#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت117
#سرگذشت_رویا
احتمال اینو میدادم که بالاخره این موضوع ازدواجمون به گوش خانوادم
برسه دیر یازود
به خصوص مادرم چون من داشتم تو خونه داییم زندگی میکردم
فکر همه چیوبایدمیکردم
مخصوصا اینکه نباید به رویا اسیب برسه از هیچ نظر
میدونستم چند تا از همسایههای اینجا باهاش رابطه صمیمی دارن ، اما اهمیت برام نداشت
همین مامان که این همه پشت من بود اما بازم به خاطر بابا خیلی کم پیش میومد که بهم زنگ بزنه و سراغی ازم بگیره
میدونستم بابا شرایط رو براش سخت کرده اما به هر حال من بچهشون بودم.
بابام دوست داشت مثل باباش حرف حرف خودش باشه
اما نمیتونستم بااین موضوع کنار بیام
تووو حال وهوای خودم بود و داشتم راجع به همه چی فکر میکردم
ساعت ۹ شب بود که برام پیام اومد
ادامه دارد...❤️🔥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh