eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت هشتاد و دوم وضعیت تغذیه در اردوگاه ماهای آغازین اسارت در اردوگاه ۱۱ خبری از صبحانه نبود و تنها ناهار و شام داشتیم و بعد از چن ماه صبحانه هم اضافه شد. نوع غذا در تمامی ۴۴ ماه اسارت یکسان بود و هیچ تنوعی نداشت. فقط گاهی کم و زیاد می شد. کیفیت هم تو ماه رمضان ها کمی بهتر شد. صبحانه بصورت ثابت، همون شوربای معروف عراقیا بود که در اردوگاه یازده به هر اسیر گاهی یک سوم لیوان و حداکثر نصف لیوان با یه دونه صمون می دادن. جیره ناهار مقداری برنج بود، در حد یک چهارم تا یک سوم یه بشقاب معمولی با نوعی خورش ساده شامل خورش پیاز، بادمجان، گوجه، گل کلم، کرفس. تمامی انواع خورش فقط آب بود و نمک و گاهی کمی رب گوجه و یه نوع از مواد بالا. وقتی می گیم خورش گل کلم یعنی آب و نمک و کمی رب و کمی گل گلم . بعضی وقتا می گفتن رب گوجه نیست و آشپزها یکی از اون سبزیجات را با کمی نمک میجوشوندن و به خورد ما میدادن. وعده شام هم همیشه آبگوشت بود و فقط شبای جمعه بجای آبگوشت خورش لوبیا بود. آبگوشت هم با گوشت یخی پخت میشد و حداکثر گوشتی که به هر اسیر می رسید به اندازه یک تا دو بند انگشت بود. گوشت ها آنقدر مونده بود که بوی بسیار نامطبوعی میداد و علیرغم گرسنگی شدید بسختی می تونستیم بخوریم و حتی تعدادی اصلا نمی خوردن و سهمشون رو به افراد دیگه میدادن. شام رو هم دو سه ساعت مونده به غروب میدادن و وقت خوردن کاملا سرد بود و یه لایه چربی روی غذا خشک شده بود. همین آبگوشت عامل بسیاری از بیماریها شده بود و گاهی هم بندرت مرغ می دادن. به هر آسایشگاه ۱۲۰ نفره دو تا دو نیم مرغ داده می شد و اون روز، روزِ سخت مقسمین غذا بود که چطور یه دونه مرغ رو بین چهل تا پنجاه نفر تقسیم کنن. حتی استخونا رو هم دور نمینداختیم و تا جایی که مقدور بود می جویدیم و می خوردیم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت هشتاد و سوم: چرا دزدی کردی؟ معمولا یکی دو ساعت به غروب مونده سهمیه صمون روزانه تقسیم می شد. هر آسایشگاه دو سه نفر مسئول تحویل گرفتن صمون بودند. ماشین صمون که میومد، مسئولِ صمون ها میرفتن و با پتو سهمیه رو تحویل می گرفتن و وقتی که زمان هواخوری تموم می شد، مقسمین با عدالت کامل بین بچه ها تقسیم می کردن. اوایل سهمیه روزانه یه صمون و نصف بود. بعد از چند ماه شد دو تا که یکی را صبحانه می خوردیم و یکی رو شام. یه روز تو آسایشگاه پنج یکی از بچه ها یه دونه صمون کمتر گرفته بود و چون شدیدا گرسنه بودیم به مسئول آسایشگاه گفت که یکی کمتر به من رسیده و اونم که یه آدم مسئله دار بنام بهروز بود و با عراقیا همکاری می کرد سریع بلند شد و گفت کی صمون ایشون رو دزدیده؟ هر چه می گفتیم آقا بهروز کسی اینجا دزد نیست و ما از سهمیه خودمون به ایشون میدیم و حتی اون کسی که صمون کمتر بهش رسیده بود صرفنظر کرد و می گفت ایرادی نداره، اما ارشد آسایشگاه ول کن نبود و برای خودشیرینی کردن تصمیم گرفت به عراقیا گزارش بده. بعثیا دنبال همین سوژه ها بودن که با اینجور بهانه ها بچه ها رو درهم بکوبن، خیلی تلاش کردیم که منصرف بشه، ولی نشد و آخرش کار خودشو کرد و جون بچه ها رو به خطر انداخت و از طرفی بحث آبرو و حیثیت جماعت ایرانی در میان بود. چند نفر درجه دار و سرباز بعثی ریختن تو آسایشگاه و فرمانده عراقی اعلام کرد یا دزد بلند بشه و به گناهش اعتراف کنه یا همه رو مجازات می کنیم. معمولاً در اینجور مواقع هم مجازات اینجوری بود که همه را به ستون پنج داخل آسایشگاه به صف می کردن و فرمان سر پایین صادر میشد و از اول صف تا آخر همه رو از یکی تا هر چند تایی که دوست داشتن با کابل میزدن. آش نخورده و دهن سوخته! انگ دزدی برای بچه بسیجیایی که در اوج گرسنگی با ایثار و از خودگذشتگی از همون یه ذرّه نون و غذاشون به مجروحا و مریضا می دادن خیلی سخت تر از کابل و شکنجه جسمی بود. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 یاد یاران ▪️ از حضرت زهرا (س) دست برندارید. گلوله‌های دشمن پشت سر هم می‌ریخت روی سرمان، مانده بودیم چه‌کار کنیم، جابری گفت: متوسل بشین به حضرت فاطمه (س) تا بارون بیاد، دست برداشتیم به دعا و حضرت زهرا (س) را واسطه کردیم، یک ربع نگذشته بود که باران بارید و آتش دشمن آرام شد، اللهیار داشت از خوشحالی گریه می‌کرد، گفت: یادتون باشه از حضرت فاطمه (س) دست برندارین، هر وقت گرفتار شدین امام زمان (عج) را قسم بدین به جان مادرش، حتماً جواب می‌گیرید. ✍ به روایت همرزم شهید 🌷 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣1⃣ خاطرات رضا پورعطا  قطار سوت کشان وارد تونل کوهستان شد. بوی سوخته دود فضای کوپه را پر کرد. پیرمرد به سرفه افتاد. از جا برخاستم و تای پنجره را به سختی بالا کشیدم.. صدای مأمور قطار که فریاد کشید تهران، چیزی جانذارید، مرا از خواب پراند. عبور پایه ها و خطوط در هم و بر هم ایستگاه تهران وحشتی در دلم انداخت. احساس تنهایی و غربت همه وجودم را گرفت. صدای سوت ممتد قطار در مغزم طنین انداز شد. با دقت آنچه را می دیدم در ذهنم ثبت می کردم. ایستگاه خیلی بزرگ بود. ریل های آهن مثل مار خزنده در هم می پیچید و دور می شد. قطار با تکانهای شدید متوقف شد. با هزاران دغدغه و فکر از پلکان قطار پایین آمدم و خودم را برای سرنوشتی تازه آماده کردم. نسیم خنکی در ایستگاه می وزید و سر و صورتم را نوازش میداد. لحظه ای چشمانم را بستم و به هوای شرجی جنوب فکر کردم واقعا فاصله بین بهشت و جهنم بود. نگاهی به اطراف انداختم و به سمتی که همه مسافرها می رفتند حرکت کردم. از یک پلکان آهنی خودم را بالا کشیدم. نمی دانستم چطور باید به سمت دانشگاه بروم. پرسان پرسان سوار اتوبوس واحد شدم و به سمت دانشگاه تهران به راه افتادم شهر خیلی شلوغ بود و مردم سراسیمه و با عجله به هر سو می رفتند. نمیدانم چرا همه عجله داشتند؟ ساعت ها طول کشید تا به میدان انقلاب رسیدم. تا در دانشگاه فاصله ای نمانده بود. یک پلاستیک مشکی در دستم بود که یک زیرشلواری و یک پیراهن در آن بود. پیاده به سمت دانشگاه راه افتادم. گاهی سر و وضع عجیب و غریب بعضی از جوانها توجهم را جلب می کرد. پس از طی مسافتی به دانشگاه رسیدم. به آموزش مراجعه کردم. هر چی توی فهرست اسامی گشتند، اسم مرا پیدا نکردند. گفتم: بابا. من قبولی ۶۵ هستم مرخصی گرفتم. حالا هم برای ادامه تحصیل اومدم. پرونده ها را زیر و رو کردند اما چیزی پیدا نکردند. خانمی که مسئول این کار بود، نیم نگاهی به من انداخت و گفت نداریم آقا. همچین اسمی توی لیست نیست. با تعجب و اصرار گفتم با دوستم آمدم ثبت نام کردم. با اکراه نفسی تازه کرد و یک بار دیگر پرونده ها را زیر و رو کرد. چیزی پیدا نکرد. یک خانم ۴۰، ۴۵ ساله با قیافه ای جدی وارد اتاق شد و جویای جریان من شد. خانم مسئول، موضوع را برایش توضیح داد. او هم مقداری گشت و بعد رو به من گفت اشکال نداره.... فعلا برو سر کلاست تا ما بررسی کنیم و ببینیم جریان چیه. علی رغم اینکه خیلی بداخلاق و جدی بود اما با مهربانی با من صحبت کرد. برنامه کلاسی را نوشتم و به سمت آموزش و پرورش برای تعیین تکلیف وضعیتم حرکت کردم. چون از طرف آموزش و پرورش مأمور به تحصیل شده بودم و می بایست دو روز در هفته در اختیار آنها می بودم. قبل از رفتن، سراغ خوابگاه را گرفتم، گفتند هنوز تقسیم نشده. ظاهراً دانشجوهای قبلی هنوز خوابگاه را خالی نکرده بودند. نمی دانستم کجا باید بروم. جایی را نمی شناختم. پولی هم نداشتم که خوابگاه اجاره کنم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
تصویری از رضا پورعطا در حال راوی گری جهت راهیان نور
@defae_moghadas
🍂 🔻 " صبح رهائی" قسمت اول غلامشاه جمیله ای پس از پذیرفتن قرارداد ۵۹۸ توسط دوکشور ایران و عراق و اجرایی شدن آتش بس همه جانبه و حضور نیروهای بین المللی نظارت برآتش بس در مرزهای دو کشور، حالت نه جنگ و نه صلحی بین دو کشور ایجاد شده بود و مذاکرات بین دو کشور که معمولا" به نمایندگی آقای دکتر علی اکبر ولایتی وزیر وقت امور خارجه ایران و طارق عزیز وزیر وقت امور خارجه عراق معمولا" در نیویورک آمریکا و ژنو سویس با نظارت سازمان ملل و دبیرکل وقت آن آقای دکوئیار هر چند ماه برگزار میشد و متأسفانه رکود خاصی بر مذاکرات صلح حاکم شده بود و درخصوص مالکیت اروندرود و بندهای مربوط به لایروبی اروند و تبادل اسراء ، همچنین عقب نشینی به پشت مرزهای بین المللی مذاکرات گره خورده بود و هر بار دور بعدی مذاکرات به دو تا سه ماه آینده موکول می شد و اسرای ایرانی و عراقی همچنان در بند اسارت انتظار آزادی و تولدی دوباره را داشتند. هر بار که مذاکرات بی نتیجه به اتمام میرسید و تاریخ دور بعدی مذاکرات برای دو تا سه ماه آینده اعلام میشد ما که در کمپ ۱۳رمادیه محبوس بودیم، برای چندین ماه بی خیال تبادل اسراء میشدیم. به گفته یکی از دوستان شوخ طبع هم استانی بنام حسین روشن هر وقت مذاکرات بدون نتیجه به پایان میرسید میگفت: بچه ها بخوابید تا سه ما دیگر، اسراء هم ناچارا" به انتظار دور بعدی مذاکرات و درحالت سخت انتظار تحمل میکردند، ۲۵ماه از اجرایی شدن آتش بس میگذشت و حالت نه جنگ و نه صلح بین دو کشور حاکم بود، تا اینکه صبح روز چهارشنبه مورخ ۲۴ مرداد ماه سال ۱۳۶۹ساعت ۸ صبح طبق معمول هر روزه اسرا همه با لباس فرم زرد رنگ به ستون پنج جهت آمار صبحگاهی بخط شدیم. صبح راس ساعت 8 سربازای عراقی درب اتاق را برویمان گشودند و اسراء برابر مقررات زندان بعد از اعلام برپا و خبردار به دستور سربازای عراقی بصورت سر پایین نشستیم، به نحوی که حتی نمیدانستیم چه کسی و چند سرباز برای آمار وارد اتاق میشدن. پس از گرفتن آمار همه اتاقها با سوت سربازای اردوگاه آزاد باش اعلام گردید. اتاق ما ۸۲ نفره بود و در طبقه دوم اردوگاه واقع شده بود. عراقیها روزانه در ساعات ۸ ، ۹ ، ۱۰، ۱۳، ۱۵و ۱۷ آمارمان را می گرفتن. برای هر داخل باش و بیرون باش اسراء آمار بود و روزهایی که خودروی حمل زباله و یا هر خودروی دیگری برای تخلیه آذوقه و یا هر چیز دیگری وارد اردوگاه میشد برای هر خودرو قبل از ورودش یه آمار و قبل از خروج و ترخیصش از دژبانی اول اردوگاه هم یه آمار مازاد بر آمارهای روزانه گرفته میشد. خلاصه پس از سوت آزاد باش وقتی وارد محوطه برای هوا خوری و استفاده از سرویس بهداشتی شدیم، بلندگوی اردوگاه چندین مرتبه به زبان عربی پیام داد که تا ساعاتی دیگر پیام بسیار مهم صدام حسین رئیس جمهوری عراق در خصوص قرارداد ۵۹۸ از صدا و سیمای آن کشور پخش خواهد شد. احتمال حل و فصل هر مشکلی را میدادیم بجز بند تبادل اسراء. خلاصه زمان پخش پیام صدام فرا رسید. حدودای ساعت ۱۰و نیم صبح بود که بلندگوی اردوگاه متن پیام صدام را شروع به خواندن کرد... "پیگیری باشید " @defae_moghadas 🍂