و طوفان بدرد هم نمیخوریم .از اولش هم اصرار ڪردن اشتباه بود و من میخوام جدا بشم. زن دایے غیر مستقیم بہ دایے تصمیم فاطمہ رومیگہ ڪہ بعدش دایے حالش بد میشہ و سڪتہ میڪنہ. طوفان باید با فاطمہ صحبت میڪرد. بہ سمتش رفت اما او با آمدن سیدطوفان از جایش برخاست و از بیمارستان بیرون رفت. هرچہ صدایش زد جوابش را نداد _فاطمہ ... فاطمہ خانم ... صبر ڪن چادرش را از پشت گرفت . _صبر ڪن باید باهات حرف بزنم. فاطمہ نفس نفس میزد ف_حرفاتو زدے پسرعمہ؛ تو این دوماه حرفاتو زدے، محبتهاتو دیدم . نگاه نڪردناتو دیدم، ساده از ڪنارم گذشتن رو دیدم ، تو اون زیر زمین همہ چیزو شنیدم ... من احمقو بگو داشتم میومدم پایین بہت بگم ڪت و شلوارت آماده است . من چرا اینقدر ساده ام همہ چیزو میدیدم ولے باور نمیڪردم ڪہ دلت پے ڪسی دیگہ است. فقط دوست دارم بدونم چرا ؟ چرا پسر عمہ وقتے دستتو میگرفتم دستتو میکشیدے وقتے نگاهت میڪردم نگاهتو میدزدیدے ؟بعد برگشتنت یہ جور دیگہ اے شده بودے من باور نمیڪردم. _خیلے وقتہ میخوام باهات حرف بزنم اما نتونستم ،عذاب وجدان داشتم. میترسیدم با گفتن این حرفہا دایے حالش بد بشہ.اون شب اومدم بہ دایے بگم اما ...بابات ازم قول گرفت ،قسمم داد زودتر عروسے بگیریم.نتونستم روے باباتو زمین بزنم. ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
خانه ات که اجاره ای باشد 👈 دائم به کودکت می گویی : 👈 میخ نکوب 👈 روی دیوارها نقاشی 🎨نکش 👈 و مراقب خانه 🏠باش ✏ اما اینهمه مراقبت برای چیست؟! 👈 چون خانه 🏠مال تو نیست مال صاحبخانه ست... 👈 چون این خانه🏠 دست تو امانت است 🚨 خانه ی 🏠دلت ❤چطور!؟ 🔴 خانه ی دل تمامش مال خداست 🔴 در خانه ی خدا نقش دورویی، کینه، حسد، خیانت، دروغ کشیدن و کوبیدن میخ خودخواهی، غرور کاذب ممنوع...! مراقب باش خانه ی دلت همیشه آباد نگه دار ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
مسافر تاکسى آهسته روى شونه‌ى راننده زد. چون ميخواست ازش يه سوال بپرسه. راننده داد زد، کنترل ماشين رو از دست داد، نزديک بود که بزنه به يه اتوبوس، از جدول کنار خيابون رفت بالا، نزديک بود که چپ کنه، اما کنار يه مغازه توى پياده رو، متوقف شد. براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد. تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت: هى مرد! ديگه هيچ وقت، اين کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندى! مسافر عذرخواهى کرد و گفت: من نميدونستم که يه ضربه‌ى کوچولو، آنقدر تو رو ميترسونه. راننده جواب داد: واقعاً تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان يه راننده‌ى تاکسى، دارم کار ميكنم‌، آخه من ۲۵ سال، راننده‌ ماشين نعش کش بودم … «گاه آنچنان به تکرارهاى زندگى عادت ميکنيم، که فراموش ميکنيم جور ديگر هم ميتوان بود». http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. انیمیشنی که متاسفانه چند روز قبل از شبکه پویا پخش شد!!!!! 👈ننه زغالی_سیاه خالی بانوان محترم لطفا با تماس با شبکه پویا یا روابط عمومی صدا و سیما اعتراض خودتون رو اعلام کنید واقعا تاسف باره...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا