eitaa logo
داستان های آموزنده
67.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
🤝♥️ احتمال اینو می‌دادم که بالاخره این موضوع ازدواجمون به گوش خانوادم برسه دیر یازود به خصوص مادرم چون من داشتم تو خونه داییم زندگی می‌کردم فکر همه چیو‌بایدمیکردم مخصوصا اینکه نباید به رویا اسیب برسه از هیچ نظر ‌میدونستم چند تا از همسایه‌های اینجا باهاش رابطه صمیمی دارن ، اما اهمیت برام نداشت همین مامان که این همه پشت من بود اما بازم به خاطر بابا خیلی کم پیش میومد که بهم زنگ بزنه و سراغی ازم بگیره می‌دونستم بابا شرایط رو براش سخت کرده اما به هر حال من بچه‌شون بودم. بابام دوست داشت مثل باباش حرف حرف خودش باشه اما نمیتونستم بااین موضوع کنار بیام تووو حال و‌هوای خودم بود و داشتم راجع به همه چی فکر میکردم ساعت ۹ شب بود که برام پیام اومد ادامه دارد...❤️‍🔥 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh