eitaa logo
داستان مدرسه
662 دنبال‌کننده
645 عکس
381 ویدیو
167 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻کاروان مرگ انگار صد سال است که به راه افتاده... 🔸روایتی واقعی از دکتر مهدی چگین، متخصص طب اورژانس، از پنجم دی ماه و زلزله دلخراش بم؛ 🔸رئیس بیمارستان سیدالشهداء (ع) جهرم روایت اندوهبارش را از خاطره دلخراش زلزله بم این چنین به رشته قلم می آورد: ⭕️روایت اول:قلعه گنج،روستای چیل آباد ،چهارم دی ماه مادر خیره به دوردست،روی سکوی جلو خانه نشسته است... شادی او،همراه با نگرانی بود.به پدر گفت:«حاجی!گوسفندی قربونی کن،میگن سه تا باهم قبول شدن .یکی زبونش نمی چرخه به ماشالله!» …چیزی به پایان ترم نمانده است.سرما و انتظار،بی طاقتش کرده.با سردرد همیشگی به زحمت خوابید.کابوسی بهانه بدتر شدن سردردش شد.پولی لای قران گذاشت و سجاده را جمع کرد.سوزش معده بر نگرانیِ بی دلیلش افزود.بی قراری همهمه ی باد او را به بیرون از خانه کشاند.باد به فتنه گری ،کُنار و کهور جلو خانه را به جان هم انداخته بود.سرما اورا به خانه بازگرداند.دستمالی بر پیشانی اش بست ودر زیر لحاف، ملتمسانه زمزمه کرد:«خودت حافظ بچّه هام باش!» همان صبح که زندگی به تکرار هر روز سپری می شد،صدای خاله ام سکوتِ خانه را شکست:«نشستی؟خاک بر سرمون شد!» ...تا به بم برسند، ظهر شده بود.خورشید در ورای گردی سرخ،کم فروغ تر از هر زمانی بود.قیامتی در شهر،شهر که نه بلکه ویرانه ای.ضجه و التماس مادران که سمفونی مرگ بود خدا را هم پشیمان کرده بود. …باصدایی گرفته بر تلی از خاک نا امیدانه صدایشان زد:«لیلا،بتول!مادر چرا جوابم نمیدین؟» ⭕️روایت دوم: ایرانشهر،ساعت دو عصر پنجم دی ماه ترم اول، دانشجوی زاهدان بودم.روز جمعه به همراه سحر حدود ظهر رسیدم ایرانشهر،منزل یکی از فامیل های مادری.گرم صحبت بودیم که سفره ناهار را پهن کردند.طبق معمول تلویزیون هم روشن برای اخبار ساعت چهارده شبکه اول.صدایش زیاد نبود.تصاویر عجیبی پخش می شد؛خانه های خراب شده،مردمی با سر و صورت زخمی و پر خاک،آمبولانس و.... صدای تلویزیون را زیاد کردم،اسم «بم» را وسط حرفهای خبرنگار شنیدم.حواسم را برای بهتر شنیدن جمع کردم.صدای تلویزیون را باز هم بیشتر کردم .عرق سردی کل بدنم را یخ کرد.لقمه در گلویم گیر کرده بود،سحر به گریه افتاد:«ای وای!ای وای!خانه خراب شدیم.»نهیبی زدم:«آروم باش.هنوز که خبری نشده.توکل برخدا!».«لیلا و بتول»خواهرهای کوچکترم بم دانشجو بودند،آنها هم ترم اول.بایستی به بم میرفتم.سحر خواست که با من بیاید.اجازه ندادم. تا به خودم آمدم سوار پیکانی بودم در پمپ بنزین «بزمان».بنزین گیر نمی آمد.دعوا شد. هرج و مرج عجیبی بود .به بدبختی بنزین زد و راه افتادیم.فاصله ایرانشهر تا بم را فقط همین پمپ بنزین یادم مانده و بقیه اش برای همیشه از ذهنم پاک شده است.قطعا زمان بسیار عذاب آوری بوده . نمیدانم چطور و کی رسیدیم. میدان امام‌حسین بم بودم.غروب بود و بسیار سرد،«پنجم دی ماه هشتاد ودو». گَرد سرخ عجیبی در کل آسمان شهر پهن شده بود.آدرس خانه شان را حدودی میدانستم،نزدیک دانشگاه پیام نور.از یکی پرسیدم «چطور میشه سمت دانشگاه رفت؟» لبخند تلخی زد و گفت؛«دیگه خیابونی نمونده که بشه آدرس داد.» مانده بودم چکار کنم؟همانجا روی جدول لبه میدان نشستم.ذهنم هیچ دستوری نمی داد.پاهایم از رمق افتاده بودند. زمان به کندی می گذشت. بی هدف فقط اطراف را نگاه میکردم.صندوق عقب پیکانی پر از جسد،روی هم.یک وانت مزدا قرمز رنگ مملو از جنازه،جسد ها بدون روکش،چند نفر هم دور آنها.هیچ کس گریه نمی کرد.چه فاجعه ای را پشت سر گذاشته بودند؟مستاصل و درمانده فقط نشسته بودم.ناامید نبودم ولی ذهنم توانایی پیدا کردن راه حل را از دست داده بود.موبایل هم نداشتم. یکی داشت به دیگری میگفت:«اکثرا زخمی ها را بردن بیمارستان جیرفت.»روزنه امیدی بود در آن شرایط.با اتوبوسی که از زاهدان به بندر عباس میرفت جیرفت پیاده شدم.بلوایی در بیمارستان امام بود؛مثل بیمارستانهای زمان جنگ .وسط زخمی ها دنبال خواهرهایم میگشتم که صدای آشنایی گفت:«اینجا نیستن،احتمالا بردنشون کرمان یا بیمارستانهای بقیه شهرا.»دایی ام بود،«دکتر پاینده».آن زمان پزشک طرحی مرکز کهنوج بود.اکثر پزشکان و پرستاران کهنوج ،میناب و رودان و همه جا خود را به جیرفت رسانده بودند.با موبایل دوست دایی ام «دکتر علی رشیدی»، به یکی از آشناهای کرمان زنگ زدم.بندر همه بسیج شده بودند و کل بیمارستانها را گشته بودند.یکی از بندر زنگ زد:«بتول را از تلویزیون دیدم،بیمارستان کرمان بود.سرش زخمی شده بود ولی سالم بود.»بی نهایت خوشحال شدیم.دنیا را به ما داده بودند.«پس حتما لیلا هم زنده است.»از حال سحر و خانواده ام بی خبر بودم.تلفن منزل پدری قطع شده بود.شماره تلفن ایرانشهر را هم نداشتم.از فرط خوشحالی حال خودم را نمی فهمیدم.به همراه دکتر رشیدی با انرژی مضاعف،مشغول شستشو و پانسمان زخم های بیماران شدیم... ادامه👇 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖ @dastankadeh
⭕️روایت سوم؛ بیمارستان جیرفت دستی روی شانه ام خورد،با چشمان خیس گفت:«بریم دایی!»؛با طنینی بغض آلود،خسته و درمانده. چیزی نپرسیدم.فقط پشت سرش راه افتادم،با گامهایی که به سختی از پیِ هم می رفت.هر چند فهمیدنش سخت نبود ولی دلم میخواست باور نکنم دلم میخواست خواب باشم یک خواب بد،خیلی بد.کابوسی که من را تا مرز خفگی و مرگ ببرد ولی خواب باشد. کاروان مرگ انگار صد سال است که به راه افتاده؛خسته،خواب زده،مبهوت و دل سوخته. قلعه گنج رسیدیم،دیر وقت بود.همه آمده بودند،از همه جا. همه چیز سیاه بود و تاریک و خفه، بوی خاک می داد،خاکِ سرد. در همهمه و شیونِ بی پایان زنان،صداهایی واضح تر بود؛صدای لالایی سوزناکِ زن جوانی بر گهواره ی طفل بی پدرش.صدای حسرت و دلتنگی پیرزنی بر قبر دختر ناکامش.لیکوی پیرمردی با قامتی خمیده ،خیره به قابِ عکس رنگ و رو رفته ی پسر مفقود الاثرش. نگاه هایی ناباور که به چشمان مرددِ یکدیگر پیِ انکار می گشتند اما دو عروس کز کرده از سرمای استخوان سوز دی ماه کویر ،در خوابی به سنگینی ابدیت، جایی برای تردید نمی گذاشت.... یاد و خاطره ی لیلا،بتول و همه جان باختگان زلزله پنجم دی ماه هشتاد ودو بم گرامی. 🔸شادی روح همه جان باختگان این حادثه تلخ درود و صلواتی نثار می کنیم... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
38.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_چهاردهم با خودم گفتم تو کی بیدار شدی که صبحونه خورد
📜 🩷 . اون صبحونه بدترین صبحونه ی زندگی من بود ،صبحونه ی نوعروسی که خودش نمیفهمید عروس شده ،....مجمعی که توسط مادرشوهر نیومد دم در اتاق و ازمن انتظار داشتن برم با اونا صبحونه بخورم ...همونطور که آماده میشدم تماما فکرم مشغول خانوم جونم بود....باید حداقل تا عصر صبر‌میکردم که میرفتم... مرتضی دستم رو گرفت و برد سمت اتاق های به نسبت قدیمی که حالا مفهمیدم پدر و مادر و خواهرهاش اونجا زندگی میکنند ... یه اتاق بزرگی بود که دورتا دور متکا گذاشته بودن و متکا ها به قدری کثیف بود که سیاهیش رو از دور میشد دید ، ۴تا دختر از سن ۱۷ساله تا ۸ساله همگی با پدر مادرشون یکجا میخوابیدن توی همون اتاق ...چه خونه ی شلوغی بود ... پدرش بالای اتاق نشسته بود و در حال قلیون کشیدن بود اعظم خانوم هم یه لباس کهنه تنش بود و داشت لباس یکی از دخترا رو با سوزن و نخ دوخت میکرد...وقتی وارد شدم کسی حتی از جلو پام بلند نشد خوش اومد بگه ، مرتضی به یکی از متکا ها تکیه داد و اشاره کرد منم کنارش بشینم ....فقط خواهرهای مرتضی دورم میچرخیدن که وای عروس اومده چقدر لباسش نوعه چه بوی خوبی میده.... بغضم هرلحظه بیشتر میشد تا اینکه پدر مرتضی شروع کرد به حرف زدن.... درحالی که قلم قلیون رو توی دستش جابجا میکرد با همون صدای آرومی که مرتضی هم داشت گفت اسمت چی بود؟هااا حبیبه ...خوش اومدی دختر داری میبینی این زندگی‌ماست نه بیشتره نه کمتر ،اعظم‌و بچه ها و به ترتیب اسمهای دخترا رو میگفت،شکوفه راحله الهام و‌کوچکترین که مشخص بود خیلی هم لوسه و براشون عزیزه اسمش‌ زیبا بود .... از بوی قلیون حالم داشت بهم میخورد به سرفه افتادم مرتضی یه لیوان آب به دستم داد..... پدر مرتضی نگاه های سرد و خشکی داشت ،توی چشم های مرتضی زل زد و گفت مرتضی زنت اگه از قلیونم حالش بد میشه ببرش بیرون... مرتضی گفت نه پدرجان این چه حرفیه ... مرتضی انگار از پدرش میترسید یا شاید هم زیاد حساب میبرد ازش ... یک پوق دیگه قلیون کشید و گفت توی این یکماهی که تو اینجایی و مرتضی برميگرده اهواز سوپرش ،برای صبحونه ناهار و شام میای پیش ما غذا میخوری ، شبها هم کنار شکوفه و بقیه ی دخترها میخوابی .... یه لحظه جا خوردم از حرفش ؟؟یکماه ؟من میمونم مرتضی میره اهواز؟؟ نگاه های گنگی به مرتضی انداختم مرتضی تعجبم رو که دید پوفی کشید و بلند شد ،یهو ناباورانه گفت هیچکس این دختر رو متوجه نکرده چه اتفاقی افتاده پدر لطفا تو متوجهش کن ... اعظم خانوم که تاحالا ساکت بود با دندونش نخ رو تکه کرد و شلوار زیبا رو به سمتش پرت کرد بعدم نیشخندی زد و گفت پدر مادره خواستن این دختر و از سرشون باز کنن بعدم خودشو دختراش سر گذاشتن تو گوش هم و خندیدن .... توی اون لحظات دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه.... ادامه دارد...... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
37.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔺یک بام و دو هوا 🔸️این مثل را در مواقعی به کار می‌برند که شخصی برای نفع خویش در مورد یک مسئله دو رای متضاد می‌دهد. 🔹️در ایام گذشته شبهایی که هوا خوب بود مردم روی پشت‌بام می‌خوابیدند. می‌گویند زنی شبانگاه بر بالین داماد و دخترش رفت و گفت : هوا سرد است. مهربان‌تر خفتن به سلامت نزدیکتر است. سپس به سمت دیگر بام که پسر و عروسش در آنجا خوابیده بودند رفت و به آنها گفت: هوا گرم است. اندکی دوری تندرستی را سزاوارتر است. عروس که هر دو گفته را شنیده بود گفت: قربان برم خدا را یک بام و دو هوا را این سر بام گرما را آن سر بام سرما را ▪️از آن زمان این گفته ضرب‌‌المثل شد و در موارد دوگانه‌گویی استفاده می‌شود.😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
27.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_پانزدهم اون صبحونه بدترین صبحونه ی زندگی من بود
📜 🩷 از اینکه داشتن مسخره ام میکردند واقعا عصبانی شده‌بودم اشکم داشت بیرون میومد اخم هام رو توی هم کردم وبلند شدم برم ولی هنوز قدم اول رو بر نداشته بودم پدر مرتضی باهمون نگاه سرد و خشکش گفت دختر اینکه تو بی اطلاعی تقصیر پدر مادرته‌... هرچی میکشیدیم از خانوم جونم بود همه چی،بیشتر موندن رو اونجا جایز ندونستم چادرمو برداشتم و برم طرف خونه ی اقا جونم ... در خونه رو محکم کوبیدم و اولین نفری که در رو باز کرد جواد بود .... با دیدن جواد تف انداختم تو صورتش و گفتم نه از اون هارت و پورت اولی که مرتضی اومده بود خواستگاریم نه از الانت که به من هیچی نگفتین عقدمه یا عروسیمه.... جواد مردنوجوونی بود برای خودش دیدم اشک تو چشماش حلقه زد و گفت حبیبه اصلا من تو مراسم تو بودم؟؟؟نپرسیدی من کجام ؟؟خانوم جون منو انداخته بود توی حموم ته حیاط باورت میشه ؟؟ از کارهایی که خانوم جون کرده بود واقعا کلافه بودم اصلا نمیدونستم منطقش چی بوده!!! جواد رو هل دادم رفتم سمت اتاق اقا جون خانوم جونم دست به کمر دم اتاق وایساده بود و با دیدنم دستشو گاز گرفت به خودش زور‌میاورد وووواااااییییی دختره خیره سر تو بودی که درو میکوبیدی؟؟ بی شوهر اومدی؟!نگفتی همسایه ها میبیننت برامون حرف و حدیث درست میکنن ؟؟ خانوم جونم هنوزم به فکر من نبود از اداهاش عصبانی بودم اونم هول دادم زیر لب غریدم برو کنار تو که مادر نیستی .... رفتم توی اتاق اقا جونم اقا جونم پشت مجمعی از برنج نشسته بود و داشت لقمه میگرفت ،اقا جونم حتی سر بلند نکرد که نگام کنه .... رفتم کنارش نشستم و با چشمایی که پر از اشک بود گفتم این انصاف بود اقا جون؟؟؟ که منو بی سروصدا اینقدر غریب راهی خونه شوهر کنید؟؟؟که بهم بخندن بگن دختره نمیدونسته چه خبره!؟اره اقا جون؟؟ اقام با اخمی که کرده بود سکوت بود و هیچی نمیگفت..‌.‌ خانوم جونم مثل همیشه با آتیش کردن آقام میخواست آقامو تحت تاثیر قرار بده اومد کنار سفره نشست و گفت داری میبینی آقا حبیب ؟؟ بزرگش کردی شوهرش دادی هلت میده میگه تو مادر نیستی .... دوباره چشم غره بهم اومدو قاشق و به سمتم دراز کرد و گفت دختره چش سفید به جای تشکرته ؟؟؟شوهرت دادیم بی سر و صدا بابات از کجا پول داشت برای تو بره جهاز بخره ها ؟؟برو خداتو شکرر کن به یکی دادیمت که دستش تو جیب خودشه داره بهترینا روبرات میسازه...خیره سر... ولی اینبار من صدامو بردم بالا و گفتم تو حق نداشتی منو اینجوری شوهر بدی اصلا اومدی بگی دختر امشب عروسیته؟؟ چی میگی تو؟ یهو داغی سیلی آقام رو روی گونه ام حس کردم ....اشک تو چشام جمع شد اولین بار بود توی عمرم آقام دست روم بلند میکرد ..... آقام باعصبانیت ولی با صدای آروم‌بهم‌گفت حبیبه بار آخرت باشه رو مادرت صداتو بلند‌میکنی،نکه میخواستی بدیمت بی یکی مثل بهمن که طلعت رو‌برده با جاری هاش و نامادریش تو یه خونه زندگی میکنن!!!؟؟ مرتضی برات اتاق جدا ساخته دوروز دیگه هم دستت رو میگیره میبرتت شهر ...از این به بعدم پدر مادر اول اعظم خانوم و شوهرشه بعدش من و مادرت ...بمیری هم نباید دیگه خونشون رو ترک کنی فهمیدی؟؟؟ جواد خواست حرف بزنه که خانوم جونم پرید وسط حرفش و شروع کرد به زاری و گریه و ادا در اوردن برای آقام که خودشو بیشتر مظلوم جلوه بده ....فهمیدم کار از کار گذشته و این خونه دیگه کسی پشت من نیست .... توی ظهر گرما که پرنده هم تو هوا پر نمیزند با چشمای اشکی رفتم دم خونه ی طلعت خواستم در بزنم که یادم اومد طلعت خودش تنها نیست و منو با این حال و روز ببینن فکر میکنن از خونه شوهر بیرونم کردن.... همونطور که هق هق میکردم چادرم روی زمین کشیده میشد راه خونه ی اعظم خانوم اینا رو گرفتم و رفتم..... با اولین دری که زدم آمنه بود که در رو به روم باز کرد ادامه دارد...... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
معرفی کتاب «فصل توت‌های سفید» نوشته سیده عذرا موسوی رویا حسینی دوران پهلوی دوم، در تاریخ ایران، آبستن حوادث شگرف و پیچیده ای بوده است. با اینکه چندان از اکنون ما، دور نیست، اما زمانه ی پرقصه ای بوده است. انتخاب های نسل های آن زمان، تأثیر بسزایی در نسل های آتی گذاشت. همین تأثیرگذاری ها، نویسنده ها را علاقه مند به داستان پردازی در آن روزگار کرده تا شرایط را مشابه سازی کنند و آیندگان را به هم زادپنداری فراخوانند. «فصل توت های سفید»، رمانی است که با زبانی شیوا و روان، خواننده را وارد فضای دهه ی ۵۰ می کند. فروغ، دختر تنهاییست که در خانه ی گیلاس خانم، اتاقی دارد. امورات خود را با خیاطی می گذراند. او در گذشته ی پرماجرایش، با زنان شهر نو و لهستانی ها روبرو شده است اما انتخاب های فعال خود را داشته است. حالا «بهروز» می خواهد او را به نفع خود، تلکه کند؛ در این میانه، «امیر»، پسر جوان و سربراه محله، از فروغ حمایت می کند. اما شیرینی این حمایت، چندی بیشتر طول نمی کشد. امیر گم شده است و فروغ، به دنبال او، شهر را زیر پا می گذارد. داستان با فلش بک های متعدد، در پانزده فصل نگاشته شده است. هر یک از شخصیت های رمان، زبان متناسب با ویژگی های خود را دارد و نویسنده به خوبی از پس شخصیت پردازی آن ها، برآمده است. جزئیات فراوان و دقیق، تصاویر شفاف و پویا، از شاخصه های متن عذرا موسوی است. زنان در این رمان، در برابر چالش ها و دوراهی های زندگی، تصمیم های متفاوتی می گیرند و سرنوشت خود را انتخاب می کنند و همین امر، موجب تعلیق و جذابیت داستان شده است. این کتاب توسط انتشارات شهرستان ادب به چاپ رسیده است. پشت جلد کتاب آمده است: حتی جرئت نکرده بودم بروم در مغازه اش و شیشه ی مربای توتی را که پخته بودم دستش بدهم. همان روز توی کوچه تا رو گرداندم گفت: «یک دقیقه صبر کن آبجی.» و دستمالش را پرت کرد پای موتور و تندی رفت طرف مغازه. حس می کردم که زن ها از پشت درهای نیمه باز و پرده های توری آویزان جلوی پنجره ها مرا می پایند و لب می گزند، نرمه ی میان انگشت شست و اشاره شان را دندان می گیرند و لیچار می گویند. کوچه و پنجره ی خانه ها را از نظر گذراندم. خبری نبود. آن سوی کوچه بچه ها فوتبال بازی می کردند. سر که گرداندم امیر را دیدم که جلویم ایستاده و دستش را پیش آورده جا خوردم. توت های درشت و سفید میان کاسه ی رویی کج وکوله دل می بردند. 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
عطر بهارنارنج (۵) مرضیه ولی‌حصاری هفته‌های پیش خواندیم درست روزی که ماه چهره خانه را به قصد مدرسه پیاده می رود، نصرت شاگرد نجار به او نزدیک می شود و جعبه ی چوبی که خود ساخته به همراه نامه به او می دهد که در آن از علاقه اش به ماه چهره پرده برمی دارد... و اکنون ادامه ماجرا... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
عطر بهارنارنج.pdf
1.39M
نویسنده: 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 فرا رسیدن خجسته میلاد بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و مبارک🌸 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈۰ ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme