eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
40 عکس
76 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای 📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📘 قسمت ۲۷ 🌷 سمیه به دختر بی حجاب گفت : 🌹 اگر ما خانم ها ، 🌹 قانون حجاب را رعایت نکنیم 🌹 افراد دیگر هم پیدا می شوند ، 🌹 که قوانین دیگر را زیر پا می گذارند 🌹 و رعایت نخواهند کرد 🌹 که متاسفانه چنین افرادی هستند 🌹 یک عده ، 🌹 قوانین راهنمایی و رانندگی را 🌹 زیر پا می گذارند 🌹 یک عده اختلاس و دزدی می کنند 🌹 یک عده رانت خواری می کنند 🌹 یک عده جنس ها را احتکار می کنند 🌹 یک عده از چراغ قرمز رد می شوند 🌹 یک عده کارمند هم ، 🌹 کار مراجعین را ، راه نمی اندازند 🌹 بانکها هم ، 🌹 به جای اینکه به فقرا وام بدهند 🌹 به جای اینکه به مردم ، 🌹 وام ازدواج و مسکن و اشتغال بدهند 🌹 پول‌های بیت المال و وام ها را ، 🌹 بین خودشان تقسیم می کنند 🌹 یا به کارمندان خودشان ، 🌹 خدمات و مزایا و کالا و... می دهند . 🌹 شهرداری ها هم ، اگر طبق قانون ، 🌹 آشغالها را جمع نکنند 🌹 شهرها و خیابان ها و کوچه ها ، 🌹 پر از آشغال و زباله می شوند 🌹 شرکت آب ، اگر آب ندهد 🌹 شرکت برق ، اگر برق ندهد 🌹 شرکت گاز ، اگر گاز ندهد 🌹 شرکت مخابرات ، 🌹 اگر خوب خدمات ندهد 🌹 و سایر افراد و ارگان ها ، 🌹 اگر به قانون احترام نگذارند 🌹 می دانی چه بلایی سر ما می آید ؟ 🌹 کشور ما ، جنگل می شود 🌹 همه جا ، پر از هرج و مرج می شود . 🌹 آیا حرف های مرا ، قبول داری یا نه ؟! 🍁 دخترک گفت : بله قبول دارم 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای 📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📘 قسمت ۲۸ 🌷 سمیه دوباره گفت : 🌹 خب حالا که قبول داری 🌹 دلیل دوم را می گویم 🌹 باید بدانی که حجاب ، حرف خداست 🌹 نه حرف حکومت 🌹 همان خدایی که جن و انسان را آفريد 🌹 همان خدایی که ، 🌹 موجودات کوچکی مثل اتم آفرید 🌹 سلول و ویروس و میکروب آفرید 🌹 دنیای عجیب کوانتوم را آفرید 🌹 الکترون و نوترون و پروتون را آفريد . 🌹 همان خدایی که 🌹 هفت زمین و هفت آسمان آفرید 🌹 کهکشان‌ها و سیارات را آفريد . 🌹 همان خدایی که با یک پشه یا مگس 🌹 حکومت نمرود را نابود کرد . 🌹 همان خدایی که ، آتش سوزان را ، 🌹 بر حضرت ابراهیم گلستان کرد 🌹 همان خدایی که اگر بخواهد 🌹 ما را مثل قوم لوط و عاد و ثمود ، 🌹 نابود خواهد کرد . 🌹 قانون حجاب ، قانون این خداست . 🌹 حکومت ، فقط آمده حرف خدا را ، 🌹 تبدیل به قانون کرده ، همین . 🌹 کسی که بی حجاب بگردد 🌹 یعنی دارد 🌹 قانون خدا را مسخره می کند 🌹 و کسی که خدا را مسخره کند 🌹 هم در دنیا عذاب می شود 🌹 و هم در آخرت . 🌹 در دنیا ، بی آبرو و رسوا می شود 🌹 آرامش خود را ، از دست می دهد 🌹 زندگی برایش ، 🌹 ذلت بار و کسالت آور می شود . 🌹 زندگی اش ، بی هدف و پوچ می شود 🌹 خودش بی انگیزه و عصبی می شود 🌹 به خاطر همین ، 🌹 افسردگی و خودکشی و خودزنی ، 🌹 بین بی حجاب ها و غیر مذهبی ها ، 🌹 بیشتر است . 🌹 آن دنیا هم ، 🌹 در جهنم ، عذاب دردناکی خواهد دید 🌹 آن هم با آتش داغ و سوزان 🌹 با چاله های پر از مذاب 🌹 با اتاق هایی پر از مار و عقرب 🌹 با دردی که میلیون ها بار ، 🌹 از درد این دنیا ، بدتر است . 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای 📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📘 قسمت ۲۹ 🌷 دخترک با دقت ، 🌷 به حرفهای سمیه گوش می داد 🌷 و به فکر فرو رفته بود 🌷 سپس به سمیه گفت : 🍁 باشه 🌷 سمیه گفت : 🌹 خلاصه مراقب خودت باش 🌹 تا با خدا در نیوفتی 🌷 سمیه رفت 🌷 دخترک ، هنوز داشت 🌷 به حرفهای سمیه ، فکر می کرد 🌷 و راهش را گرفت و رفت ‌. 🌷 بعد از دانشگاه ، 🌷 چندتا پسر مزاحم او شدند 🌷 و هر جا او می رفت ، 🌷 به دنبال او حرکت می کردند ‌. 🌷 ترس و وحشت ، 🌷 وجودش را پر کرده بود 🌷 سرعتش را زیاد کرد . 🌷 داخل هر کوچه که می شد ، 🌷 هنوز دنبالش می آمدند . 🌷 ناگهان در یک کوچه خلوت ، 🌷 نزدیک او شدند 🌷 و از او خواستند که با آنها بیاید 🌷 دخترک ترسید 🌷 می خواست فرار کند 🌷اما آنها ، مُچ او را به زور گرفتند 🌷 و با خود می کشیدند 🌷 می خواستند او را سوار ماشین کنند 🌷 دخترک ، داد و فریاد زد 🌷 کمک خواست 🌷 اما کسی در کوچه نبود 🌷 پسران اراذل ، به زور او را ، 🌷 سوار ماشین کردند 🌷 و با خود بردند 🌷 یکی از همسایه ها ، 🌷 به صورت اتفاقی آنها را دید . 🌷 سریع موبایلش را در آورد 🌷 و از پلاک ماشین عکس گرفت 🌷 سپس به پلیس ۱۱۰ زنگ زد . 🌷 پلیس هم ، 🌷 با کمک دوربین های ترافیک ، 🌷 موقعیت ماشین را پیدا کردند 🌷 و به همه گشت ها اطلاع دادند ‌. 🌷 یکی از گشت ها ، به سمیه اطلاع داد 🌷 اراذل ، وارد گاراژ شدند . 🌷 دخترک را پیاده کردند و می کشیدند 🌷 دخترک خیلی ترسیده بود 🌷 جیغ و فریاد می زد 🌷 اما کسی آنجا نبود تا به او کمک کند 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه او را با سکوت تحقیر کن 🌟 روزی مردی 🌟 به قنبر ، غلام امام علی علیه السلام 🌟 فحش و ناسزا گفت 🌟 قنبر خیلی ناراحت شد 🌟 و خواست به او پاسخ دهد . 🌟 اما امیرالمؤمنین علیه‌السلام 🌟 به قنبر فرمودند : 💎 ای قنبر ! 💎 این کسی که به تو ناسزا گفت را ، 💎 با خواری و زبونی رها کن 💎 که در این صورت؛ 💎 رضایت خداوند را به دست آورده‌ای 💎 شیطان را خشمگین ساخته‌ 💎 و دشمنت را مجازات کرده‌ای ، 💎 قسم به خدایی که دانه را شکافت 💎 و جانداران را آفرید؛ 💎 مؤمن نمی‌تواند خداوند را راضی کند 💎 مگر به چیزی مانند صبر و بردباری 💎 مؤمن نمی‌تواند 💎 شیطان را خشمگین سازد 💎 مگر با چیزی مثل سکوت . 💎 مؤمن نمی‌تواند احمق را مجازات کند 💎 مگر با پاسخ ندادن به سخنش . 📚 مفید، محمد، الامالی، ص ۱۱۸ 📚 @dastan_o_roman
Part01خار و میخک .mp3
9.45M
🎧 داستان صوتی خار و میخک 🎙 بخش اول 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه عاقبت سخن ناروا 🌟 یکی از یاران امام صادق علیه السلام 🌟 به حدی در دوستی با امام ، 🌟 معروف بود 🌟 که وقتی مردم می خواستند 🌟 از او یاد کنند 🌟 به نام اصلی او توجه نداشتند 🌟 و به او می گفتند : 🔮 رفیق امام صادق علیه السلام 🌟 روزی به همراه امام ، 🌟 داخل بازار کفش دوزها شدند 🌟 غلام آن شخص نیز همراه ایشان بود 🌟 و پشت سر دوست امام ، 🌟 حرکت می کرد . 🌟 ناگهان دوست امام ، 🌟 به پشت سر خود نگاه کرد 🌟 اما غلامش را ندید . 🌟 تا سه مرتبه نگاه کرد ولی او نبود . 🌟 در مرتبه چهارم ، 🌟 که سر خود را به عقب برگرداند 🌟 غلام را دید 🌟 و بدون اینکه از امام حیا کند 🌟 با خشم به غلامش گفت : 🔮 مادر فلان ! کجا بودی؟ 🌟 تا این جمله از دهانش خارج شد 🌟 امام صادق علیه السلام 🌟 دست خود را بلند کردند 🌟 و محکم به پیشانی خودش زدند 🌟 و فرمودند : 🕋 سبحان الله ! 🕋 به مادرش دشنام می دهی؟ 🕋 کار ناروا به او نسبت می دهی؟ 🕋 من خیال می کردم 🕋 تو مردی با تقوا و پرهیزگاری 🕋 حال معلوم شد 🕋 که ورع و تقوایی در تو وجود ندارد 🌟 دوست امام گفت : 🔮 یابن رسول الله! 🔮 این غلام «سندی» است 🔮 و مادرش هم از اهل سند است 🔮 خودت می دانی که آن ها ، 🔮 مسلمان نیستند. 🌟 امام صادق علیه السلام فرمودند : 🕋 مادرش کافر بوده که بوده 🕋 هر قومی ، 🕋 سنت و قانونی در امر ازدواج دارد 🕋 وقتی طبق همان سنت و قانون 🕋 عمل بکنند ، عملشان زنا نیست 🕋 و فرزندانشان ، 🕋 زنازاده محسوب نمی شوند . 🕋 دیگر از من دور شو . 🌟 بعد از آن ، 🌟 دیگر کسی آن مرد را ، 🌟 با امام صادق علیه السلام ندید . 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای 📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📘 قسمت ۳۰ 🌷 دخترک خیلی ترسیده بود 🌷 جیغ و فریاد می زد 🌷 آقايی که اسلحه داشت 🌷 چند بار به دخترک هشدار داد 🌷 که سر و صدا نکند و جیغ نزدند 🌷 یکی دیگر هم به او گفت : 🍄 آرام باش دیگه لعنتی 🌷 اما دخترک ، باز جیغ می زند 🌷 و درخواست کمک می کند 🌷 مردی که اسلحه دارد ، 🌷 عصبانی می شود 🌷 و برای ترساندن او ، 🌷 به طرفش شلیک می کند . 🌷 اما ناگهان ، تیر کمانه می کند 🌷 و به شکم دخترک اصابت می کند . 🌷 دخترک ، زجر می کشید 🌷 اما نفسش بیرون نمی آمد 🌷 سمیه ، خودش را به گاراژ رساند 🌷 با فرامرز و شیعه فاطمه تماس گرفت 🌷 و آدرس گاراژ را به آنها اطلاع داد . 🌷 سمیه ، وارد گاراژ شد . 🌷 با نگهبانان ، درگیر شد . 🌷 چاقوی یکی از آنان را گرفت و گفت : 🌹 دختری که دزدیدید کجاست ؟! 🌷 ناگهان چشمش به دخترک افتاد 🌷 به طرف او دوید 🌷 او را شناخت 🌷 همان دختری بود که نصیحتش کرد 🌷 دخترک را تکان داد . 🌷 اما مرده بود . 🌷 سمیه ، بلند شد و مات و مبهوت ، 🌷 به دخترک نگاه می کرد . 🌷 انگار به سمیه ، شوک وارد شده بود 🌷 سمیه با خودش می گفت : 🌹 لعنت بر مسئولینی که ، 🌹 حجاب را به دختران یاد ندادند 🌹 اگر این دختر ، با حجاب بود 🌹 کسی جرائت نمی کرد 🌹 چپ نگاهش کند یا به او نزدیک شود 🌹 چه برسد به اینکه او را اذیت کنند 🌹 یا بدزدند یا بکشند . 🌷 آقايی که اسلحه داشت ، 🌷 اسلحه اش را ، به طرف سمیه گرفت 🌷 تا اینکه 🌷 شیعه فاطمه و فرامرز سر رسیدند . ✍ ادامه دارد ... 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کودکانه خرس بدزبان 🌟 در جنگل سرسبز و پر درختی ، 🌟 یک خرسِ کوچولو زندگی می کرد . 🌟 خرس کوچولو ، 🌟 خیلی دوست داشت 🌟 با همه حیوانات دوست شود 🌟 و کلی با آنها بازی کند و حرف بزند . 🌟 اما او خیلی خوب حرف نمی زد 🌟 و گاهی اوقات ، 🌟 حرف های بدی می زد ، 🌟 که باعث ناراحتی دوستانش می شد 🌟 به خاطر همین 🌟 دوستی آنها زود تمام می شد . 🌟 یک روز ، خرس کوچولو ، 🌟 با کلاغی دوست شد . 🌟 کلاغ خیلی صبور و مهربان بود 🌟 خیلی خوش صحبت بود 🌟 و خیلی خوب حرف می زد . 🌟 خرس کوچولو گاهی بدزبانی می کرد 🌟 اما کلاغ ، صبر می کرد 🌟 و به روی خودش نمی آورد 🌟 خرس کوچولو ، 🌟 از حرف های کلاغ خوشش می آمد 🌟 و از او خواست که به او کمک کند 🌟 تا او نیز خوب حرف بزند . 🌟 کلاغ قبول کرد 🌟 که به خرس کوچولو کمک کند . 🌟 کلاغ و خرس کوچولو ، 🌟 هر روز تمرین می کردند . 🌟 آنها با هم داستان می خواندند ، 🌟 شعر می گفتند 🌟 و با هم صحبت می کردند . 🌟 خرس کوچولو یاد گرفت 🌟 اگر کسی برایش کاری کرد 🌟 از او تشکر می کند 🌟 اگر خواسته یا ناخواسته 🌟 کسی را برنجاند ، معذرت خواهی کند 🌟 اگر چیزی بخواهد ، دستور ندهد 🌟 بلکه لطفا بگوید و خواهش بکند 🌟 یاد گرفت حرف زشت نزند 🌟 کسی را مسخره نکند 🌟 تهمت نزند ، دروغ نگوید 🌟 با گذشت زمان ، 🌟 حرف زدن خرس کوچولو بهتر می شد 🌟 او دیگر حرف های بدی نمی زد 🌟 و همیشه با دوستانش ، 🌟 با احترام صحبت می کرد . 🌟 به خاطر همین ، 🌟 همه حیوانات جنگل جذب او شدند 🌟 روز به روز ، دوستان خرس کوچولو 🌟 بیشتر و بیشتر می شدند . 🌟 خرس کوچولو ، از کلاغ تشکر کرد . 🌟 و با مهربانی گفت : 🐼 اگر تو به من کمک نمی کردی ، 🐼 من نمی توانستم خوب شوم 🐼 و خوب حرف بزنم 🌟 کلاغ با تواضع گفت : 🎄 خوشحالم که توانستم کمکی کنم 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه کشاورز خوش سخن 🌟 يكى از شاهان 🌟 با وزيران و ياران ويژه اش ، 🌟 در فصل زمستان ، 🌟 براى شكار به بيابان رفتند . 🌟 از آبادى بسيار دور شدند 🌟 تا اينكه شب فرا رسيد 🌟 و هوا تاريک شد ، 🌟 ناگهان در آن بيابان ، 🌟 خانه كوچکی را ديدند . 🌟 که متعلق به یک کشاورز بود . 🌟 شاه به همراهان گفت : 👑 شب به آن خانه برويم ، 👑 تا از سرماى بيابان خود را حفظ كنيم 🌟 يكى از وزيران گفت : ⛳️ به خانه كشاورز ناچيزى پناه بردن ⛳️ شايسته مقام ارجمند شاه نيست ⛳️ ما در همين بيابان ، ⛳️ خيمه اى برمی افروزيم ⛳️ و آتشى روشن می كنيم ⛳️ و امشب را بسر می آوريم . 🌟 كشاورز ، از ماجراى شاه ، 🌟 و در بيابان ماندن او و همراهانش 🌟 باخبر شد و نزد شاه آمد 🌟 پس از احترام شايان ، گفت : 🦢 شنیدم که به شما گفتند 🦢 شایسته نیست به خانه ما بیایید 🦢 خواستم بگویم که آمدن شما ، 🦢 چیزی از مقام شما نمی کاهد 🦢 ولى یقیناً مقام این كشاورز ، 🦢 بلند می گردد . 🌟 اين سخن كشاورز ، 🌟 مورد پسند شاه واقع شد ، 🌟 همان شب شاه با همراهانش ، 🌟 به خانه كشاورز رفتند 🌟 و تا صبح آنجا ماندند . 🌟 صبح شد و شاه ، 🌟 به کشاورز ، جايزه و لباس و پول داد 📚 @dastan_o_roman
هدایت شده از تبلیغات ارزان
📲 معرفی کانالهای آموزنده و سالم 📀 فیلم و کارتون ایرانی 🎥 @kartoon_film 📺 فیلم سینمایی و سریال 🎞 @film_sinamaee 👨🏻‍🏫 تربیت مربی ، تربیت کودک 👨🏻‍🎓 @amoomolla 🤔 چیستان و معما 🧠 @moaama_chistan 📚 داستانهای اخلاقی و آموزنده 📙 @dastan_o_roman 🎧 سرودهای انقلابی مذهبی 🎼 @sorood_sher 💞 اخلاق خانواده و همسرداری 💟 @ghairat 👌🏻 لطفا نشر بدین