شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلسوّم3⃣ #قـسـمـتپـنجـم5⃣ 🌸🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهارم4⃣
#قـسـمـتاوّل1⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
روز سی و یکم شهریور ماه ، همه منتظر بودند فردا برسد و بچه ها به مدرسه بروند ، توی خانه ما هم سعید میرفت کلاس اول ابتدایی حسن سوم ابتدایی و منصور هم اولراهنمایی بابا روز قبل پول داده بود برایشان خرید کنم ، من هم پسرها را برداشتم و رفتیم فلکه دروازه برایشان به اندازه پولی که داشتیم خریدیم.
شب هم بچهها را به هوای اینکه صبح اول وقت بلند شوند زود خواباندم ، بعد از اینکه نمازم را خواندم ، سفره را چیدم و بچه ها را از خواب بیدار کردم ، دلم می خواست خودم سعید و حسن را به مدرسه برسانم.
روز اول مدرسه رفتن خودم بود کلی ذوق و شوق داشتم ، روزهای قشنگ مدرسه رفتن خودم را به یاد میآوردم توی مسیر همانطور که دست سعید را گرفته بودم ، به این طرف و آن طرف نگاه میکردم عجیب بود خیابان ها به نظرم خیلی خلوت بود.
به مدرسه که رسیدیم در مدرسه بسته بود خیلی عجیب بود میخواستم در بزنم که یکی از همسایهها را دیدم و با تعجب پرسیدم:(چرا در مدرسه بستس؟) ، (چرا خیابونا خلوته؟!)
گفت:مگه نمیدونی نصف شب عراق حمله کرده)
باورم نمیشد به همین راحتی به ما حمله کرده بودند ، چطور درخانه صدای بمب باران را نفهمیده بودم.
به خودم که آمدم به سر خیابان برگشتم تا شاید کسی را ببینم و پرس و جو کنم و همینطور که سرگردان بودم احلام انصاری یکی از همکلاسی های دوران ابتدایی ام را دیدم.
احلام گریه میکرد ، صورتش قرمز شده بود ، رفتم جلو و با اینکه مدتها بود او را ندیده بودم بدون هیچ حرف دیگری پرسید احلام چی شده چرا گریه میکنی ، گفت:(داییم شهید شده) گفتم: (چرا ، چرا شهید شده) گفت:(تو دیشب تو شهر نبودی مگه ، نمیدونی شهر رو بمباران کردند)
گفت:( چرا ولی من چیزی نفهمیدم حالا چی شده)
احلام در حالی که نمیتوانست جلوی گریه اش را بگیرد گفت:(داییم دیشب مهمونمون بود خوابیده بود که تو بمب باران شهید شد)
خیلی ناراحت شدم پرسیدم:(حالا کجا می خوای بری) گفت:(جنت آباد ، داییم رو بردن اونجا)
با این که دوست نداشتم احلام را تنها بگذارم با او به بیمارستان رفتم توی سالن بیمارستان رد خون از جلوی در ورودی تا داخل اتاقها کشیده شده بود بعضی جاها هم به نظر میآمد مجروح غرق در خون را روی زمین کشیده اند ، روی خون اثر کفش دیده میشد.
قبل از آن است که در تمیزی نور مهتابی ها را منعکس می کرد و تنها بوی الکل و ... بودکه حس میشد ، اما حالا بوی خاک و خون و باروت که فضا را پر کرده بود مشامم را به شدت آزار میداد.
اوضاع خوبی نبود همه فریاد میکشیدند همه ناله می زدند فقط یک نفر بلند فریاد بود که از اتاق انتهای سالن فریاد میکشید:(به دادم برسید دارم میمیرم) به دو با سر سمت او آمدم مردی که داد و هوار راه انداخته بود بدتر از بقیه نبود.
به نظر میرسید داد و فریادش از ترس باشد و مجروحان هم اتاقی اش به او اعتراض میکردند میگفتند ساکت باش اول باید به اونایی که حالشان بدتر است برسند.
پیش او رفتم ، نمی دانستم چکار باید بکنم از دیدن آن مجروح به شدت وحشت زده بودم.
خیلی دلم میخواست کاری از دستم بر می آمد تا به پرستار ها که از شدت کار در بیمارستان خسته و عصبی شده بودند کمک بکنم.
از اینکه نمی توانستم کاری انجام بدهم از دست خودم ناراحت بودم به خاطر همین از روی استیصال به خودم گفتم:(یعنی تو بدرد هیچی نمیخوری ، عرضه هیچ کاری رو نداری)
خیلی حالم بد بود.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتاوّل(فـصلچـهارم)❤️🍃
#طـرحڪتابـخـوانـے📚
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#طـنزجـبهہاے😂❤️🍃
این قسمت:
ڪرایه اورژانس😂
ماموریت ما تمام شد.
همه آمده بودند جز «بخشی» ، بچه خیلی شوخی بود.😍
همه پکر بودیم ، اگر بود همه مان را الان می خنداند ، یهو دیدیم دونفر یه برانکارد دست گرفته و دارن میان😀
یک غواص روی برانکارد آه و ناله میکرد ، شک نکردیم که خودش است ، تا به ما رسیدند بخشی سر امدادگر داد زد:«نگه دار!»😐
بعد جلوی چشمان بُهت زدهی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!»😂❤️🍃
و زد زیر خنده و دوید بین بچه ها گم شد ، به زحمت ، امدادگرها رو راضی کردیم که بروند...💞🌸
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#شـهـیدشـنـاســے❤️🍃
#راوے دوستـان ایرانے شـهید در فرانسه🌹
اهـل پاریسِ فرانسه بود😍
توے رفت و اومد با بچههاے انقلابـےِ اونجا با تشیّع❣آشنایـے پیدا ڪرده بود.
بعد هم با دعاے #ڪمیلـ ، شیعه شد.
اسمشو عوض ڪرد و گذاشت ڪمال❤️
وقتی اومد ایران ، رفت قم و درس طلبگے رو خوند ، پاشو ڪرده بود تو یه ڪفش ڪه زن میخوام 😊💞 ، هرچے میگفتیم:(بذار یه چند سالے از درست بگذره) ، قبول نمیڪرد.😩
یڪی از رفقا ، یاد جملهاے از ڪتاب حضرت امام (رحـمتاللهعلیه) افتاد ، ڪه توصیه ڪرده بودند:(طلبه ها ، چند سال اول تحصیل را ، اگر میتوانند وارد فضاے خانوادگے نشوند)
رفت ڪتاب رو اورد و داد دستش ، گـفت:(ڪمال ، ببین امام چی نوشته)
وقتی خوند ، ڪتاب رو بست و رفت توے فڪر ، بعد هم گفت:(باشه).
دستوراے امام(رحمتاللهعلیه) رو مثل دستوراے اهل بیت (عـلیهالسلام)💞 میدونست.
هر وقت ما میگفتیم (امام) میگفت نه(حضـرتامـام)😍❤️🍃
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
#شـهـیدڪمـالڪورسل❤️🕊
تـولد:پـاریس ، سـال ۱۳۴۴
شهـادتـ♥️:عـملیّاتمـرصاد ، سال ۱۳۶۷
مـزار:گـلزار شهداے علی بن جعفر ، قـم
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهارم4⃣ #قـسـمـتاوّل1⃣ 🌸🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتدوّم2⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از ساختمان بیرون آمدم و گوشه ای ایستادم حیاط بیمارستان هنوز شلوغ بود عده ای جلوی سردخانه منتظر بودند تا جنازه کس و کارشان را تحویل بگیرند.
حال و روز آنها از کسانی که مجروح داشتند خیلی بدتر بود ، ناله های دلخراششان دل آدم را میلرزاند ، دیدن گریه بچه ها عذابم میداد ، بالای سر بعضیهایشان همراه بود که سِرُم را بالا نگه داشته بودند ، از سکوتی که تا قبل از این در (بخش) حاکم بود و به آدم آرامش میداد خبری نبود ، آن سکوت و آرامش جایش را به سر و صدا و ناله های دلخراش داده بود ، از سر ناچاری بالای سر تکتک مجروحان رفتم و پرسیدم:(اگه کاری دارید بگید من براتون انجام بدم یا اگه چیزی میخواید براتون بیارم)
بیشترشان به خاطر خونریزی زیاد عطش داشتند و آب می خواستند و بعضی ها هم می گفتند:(درد داریم ، برو بگو دکتر بیاد).
بیچاره دکترها هم نمیدانستند به کدامشان برسند ، از آن طرف هم پرستارها داد میکشیدند:(اینجا چه خبره برید بیرون چرا اینجا رو شلوغ کردید)
همانطور که توی راه سرگردان بودم صدای ناله زنی من را به طرف خودش
کشاند ، نگاه کردم زنی لاغراندام بود که صدایش با چهره اش نمی خواند ، چون صدایش می گفت جوان است ، ولی زخم ها و خون های صورتش آنقدر زیاد بود که از دیدنش احساس بدی را در من ایجاد کرد ، سعی کردم به خودم غلبه کنم ، اما با این حال و حس مرا کنارش نشاند ، حال و روز خوبی نداشت باندهای دور سرش را که عمودی و افقی بسته بودند غرق خون بود و پاهایش هم در آتل بود.
دستهایش را گرفتم لای چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد پرسیدم:(چیزی میخوای ، چیکار میتونم برات بکنم) ، با صدای آرامی گفت:(برو دکتر رو بیار درد دارم ، سرم داره میترکه ، چشمام داره از کاسه در میاد)
گفتم:(بهت مسکن نزدن؟!)
گفت:(فایده نداره)
از فشاری که به دستم می داد فهمیدم دارد از درد به خودش میپیچد ، گفتم:(سعی کن بخوابی اینطوری دردش کمتر میشه ، منم میرم دنبال دکتر)
چشمهایش را بست و خیلی بی رمق گفت:(از زور درد نمیتونم بخوابم)
سرم را که برگرداندم پرستاری را دیدم به طرفش دویدم ، رنگ رویش پریده بود به او گفتم:(ببخشید اون خانومی که اونجا خوابیده خیلی درد داره میشه کاری براش بکنید) گفت:(چیکار کنم از صبح تا حالا.....) مکث کرد و دوباره گفت:(از دیشب تا حالا پدر هممون دراومده ، ما هم داریم از پادرد و سر درد می میریم ، نیروهامون کمه ، اینا هم که یکی دوتا نیستن ، باید تحمل کنه).
تو خودم بودم که صدای بچه ای توی سالن پیچید ، کمی آن طرف تر از زنی که دکتر خواسته بود ، دختر بچه سه_چهار ساله ای را دیدم.
مادرش بالای سرش نشسته بود و با هر گریه بچه سر او را از روی پتو بلند میکرد و توی بغلش می فشرد و گریه میکرد.
پاهای بچه را آتل بندی کرده بودند و دورش را با باند کشی بسته بودند ، باند و انگشتان متورّم بچه خونی بود ، رفتم کنارش نگاهش کردم دختر قشنگی بود ، بیشتر گل های آبی و سبز پیراهن زردش از رنگ خون به کبودی میزد ، آنطور که نگاهش می کردم متوجه شدم هر وقت سرش را بالا میآورد و چشمش به پاهایش می افتاد وحشت می کرد و جیغ میکشید.
به مادرش که از هول با لباس خونه به بیمارستان آمده بود گفتم:(روی پاهاش یه چیزی بکش که باهاش روی خونی که میبینه رو بپوشونه)
با گریه گفت:(چیزی ندارم ، میبینی که خودم چه جوری اومدم گفتم اشکالی نداره یه گوشه همین پتو رو که زیرش انداختن رو پاهاش بنداز) ، زن حرفم را گوش کرد ولی گریه و زاری او دوباره مرا به حرف آورد ، گفتم:(خودتو که اینطوری می کنی بچه بیشتر میترسه ، بیشتر بیقراری میکنه ، اول خودت رو آروم کن بعد بچه رو) ، گفت:(یه چیزی میگی ها ، جیگرم داره میسوزه ، هیچ کاری از دستم برنمیاد برا بچم بکنم)
نشستم و دستی به صورت دختربچه کشیدم ، دلم میخواست کاری کنم آرام شود ولی نمیتوانستم.
یکدفعه شنیدم مردی می پرسد:(کجا باید برم خون بدم) با این حرف از جا پریدم توی این وضعیت حداقل میتوانستم خون بدهم ، دنبال مردی که این حرف را زده بود دویدم و پشت سر او وارد اتاقی شدم که پر از کمدهای بزرگ ویترین دارو بود و پرستاری هم در حال قیچی کردن چسب و زدن انها به لب ترالی بود.
زودتر از آن مرد پرسیدم:(من می خوام خون بدم ، کجا باید برم؟)
پرستار سرش را بالا آورد و پرسید:
(چند سالته؟)
گفتم:(۱۷ سالم تموم نشده)
گفت:(نمیشه ، تو نمیتونی خون بدی ، از تو خون نمیگیرن)
گفتم:(مگه من چِمِه؟!)
گفت:(سنّت زیر ۱۸ ساله ، لاغرم که هستی ، خون رو از افراد بالای ۱۸ سال می گیرن ، تازه اگه وزنشون مناسب باشه)
خیلی ناراحت شدم گفتم خدایا من همین یک کارو می تونستم انجام بدم که اینم نشد حالا چیکار کنم ، از بیـمارستان خارج شدم.....
#پـایانقـسمـتدوّم(فـصلچـهارم)❤️🍃
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#طـنـزجـبهہاے😂❤️🍃
این قسمت:
تـڪبـیـر✊
سال ۱۳۶۱ ، پادگان ۲۱ حضرت حمزه
آقاے «فخر الدین حجازی» اومده بود منطقه برای دیدار بسیجیا❤️🍃
طے حرف هایی خطاب به بسیجیا و از روے ارادت و اخلاصی که داشت، گفت: «من بند کفش شما بسیجیا هستم.»💞
یکی از بچه ها ، خواب بود یا جمله رو درست متوجه نشد😖😕
از ته مجلس با صداے بلند و رسا براے تأیید و پشتیبانی از این جمله گفت:(تـڪبـیر)
همه در حین خنده ڪردن تڪبیر گفتن😂♥️
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#عـاشـقـانـہشـهـدایـے❤️
وقتی که محسن پسر بزرگم حدود چهار سال داشت و بسیاری از شب ها تب می کرد و مشکلات زندگی بسیار شده بود😔؛ یک شب در خواب من را برای دیدن شهید به بهشت بردند....
وقتی به درب بهشت رسیدم، دیدم آنجا با طاق نصرتی زیبا که از گل های قرمز رُز پوشیده شده🌺، جلوه می کند و رودخانه ای در آنجاست که آنچنان زلال و بی همتاست که فقط از آن یک خط دیده می شود و همه از روی آن به آسانی می گذرند و کوهی که مثل آینه برافراشته شده، در برابرم است😍.
در حالی که انتظار آمدن شهید را میکشیدم😞، ناگهان او را در حالی که دو خانم زیبا در کنارش بودند دیدم😳. آنها آنقدر زیبا و ناز بودند که موهایشان تا کف پایشان کشیده می شد و از دو طرف شهید را محکم گرفته بودند....
من با دیدن این صحنه حسادت زنانه ام گل کرد و قهر کردم و روی برگرداندم و رفتم😠. شهید دنبال من می دوید که نروم و من می گفتم: بایدم بهت خوش بگذره، من با این همه مشکلات، زندگی می کنم و بچه ها را نگه می دارم، اونوقت تو اینجا خوش میگذرونی و ما از یادت رفته ایم😠 و... شهید گفت: به خدا باور کن اینها زن من نیستند، اینها اعمال🕊من هستند و به من چسبیده اند، چکارشان کنم؟!و گفت: میخواهی بگویم بروند؟ دستی زد و آنها غیب شدند و شروع به دلجویی کرد😊و میگفت: ما تو دنیا خیلی کار کردیم و اصلاً زیادی هم آوردیم.👌حاضرم آنها را با تو تقسیم کنم، ولی تو با من قهر نکن.😍
#شـهـيـدمـرتضےرجـببـلـوڪات♥️🕊
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️