📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیویکم
اونقدر شوق گردنبندم رو داشتم از پیش مرتضی مستقیم رفتم پیش ملیحه،ملیحه زن حسودی نبود خیلی برام خوشحال شد و در اخر سر بهم گفت بدبین نباشم نسبت به زندگیم با اصرار ملیحه شب رو موندگار شدم خونشون و منتظر موندم مرتضی بیاد دنبالم باهم برگردیم.اونشب کنار خانواده مرتضی واقعا حالم خوب شد و اخرشب باهم برگشتیم خونمون .دو روزی بود مرتضی برگشته بود به روال قبلی و من هم راضی بودم.پنجشنبه صبح بود که ناهارم رو درست کردم چادرمو گذاشتم روی سرم و بردم سوپری برای مرتضی.مثل همیشه سوپری شلوغ بود،یکم اونطرف اینطرف نگاه کردم دیدم مرتضی داره با یه خانمی حرف میزنه ،بهش نگاه که کردم دیدم بهاره است.نمیدونم چرا بیخودی حساس شده بودم.برای همین رفتم پشت سرش وایسادم شنیدم به مرتضی میگفت بیار خونمون دیگه .مرتضی میگفت باشه فعلا برو و به من چشمک مینداخت.فکر میکردم هوای منو داره بعد فهمیدم به بهاره اشاره میداده.بهاره انگار منو هنوز نمیشناخت برای همین بی تفاوت از کنارم رد شد و کیسه ی برنج رو با پاش کنار زد و رفت.با خودم گفتم مگه میشه آدم اینهمه برنج بخوره.دونفر بیشتر که نیستن.احمد از پشت ویترین بیرون اومد یکم بهم ریخته بود ولی سعی میکرد بهم بخنده و میگفت زن داداش چی درست کردی اوردی برامون،با لحن شوخ احمد خنده ام گرفت و گفتم برای شماست قورمه پختم ..مرتضی اومد پیشم و قابلمه رو فوری ازم برداشت و دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت دستت درد نکنه حبیبه الان برگرد خونه من باید برم از سوپری بیرون ..تعجب زده گفتم باسه برو من میمونم ولی مرتضی اصرار داشت به رفتنم ،در نهایت من توی سوپری موندم..مرتضی رفت ساعت شده بود ۵بعد از ظهر ولی مرتضی نیومد،احمد بهم گفت زن داداش داره غروب میشه شما برگرد خونه مرتضی هم میاد ،با دل گرمی احمد رفتم خونه ولی ساعت شده بود ۱۲شب مرتضی هنوز نیومده بود،زنگ خونه رو زدن دیدم احمده ...گفتم احمد تو اینجا چی میخوای.
از اینکه احمد رو توی چارچوب در میدیدم تعجب کرده بودم....
گفتم احمد تو اینجا چی میخوای ؟؟
سرش پایین بود و هیچی نمیگفت...
گفتم نکنه برای مرتضی اتفاقی افتاده ها ؟؟؟
با صدایی که به زور از ته چا بیرون میومد گفت زن داداش خسته ام گفتم امشب بیام اینجا استراحت کنم....مرتضی مغازه مونده کار داشته.
گفتم احمد مطمعن باشم ؟؟
گفت آره زن داداش.
کل ساعتی که بیدار بودیم احمد اخم هاش توی هم بود و در نهایت سرش رو کرد زیرپتو و خوابید.
ولی من ذهنم تماما پیش مرتضی بود..
صبح قبل از اینکه احمد بیدارشه ،بلند شدم و صبحونه رو چیدم برای احمد و خواستم از خونه بیرون برم که احمد صدام زد زن داداش کجا میری؟
گفتم میرم سوپری پیش مرتضی
گفت نه من الان میرم مرتضی رو میفرستم خونه
گفتم احمد من هم همرات میام ،
احمد گفت نه خواهش میکنم بیای اول صبح اونجا چیکار خب؟؟؟ تا یکساعت دیگه مرتضی رو میفرستم
هر جوری بود اجازه نداد من برم ولی تقریبا سه ساعت از رفتن احمد میگذشت و مرتضی هنوز نیومده بود دیگه عصبانی شدم و چادرمو انداختم رو سرم و رفتم دیدم اصلا مرتضی توی سوپری هم نیست.
احمد سرش پایین و بودسر احمد داد زدم و گفتم من میدونم کجاست..
با دو میرفتم سمت خونه ی در رنگ سبز ،
احمد هرچی دنبالم افتاد نتوست بهم برسه یه سنگ برداشتم و تا میتونستم کوبیدم به در خونشون..کسی در رو باز نمیکرد،
ایندفعه همینطور که سنگ میزدم به در داد میزدم مرتضی میدونم اون داخلی بیا بیرون...کل محله صدام پر شده بود دادم میزدم مرتضی از اون خونه بیا بیرون
هرچقدر به در میکوبیدم کسی در رو باز نمیکرد،ولی اینبار با قدرت بیشتری به در کوبیدم ،سنگ بعدی رو خواستم بزنم که در باز شد،مادر بهار بود..دست به کمر و عصبانی داشت نگام میکرد با لحجه اش گفت چیه چی میخوای اینجا!؟؟ چرا پشت سر هم در میکوبی؟گفتم من زن همون کسی ام که شوهرش الان تو خونه ات ،برو به مرتضی بگو بیاد اول خودش رو به نفهمی زد و گفت ما اصلا اینجا مرتضی نداریم عصبانی شدم و کنارش زدم رفتم توی خونه و داد زدم مرتضی بخدا اومدی ،نیومدی فردا طلاقمومیگیرم ..خواستم از خونه شون برم بیرون که مادر بهار دستم رو گرفت و گفت تو واقعا زن مرتضی هستی؟؟خیلیییی خوشگلی ..از حرفش حالم بد شد موقع برگشتم احمد رو دیدم که سراسیمه دنبالم بود،احمد خواست همراهیم کنه که سرش داد زدم برو میخوام تنها باشم ،با نگرانی که تو صداش موج میزد گفت زن داداش برو بخدا خودم مرتضی رو میارم..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیودوم
حالم از همه کس داشت بهم میخورد ،قلبم داشت فشرده میشد،حالم دست خودم نبود داشتم از خیابون رد میشدم چادرم از سرم افتاد،همونجا بود که یهو به یه ماشین خوردم و به جای معذرت خواهی گوشم شنید که مرد پشت فرمون بهم میگفت تو چقدر خوشگلی خانوم ،بازم حالم بد شد و همونجا جلو ماشینش تمام محتویات معده ام خالی شد..تصور اینکه مرتضی از دیروز صبح توی اون خونه بود حالم رو لحظه به لحظه داشت بدتر میکرد.معده ام عصبی شده بود از فشاری که روم اومده بود ،خدایا کجا میرفتم چیکار میکردم توی شهر غریب به کی پناه میبردم..دم خونه که رسیدم نایی برای باز کردن در نداشتم دم خونه نشستم سرمو گذاشتم رو روی زانوم چادرمو کشیدم رو سرم و های های گریه کردم..نمیترسیدم کسی منو ببینه چون کسی منو اینجا نمیشناخت....برام مثل عصر عاشورا بود که زمین و آسمون گرفته است ..
نفسم رو به زور تونستم بیرون بدم یاعلی گفتم و رفتم توی خونه...
در و دیوار خونه برام تنگ بود ،تا ساعت ۸شب نشسته بودم و به یه گوشه خیره شده بودم،
نه خبری از مرتضی شد نه از احمد
داشتم به بدبختی هام فکر میکردم ...ساعت شد ۱۲شب بالاخره صدای چرخش کلید توی در اومد و احمد رو دیدم پشت سر مرتضی..
با دیدن مرتضی دوباره پر از خشم شدم و بلند شدم و تا میتونستم محکم با مشتم میزدم روی سینه اش و میگفتم من تازه عروست بودم،میگفتی عاشقمی،تازه دوماه نیست عروسی کردیم چطور تونستی بهم خیا نت کنی؟؟ این حق من بود!!!؟
منو اوردی شهر غریب دلمو بسوزونی!!؟
مرتضی ساکت بود هیچی نمیگفت و مشت های من میخورده به سینه و صورتش
احمد یهو دستم و کشید و داد زد جبیبه کافیه ..گفتم احمد تو چی از من میخوای ها!صبوری؟؟؟ فردا برمیگردم روستا.
احمد مرتضی رو از خونه بیرون کرد بعدش خودش اومد نشست کنارم و با ناله گفت زن داداش شرمنده اتم ولی من خیلی با مرتضی حرف زدم ....حرفش اینه ..بهم گفته برو به حبیبه بگو هم بهاره رو دوست دارم هم عاشق حبیبه ام..حرفی که مرتضی زده بود رو نمیتونستم هضم کنم یعنی چی که هم بهاره رو دوست داره هم عاشق منه ؟؟قبل از اینکه احمد حرف دیگه ای بزنه با قاطعیت گفتم غلط کرد برادر شما که این حرف رو بزنه فهمیدی احمد؟؟حالام از خونه ی من برو بیرون..احمد ملتمسانه گفت حبیبه من دعواهامو با مرتضی کردم زیرگوشی ها رو بهش زدم ،
بهش گفتم کسی که زن به این زیبایی داره نگاه به دیگران نمیندازه ولی باور کن باور کن تقصیر مرتضی نیست ،من توی اون سوپری بودم دیدم این دختر چطور دلبری میکرد ،
اول اومد سمت من ولی من محل ندادم متاسفانه مرتضی سست شد نميفهمم چطوری ولی مرتضی یک آن عوض شد ،الان هم اگه بسازی میتونی مرتضی رو از نو بسازی اون دختر رو از زندگیتون بیرون بندازی....
گفتم حرف زدنش راحته ولی وقتی توی شرایطش باشی نمیتونی این حرف ها رو قبول کنی من برمیگردم روستا،احمد گفت به خاطر من آبروریزی نکن،طلاق راه چاره نیست
با حرف های احمد اشکام بند نمیومد گفتم احمد برو از خونه ام بیرون ،شبهایی که مرتضی به من میگفت بار داره برام میاد پیش اون دختره بوده میفهمی یعنی چی؟؟احمد گفت الان فقط یک هفته است با این دختره حبیبه،قبلا مادرش تلاش های زیادی میکرد برای دل بری از مرتضی ،وقتی دید مرتضی بهش اهمیت نمیده دخترش رو آورد سوپری،احمد داشت با من حرف میزد که یهو در خونه باز شد و مرتضی اومد داخل ،حالم از آروم بودنش خونسرد بودنش بهم میخورد اومد جلو و به احمد گفت میتونه بره از خونه بیرون..احمد قبل رفتنش بهم گفت التماست میکنم کاری بسازی.هرکسی توی موقعیت من بود صبوری براش معنایی نداشت،همین که احمد رفت سه چهار تا تکه ظرفی که داشتم رو پرت میکردم از مرتضی و دهنم برای اولینبار به فحش باز شده بود..این حبیبه ی نماز خون و قران خون تبدیل شده بود به کسی که فحش میده....قلبم داشت مچاله میشد،مرتضی هیچی نگفت رفت گوشه ی اتاق خوابید،فرداش رفتم خونه ی ملیحه و گفتم ملیحه میخام زنگ بزنم روستا چیکار کنم
ملیحه گفت ما که تلفن نداریم ولی همسایه مون یه خانم خوبیه اجازه میده از تلفنش استفاده کنیم ،منو برد خونه ی همسایه شون و شماره خونه ی طلعت رو گرفتم ،تنها کسی که دلسوزم بود طلعت بود توی دلم خدا خدا میکردم تلفن رو جواب بدن و اگر هم جواب بدن طلعت خونه باشه ،چون تلفن توی اتاق زن بابای بهمن بود...اولین بوق رو خورد دومی هم خورد سومی رو جواب دادن ،زن بابای بهمن بود که بعد از کلی احوال پرسی اجازه داد حرفم رو بزنم و بهش گفتم گوشی رو بده طلعت
گفت طلعت خونه نیست و یکساعت دیگه زنگ بزنم..توی اون یکساعت پشت تلفن نشستم و دقیقه ها رو میشماردم..دوباره زنگ زدم ،اینبار طلعت بود که گوشی رو برداشت با شنیدن صدای طلعت بی هوا گریه ام گرفت
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیوسوم
طلعت از پشت تلفن نگرانی میکرد و میگفت خدا مرگم بده دختر چرا گریه میکنی؟اتفاقی افتاده؟مرتضی چیزی شده؟نکنه دعواتون شده ها ؟کتکت زده؟؟؟ دید حرفی نمیزنم اخر سر گفت جون به لبم کردی حبیبه بگو چی شده...دهن باز کردم و با صدایی که فقط هق هقش رو میشد تشخیص داد گفتم آبجی..تورووووخدا به بهمن بگو بیاد دنبال من من میخام برگردم روستا،هنوز صدای هیییع طلعت و صدای ضربی که مشخص بود زده بود تو صورتش توی گوشمه..گفت حبیبه پناه برخدا خدا مرگم بده چیشده..جریان رو از صفر برای طلعت تعریف کردم صدای گریه های طلعت از پشت تلفن میومد طلعت ساکت ساکت بود،بهش گفتم طلعت تورو خدا به بهمن بگو بیاد من و از این جهنم دور کنه ،نمیخام دیگه شوهر داری کنم خستمه ،طلعت با بغض گفت درستش میکنم تو فقط صبر کن،بهمن نمیتونه بیاد دنبالت چون هر اتفاقی بیوفته خانواده شوهرت و آقا جون میگن غلط کرده رفته پی زن مردم ،تنها راهش اینه برم به آقا جون بگم ،فقط آبرو داری کن گریه ام بیشتر شد و گفتم آقاجون که پشت من نیست اخلاق خانوم جونم که میشناسی ،بالاخره بغض طلعت شکست و با زاری گفت حبیبه دستم از همه جا کوتاست به ولله اگه اقا جون نبود خودم میومدم دنبالت ولی الان نمیتونم،فهمیدم طلعت راست میگه بهمن کسی نبود که بتونه بیاد دنبال من ،پاهام جونی برای رفتن به سمت خونه رو نداشت ،ملیحه که حسابی نگران شده بود از ماجرا چیزی نمیفهمید،آفتاب داغ اهواز مستقیم میخورد روی سرم ،چشمام داشت سیاهی میرفت ،نمیدونم چی شد یکدفعه دنیا برام تیره و تار شد افتادم روی زمین..با احساس ضعف و درد بدی توی سرم چشمام رو باز کردم،چشم های نگران ملیحه رو دیدم و فهمیدم که توی بیمارستانم..ملیحه گفت حبیبه خوبی؟گفتم چرا من بیمارستانم،ملیحه لبخندی زد و گفت برای اینکه به خودت نمیرسی نی نی توی دلت ضعف کرده ..چی ؟چی میشنیدم ؟؟نی نی توی دلم ؟؟؟
گیج نگاه ملیحه کردم ،ملیحه با خنده گفت حبیبه تو بارداری..دنیاااا جلو چشمم سیاه شد ..از چیزی که میترسیدم سرم اومده بود.ملیحه از هیچی خبر نداشت برای همین هم از گریه هام تعجب کرده بود ..مرتضی رو دیدم که با خوشحالی و گل و شیرینی داره میاد کنار تختم ..اومد بالا سرم و گفت بهتری ؟خواست بیاد نزدیک و دست بکشه به پیشونیم ولی دستش رو پس زدم و سرم رو از توی دستم بیرون کشیدم و از روی تخت بلند شدم و راهی بیرون شدم...هرچقدر ملیحه میگفت حبیبه چیه چی شده حالت بده استراحت کن محل ندادم و رفتم ،
مرتضی که میدونست هیچ اصراری به موندنم نکرد ،پشت سرهم اشک میریختم و از بیمارستان رفتم بیرون ،بیرون بیمارستان که رسیدم تازه یادم اومد من که جایی بلد نیستم برم حتی ادرس خونه رو هم نمیدونم..روی دو زانو نشستم و چادرمو کشیدم و گریه کردم ،ملیحه و مرتضی یعد چند دقیقه اومدن بالا سرم و راهی خونه شدیم..مرتضی اونشب رو خونه موند هنوزم سکوت بود ..فردا صبحش بازهم رفتم به طلعت تلفن کردم ،وقتی گوشی رو برداشت در کمال ناباوری بی مقدمه و با استرس بهم گفت
حبیبه جواد اومده اهواز میخاد مرتضی رو تیکه تیکه کنه توروخدا برو هوای شوهرت رو داشته این بچه کار دستمون نده ...غلط کردم رفتم گفتم ...و صدای گریه کردنش از پشت تلفن میومد ،میگفت جواد اول رفته پیش پدر مرتضی حسین و شیشه های مغازه اش رو شکسته بعد هم کلی فحش و کتک بهش زده
بعد هم شبونه بر میداره میاد اهواز به قصد مرتضی ،خانوم جونم صبح که از موضوع باخبر میشه با غلامحسین برمیداره بیاد اهواز،فقط یک کلمه گفتم آقا جون خبر داره!طلعت هیچی نگفت..خوب میفهمیدم سکوت طلعت یعنی اقا جون هیچ حمایتی ازت نمیکنه..
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیوچهارم
از اینکه خانوم جون داشت میومد اصلا حس خوبی نداشتم ،بی هدف و انگیزه به سمت خونه رفتم،از گرسنگی معده ام به صدا در اومده بود یهتکه نون خالی برداشتم بخورم هنوز لقمه ی اول از گلوم پایین نرفته بود در خونه محکم باز شد ،قیافه ی عصبانی و صورت پر از خون مرتضی رو دیدم ،پشت سرش احمد داشت میومد ولی قبل اینکه بیاد به خونه محکم درو بست نتونه بیاد ،بی انگیزه تر از اون چیزی بودم که بترسم یا بپرسم چی شده ،مرتضی با عصبانیت و سینه ای که تند تند بالا پایین میشد اومد بالا سرم و داد کشید به ولله حامله نبودی اینقدر میزدمت که بمیری..حالا دیگه میری آبروی منو میبری پیش خانواده ات؟؟ آره؟و شروع کرد به کشیدن موهام و تهدید کردن،مرتضی داد میزد ببینم یکبار دیگه داداش لاابالیت جواد به من حمله کنه حسابت با کرامت الکاتیبنه..از اینکه جواد مرتضی رو کوبونده بود خوشحال بودم برای همین کتکهایی بهم میزد درد نداشت زبون باز کردم و گفتم خوب کرد جواد کتکت زد ،صدای هوار مرتضی بیشتر میشد از اون طرف هم احمد پشت سر هم در رو میکوبید..خودمو رسوندم به در و به احمد گفتم به دادم برس احمد..احمد مرتضی رو کنار زد و بهش میگفت حقته وقتی میری بی آبرویی میکنی حقته مننم بودم رو سرت آوار میشدم مرتضی، مرتضی که حرفی برای گفتن نداشت بازهم به من توپید و گفت خوب کردم رفتم،حالا اگه میتونی بیا طلاق بگیر برو خونه ننه ات..اشک از چشمام سرازیر میشد به جای معذرت خواهیش بود ،احمد سعی میکرد مرتضی رو آروم کنه بعد از اینکه آروم شد احمد از خونه رفت بیرون و مرتضی هم پتوش رو انداخت و خوابید توی خودم مچاله شده بودم و به زندگی نحسم فکر میکردم...یکساعت به همین منوال گذشت که دیدم در میزنن،خانوم جونم پشت در بود به همراه احمد ..مرتضی با دیدن خانم جونم زیرلبی یه چی گفت اما متوجه نشدم دقیق چی میگه ولی منظورش رو فهمیدم که میگفت اهل و عیالش روهم کشونده خانم جونم گوش جواد رو گرفته بود و هلش داد توی خونه. و سر جواد داد کشید بگو غلط کردم جواد هم داد کشید من هیچ کار اشتباهی انجام ندادن خواست حمله کنه به سمت مرتضی ولی احمد جلوشو گرفت برای همین احمد دست جواد گرفت و از خونه بیرونش برد.جواد احمد چگونه بیرون رفتن خانم جونم یه دست مرتضی رو گرفت یه دست منو گرفت و گفت سوء تفاهم ها رو بذارید کنار هم به خوبی زندگیتون رو انجام بدید ولی من پوزخندی به خانم جونم زدم و گفتم بسه دیگه و چقدر قراره توی نقشت قرار بگیری خستم کردی، مرتضی سکوت بود هیچی نمیگفت یه خانوم جونم گفت مرتضی پسرم چیکار کردی این دختر چش سفید داره بی آبرویی میکنه.
مرتضی میلی به حرف زدن نداشت من شروع کردم و تمام ماجرا رو تعریف کردم مادرم گفت مرتضی تو چی میگی مرتضی گفت من حبیبه رو دوست دارم حاضر نیستم طلاقش بدم، خانم جونم گفت بفرما دختر چش سفید برای این همه راه منو کشوندی اینجا ؟؟؟حسابت با خودته...بعدهم دست مرتضی رو گرفت و گفت پاشو پسرم پاشو برو مغازه و به کارها رسیدگی کن این دختره بی پولی نکشیده نمیدونه،مرتضی روانه کرد و از خونه رفت بیرون الان من و مامان جونم تنها بودیم ،همین که مرتضی رفت شروع کرد به نیشگون گرفتن از با زور و کتک زدن من میگفت آبرومون رو توی یه روستا بردی.آقا داره از دست تو سکته میکنه به گفته برو دختر را از صدا کن وگرنه اگه ببرمت روستا با یک گلوله خلاصت میکنه ،اشکم در اومده بود از این همه بی رحمی گفتم ولی مرتضی به من خیانت کرده خانم جونمو نیشگون هاشو محکم تر شد و گفت
تو غلط کردی تو باید بسازی الانم که یه بچه تو شکمته ما دختری رو که فرستادیم دیگه پس نمی گیریم و توی گوشت فرو کن، بشین سر خونه زندگیت و آبرو داری کن.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیوپنجم
در اخر خانوم جونم بهم گفت اگه بی اطلاعش یه بار دیگه زنگ بزنم به طلعت و از زندگیم بهش بگم خودم میدونم،خانوم جونم رفت کنار طاقچه وایساد و با دیدن پول های مرتضی که هرشب میاورد میذاشت گفت اخه دختر احمق توی عمرت اینهمه پولو یه جا دیده بودی؟؟بشین سرخونه زندگیت به ولله خانمی کن فکر و خیالات رو از زندگیت دور کن گیرررررم که مرتضی رفته با همون دختره که میگی الان تو راه برگشت داری؟؟اخه کی اقات پول میاورد میریخت توخونه،دندوناشو بهم فشار میداد میگفت مردتو گول بزن،سیاست داشته باش..حرفای خانم جون هیچکدوم برام خوشایند نبود ،به هرحال با بچه ی توی شکمم مجبور بدم به این زندگی ادامه بدم ،ظهر که مرتضی اومد خانوم جون گفت من قراره عصر برگردم برای همین مرتضی خانوم جونم رو برد سوپری و دوتا پلاستیک بزرگ بهش مواد غذایی داده بود ...خانوم جونم خوشحال بود هی برام از مرتضی چه چه و به به میزد..مرتضی عصر برگشت خونه و تلاشش رو میکرد از دلم بیرون بیاره ولی برام اهمیتی نداشت فقط بهش گفتم باهات این زندگی رو ادامه میدم درصورتی که دیگه نشونی از بهاره و مادرش توی زندگی مون نباشه،مرتضی با صورت کبود شده اش از کتک های جواد بهم خندید عین کسی که هیچ اتفاقی نیوفتاده ،و بهم گفت باشه خانوم تو فقط بامن راه بیا دیگه کاری به بهاره ندارم..از اینکه اسمش رو هم از زبونش میشنیدم چندشم میشد ،..مرتضی هرروز به بهانه های مختلف برامگل میاورد شبا زود میومد خونه ،هدیه براممیاوردعصر ها من و میبرد بازار وباز هممثل روزهای قبلش شده بود،ماه ۵بارداری بودم که ملیحه از روی شکمم و چیزایی که میگفتم میگفت بچه ات دختره،رفته بودم براش لباس دخترونه گرفته بودم شبا تا صبح با بوی خوب لباسش سپری میکردم،کم کم زندگیمون رو روال افتاده بود که یه روز مرتضی بهم گفت حبیبه کم کم داری سنگین میشی کاش میرفتی روستا،گفتم هنوز سنگین نشدم تازه ماه ۶بارداری ام هنوز کلی دیگه مونده،مرتضی خیلی اصرار داشت به رفتنم،میگفت نیاز به مراقبت داری ومن هنوز احساس به مراقبت نمیکردم
ماه ۷بارداری بودم که بعد ۷ماه مرتضی یک هفته پشت سرهم شبا ساعت ۱۲میومد خونه و میگفت داره برام جنس میرسه و هربار اخرشب میومد مثل همیشه گل یا هدیه توی دستش بود ،با خودم قول داده بودم دیگه شک نکنم روی حرفش حساب کرده بودم..اینقدر مرتضی با محبت شده بود که جایی برای شک کردن هم باقی نمی موند،یه روز عصر من رو برد بازار و برام تموم وسایل های مورد نیاز بچه رو خرید و هرچی خودم برلی زایمان نیاز داشتم رو گرفتیم،و بهم گفت اگه تو بری روستا و بچه مون رو اونجا به دنیا بیاری خیال من هم راحت تره ،قرار بود دو روز دیگه برگردم روستا ،به مرتضی گفتم شب رو بیا غذا درست میکنم بریم بیرون گفته بود باشه ولی اونشب هم خودم تنها موندم،دوست داشتم برای احمد زنگ بزنم و ازش بپرسم مرتضی کجاست ولی با اتفاقاتی که افتاد روی دیدنش رو نداشتم..مثل هربار خسته از سر سوپری برگشت و خوابید ،حتی شام هم نخورد ،فردا صبح با ماشینی که مرتض کرایه کرده بود راهی روستا شدم ..طی گذشتن از کوچه بعد از ۸ماه بهاره رو دیدم مثل هربار که میدیدمش آرایش کرده داشت از خونه شون بیرون میومد...هنوز به اول کوچه نرسیده بودیم تموم وجودم رو استرس گرفته بود،ولی به خودم نهیب میزدم چته حبیبه مرتضی که کنار تو نشسته داره برميگرده روستا،نگاهی به مرتضی کردم دیدم توی فکره...قلبم لرزید و گفتم نکنه به یاد بهاره افتاده ..توی دلم آشوبی به پا بود مرتضی برگشت و لبخندی بهم زد که فورا بهش گفتم مرتضی میشه وقتی برگشتیم خونه رو عوض کنیم ؟؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیوششم
مرتضی بهم گفت تو به سلامت برو برگرد چشم...از حرف مرتضی دلم گرم شد ،انگار مرتضی واقعا آدم حسابی شده بود..تموم مسیر دلگرم حرف مرتضی شده بودم،وقتی رسیدیم روستا اولین کسی که مثل همیشه اومد به استقبالمون آمنه بود،نمیدونم چرا امنه به این خوبی مرتضی گرم نميگرفت باهاش ولی من حسابی باهاش گرم گرفتم،بعد از اون خودمون رفتیم دم در اتاق حسین و اعظم خانوم مثل همیشه حسین داشت قلیون میکشید و اعظم و بچه هاش هم درگیر شلوغی بودن توی نیم متر جا،اول که اعتنایی بهم نکردن ولی وقتی مرتضی رو دیدن از جلومون بلند شدن اعظم خانوم سر و صورت مرتضی رو پر میکرد از بوسه ولی دست من رو به زور گرقت بعد هم پاکت سوغاتی هاش که پر بود از موادغذایی خارجی رو از دست مرتضی برداشت و برد ببینه توش چیه...تنها کسی که اومد منو بغل کرد الهام بود وقتی الهام منو بغل کرد احساس میکردم دست هاش داره میلرزه با تعجب بهش نگاه میکردم بدونم این دختر چشه ..توی همون حین صدای حسین رو شنیدم که به مرتضی میگفت زنت رو اوردی که نوه ام رو به دنیا بیاره خوب کاری کردی مرتضی ولی برش دار ببرش خونه باباش..با حرفی که حسین میزد چشمام از تعجب باز شده بود..مگه من چیکارشون کرده بودم ؟؟مرتضی ساکت بود و حرفی نمیزد
اشاره ای به مرتضی کردم که چرا اینجوری حرف میزنه ولی مرتضی محکم دستمو پس زد..از کاری که مرتضی کرده بود و حرفی که حسین زده بود واقعا عصبانی شده بودم وقتی رفتیم توی اتاق خودمون به مرتضیگقتم مرتضیچرا حرفی نزدی مگه من نوه ی اونا رو باردار نیستم مگه من زن پسرشون نیستم این دیگه چه حرفی بود ،مرتضی که اخلاقش توی یک دقیقه از این رو به اون رو شده بود بهم گفت بسه حبیبه حق داره چون تو آبروی من رو بردی بینشون،چون اون داداشت اومده تموم مغازه ی پدرم رو پایین اورده سنگ ازش انداخته،گفتم گناه داداشم رو به پای من مینویسن؟عصبانی شد و بعد از ۸ماه سرم داد کشید بسه دیگه بساطتو جمع کن ببرمت خونه آقات اونجا زایمان کن..از حرف مرتضی آتیش گرفتم و گفتم بی آبرویی که نکردم ،گناهم نکردم شما دارید اینجوری باهام برخورد میکنید،کم کم بحثمون بالا گرقت و صدای مرتضی بالا رفت و صدامون به حیاط کشیده شد
دیدم در اتاقمونو میزنن...مثل همیشه آمنه بود،گوشه ی اتاق نشسته بودم و با شکم بالا اومده اشک میریختم مرتضی در و باز کرد و سر امنه داد کشید امنه برو ،آمنه با صدای آروم همیشگیش گفت مرتضی پسرم این زن بارداره به ولله گناهه داری سرش داد میکشی....نبرش خونه آقاش چشمم کور من ازش مراقبت میکنم
این حرفو که آمنه زد صدای حسین از درخت وسط خیاط سرد و خشک اومد ،پس خرجشم با خودت من پول ندارم برای مراقبت از این زن....خورد شدم له شدم با حرفی که زد ،حسین کمر بسته بود به خراب کردن زندگی من..آمنه برگشت و با طمأنینه گفت چشم ادویه درست میکنم میفروشم خودم خرجشو میدم مراقبت از زن زائو ثوابه..بعد مرتضی درو محکم بهم کوبید و از خونه بیرون رفت،آمنه اومد کنارم نشست وگفت مگه بهت نگفتم سر به سرش نذار؟
خونه ی اعظم نمیدونم چی داره که اخلاق همه عوض میشه ،بذار شوهرت زودتر برگرده اهواز بیا تو اتاق پیش من ،هق هق میزدم و میگفتم مرتضی اخلاقش خوب بود اومد اینجا بد شد..آمنه گفت اعظم مهره مار داره خاصیت خونشون همینه..میدونستم موندن پیش آمنه از همه جا بهتره ،و این رو هم میدونستم خانوم جونم منو تحویل نمیگیره چه برسه بخواد ازم مراقبت کنه ،شاید اگه مرتضی براش مواد غذایی میبرد و من پول ببرم براش که خرج خودمونو بدیم قبول میکردولی از صبح تا شب بهم سرکوفت و کنایه میزد پس موندنم اینجا بهتر بود..از فشار و استرسی که بهم وارد شده بود یه طرف شکمم شروع کرد به درد کردن و آمنه ماساژ میداد تا خوب بشم..یک هفته درد داشتم و توی این یکهفته فقط یه بار خانوم جونم اومد دیدنم اونم بهم گفت معلوم نبست چیکار کردی که این خانواده طردت کردن..دو سه بار طلعت اومد پیشم و در نهایت بهم گفت اگه بیشتر میام میترسم اعظم خانوم بدش بیاد و برگشت خونشون و توصیه بهم کرد به خاطر بچه ام بسازم..ولی مرتضی،یکهفته رو تماما رفت با رفیق هاش کوه و هربار میومد بوی مواد میداد و بس..کاری به کارم نداشت و شب آخری که خواست بره یه مقدار پول از توی جیبش بیرون اورد و بهم داد و رفت...این بود زندگی من ،یک روز عصر که کنار درخت نخل وسط حیاط نشسته بودم الهام آروم آروم اومد پیشم نشست و شروع کرد به حرف زدن..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیوهفتم
بهم گفت حبیبه از وقتی تو رفتی اهواز من برای سه هفته نرفتم سر قرار ولی به دوستم پیغوم داده بود اگه نرم آبروم رو میندازه توی دهن مردم ...منم ترسیدم و مثل گذشته رفتم ..تا اینکه الان سه ماهه من ،،،من،،ماهانه نشدم حبیبه و های های شروغ کرد به گریه کردن،با اینکه دل خوشی از اعظم نداشتم ولی همین که الهام این حرفو زد فشارم افتاد و گفتم یا امام حسین...چشمام سیاهی شد و چیزی ندیدم...وقتی به هوش اومدم دیدم آمنه با نگرانی داره روی صورتم آب میریزه ..با یاد اوری حرف الهام بازم قلبم به تپش افتاد
دستمو به کمرم گرفتم و الهامو با خودم بردم توی اتاقم
از ش خواستم برام توضیح بده چه اتفاقی افتاده..الهام شروع کرد به حرف زدن..محمود هربار که میرفتم مدرسه توی راه یا بهم متلک مینداخت یا تهدیدم میکرد ،تا اینکه یه روز بهم گفت اگه تو میای میرم سمت آبجی کوچیکه ات ،با این حرفش حالم بد شد و شبونه تصمیم گرفتم برم همه چی رو باهاش تموم کنم ،ولی وقتی رفتم محمود تنها نبود،و دستشو گذاشت روی صورتشو هق هق گریه کرد دستشو گرفتم گفتم کی بود الهام..با هق هق گفت مسعود....مسعود منو محکم گرفته بود دهنمو با شال بست،بعد هم محمود گفت حالا یادت میدم نتیجه ی منو سر کار گذاشتن یعنی چی ...از اونشب دیگه من ماهانه نشدم ...دارم میترسم حبیبه..دستمو به سرم گرفتم و گفتم الهام از من کاری بر نمیاد باید به داداشات یا خانواده ات بگی..با ترس بهم گفت حبیبه نه توروخدا،آبرو ریزی میشه خون و خونکشی راه میوفته گفتم اخه دیگه چیکار کنم .به آمنه بگو اون زن دلسوزیه....بازهم مخالفت کرد و بهم التماس میکرد تو فقط یه کاری کن من دوباره ماهانه بشم فقط همین حبیبه دارم میمیرم از استرس..بهش گفتم الهام این قضیه ناموسیه بخدا من نمیتونم دخالت کنم
مگر اینکه به مرتضی بگم....الهام با ترس ولرز بهم گفت حبیببببه داداش مرتضی ممنو میکشششه،بخدا اگه پدرم و خانوم جونم و بقیه بفهمن منو زنده زنده دفن میکنن...گفتم زنده زنده دفن کردنت بهتره از اینکه بی آبرو بشی یه بچه ی حر و م به دنیا بیاری،بعدشم صبر کن شاید ماهانه شدی ...ولی این حرف رو فقط برای دلداری خودم میگفتم...میدونستم سه ماه زمان کمی نیست برای باردار بودن....با فرض اینکه باردار نیست بهش یکم زعفرون وسیاه دونه ی دم کرده دادم بخوره ولی یک هفته گذشت و ماهانه نشد ،یه روز الهام اومد گفت حبیبه احساس میکنم یه چیزی توی شکمم سفت شده،نمیتونم غذا بخورم حالت تهوع دارم
دستی به شکمش کشیدم ،حامله بود ،شکمش سفت شده بود و از ته دلم براش زار میزدم ..دستم به هیچ جا بند نبود ،بهش گفتم میتونی محمود رو پیدا کنی؟باهاش دوباره حرف بزنی شاید اگه بدونهبچه داره بیاد خواستگاریت..دیدم اشکاش بیشتر شد و گفت میدونه،چند شب قبل اینکه داداش مرتضیتورو بیاره رفتم بهش گفتمولیاون کتکم زد و گفت تو هرزه ای معلوم نیست اون بچه برا کیه اومدی داری به من نسبتش میدی حبیبه ..و شروع کرد های های گریه کردن..ای کاش الهام وارد این مخمصه نشده بود چیزی که به زودی مردم میفهمیدن و بی آبرو میشد..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیوهشتم
شب رو تا صبح داشتم با خودم فکر میکردم خدایا چیکار کنم ،نمیشه که این دختر رو با این وضعش رهاش کرد ،برای همین تصمیم گرفتم هرجور شده برم به پدر مادرش بگم ،به هرحال پدر مادر با من زن داداش فرق داره ،اونشب اونقدر به خاطر الهام توی فکر بودم که احساس میکردم شکمم دوباره درد گرفته ،صبح به سختی رفتم توی اتاق آمنه و بهش گفتم قسم قرآن بهت میدم راز دار باشی و دلسوزی کنی..وقتی از سر تا پیاز الهام رو براش تعریف کردم حالش بد شد وگفت میتونم یکم دارو بهش بدم تموم بشه قضیه ،ولی از اخرتش میترسم ،اگه اون بچه جون داشته باشه من نمیتونم کاری کنم حبیبه تو خودت بچه تو شکمته میفهمی..گفتم پس راه چاره چیه ؟امنه بهم گفت فقط تو خودت رو به ندونستن بزن که اگه اعظم یا حسین بفهمن میدونستی و چیزی بهشون نگفتی آبروی خودت رو میبرن مرتضی رو شیر میکنن طلاقت میدن و تمام..من خودم میرم به حسین میگم...فقط تو الهام رو ببر توی اتاقت نمیدپنم واکنش حسین چی باشه..آمنه چادرش رو سرش کرد و رفت. مغازه ی حسین..به ساعت نکشید که صدای درو شنیدم با مشت و لگد به در میکوبن صدای خشک حسین تبدیل شده بوده به عصبانیت و هوار میکشید..درو با لگد باز کرد و داد میزد الهام کجایی خونت پای خودته دختره..اعظم از توی اتاق بیرون اومد و با نگرانی میپرسید چی شده ..الهام رو دیدم که کنج اتاق زانو زد و شروع کرد به گریه کردن ،بهش گفتم آروم باش باید مطلع میشدن ،این آخر دنیا نیست صبر کن ..ولی الهام ۱۵یا۱۴ساله بچه تر از این حرفا بود که بدونه آخر دنیا نیست یعنی چی..بی اینکه در اتاقم زده بشه حسین پرید تو اتاق و اینقدر به الهام مشت و لگد میزد و میگقت اون حر و می توی شکمت رو من میکشم ،تو رو هم میکشم اون پسر بی همه چیزو هم میکشم..الهام داشت زیر دست و پای حسین له میشد که آمنه خودش رو انداخت وسط بلکه الهام نجات پیدا کنه ولی آمنه هم از لگد های حسین بی نصیب نموند و هوار میکشید شما دوتا زن خرفت پس توی این خونه چکاره اید که دختره باید حامله بشه و من الان بدونم..توی خونمون شور محشری به پا بود..قیامت رو داشتم با چشم هام میدیدم ،ولی الهام گناهی نداشت اون بچه بود گول خورده بود نادون بود.اینکه بچه ی توی خونه هرخطایی بکنه تقصیر مادره چون اون نگهبان خونه است وگرنه مرد که بیرونه نمیدونه تو خونه داره چی میگذره..ولی متاسفانه اعظم از چنین مدیریتی برخوردار نبود و فقط به فکر طلای دورش بود و لباس و قلیونش همین...از ترسی که بهم وارد شده بود یهو یه دردی کل وجودمو گرفت،رفتم الهام رو از زیر پای حسین بکشم بیرون که پای حسین اومد توی پهلوم و یهو بین پاهام خیس شد و کسیه ی آبمپاره شد..دردی که تموم وجودمو گرفت باعث شد تنها صدایی که ازم در بیاد اسم آمنه باشه..اسم آمنه رو صدا زدم و گفتمبه دادم برس بچه ام..از صبح ساعت ده درد پشت درد داشتم و قابله اومد ،توی اون لحظات فقط حضرت فاطمه رو صدا میزدم و میگفتم خودت به الهام کمک کن...نذار بی آبرو بشه،نذار رسوا بشه..زور میزدم و به خاطر الهام اشک میریختم..دو سه بار دیدم الهام از پشت پنجره داره نگام میکنه ترس رو تو چشماش میدیدم..صدای آمنه میومد که برای مرتضی زنگ زده بود..دوهفته زودتر بچه داشت به دنیا میومد...ساعت۹شب بالاخره فارغ شدم از درد و بیهوش افتادم..دم دم های صبحبود که با صدای شیون و زاری بیدار شدم...
ترس برم داشت و به جای بچه نگاه کردم صدای شیون و زاری که شنیدم تنها فکری که اومد تو سرم این بود که بچه ام مرده به دنیا اومده.... دنیا رو سرم خراب شد فورا به جای خالی بچه نگاه کردم دیدم نیست ....آنقدر حالم بد شد که همه ی محتویات معده ام داست حجوم میاورد توی دهنم..آمنه رو پی در پی صدا میزدم ولی صدای گریه ها بیشتر بود که یهو زهرا اومد داخل و گفت زن داداش چشیده چی میخای از مادرم...چشمای زهرا پر از اشک بود گفتم برو به امنه بگو بیاد بچه ام نیست کجاست؟؟هق هق زد و گفت پبش مادره داره میشورتش..گفتم بعنی بچه ام زنده است ها؟؟؟گفت آره زن داداش
گفتم پس صدای شیون و زاری برای چیه ...زهرا تنش میلرزید و اشک میریخت ،میون هق هق هاش گفت ...زن داداش ،الهام دیگه بینمون نیست....با این حرفش یه شوک بزرگ بهم وارد شد گفتم چیییی؟؟؟ یعنی چی الهام نیست
زهرا درست حرف بزن و میزدم به صورتم ،گفت زن داداش الهام نصفه شب میره توی حموم درو از رو خودش میبنده و خودشو آتیش میزنه....بی هوا گفتم یا حضرت ابالفضل....و شروع کردم به گریه کردن...هربار نگاه ترسیده ی الهام رو یادم میومد از جیگرم آتیش میومد،دختری که تنها امیدش من بودم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیونهم
دختری که بچه بود و گول خورده بود ولس مورد شماتت و طرد شدن خانواده اش قرار گرفت ...دختری که مادر درست حسابی بالا سرش نبود...هربار یادممیومد چطوری دستم رو میگرفت و بهم التماس میکرد و ازم کمک میخواد لعنت به خودم میفرستادم...مقصر نبود الهام رو خودم میدونستم...دختری که ازترس آبروش دست به چنین اقدامی میزنه ...قیامت رو داشتم با چشمای خودم میدیدم
شوک وارد شده بهم خونریزیم زیاد شده بود و دوباره بی هوش افتادم ..وقتی به هوش اومدم دیدم آمنه بچه ام که هنوز اسم نداشت رو بالای سرم گرفته و مبخاد بهش شیر بدم...با یاد اوری الهام خودمو انداختم تو بغل آمنه گریه کردم ..آمنه میگفت هیچکس تا صبح نفهمیده الهام چنین کاری کرده..حسین زانوی غم بغل گرفته بود و پشیمون از کتکهایی که به الهام بیچاره زده بود...اعظم هم به یک نقطه خیره بود،آمنه هربار که میومد پیشم بهم گوشزد میکرد خانواده مرتضی نفهمن الهام به من قبلا گفته بوده..چون میترسید بدبختم کنن....مرتضی وقتی اومد و فهمید جریان از چه قرار بوده آتیشی شده بود و میگفت میرم پسره رو پیدا میکنم ،،هرسه تا داداشاش پی پسره و خواستن بگیرن ولی حسین گفت نمیدونه کی بوده،از طرفی آبروی الهام میرفت ونگران شوهر کردن بقیه ی دختراشون بودن،میگفتن اگه کسی بفهمه الهام چکاره بوده خواستگاری بقیه ی دخترهاشون نمیاد،البته این پیشنهاد ،پیشنهاد خودخواهانه ی اعظم بود مثل همیشه..از طریق دوست الهام میتونستم رد و نشون اون پسر رو پیدا کنم ولی فایده نداشت،دوهفته گذشته بود و دختر من هنوز اسم نداشت،اصلا کسی متوجه دخترر به دنیا امده من نبود ،بعد از دو هفته همه برگشتن سرکار خونه ی خودشون و دیگه کسی الهام رو یادش نبود ،به پیشنهاد مرتضی اسم دخترم رو گذاشتم حدیث و بعد از انتخاب اسم مرتضی برگشت اهواز و به من توصیه کرده بود تا چند وقتی پیش خانواده اش بمونم بلکه دوایی از دردشون باشم.توی اون روزها بدترین دوران زندگیم داشت سپری میشدعذاب وجدان فوت الهام از یه طرف بود،زخم های زایمانم طرفی دیگه با بچه ای که شب تا صبحرو گریه میکرد سپری میکردم،از طرفی هم جو سنگین خونه ی اعظم خانوم که هیچکسی یک حرف ساده هم نمیزد..و دل پری که از خانوم جونم داشتم چون توی اون وضعیت سری بهمن نمیزد،فقط آمنه بود که میومد بهم سرمیزد و میرفت،طاقتم تموم شده بود و یه روز رفتم خونه ی طلعت و با تلفن خونشون شماره سوپری مرتضی رو گرفتم بعد از چندتا بوق احمد جواب تلفنم رو داد از احوالات خونشون پرسید و در نهایت بهش گقتم گوشی رو بده مرتضی ولی گفت مرتضی توی مغازه نیست
در طی اون روز شاید بنچ بار زنگ زدم ولی هیچکدوم از اون بارها مرتضی توی سوپری نبود خیلی ناامید و ناراحت شده بودم...به احمد گفتم به مرتضی بگه بیاد دنبالم دیگه نمیخام روستا بمونم افسردگیداشتم میگرفتم..فرداصبحش مرتضی برام زنگ زد و گفت عصر میاد دنبالم ،از اینکه قرار بود برگردم اهواز خیلی خوشحال شده بودم..یا خودم فکر میکردم شاید مرتضی خونه رو عوض کرده باشه..وقتی مرتضی اومد دنبالم چند روز دیگه هم نشستیم و برگشتیم اهواز..مرتضی خونه رو عوض نکرده بود به جاش بوهای خیلی بدی میومد توی خونه که مرتضی میگفت با احمد و امیر میومدن خونه ی ما میخوابیدن تموم کثیفی های خونه رو تمیز کرده بودم و خونه دوباره مثل قبل تمیز شد ،با حدیث دیگه سرگرم شده بودم و کمتر به مرتضی گیر میدادم چرا نمیای خونه یا چرا شب دیر میای..زندگیم روی روال افتاده بود مرتضی حدیث رو دوست داشت باهاش بازی میکرد من و با گل هایی که میاورد خونه خوشحال میکرد...حدیث ۱۰ماهه شده بود که احساس کردم حالت تهوع دارم ..خوب که فکر کردم دیدم اصلا سه ماهه من ماهانه نشدم..از فکری که داشت توی سرم میچرخید ترس داشتم...
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_چهل
برای دومین بار باردار شدهبودم
واقعا توی اون شرایط من بچه دار شدنم اشتباه بود،گریه های پی در پی حدیث و حالت تهوع های خودم باعث شده بود عصبی بشم ،ماه چهارم بارداری بودم هرموقع میرفتم سوپری میدیدم مرتضی نیست ،احمد توی مغازه بود همیشه هم یه دختری کنارش
حوصله ی پرسیدن نام و نشون دختر رو نداشتم چون میدونستم با احمده ولی نگران نبود مرتضی بودم ،هرموقع میپرسیدم کجا رفته بودی میگقت رفتم مسجد بازار ،مرتضی نماز خون نبود برای همین عجیب بود برام ،تا اینکه میدیدم قفسه ها کم کم داره خالی میشه ولی جایگزین براش نمیاد ،از طرفی ملیحه و امیر رو میدیدم که هرروز یه طلا داره میخره و میپوشه،مرتضی مثل اوایل بی محبت شده بود و بار خونه و بچه رو دوش خودم بود،برای همین خونه که میومد هم بی حوصله بود هرچی ازش میپرسیدم مرتضی چی شده کم محلی میکرد..ماه نه بارداری بودم حدیث رو بغل کرده بودم وداشتم میرفتم توی محله قدم بزنم اینبار به درخواست مرتضی من نرفتم روستا تا خاطره های بد برام تداعی نشن ،ولی بدتر از اون به سرم اومد،نزدیک های غروب بود داشتم با حدیث میرفتم پارک سر کوچه،یک آن دیدم مرتضی به چشمم اومد و به سمت کوچه ی نحس مادربهار رفت....انگار قرار نبود پای این دختر از زندگی من کوتاه بشه،پشت دم خونه نشستم و توی دلم دعا میکردم مرتضی نباشه..توی هوای گرم اهواز با یه بچه تو شکمت و یکی توی بغلت اونم توی همچین موقعیتی واقعا سخت بود،حدیث گریه میکرد چادرمو میکشیدم روی سرمو آرومش میکردم اونقدر گریه کرد تا بالخره خوابش برد سه ساعتی میشد از رفتن مرتضی به اون خونه گذشته بود که دیدم بالاخره در خونه باز شد،اول مادر بهار اومد بیرون یه نگاهی به اطراف انداخت و دید کسی نیست در کمال ناباوری دیدم مرتضی از خونه اومد بیرون ...داشت لباسشو مرتب میکرد شاد وخندان از مادر بهار خداحافظی کرد،قبل از اینکه بره رفتم جلوش و وایسادم ..با دیدنم ماتش برد , خنده دیگه روی لبش نبود گوشه ی چادرمو با دندونم گرفته بودم حدیث توی بغلمخواب بود ...و اشکام از چشام میبارید،اینبار داد نزدم هوار نکشیدم هیچی نگفتم....خوب که نگاهش کردم چادرمو کنار زدمشکممو بهش نشون دادم و گقتم ببین مرتضی،بچه ات داره تو شکمم لگد میزنه
حدیث ونشون دادم و گفتمببین مرتضی بچه ی یه ساله ات رو دستم از بی قراری خوابش برده..بعد گفتم به روح الهام که از خودش پاک تر نبود و درگیر هوس یه مردی مثل تو شده بود قسم دیگه نمیبخشمت..و حدیث رو روی دوشم انداختم و رفتم..سه روز گذشته بود و مرتضی به خونه نیومده بود امیر میگفت مغازه است ،توی همون روزها بود که بازهم درد زایمان اومده بود سراغمنصف شب ساعت۳بود که دردم شروع شده بود توی خونه من بودم و حدیث از اون روز دیگه مرتضی رو ندیده بودم....درد هام شروع شده بود و اونموقع از شب به کسی راه نمیبردم..ساعت سه نصف شب به کی رو بزنم...حدیث و تو بغلم گرفتم و از پله ی اولی رفتم پایین روی پله ی دوم دردم گرفت
تونستم ادامه بدم همونجا نشستم دوباره که آروم شدم رفتم پایین ولی دم در درد بدی تن و بدنمو گرفت و جیغ کشیدم تنها کسی که اونجا بود همون پیرمرد بود که مرتضی گفت نمیخام رقت و آمد داشته باشیم..وقتی منو تو اون اوضاع دید پشت سرهم فحش به مرتضی میداد و از حرف هاش متوجه شدم که این مدتی که مرتضی شهر بوده به خوبی اونو میشناخته دلیل مرتضی هم برای نرفتن من به خونه اش گذشته ی پر از ننگشه..توی اون لحظات بهش التماس کردم منو برسون بیمارستان یا ببر پیش ملیحه آدرس ملیحه رو ازم برداشت و رفتم خونه ی ملیحه ..گلوله گلوله اشک میریختم و به حال خودم غصه میخوردم نه شوهر نداشتم نه مادر ..زایمان دومم بود و بچه به بغل ..وقتی ملیحه و امیر اومدن یه لحظه به حال ملیحه حسودیم شد خانومی بود برای خودش ...ملیحه بچه ها رو به امیر سپرد و راهی بیمارستان شدیم..بعد از تحمل ۵ساعت درد زایمان دومم هم انجام دادم...بیهوش روی تخت افتاده بودم و دختر دومم کنارم دراز کشیده بودوقتی فهمیدم دختره زدم زیر گریه و به ملیحه گفتم خدا چرا هربار به من دختر میده ؟؟که مثل مادرشون بدبخت بشن؟؟ که زایمان کرده باشه و خبری از شوهرش نباشه؟؟که بعدا خواستگار نداشته باشن بگن پدرش فلانیه؟؟اشک میریختم و ملیحه دست میکشید به سرم و اونم هم پای من گریه میکرد و میگفت تحمل کن ملیحه بخدا درست میشه ،مرتضی درست میشه...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_چهلویکم
همانطور که داشتم با ملیحه درد و دل می کردم صدای کفش های صدادار حدیث رو شنیدن که داره میاد به سمت من رو برگردوند و حدیث را دیدم که دست و دست مرتضی با گل و شیرینی دارند یا حالم از دیدن مرتضی به هم میخورد ولی عشقی که به حدیث داشتم باعث شده بود با اون زخم های زایمان اثر جان بلند بشم و بغلش کنم. مرتضی وقتی اومد بالای سرم رو ازش برگردوندم و حرفی برای گفتن نمانده بود تا اینکه دیدم مرتضی به ملیحه گفت. بره بیرون وقتی ملیحه رفت بیرون مرتضی اومد بالای سرم و گفت به روح همون کسی که قسم بهم دادی قسمت میدم این بار هم منو ببخشید به روح الهام قسم میخورم دیگه دوره بهاره رو خط بکشم. این حرف که از مرتضی شنیدم از عصبانی شدم و گفتم دفعه پیش هم همین حرف رو زدی اما عمل نکردی جایی برای بخشش وجود نداره. مرتضی گفت به خدای احد و واحد این چند شب رو که من پیش شما نبودم. داشتم به کارهای بدم فکر میکردم ...به اینکه زن به این زیبایی دارم و ولش کردم گفتم این حرف ها فایده نداره مرتضی تا زمانی که پای این دختر در میان باشه زندگی ما به همین صورت اما مرتضی اصرار داشت که من زندگی رو خوب می کنم فقط یکبار دیگه به من فرصت بده بعد به من گفت نگاه به دخترت بکن تو دوتا دختر داری ..دلت میاد تنهاشون بزاری گفتم چطور تو که پدرشونی دلت میاد اونا رو تنها بزاری بری با زن غریبه آبرویشان توی دهن مردم بیفته....مرتضی گفت باشه بحث رو ادامه نمیدم تو فقط حالت خوب بشه بیا خونه دو ماه از زایمانم گذشته کم کم راه افتاده بودم و هنوز همون طور به مرتضی بی اعتنایی می کردند اما میدیدم شبها مرتضی که بخونه میاد کلافه است عصبیه یک بار جریان را از احمد پرسیدم و فهمیدم بله مرتضی ورشکست داره میشه.... اما دلیلش چی بود که این رو باید از مرتضی خودش می پرسیدم.بودن با یه مردی که پولداره و خیانت میکنه بهتر از بودن با همون مرد ولی بی پولش بود..با اینکه دل خوشی از مرتضی نداشتم ،اما حدیث و دختر دومم که اسمش رو گذاشته بودم محدثه رو خوابوندم و منتطر اومدن مرتضی شدم ..ساعت ۹شب امد خونه و پشت به ما خودشو انداخت توی اتاق ،انگار کلافه و عصبی بود،از این دست به اون دست میشدبی مقدمه گفتم مشکلت چیه ؟مغازه چه خبره...در ناباوری گفت احمد و امیر توی این چند وقته مغازه تو دستشون بوده نمیدونم پولای مغازه رو چیکار کردن نه جنس دارم نه پول قفسه ها خالی شده توان خرید از دبی و جاهای دیگه رو ندارم ..گفتم مگه خودت کجا بودی که هوای دخلت رو نداشتی..دیدم سکوت کرد ،فهمیدم چیه حرفش،عصبیشدم و گفتم بله مشخصه کجا بودی صبح تا شب زیر دل اون زنیکه و مادرش بودی حالم ازت بهم میخوره ،حیف که پدر این دوتا طفل معصومی،،مرتضی سرجاش نشست و گفت روح الهام رو برات قسم خوردم دیگه نکوب تو سرم
بعد هم گفت باید برگردیم روستا من توانایی موندن اینجا رو ندارم ...مرتضی واقعا آدم ضعیفی بود ،گاهی اوقات با خودم فکر میکنم بهاره چی داشت که مرتضی به خاطرش به من چنین حرفی رو زد ،مرتضی ادامه داد ....هم مغازه ام کار و کاسبیش مشخص نیست هم اینکه اگه میخای دور بهاره رو خط بکشم باید برگردیم روستا ،حبیبه دست من نیست من میخام تورو حفط کنم ولی وقتی بهاره رو میبینم حالم عوض میشه..اونشب رو با بغض خوابیدم باید به خودم میقبولوندم که شوهرم عاشق یه زن دیگه شده و برای حفظ من میخاد زندگیش رو اینجا ول کنه درامدشو ول کنه برگرده روستا....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_چهلودوم
مرتضی میگفت امیر و احمد پول هاشو بالا کشیدن یا احمد صرف دوست دختر بازی هاش کرده ،خیلی ناراحت بودم فرداش رفتم پیش ملیحه و گفتم ملیحه طلاهایی که پوشیدی تواز پول بچه های منه
تو که خیلی مهربون بودی ازت توقع نداشتم ...اشک میریخت میگفت بخدا من خبر ندارم امیر میگفت مرتضی حقوقمو زیاد کرده , امیر تو فکر خرید خونه بود
میگفت حبیبه منو ببخش من هیچ کاره ام..البته بهش حق میدادم چون مرتضی به جای هوس هاش اگر یک مقدار به فکر زن و بچه هاش بود و سرگرم کارش بود الان اوضاعش این نمیشد ،به هفته نکشید بند و بساطمونو جمع کردیم و دست از پا دراز تر برگشیتم روستا..توی خونه ی اعظم داخل اتاق دومتریم نشستم..هرروز با اعظم به مشکل برمیخوردم مخصوصا دختر بزرگش شکوفه که خواستگاری نداشت و همه تو خونه عصبی شده بودن...مرتضی به مواد مجدد روی اورده بود و شبها همیشه به خاطر بوی مواد تو خونه دعوا داشتیم ...داشتم توی اون خونه کلافه میشدم که یه روز بساطمو جمع کردم رفتم خونه ی طلعت ،برام مهم نبود که زن باباش وجاریش چه فکری میکنند..برام اعصابم از همه چی مهمتر بود،طلعت داشت خونه میساخت چون بهمن یه مرد تمام عیار بود..بهمن وقتی مشکلم رو فهمید بهم گفت خونه ی یکی از دوستام رو براتون اجاره میکنم با مرتضی حرف بزن پول پیشش رو من میدم اجاره اش رو خودتون استین بالا بزنید ..مردانگی بهمن در حق من تمام و کمال شد ..با لطف بهمن از خونه ی آشوب گر اعظم بلند شدیم و رفتیم توی خونه ی اجاره ای داخل محله ی قدیمی روستا...خوب ترین مزیتش این بود که مرتضی شب ساعت ۸خونه بود..مرتضی توی روستا کار نداشت و برای اجاره خونه باز هم دست به دامن بهمن شدم....بهمن گفت براش کار جور میکنم ،بهمن به مرتضی کار جوشکاری رو پیشنهاد کرد ولی تماما مرتضی بعد یکماه ی سال ولش میکرد،مرتضی اصلا اهل کار کردن نبود
توی خونه همیشه بد اخلاق بود همیشه میگقت دوست ندارم زیر دین بهمن باشم و منم میگفتم کاری باش رو پای خودت وایستا تا زیر دین بهمن نباشی ...اونقدر مشکلات بینمون و نداری رومون فشار اورده بود که فقط همدیگه رو تحمل میکردیم.تا اینکه جواد بعد ار ۸سال اجاره نشینی من برام فکر یه خونه کرد خونه ای که جواد برام خریده بود و به نام خودش زده بود مبادا مرتضی ازم برداره...کم کم دخترهام بزرگ شدن و موقع نامزدی شون رسید همیشه نگران بودم نکنه شوهر براشون پیدا نشه مثل عمه هاشون...به خاطر اخلاق خانوادگی شون هیچکدوم شوهر نکردن ....
ولی خدا بهم توجه داشت دخترهام مثل خودم تربیت شدن و از پسر عموهای پدرم دوتا پسر اومدن خواستگاری دخترهام...مرتضی دو سال پیش به من گفت بهار عروسی کرده اون روز که این خبر رو بهم داد خیلی ناراحت بود ولی دیگه بهش اهمیت ندادم و گفتم مهم نیستی برام مزتضی دخترهامو روونه ی خونه ی بخت کردم الان منم و تو که تو هم اونقدر مصرف کردی که دیگه نایی برای نفس کشیدن نداری چه برسه به زن گرفتن ...این داستان رو از این جهت نوشتم که الان به خاطر بیماری ام اسی که ناشب از فشار و استرس هایی که مرتضی به روم آورده بود اومدم اهواز برای درمان ،اهواز خونه ی دختر طلعت هستم ،ماشالله طلعت و بهمن به مال و منال رسیدن دخترشون بهترین همسر رو داره ،امیر و احمد با پول های حرومی که از ما کشیدن زندگی نکردن و پنج سال بعد ورشکسته برگشتن روستا...خانوم جون و آقام هنوزم همون آدم ها هستن هرگز به من حقی ندادند،امشب مرتضی برام زنگ زده بود باز هم یاد از عشق قدیمیش بهاره میکرد ،تقصیری نداشت عاشق شده بود و من سد راهش بودم من این حقیقت رو پذیرفتم ،ولی الان به امید اینده ی دخترهام زنده ام ...
ولی از این حبیبه ی ۵۰ساله بشنوید ،دختراتونو توی سن کم بی پشتوانه و بدون استقلال مالی شوهر ندین ،دخترها از من ۵۰ساله بشنوید،الهام چشم و گوش بسته نباشید و عاقبتی مثل الهام برای خودتون رقم نزنید دوستی های پنهانی خطاست ،دوستی های پسر با دختر خطاست ،الهام قربانی بی خیالی مادرش شده بود ...این بود زندگی من میدونم انتظاری شیرین داشتید ولی زندگی من عاقبتی نداشت تنها مهره برنده من موندن به خاطر بچه هایی بود که با تمام توان درست تربیتشون کردم الان یکی شون محدثه علوم ازمایشگاهی قبول شده یکی پرستاره حدیث نازم...
در پناه حق
#پایان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh