#داستان
آش یلدا
رویا حسینی
بوی هل و دارچین، چای داغ، چیزی از بوی تند پیاز نگینی شده، کم نمی کند. لیوان چای را کنار اجاق گاز می گذارم و به جلیزوولیز پیازها گوش می دهم. لبخند کجی می زنم و در دلم می گویم: «اون موقع که اشکم رو درآوردید، به اینجاش فکر نکرده بودید، نه؟!»
نوبت حبوبات است. خط لبخند روی صورتم، مسیر جویبار جاری از چشمم را کمی تغییر می دهد، اما باز هم اشک ها می چکند و درست می افتند وسط قابلمه حبوبات خیس خورده. اشکم با آب مخلوط می شود.
ـ چه معجونی بشه این! اینم اکسیر غصه! خبرتو بیارن برام ایشالا.
بی درنگ دست راستم را روی تعویذ چرمی کوچک آویزان از گردنم می گذارم؛ و بین دو انگشت شست و اشاره ی دست چپم را گاز آرامی می گیرم که مبادا یک سر نفرین، دامن خودم را بگیرد. سودابه جنی گفته بود این تعویذ مرا از عواقب نامیمون طلسم حفظ می کند...
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان
آش یلدا.pdf
1.27M
#داستان
نویسنده: #رویا_حسینی
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان
داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_یازدهم طلعت که دید اشکم دم مشکمه اومد جلوم پشت مه
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_سیزدهم
به اتاق و اطراف نگاهی کردم ....یه اتاق بود که درش به اتاق دیگه باز میشد انگار اونجا اتاق خواب بود از اتاق خواب بود که توی اون دوتا تشک پهن بود و مقداری مواد خوراکی روی میزی گذاشته بودن ،توی این اتاق همه چیز نو و جدید بود....
بوی گچ تازه که به دیوارا کشیده شده بود نشون از نو شدن اتاق ها بود ...
هنوز همونطور سرجام نشسته بودم و به اطراف نگاه مینداختم که صدای مرتضی رو کنار گوشم شنیدم که میگفت مورد پسندته عروس من؟....با شنیدن صداش قلبم به تپش افتاد مرتضی صورتی کشیده داشت و لاغر داشت ولی نحیف نبود ...چشم مو مشکی بود و این به نظرم جذابش کرده بود...توی چشماش برق شادی بود ولی توی دل من هزار دلهره بود توانایی نگاه کردن به چشماش رونداشتم....
مرتضی دستم رو بین دستاش گذاشت و زمزمه کرد استرس داری؟...جوابی که نشنید گفت حبیبه ...گفتم کاش بیشتر باهم حرف زده بودیم ...
مرتضی منو به خودش نزدیک کرد و با خنده گفت خب باهم حرف میزنیم زمان که از دست نرفته ...از اینکه مرتضی اینهمه ملایمت داشت ، برعکس آقام که همیشه باهامون عصبانی بود، خوشحال شدم...شاید آقام هم با خانوم جونم اینطوری بود کسی چه میدونست....
انگار ویژگی مثبتش رو پیدا کرده بودم ...
مرتضی هربار منو بیشتر به خودش نزدیک میکرد و تلاش میکرد که با من حرف بزنه حتی مرتضی سن من رو هم نمیدونست....از چادر سفیدم شروع کرده بود و هربار سوالی ازم میپرسید یه تکه روکنارم میذاشت وقتی رسید به روسریم یک مقدار این پا و اون پا کردم ولی مرتضی بهم اجازه نداد بیشتر معطلش کنم و دستم رو پایین برد و با تعجب گفت حبیبه؟؟ سرم رو انداختم پایین که دوباره شروع کرد و گفت شرم عروسم رو هم دوست دارم...
شاید اونشب برای من که یه دختر چشم و گوش بسته و پاک بودم قشنگترین شب زندگیم بود ولی همیشه باخودم میگم ای کاش مرتضی اجازه داده بود شیرینی این خاطره تا همیشه همراهم باشه.....
همیشه با خودم حسرت اون شب رو میخورم و میگم اگه راهنما داشتم یا اگه طلعت قبلش باهام حرف زده بود و بهم گفته بود نباید اجازه بدم از دنیای دخترونگی بیرون بیام شاید اتفاق های بعدش رخ نمیداد.....
همیشه حسرت یه مادر راهنما به دلم موند ...
من دختری چشم و گوش بسته بودم که از بعد ازدواج چیزی نمیفهمیدم پس دلم رو سپردم مرتضی ...اونشب شرعا و عرفا زنش شدم ...مرتضی خوابش برده بود ولی من بیدار بودم و منتظر بودم زودتر صبح بشه برم پیش طلعت ...
ولی کم کم چشمام خواب گرفت و صبح با صدای در زدن بیدار شدم به اطرافم نگاه کردم دیدم مرتضی نیست ...نمیدونستم کجا رفته دستی به سر و صورتم کشیدم و در رو باز کردم ...
با لبخندی به پهنای صورت آمنه روبرو شدم که مجمعی از صبحونه برام آورده بود ...با لبخند وتشکر مجمع رو ازش برداشتم و بهش گفتم بیاد داخل اتاق،،
ولی امتناع کرد و گفت میره غذا بپزه ....
نگاهی به حیاط انداختم که حالا صبح شده بود یه درخت نخل بزرگ وسط حیاط بود و کف حیاط کاملا گلی و خاکی بود ...
فقط آمنه و زهرا توی حیاط بودن زهرا داشت با شلنگ به درخت های توی باغچه آب میداد و آمنه توی آشپزخونه...
راستش یک مقدار ناراحت شدم ،اگه آمنه زن دوم بود پس چرا اعظم خانوم خودش برای عروسش صبحونه نیاوررده بود...نگاهی به طرف اتاق های دیگه انداختم که به نسبت اتاق های آمنه قدیمی نبود....چندتا دمپایی و کفش دم اتاق بود ..ترجیح دادم تا مرتضی میاد از اتاق بیرون نرم و صبحانه رو باهم بخوریم ...کم کم داشتم احساس ضعف میکردم ولی مرتضی هنوز نیومده بود،تصمیم گرفتم صبحونه ام رو بخورم لقمه ی اولی رو گذاشتم دهنم که در اتاق باز شد و مرتضی اومد داخل ، مرتضی که زیادی خوشحال بود بهم گفت اووه الان چه وقت صبحونه خوردنه؟؟میدونی من کی خوردم؟؟
با تعجب گفتم خوردی؟؟کی!!؟ولی من که از اول صبح بیدار بودم...
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
47.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال
#آرایشگاه_زیبا
#قسمت_پنجم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#ضرب_المثل
🟩زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است
🔹️در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می کرد. مرد هیزم شکن هر روز تبرش را برمی داشت و به جنگل می رفت و هیزم جمع می کرد. یک روز که مشغول کارش بود صدای ناله ای را شنید و به طرف صدا رفت. دید توی علف ها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت.
شیر به زبان آمد و گفت : «ای مرد یک خار به پام رفته و چرک کرده بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور.» مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند. شیر بعد از آن به مرد در شکستن هیزم کمک می کرد و آنها را به آبادی می آورد. روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد. شیر اول قبول نمی کرد و می گفت : «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیاد.» اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها برود و سفارش کرد که براش کله پاچه بپزند.
روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر همانطور که داشت کله پاچه می خورد آب آن از گوشه لبهاش روی چانه اش می ریخت. زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را به هم کشید و به شوهرش گفت : «مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟» شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت : «ای مرد ! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور درنمیاد؟ حالا پاشو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن !» مرد گفت : «اما من و تو دوست هم هستیم.»
شیر گفت : «ای مرد ! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره می کنم.»
مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که می توانست آن را محکم به سر شیر زد. شیر بعد از اینکه سرش شکافت پا شد و رفت. آن مرد دیگر به آن جنگل نمی رفت. یک روز با خودش گفت : «هرچه بادا باد می روم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید. گفت : «رفیق هنوز هم زنده ای !؟»
شیر گفت : «می بینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشه برای اینکه (زخم زبان خوب شدنی نیست) تو هم برو و دیگر این طرف ها پیدات نشه که این دفعه اگه ببینمت تکه پاره ات می کنم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
35.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_سیوششم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_سیزدهم به اتاق و اطراف نگاهی کردم ....یه اتاق بود
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_چهاردهم
با خودم گفتم تو کی بیدار شدی که صبحونه خوردی.....
مرتضی گفت رفتم اتاق مادرماینا اونجا صبحونه خوردم منتظر موندیم توهم بیای که نیومدی...
گفتم ولی آمنه برای من صبحونه اورد و منتظر تو بودم ...
مرتضی چینی به صورتش داد و گفت بازم آمنه....
اینبار یکم جدی تر گفتم آمنه که زن بدی نیست چرا ناراحت میشی هربار اسمش میاد ؟
مرتضی اومد کنارم نشست و گفت بیخیالش شو ،از فردا دیگه بیا با ما صبحونه بخور....
متعجب شدم از حرفش ،از فردا؟؟ مگه قراره فردا هم اینجا باشم ...؟؟
مرتضی تعجبم رو که دید گفت چیه تو زن شوهرداری دیگه
گفتم ولی ما تازه عقد کردیم ،عروسی که نکردیم اگه میشه من رو میبری خونه اقا جونم !؟؟
مرتضی دستاشو از دورم باز کرد و گقت چه خبره خونه ی آقات هنوز نرسیده؟؟ نمیخای یه ناهار رو با خانواده من باشی ؟در ثانی ما عروسی کردیم دیگه عقدمون چه فرقی با عروسی داشت ؟؟
فورا جا خوردم ..یعنی چی عقدمون چه فرقی با عروسی داشت؟؟؟
مرتضی بهت من رو که دید نیشخندی زد و گفت مگه خانوم جونت بهت نگفته بود عقد و عروسی مون یکیه ؟؟عروس بی جهاز، عقد و عروسیش یکیه ...
تازه به ماجرا پی برده بودم ...اینکه من شب عقدی اومدم اینجا اینکه توی عقدم اونهمه مهمون دعوت بود همه نقشه خانوم جونم بود ....
کم کم از فریبی که خورده بودم داشتم میلرزیدم که مرتضی تیر آخر رو زد و گفت الانم که دیگه دختر نیستی ...عروس شدی دیگه،مگه عروسا چیکار میکنن دیگه ،شب عروسی شون میرن خونه ی داماد ،....اخه کی دیدی شب عقدی بره خونه داماد ؟؟
توی اون لحظه دنیا رو سرم داشت خراب میشد....
از حرفی که مرتضی بهم زد نتونستم تحمل کنم و اشکم بیرون اومد ناخوداگاه بغض کردم....
وای خدا باورم نمیشد یعنی عقد و عروسیمیکی بود؟؟؟یه مادر چقدر میتونست بد باشه!!!؟؟؟
دستام از اینهمه نیرنگ داشت میلرزید ناخورداگاه شیشه ی مربای توی دستم رو برداشتم پرت کردم ...گچ رو دیوار نارنجی شد ،مرتضی شوک زده از حرکت من تا یک دقیقه هیچ واکنشی نشون نداد بعدش اومد سمتم کنارم نشست و سرزنشگر گفت از زودتر رسیدن به من ناراحتی؟؟
من رو دوست نداری؟؟
دوست داری برگردی خونه ی آقات؟؟
کم کم از حالت سرزنشگرش داشت به عصبانیت تبدیل میشد ....ایندفعه بیشتر گریه کردم و گفتم شما به من گول زدین کدوم دختریه که ندونه شب عقدشه یا عروسیش ؟؟
هق هقم بیشتر شد ...
مرتضی گفت حبیبه ما به پدر مادرت گفتیم خواسته ی خودشون بود ،بی جهیزیه خرج عقد و عروسی با خودمون....
تو چشمای مرتضی نگاه کردم و گفتم مگه من پیاز و سیب زمینی بودم؟؟
برای همینه آمنه سینی صبحونه رو آورده بود؟؟؟ میدونست که چه خبره پس....
مرتضی گفت لازم نکرده بیاره ،من خودم مادر داشتم ....
با خودم گفتم اگه مادر داشتی که به جای امنه مادر خودت تو فکر عروسش بود ولس ترجیح دادم حرفی نزنم الان تنها چیزی که میخواستم رفتن پیش طلعت و بهمن بود....
مرتضی گفت حالا بسه دیگه خودت رو اماده کن بریم پیش بقیه ...
بعد خندید وگفت عروس که نباید چشماش قرمز باشه اونم عروس به این قشنگی ...
دستامو تو دستاش گرفت و گفت تو خیالم هم فکر نمیکردم اعظم خانوم عروس به این قشنگی برام پیدا کنه ....
ادامه دارد......
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
41.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال
#آرایشگاه_زیبا
#قسمت_ششم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#داستان_کوتاه 📜
📌پادشاهی قصد کشتن اسيری کرد. اسير در آن حالت نااميدی شاه را دشنام داد.
شاه به يکی از وزرای خود گفت: او چه می گويد؟
✨وزير گفت: به جان شما دعا می کند.
شاه اسير را بخشيد.
📌 وزير ديگری که در محضر شاه بود و با آن وزير اول مخالفت داشت گفت:
ای پادشاه آن اسير به شما دشنام داد.
✔️✨✔️پادشاه گفت:
تو راست می گويی اما دروغ آن وزير که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
📚«گلستان سعدی»
✨جز راست نباید گفت✨
✨هر راست نشاید
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
هدایت شده از تدریس یار
به بزرگترین مجموعه دانشآموزی در #ایتا بپیوندید.
🌺دریافت #نمونهسوال، #جزوه و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇
کلاس اولی ها 👇👇👇
@tadriis_yar1
کلاس دومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar2
کلاس سومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar3
کلاس چهارمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar4
کلاس پنجمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar5
کلاس ششمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar6
کلاس هفتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar7
کلاس هشتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar8
کلاس نهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar9
کلاس دهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar10
کلاس یازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar11
کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar12
کانال کلی برای معلمان
@tadriis_yar
کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات
@ltmsme
کانال ایده و نقاشی و داستان
@naghashi_ghese
هدایت شده از تدریس یار
با سلام و عرض ادب
بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا
گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل میشود.
لینک را به همکاران گرامی بدهید .
پایه اول دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd
پایه دوم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada
پایه سوم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2
پایه چهارم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9
پایه پنجم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774
پایه ششم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739
پایه هفتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1
پایه هشتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6
پایه نهم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b
برای رفاه حال همکاران عزیز
گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید
لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید
https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89
گروه درسی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144
گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d
بنا به اصرار دوستان
گروه پایه دهم مختص رشته تجربی
https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64
گروه پایه دهم مختص رشته انسانی
https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677
گروه درسی پایه یازدهم
https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434
گروه درسی پایه دوازدهم.
https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550
گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی
https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
هدایت شده از تدریس یار
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
✅ مجله کودکانه
فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو
آنچه شما دوست دارید 🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی
ایده ها و ترفندهای خانه داری
@ashpaziibaham
#آشپزی #خانواده #آموزش
یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب
با ما خلاق شو
@khalaghbashh
#ایده #خلاقیت #آموزش
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی