eitaa logo
داستانهای برین | برنده باش
100 دنبال‌کننده
33 عکس
4 ویدیو
1 فایل
💠استاد عزیزم می فرمودند: قصه گو ها برنده اند! دوست خوب من ، سلام! میخوام برات قصه بگم ! قصه هایی که باعث برنده شدنت تو زندگی میشه! 👈 پس با من باش و زندگی را از نو زندگی کن !
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 داستان شماره2⃣1⃣ 😞 یه نفر سراغ دکتر رفت و گفت: نمی دونم چرا همیشه افسرده ام و خیلی احساس بدبختی دارم ! چه دارویی برام سراغ داری آقای دکتر؟ 🤓دکتر یه مقدار فکر کرد و بعدش گفت: تنها راه علاج شما اینه که پنج نفر از خوشبخت ترین آدمای شهر روبشناسی و از زبونشون بشنوی که خوشبخت هستند. ☺️ رفت و بعد از چند هفته به مطب دکتر برگشت، اما این بار اصلاً افسرده نبود. ☺️ به دکتر گفت: "برای پیدا کردن اون پنج نفر، به سراغ پنجاه نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینها هستند رفتم، اما وقتی شرح زندگی همه اونها رو شنیدم و با زندگی خودم مقایسه کردم، فهمیدم که خودم از همه خوشبخت تر هستم! 👈 پ.ن ( خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت و مال اندوزی به دست نمی آید. خوشبختی رضایت از زندگی و شکرگزاری بابت داشته هاست نه افسوس بابت نداشته ها!) 〰〰〰〰〰〰〰〰 💎 کانال داستانهای برین 👈زندگی رو از نو زندگی کن!👇 https://eitaa.com/joinchat/2952200506C7a5a6a930c
شما نتیجه افکاری هستید که تا کنون داشته اید . اگر خواهان نتیجه ای متفاوت هستید باورها و افکارتان را تغییر دهید. https://eitaa.com/joinchat/2952200506C7a5a6a930c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شادمان ترین مردم،بهترین چیزها را در زندگی ندارند؛بلکه آنها بهترین"برداشت"را از زندگی دارند. کاترین پاندر 〰〰〰〰〰〰〰〰 💎 کانال داستانهای برین 👈 زندگی را از نو زندگی کن 👇 https://eitaa.com/joinchat/2952200506C7a5a6a930c
داستان شماره3⃣1⃣ مار و اره 🌃 شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری می‌شود. عادت نجار این بود که موقع رفتن، بعضی از وسایل کارش را روی میز بگذارد. آن شب هم اره روی میز بود. همین طور که مار گشتی می‌زد بدنش به اره گیر می‌کند و کمی زخمی می‌شود. 🔸مار خیلی ناراحت می‌شود و برای دفاع از خود اَره را گاز می‌گیرد که سبب خون‌ریزی دور دهانش می‌شود. 🔸او نمی‌فهمد که چه اتفاقی افتاده و فکر می‌کند اره به او حمله می‌کند و اگر کاری نکند مرگش حتمی است. 🔸 برای آخرین بار از خود دفاع می‌کند و بدنش را دور اره می‌پیچد و اره را فشار می‌دهد. صبح که نجار آمد روی میز به جای اَره، لاشه ماری بزرگ و زخم‌آلود را دید که فقط و فقط به خاطر بی‌فکری و خشم زیاد مرده است. 👈همیشه در لحظه خشم می‌خواهیم دیگران را برنجانیم اما بعد متوجه می‌شویم خودمان را رنجانده‌ایم و موقعی این را درک می‌کنیم که خیلی دیر شده است. در زندگی لازم است که بیشتر گذشت و چشم پوشی کنیم از اتفاق‌ها، آدم‌ها، رفتارها و گفتارها. 〰〰〰〰〰〰〰〰 💎 کانال داستانهای برین 👈زندگی را دوباره زندگی کن!👇 https://eitaa.com/joinchat/2952200506C7a5a6a930c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان شماره 4⃣1⃣ راز موفقیت 🌀کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه ی رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون جودو به یک استاد سپرده شد. ‌ 🌀پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد! 🌀‌استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند. ‌ 🌀در طول 6 ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این6 ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن یک فن کار کرد. سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان، با همان تک فن همه ی حریفان خود را شکست بدهد! ‌ 🌀3 ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات انتخاب کشوری، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد. ‌ 🌀وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. ‌ 🌀استاد گفت : (( دلیل پیروزی تو آن بود که اولاً به آن یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن،گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی را نداشتی! 👈یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی. راز موفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از ( بی امکانی ) به عنوان نقطه ی قوت است. 👉 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 💎 کانال داستانهای برین 👈زندگی را دوباره زندگی کن👇 https://eitaa.com/joinchat/2952200506C7a5a6a930c
❤️ سخن گفتن با خدا مانند صحبت کردن با یک دوست پشت تلفن است؛ ممکن است او را در طرف دیگر نبینیم، اما می دانیم که دارد گوش می دهد. 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 💎 کانال داستانهای برین 👈 زندگی را دوباره زندگی کن👇 https://eitaa.com/joinchat/2952200506C7a5a6a930c
🌺 کانال داستانهای برین 🌺 💠داستانهای کوتاه کاربردی، برای زندگی امروز⁦ 👈زندگی را از نو زندگی کن !👇 https://eitaa.com/joinchat/2952200506C7a5a6a930c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟 نمکدان را که پُر میکنی توجهی به ریختن نمکها نداری اما زعفران را که میسابی به دانه دانه اش توجه میکنی 💟 حال آنکه بدونِ نمک هیچ غذایی خوشمزه نیست، ولی بدون زعفران ماهها و سالها میتوان آشپزی کرد و غذا خورد! 👈 مراقب نمک های زندگیتان باشید ساده و بی ریا و همیشه دم دستتان هستند ولی روزی اگر نباشند وای بر سفره زندگی.... 〰〰〰〰〰〰〰〰 💎 کانال داستانهای برین 👈 زندگی را از نو زندگی کن👇 https://eitaa.com/joinchat/2952200506C7a5a6a930c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان شماره 5⃣1⃣ بندگی راستین ❤️جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. ‌ ❤️مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد. ❤️جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. ❤️روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. ‌ ❤️جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد. ❤️همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. ❤️بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آنگونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟ ❤️جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش نبینم؟ 〰〰〰〰〰〰〰〰 💎 داستانهای برین 👈 زندگی را از نو زندگی کن 👇 https://eitaa.com/joinchat/2952200506C7a5a6a930c
✅ منفی دعا نکنید ! ذهن شما مفهوم خواستن و نخواستن شما را نمیفهمد ; 👈دعا نکنید آنچه از آن می هراسید پیش نیاید؛ دعا کنید انچه دوست دارید اتفاق بیفتد. @dbarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺اگر کسی را دیدید که از کوچکترین چیزها لذت می برد ؛ محو طبیعت می شود ؛ کمتر سخت می گیرد ؛ می بخشد ؛ می خندد ؛ می خنداند ؛ و با خودش در یک صلح درونی است او نه بی مشکل است نه شیرین مغز...! او طوفان های هولناکی را در زندگی پشت سر گذاشته... و قدر آنچه امروز دارد را می داند او یاد گرفته است که لحظه به لحظه ی زندگی را در آغوش بگیرد. 〰〰〰〰〰〰〰〰 💎 کانال داستانهای برین 👈زندگی را از نو زندگی کن👇 https://eitaa.com/joinchat/2952200506C7a5a6a930c
داستان شماره 7⃣1⃣ 🍂مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. ‌ 🍂به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. ‌ ‌مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. 🍂کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند. ‌ 🍂ناگهان پسر جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند. ‌ 🍂زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند. باران شروع شد. قطراتی از باران روی دست پسر جوان چکید. ‌ 🍂او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب باران روی من چکید. ‌ 🍂زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟! 🍂مرد مسن در پاسخ گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند ... نتیجه اخلاقی : قبل از تحلیل هر اتفاقی هرگز زود قضاوت نکن! 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 💎 کانال داستانهای برین 👈زندگی را از نو زندگی کن https://eitaa.com/joinchat/2952200506C7a5a6a930c
داستان شماره 8⃣1⃣ 💠 مردی خسیس طلاهایش را در گودالی پنهان کرد و هر روز به آنها سر میزد. 🔹یک روز یکی از همسایگانش طلاها را برداشت. مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت و شروع به شیون و زاری کرد. 🔹رهگذری پرسید: چه شده؟ مرد حکایت طلاها را گفت. رهگذر گفت: این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست، تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟ 👈 ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است. @dbarin