eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
44 عکس
83 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۱ 🐈 🐈 🐈 ⚜ فهد گفت : 🌟 دزدی ما ، خوب داشت پیش می رفت . 🌟 اما یه دفعه ، دختر حسن علی ، 🌟 که حدود ده سالش بود ، سر رسید . 🌟 من خیلی ترسیده بودم . 🌟 اما مادو ، دهان دختره رو گرفت 🌟 و اونو به زیر زمین برد . 🌟 اما بعد از چند لحظه ، تنها برگشت 🌟 هر چی ازش پرسیدم چی شد ، جواب نداد 🌟 فقط گفت ، با پول و شکلات ساکتش کردم . 🌟 چند روز بعد ، فهمیدم که دختر حسن علی ، 🌟 از شب دزدی تا الآن گم شده . 🌟 و پلیسا دارن دنبال دزد و دختره می گرده 🌟 هر چی به مادو گفتم : 🌟 چه بلایی سر بچه آوردی ؟! 🌟 چیزی نمی گفت . 🌟 تا اینکه تصمیم گرفتم برم پیش پلیس ، 🌟 و به همه چی اعتراف کنم . 🌟 اما مادو جلوم رو گرفت و گفت : 🔥 اگه بری ، به جرم قتل اعدامت می کنن 🌟 گفتم منظورت چیه ؟! 🔥 گفت : من دختره رو کشتم 🔥 اگه بری پیش پلیس ، به جرم شریک قتل ، 🔥 اعدامت می کنن . 🔥 پس بهتره دهنتو ببندی و چیزی نگی . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 با جنازه دختره ، چکار کردید ؟ 🇮🇷 فهد گفت : 🌟 نمی دونم ، یعنی خودش بهم نگفت . 🌟 خیلی هم اصرارش کردم که بهم بگه 🌟 اما نگفت که جنازه رو کجا برده 🌟 و باهاش چکار کرده ، 🌟 فقط می گفت که دفنش کردم 🌟 اما باز نگفت کجا . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 اون هندی لعنتی ، دیگه چه گناه هایی کرده ؟ 🐈 چه غلطهایی مرتکب شده ؟! 🇮🇷 فهد گفت : 🌟 من فقط تو دزدی ها ، شکار گربه ها ، 🌟 و در فروش گربه ها ، 🌟 باهاش همکاری می کنم . 🌟 اما اون گناهای خیلی زیادی مرتکب شده 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
05 Havaye Do nafare.mp3
4.36M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت پنجم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه 📗 ولادت امام عسکری علیه السلام 🌟 سال ۲۳۲ هجری بود . 🌟 از ماه ربیع الثانی ، 🌟 هشت روز گذشته بود . 🌟 در یکی از خانه های مدینه ، 🌟 پدر و مادری ، 🌟 منتظر تولد فرزند خود بودند . 🌟 آن پدر ، بهترین پدر دنیاست . 🌟 و از نسل پیامبر و امام علی بود 🌟 نام ایشان امام هادی علیه السلام بود . 🌟 و آن مادر ، زنی دانشمند ، با تقوا ، 🌟 پاک ، باحیا ، با حجاب و با خدا بود ؛ 🌟 که نام مبارکش ، حُدَیثه بود . 🌟 ناگهان ، صدای نوزادی ، 🌟 در خانه کوچک امام هادی علیه السلام ، 🌟 بلند شد . 🌟 بله بچه ها ، امام یازدهم ما ، 🌟 به دنیا آمد . 🌟 و دنیا را با وجودش ، روشن نمود . 🌟 شکوفه لبخند ، 🌟 روی لبان پدر و مادرش نشست 🌟 و نام او را ، حسن گذاشتند . 🌟 بنابراین ، نام یازدهمین امام ما ، 🌟 مثل نام امام دوم ما شد . 🌟 در این روز زیبا و با برکت ، 🌟 همه به هم شادباش می گفتند 🌟 آسمون به زمین تبریک می گفت 🌟 انسانها ، پرندگان و ماهیان ، 🌟 خوشحال و خندان بودند . 🌟 زمین به خودش افتخار می کرد . 🌟 که بهترین فرزند دنیا ، 🌟 روی به دنیا آمد . 🌟 فرشته ها نیز ، 🌟 بال هاشون رو باز کرده بودند 🌟 و از خوشحالی این تولد ، 🌟 دور تا دور زمین می گشتند . 🌟 و تولد این نوزاد را ، 🌟 به همدیگر تبریک می گفتند . 🌟 وقتی امام حسن عسکری بزرگ شد ؛ 🌟 آدم های بد ، 🌟 پدرش امام هادی را شهید کردند 🌟 و خودش بعد از پدرش ، امام شد . 🌟 آدمای بد و شیطان ها ، وقتی دیدند ، 🌟 همه مردم و بچه ها ، 🌟 امام عسکری را دوست دارند ؛ 🌟 به ایشان حسودی کردند 🌟 و به خانه ایشان حمله کردند ؛ 🌟 و ایشان را دستگیر نمودند ؛ 🌟 آنها امام ما را ، 🌟 در پادگان و منطقه نظامی و ارتشی ، 🌟 که به عربی به آن می گفتند عسکریه 🌟 زندانی کردند . 🌟 به خاطر همین ، 🌟 شیعیان لقب امان یازدهم را ، 🌟 عسکری گذاشتند . 🌟 بعدها ، 🌟 امام حسن عسکری علیه السلام ، 🌟 پسری زیبا به دنیا آوردند . 🌟 و نام او را مهدی گذاشت . 🌟 بله بچه ها ، امام حسن عسکری ، 🌟 پدر بزرگوار امام زمان ما هستند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla علیه السلام
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۲ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فهد ، همه کارهای خلاف مادو را لو داد . 🇮🇷 سپس فرامرز گفت : 🐈 الآن کاری باهات ندارم 🐈 ولی اگه به کسی گفتی که منو دیدی ، 🐈 به خدا نابودت می کنم . 🌟 فهد گفت : باشه چیزی نمیگم 🇮🇷 فرامرز ، به سرعت به طرف قفسش رفت . 🇮🇷 و جلوی چشم گربه ها ، تبدیل به گربه شد 🇮🇷 گربه های ایرانی و خارجی ، 🇮🇷 از دیدن این صحنه تعجب کردند 🇮🇷 و بعد از آن ، 🇮🇷 حرف فرامرز را باور کردند که می گفت : 👈 من یک انسانم نه گربه 🇮🇷 یکی از گربه های خارجی گفت : ⚜ من حرفش و قبول ندارم ⚜ اون میگه من انسانم نه گربه ⚜ پس چرا الآن گربه است ؟! ⚜ پس نتیجه می گیریم هم انسانه هم گربه 🇮🇷 فرامرز ، روز بعد ، بر خلاف همشه ، 🇮🇷 باز هم با صدای اذان ، انسان شد . 🇮🇷 فرامرز از این واقعه ، خیلی تعجب کرد . 🇮🇷 اما به فال نیک گرفت 🇮🇷 و قفس گربه ها را باز کرد . 🇮🇷 و با گربه ها ، به طرف خانه حسن علی رفت . 🇮🇷 مستقیم دنبال اتاق مادو گشت . 🇮🇷 وارد اتاق مادو شدند . 🇮🇷 و گربه ها را به جان او انداخت . 🇮🇷 مادو ، داد می زد و درخواست کمک می کرد . 🇮🇷 فرامرز به او گفت : 🐈 هی مادو ، اگه حرف نزنی ، زنده نمی مونی 🔥 مادو گفت : از من چی می خوای ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 بگو با دختر حسن علی چکار کردی ؟! 🇮🇷 مادو گفت : 🔥 من که کاریش نکردم آخه . 🔥 دزدا اونو با خودشون بردن . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 خر خودتی ، احمق تویی ، بی شرفِ قاتل 🐈 من می دونم که تو ، اون دختره رو کشتی 🐈 به نفعته که حرف بزنی 🐈 وگرنه این گربه ها ، به حسابت می رسن 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
06 Havaye Do nafare.mp3
5.26M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت ششم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان و رمان 📗
نظر یکی از مادران و مربیان دغدغه مند در مورد کانال های ما
07 Havaye Do nafare.mp3
4.14M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت هفتم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۳ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز به مادو گفت : 🐈 بگو با دختر حسن علی چکار کردی ؟! 🐈 زود بگو اون دخترک بدبخت کجاست ؟! 🔥 مادو گفت : 🔥 آخه من چی بگم 🔥 وقتی نمی دونم کجاست ، چی بگم 🇮🇷 فرامرز به گربه ها اشاره کرد 🇮🇷 و آنها نیز دوباره به مادو حمله کردند 🇮🇷 و او را چنگ زدند و گاز گرفتند . 🇮🇷 مادو گفت : 🔥 باشه باشه ، همه چی رو می گم 🔥 فقط اینارو بردار 🇮🇷 فرامرز بشکن زد و گربه ها ، عقب کشیدند . 🇮🇷 مادو گفت : 🔥 آخه من نمی دونم کجاست . 🇮🇷 فرامرز دوباره بشکن زد . 🇮🇷 و گربه ها به مادو حمله کردند . 🇮🇷 مادو دوباره گفت : 🔥 نه نه غلط کردم ، باشه میگم 🇮🇷 فرامرز بشکن زد و گفت : خب بگو 🇮🇷 گربه ها ، آرام به عقب برگشتند . 🇮🇷 مادو گفت : 🔥 اون دختره رو ، من کشتم 🔥 و جنازشو توی بیابون ، دفن کردم .🐈 🇮🇷 فرامرز ، مادو را کشان کشان با کتک و لگد ، 🇮🇷 به طرف حیاط خانه بیرون آورد . 🇮🇷 و حسن علی را صدا زد . 🇮🇷 حسن علی ، مشغول خواندن قرآن بود . 🇮🇷 که از سر و صدای فرامرز ترسید ، 🇮🇷 به سرعت بلند شد و به حیاط خانه رفت . 🇮🇷 فرامرز را دید که دورتادورش گربه بود . 🇮🇷 و به مادو نگاه کرد که زیر پای فرامرز افتاده . 🇮🇷 حسن علی ، با آرامش به فرامرز گفت : 🌷 هی آقا تو کی هستی ؟! 🌷 چکار این بدبخت داری ، ولش کن . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 آقا من شمارو نمی شناسم 🐈 ولی فکر کنید که از طرف خدا اومدم 🐈 دو سه روزه که ماجرای شما و دخترتون رو شنیدم 🐈 و می دونم که هنوز منتظرش هستین 🐈 من اومدم به انتظارتون ، خاتمه بدم . 🐈 و این پست فطرت ، 🐈 می خواد همه ماجرا رو براتون تعریف کنه 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
08 Havaye Do nafare.mp3
3.91M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت هشتم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان آتش و ابراهیم 🍃 بت پرستان تصمیم گرفتند 🍃 تا حضرت ابراهیم را ، 🍃 در میان آتش بسوزانند . 🍃 یک ماه هیزم جمع آوری کردند 🍃 و آنقدر هیزم روی هم ریختند 🍃 که هنگام آتش زدن هیزم ها ، 🍃 به‌ قدری شعله ی آتش شدید بود 🍃 که حتی پرندگان قادر نبودند 🍃 از آن منطقه عبور کنند . 🍃 آنقدر شیاطین جن و انس ، 🍃 در مورد کافر بودن حضرت ابراهیم 🍃 و بی دینی او گفتند 🍃 که همه بر آتش زدن او راضی شدند 🍃 حتی کسانی که بیمار بودند 🍃 و به زنده بودن خود امید نداشتند 🍃 وصیت می‌ کردند 🍃 که مقداری از مال آنان را ، 🍃 صرف خریدن هیزم ، 🍃 برای سوزانیدن ابراهیم کنند 🍃 برخی از زنان نیز ، 🍃 که کارشان پشم ریسی بود 🍃 از درآمدشان هیزم تهیه می‌ کردند . 🍃 اگر زنی مریض می‌ شد نذر می‌ کرد 🍃 چنان چه شفا یابد 🍃 مقداری هیزم ، 🍃 برای سوزانیدن ابراهیم تهیه کند . 🍃 به هر حال ، تا آنجا که توان داشتند 🍃 هیزم روی هم انباشتند 🍃 و آن گاه که هیزم ها را آتش زدند 🍃 و خواستند حضرت ابراهیم را ، 🍃 در میان آتش بیفکنند ، 🍃 از شدت حرارت ، 🍃 نمی توانستند نزدیک آتش بروند 🍃 تا اینکه شیطان ، 🍃 منجنیقی برای آنان ساخت 🍃 و ابراهیم را بر بالای آن نهادند 🍃 و او را به درون آتش پرتاپ کردند . 🍃 جبرئیل به ملاقات ابراهیم آمد 🍃 و پس از سلام گفت : 😇 آیا نیاز داری که به تو کمک کنم ؟ 🕋 حضرت ابراهیم علیه السلام گفت : 🕋 بله نیاز دارم امّا به تو نه .! 😇 جبرئیل به حضرت ابراهیم ، 😇 پیشنهاد کرد : 😇 حال که از من کمک نمی طلبی 😇 پس از خدا نیازت را بخواه . 🕋 حضرت ابراهیم گفت : 🕋 همین قدر که از حال من آگاه است 🕋 برای من کافی است . 🌹 چون رها از منجنیق آمد خلیل 🌹 آمد از دربار عزت جبرئیل 🌹 گفت هل لک حاجة یا مجتبا 🌹 گفت اما منک یا جبریل لا 🌹 من ندارم حاجتی از هیچکس 🌹 با یکی کار من افتاده است و بس 🌹 هین ادب بنگر که در آن تنگنای 🌹 لب به حاجت هم نه بگشود از خدای 🌹 عرض حاجت در اشاره درج کرد 🌹 داد تصریح و کنایت خرج کرد 🌹 گفت با او جبرئیل ای پادشاه 🌹 پس ز هرکس باشدت حاجت بخواه 🌹 من نمی دانم چه خواهم زآن جناب 🌹 بهر خود والله اعلم بالصواب 🌹 گر سزاوار من آمد سوختن 🌹 لب ز دفع او بباید دوختن 🌹 ور نخواهد سوزد آن شه پیکرم 🌹 هم نسوزاند به آتش گر درم 🌹 چون قضای او رضای جان ماست 🌹 آتش و گلشن همه یکسان ماست 🌹 من نمی خواهم جز آنچه خواهد او 🌹 حال من می بیند و می داند او 🌹 آنچه داند لایق من آن کند 🌹 خواه ویران خواه آبادان کند 🌹 او اگر خواهد بسوزاند مرا 🌹 من کجا بگریزم از آتش کجا 🍃 و سرانجام ، 🍃 برای این که کار خود را ، 🍃 به خدا واگذاشت 🍃 و به خداوند اعتماد کرد 🍃 خدا به آتش امر نمود : 🔥 ای آتش ! 🔥 بر ابراهیم ، سرد و سالم باش . 🍃 با قدرت خدا ، 🍃 آتش بر ابراهیم گلستان شد . 🍃 اگر خدای متعال به آتش نمی فرمود 🍃 بر ابراهیم سالم باش 🍃 و فقط کلمه سرد باش را می گفت 🍃 جان حضرت ابراهیم ، 🍃 از سرما به خطر می‌ افتاد . 🍃 بله دوست من ! 🍃 کسی که تا این حد بر خدا توکل کند 🍃 خداوند متعال نیز او را ، 🍃 از گرفتاری‌ ها و سختی‌ ها ، 🍃 نجات می‌ دهد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla