🍃به فکر واکس زدن کفشهایمان هستیم و هر روز آن را روشن و براق میکنیم...!
اما به فکر روشن شدن فکر و وجدان و تفکرات و عقیده مون نیستیم ..!!
🍃 به فکر اتوکردن لباسهایمان هستیم و هر روز آن را اتو و صاف میکنیم..!
اما به فکر دلهایمان نیستیم تا از کینه ها صاف کنیم..!!
🍃به فکر ماشین و وسایل نقلیه خودمان هستیم و برای حفاظتش با چادر آن را می پوشانیم...!
🍃اما به فکر زن و دخترانمون نیستیم که برای نجات ازجهنم با چادر آنها را بپوشانیم ..!!
🍃نگران گوشی و تبلتامون هستیم که مبادا بشکنه...!
🍃 اما نگران دلهایی که با بی توجهی مون میشکنیم نیستیم...!!
🍃غرق در مادیات شده ایم ... و معنویات را فراموش کرده ایم..!
🍃غرق در واتساپ و اینستگرام و فیس بوک ووو. فضاهای مجازی شده ایم ..
خانواده و خویش و اقوام را فراموش کرده ایم..!
🍃غرق در پیامهای جور واجور و گوناگون درصفحات مختلف مجاری شده ایم..
و پیام پروردگار و کلامش را فراموش کرده ایم...!
🍃 غرق درخواهشات نفسانی شده ایم..
و بهشت و جهنم را فراموش کرده ایم..!
🍃 غرق در بازی و سرگرمی و لهو و لعب شده ایم..
و عبادت و هدف خود را ازخلقت فراموش کرده ایم..!
انگار ما فقط برای بازی و تفریح و سرگرمی آفریده شده ایم..!!
.
🍃غرق در تجملات و زر و زیور دنیا شده ایم !
و آخرت و مرگ را فراموش کرده ایم..
🍃غرق در تماشای فیلمهای مستهجن و سریالهای خانمان برانداز و ضددین و مروج بی حیایی و فحشا شده ایم..
و شرم و حیا و خوف از خدا و آخر عاقبت این فیلمها رافراموش کرده ایم..!
🍃 ای بشر..
و ای مسلمان ...!
🍂 به کجاچنین شتابان.؟؟
✅ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کین ره که تو میروی به ترکستان است...
✨✨✨
✨✨✨
مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت، وَ زور زد، دُم خر از جای كنده شد.
فریاد از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!
مرد برای فرار به كوچهای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانهای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی میشست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلندِ در ترسید و بچه اش سِقط شد.
صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد.
مردِ گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچهای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدربیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود.
مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!
مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد.
او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !
مرد گریزان، به ستوه از این همه،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت: و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم. قاضی گفت: دَیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.باید آن چشم دیگرت را نیزنابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف ازشكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!.. جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمدهام.
قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری!جوان صلاح دید که گذشت کند، امابه سی دینار جریمه، بخاطرشكایت بیمورد محكوم شد!
چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.
حال میتوان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش!..مردك فریاد زد و با قاضی جدال میكرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد: هی! بایست كه اكنون نوبت توست!
صاحب خر همچنان كه میدوید فریاد زد: من شكایتی ندارم. می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کرهگی دُم نداشت!
#داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت47
#سرگذشت_رویا
صبح که بیدار شدم اولین چیزی که اومدم تو ذهنم پیشنهاد فربد بود
نمیتونستم به این راحتی ها این ماجرا رو هضم کنم و از طرف دیگه فربد منو تحت فشار قرار داده بود
میدونستم به خاطر خودمه و نگرانمه اما شرایط من رو در نظر نمیگرفت
خیلی حس و حالم عجیب بود و دلم میخواست با یکی حرف بزنم اما خب من کی رو داشتم ؟
با یاد آوری دکتر عرفانی سریع موبایلم رو برداشتم و شمارش رو گرفتم
خودم خوب میدونستم چقدر دارم مزاحمش میشم و اذیتش میکنم اما تنها کسی که میتونست منو کمک کنه خودش بود
با پیچیدن صدای دکتر تو گوشم به خودم اومدم
-سلام رویا جان چطوری؟
+سلام دکتر بد نیستم شما خوبی؟
ببخشید اگه بد موقع زنگ زدم
-نه این چه حرفیه دخترم کار خوبی کردم ، جانم؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ماجرا رو کامل براش تعریف کنم
+راستش دکتر من تصمیم گرفتم پرتو درمانی رو شروع کنم فقط یه مشکلی هست
-آفرین رویا میدونستم انقدر دختر عاقل و قوی ای هستی که همچین تصمیمی میگیری … چه مشکلی؟
+خانوادم … من بدون رضایت اونا به هیچ وجه نمیتونم کاری کنم
دکتر چند ثانیه ای سکوت کرد و بعدش گفت:
-به نظرت وقتش نیست اونا رو هم در جریان بزاری؟
میدونی که حقشونه بدونن
+خواهش میکنم دکتر اینو از من نخواه ، شما خوب میدونی من امکان اینکارو کنم
-راه دیگه ای داری رویا؟!؟
ادامه دارد.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت48
#سرگذشت_رویا
+فربد
-فربد چی؟
+فربد گفت که باهم ازدواج کنیم ، اینطوری دیگه به اجازه خانوادم نیازی نیست
-دختر جون حواست هست واسه این کار هم به اجازه اونا احتیاج داری؟ این ازدواج از روی عشقه یا دور زدن بقیه؟
خودمم نمیدونستم جواب این سوال چیه!!
اما خب تنها راهی که وجود داشت همین بود ، نمیدونستم خانوادم قبول میکنن یا نه اما سنگی بود تو تاریکی🥺
برعکس تصورم حرف زدن با دکتر اصلا منو اروم نکرد بلکه هزار و یک سوالی که ازش فرار میکردم هجوم آورد به سرم
دوست داشتم با اطمینان بگم دلیل این ازدواج فقط واسه مریضی منه اما واقعا اینطوری بود ؟
نه از خودم مطمعن بودم و نه حتی از فربد …
من تنهایی به جایی نمیرسیدم و باید با فربد دوباره حرف میزدم
نگاهی به خودم تو آیینه انداختم و بعد از اینکه یکم موهام رو مرتب کردم از در خونه رفتم بیرون و چند تا ضربه به در خونه فربد زدم و خیلی سریع در باز شد
با دیدنم لبخند مهربونی زد و گفت :
-سلام رویا خانم ، صبح بخیر
+صبح بخیر ، فربد میشه باهم صحبت کنیم یکم ؟
ی نگاه خاصی بهم انداخت
ی نگاهی که پر از معنا بوجود
-اره بیا داخل خانم
وارد خونه که شدم مثل قبل مرتب بود
همه چی سر جای خودش بود ، هرچی نگاه کردم عکس دوتاییمون رو ندیدم
خیلی فکرم درگیرشدن
اما به روی خودم نیاوردم
بدون اینکه ضایع بازی در بیارم روی مبل نشستم …
فربد بعد از اینکه دوتا قهوه آورد اومد و نشست رو به رو من.....
ادامه دارد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک"
که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس
شاید "خاکی" از گلدان
یا حتی "غباری" بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت"
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن "
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت "
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت "
وای بر من اگر قدر ندانم…🌸🍃
#داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💠 به نام دهنده هدایا
🇮🇷 امروز شنبه
13 / بهمن/ 1403
02 /شعبان/ 1446
01 / فوریه / 2025
خدایا 🤲
🌹در هر نَفَس
🍃 تو را شکر می گزارم
🌺تو را ستایش می کنم
🌱و به تو عشق می ورزم.
🌹تو مرا یاری کن
🍃 تا دیوارهای زندان
🌺خود ساخته ام را فرو ریزم
🌱و از همۀ بندها رها شوم.
🍁سلام صبحتون زیبا
☕️امـروزتون عـالی
🍁دلتـون آفتابی
☕️قدمهاتون محکم و استوار
💠ذکرامروز " یا رب العالمین "
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
️ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
❤️وَفِي السَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَمَا تُوعَدُونَ؛ فَوَرَبِّ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ مَا أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ
❤️و روزی شما در آسمان است و آنچه به شما وعده داده میشود! سوگند به پروردگار آسمان و زمین که این مطلب حقّ است همان گونه که شما سخن میگویید!
👈 "سوره ذاریات آیات ۲۲ و ۲۳ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🌸 التماس دعا🌸
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴 ریشه ی انسانها، فهم آنهاست
یک سنگ به اندازه ای بالا میرود
که نیرویی پشت آن باشد...
با تمام شدنِ نیرو
سقوط و افتادن سنگ طبیعی است
ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن
که چطور از زیر خاک ها و سنگ ها
سر بیرون می آورد
و حتی آسفالت ها و سیمان ها را
میشکند و سربلند میشود...
هر فردی به اندازه ی
این گیاه کوچک ریشه داشته باشد
از زیر خاک و سنگ
از زیر عادت و غریزه!
و از زیر حرف ها و هوس ها
سر بیرون می آورد
و افتخار می آفریند...
ریشه ی ما همان "#فـــهم" ماست
#داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر انوشه چقد قشنگ میگه؛
هرگز در موقعیتی که خود در آن نبوده ای
کسی را قضاوت نکن ...
قضاوت فقط کار خداست!👌
خیلی ها این کار رو با دکتر کردن ...😢
💕ﻫﯿﭻ ﮐﺲ "ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ" ﻧﮑﺮﺩﻩ
ﮐﻪ ﺑﺎ "ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ"
ﺩﺭ "ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ"
ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ "ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ"...
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ
*ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ* ﻧﮑﻨﯿﻢ...
ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ *ﻗﻀﺎﻭﺕ* ﻧﮑﻨﯿﻢ...
#داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚توجّه به نعمت ها
حاج آقا قرائتی: شناخت نعمت هاى خداوند و توجّه به آنها، انسان را شیفته خدا مى سازد و دل را خانه عشق الهى مى سازد «وَالَّذینَ آمنوا اَشَدُّ حُبّاً لِلّه» و از همین رو، در دعاهاى اسلامى و مناجات معصومین، به بیان و یاد این نعمت ها پرداخته شده است. از جمله در عاى «ابوحمزه ثمالى»، امام سجّاد علیه السلام به یكایك نعمت ها اشاره مى كند:
خدایا! كوچكى بودم كه بزرگم كردى
ذلیلى بودم كه عزّتم بخشیدى
جاهلى بودم كه آگاهم كردى
گرسنه اى بودم كه سیرم ساختى
برهنه اى بودم كه مرا پوشانیدى
گمراهى بودم كه هدایتم نمودى
فقیر بودم، بى نیازم كردى
بیمار بودم، شفایم بخشیدى
گناه كردم، پوشاندى
و... نعمت هاى فراوان دیگر.
امام حسین علیه السلام هم در دعاى عرفه به ذكر نعمت هاى حق مى پردازد تا از این راه، عشق الهى در دل زنده شود و انسان عاشق خدا، جز براى او و رضاى خداوند، كار نكند و به اخلاص نزدیك شود.
📚 کتاب پرتوی از اسرار نماز،
#داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚توجّه به نعمت ها
حاج آقا قرائتی: شناخت نعمت هاى خداوند و توجّه به آنها، انسان را شیفته خدا مى سازد و دل را خانه عشق الهى مى سازد «وَالَّذینَ آمنوا اَشَدُّ حُبّاً لِلّه» و از همین رو، در دعاهاى اسلامى و مناجات معصومین، به بیان و یاد این نعمت ها پرداخته شده است. از جمله در عاى «ابوحمزه ثمالى»، امام سجّاد علیه السلام به یكایك نعمت ها اشاره مى كند:
خدایا! كوچكى بودم كه بزرگم كردى
ذلیلى بودم كه عزّتم بخشیدى
جاهلى بودم كه آگاهم كردى
گرسنه اى بودم كه سیرم ساختى
برهنه اى بودم كه مرا پوشانیدى
گمراهى بودم كه هدایتم نمودى
فقیر بودم، بى نیازم كردى
بیمار بودم، شفایم بخشیدى
گناه كردم، پوشاندى
و... نعمت هاى فراوان دیگر.
امام حسین علیه السلام هم در دعاى عرفه به ذكر نعمت هاى حق مى پردازد تا از این راه، عشق الهى در دل زنده شود و انسان عاشق خدا، جز براى او و رضاى خداوند، كار نكند و به اخلاص نزدیك شود.
📚 کتاب پرتوی از اسرار نماز،
#داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ؛
ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻛﻦ !...
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻜﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮﻛﻠﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻓﯽ ﻛﻨﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻧﺎ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﻛﻨﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﻳﺎﺭﺕ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻧﺎﺭﻓﻴﻖ ﺷﻮﻧﺪ ...
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻤﺎﻥ .
ﭼﺘﺮِ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﭼﺘﺮِ ﺩﻧﻴﺎست
#داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/dastanamuzandeh
دیر زمانی نیست که دریافته ام
وقتی از کسی کینه ای به دل می گیرم، درحقیقت برده ی او می شوم؛
او افکارم را تحت کنترل خود می گیرد؛
اشتهایم را ازبین می برد؛
آرامش ذهن و نیات خوبم را می رباید و لذت کار کردن را از من می گیرد؛
اعتقاداتم را ازبین می برد و مانع از استجابت دعاهایم می گردد؛
او آزادی فکرم را می گیرد و هر کجا که می روم برایم مزاحمت ایجاد می کند؛
هیچ راهی برای فرار از او ندارم.
تازمانی که بیدارم، بامن است و وقتی که خوابیده ام، وارد رویاهایم می شود؛
وقتی مشغول رانندگی هستم یا وقتی در محل کار خود هستم، کنارم است؛
هرگز نمی توانم احساس شادی و راحتی کنم...
او حتی بر روی تُنِ صدایم نیز تاثیر می گذارد؛
او مجبورم می کند تا به خاطر سوء هاضمه، سَر دَرد و یا بی حالی دارو مصرف کنم؛
او لحظات شاد و فَرح بخش زندگی را از من
می دزدد؛
بنابراین دریافته ام
اگر نمی خواهم یک برده باشم، در دل نسبت به دیگران کینه و رنجشی نداشته باشم!
خود را در آیینه نگریستم
و دریافتم ارزش من بیش از یک فکر نا آرام است...
#داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/dastanamuzandeh