🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و چهاردهم:
روز از نو روزی از نو
هیچ وقت فکر نمیکردم که بعد از قطعنامه و در حالی که تیم های مذاکره کننده ایران و عراق هر روز مقابل هم می نشستن و با بگو بخند مذاکره میکردن، ما به روزهای اول اسارت برگردیم. تاوان ارادت به امام بود و خیلی هم برامون مهم نبود. بازهم مثل روزای آغازین اسارت چشم و دستای ما رو بستن و با اولدنگی و کتک و با پای پیاده ما رو روانه بیابون کردن.
نمیدونستیم کجا میبرنمون. اول فکر کردیم دارن ما رو به انفرادی میبرن چون حداقل خودم یه مورد تجربه انفرادی رو داشتم، ولی با طولانی شدن پیاده روی فهمیدیم که نه خبری از زندان و سلول انفرادی نیست. ماشینی هم در کار نبود همین جوری مثل کورا دستامون رو روی کتف همدیگه گذاشته بودن و با راهنمایی یکی از نگهبانا به مقصد نامعلومی در حال حرکت بودیم و اطرافمون پر بود از نیروهای بعثی و گاهی برای تنوع، مشت و لگد و کابلی رو حواله مون می کردن.
دیگه داشت باورمون میشد که دارن ما رو برای سپردن به جوخۀ اعدام به بیابانای تکریت میبرن و همونجا دفنمون میکنن. توی حالتِ بیخبری هزار جور فکر و خیال به سراغ آدم میاد. نکنه برای بازجویی و شکنجه های اختصاصی بَرِمون گردونن استخبارات بغداد و فکرای جوراجور دیگه.
شاید تنها فکری که به ذهنمون نمیرسید، بحث تبعید بود. هیچ چیز مشخص نبود. فقط گاهی با فریاد و هُل و پسگردنیِ یکی از بعثیا به جلو پرت میشدیم و تلو تلو خوران دوباره خودمون را جم و جور میکردیم و شیرازه فکر و خیالاتمون پاره می شد. بعد از مقداری پیاده روی که دقیقا یادم نیست چقدر بود ولی شاید حدود نیم ساعت طول کشید ، صدای باز شدن دری آهنی شنیدیم . ما رو به داخل هدایت کردن و چشامونو بازکردن و تحویلمون دادن به نگهبانای ملحق و برگشتن و این پایانی بود بر حضور ما در اردوگاه ۱۱ تکریت .
خداحافظ تکریت ۱۱ .
خداحافظ دوستانِ خوبم.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 اولین امداد غیبی ۱
🔅 گزیده ای از کتاب ناگفتههای جنگ
فتح خرمشهر (شهید صیاد شیرازی)
رفتیم به اتاق جنگ. اعضای ستادمان رفتند و من و فرمانده سپاه تنها شدیم. حالت عجیبی پیدا کرده بودیم؛ از بس فشار روحی و روانی به ما وارد شده بود. لشکرهایی که در اختیار داشتیم، اسمشان لشکر بود، ولی از رمق افتاده بودند.
در اینجا، خداوند یک امداد عظیم نصیب ما دو نفر کرد. برای من، این امداد از امدادهای بسیار بزرگ است که در سراسر مدتی که در جبهه بودم، از آن بالاتر را احساس نکردم. در این امداد، به یک طرح رسیدیم. وقتی که با هم در میان گذاشتیم، بین ما یک ذره بحث در نگرفت. دیدگاه متفاوت نداشتیم اصلاً دو مسئولی بودیم که یک فکر و یک طرح واحد داشتیم. صحبت که میکردیم، نشان میداد یاری خداوند نصیبمان شده است؛ البته به برکت سعی و اخلاص رزمندگان اسلام. چون ما پشت سر آنها بودیم و جلویشان نبودیم.
چشمهایمان از خوشحالی درخشید. مثل اینکه کار تمام شده بود. حالت جالبی است که فرماندهی مطمئن باشد طرحی که میخواهد با اجرا دربیاورد، به طور یقین پیروزی است. یعنی ما پیروزی را در آن جرقة ذهنی که به وجود آمد، دیدیم.
دو تایی با هم صحبت کردیم. مشکل کار در این بود که این طرح را چطور به فرماندهان ابلاغ کنیم. با آنان بحثهای دیگر کرده بودیم و حالا ناگهان میخواستیم این طرح را مطرح کنیم. در ذهنمان بود که حتماً میگویند مشورتهایمان چطور شد؟ مخصوصاً بچههای سپاه، اهل بحث و مشورت و این چیزها بودند و فکر میکردیم اگر یک موقع چیزی را فیالبداهه بگوییم، ممکن است برایشان سنگین باشد. خداوند یاری کرد و گفتم: «من این را ابلاغ میکنم.» یعنی مسئولیت ابلاغش را به عهده گرفتم. آقای محسن رضایی هم قبول کرد و گفت: «اشکالی ندارد. از طرف من هم شما به سپاه و ارتش ابلاغ کنید.»
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🔻 اولین امداد غیبی ۲
🔅 گزیده ای از کتاب ناگفتههای جنگ
فتح خرمشهر(شهید صیاد شیرازی)
این یک دستور است!
از قرارگاهمان، که در شرق کارون بود، به طرف غرب کارون رفتیم و خودمان را به قرارگاه جلویی رساندیم که نزدیکیهای خرمشهر بود. قرارگاه موقتی بود. به فرماندهان ابلاغ کردیم که سریع جمع شوند. آمدند و جمع شدند. این جلسه، از تاریخیترین جلسات است. از نظر نظامی، چون آشنا بودم، میدانستم که برای ارتشیها مشکل نیست. منتها بچههای سپاه، چون نظامیهای انقلابی جدید بودند، باید ملاحظه میشدند. برای اینکه آنها هم کنترل شوند، مقدمه را طوری گفتم که احساس کنند فرصتی برای بحث نیست و به عبارت دیگر، دستور ابلاغ میشود و باید فقط برای اجرا بروند. چون وقت کم بود و اگر میخواست فاصله بین عملیات بیفتد، طرح خراب میشد. گفتم: «من مأموریت دارم ـ این طور گفتم که خودم را هم به عنوان مأمور قلمداد کنم ـ که تصمیم فرماندهی قرارگاه کربلا را به شما ابلاغ کنم. خواهش میکنم خوب گوش کنید و اگر سؤال داشتید بپرسید تا روشنتر توضیح بدهم. مأموریت را بگیرید و سریع بروید برای اجرا.» اینکه چه بود، مسئله فرعی بود. حالت جلسه مهم بود.
محکم مأموریت را ابلاغ کردم. در یک لحظه، همه به هم نگاه کردند و آن حالتی که فکر میکردیم، پیش آمد. اولین کسی که صحبت کرد، برادر شهیدمان ـ که انشاءالله جزء ذخیرهها مانده باشد ـ احمد متوسلیان، فرماندة تیپ 27 حضرت رسول(ص) بود. ایشان در این زمینهها خیلی جسور بود. گفت: «چه جوری شد؟! نفهمیدیدم این طرح از کجا آمد؟» منظورش این بود که اصلاً بحثی نشده، ناگهان شما تصمیم گرفتید و طرح را ابلاغ کردید. من گفتم: «همین طور که عرض کردم، این دستور است و جای بحث ندارد.»
تا آمدیم از ایشان فارغ شویم، شهید خرازی صحبت کرد. احتمالاً احمد کاظمی هم صحبت کرد. من یک خرده تندتر شدم و گفتم: «مثل اینکه متوجه نیستید. ما دستور را ابلاغ کردیم، نه بحث را.
از آن ته دیدم آقای رحیم صفوی با علامت دارد حرف میزند. توصیه به آرامش میکرد. خودش هم لبخندی بر لب داشت و به اصطلاح میگفت مسئلهای نیست. هم متوجه بود که این طور باید گفت و هم متوجه بود که این صحنه طبیعی است، باید تحملش کرد.
آنچه مرا بیشتر ناراحت کرد، گفتههای یک سرهنگ ارتشی بود؛ به نام سرکار سرهنگ محمدزاده. از عناصر ستاد خودمان هم بود؛ از استادان دانشکده فرماندهی و ستاد. استاد خوبی بود. ایشان گفت: «ببخشید جناب سرهنگ، ما راهکارهای زیادی برای عملیات دادیم. این جزء هیچ یک از راهکارها نبود.» فیالبداهه خداوند به زبانم چیزی آورد که به درد این ارتشی بخورد و به زبانی باشد که او بفهمد. گفتم: «من از شما تعجب میکنم که استاد دانشکدة فرماندهی و ستاد هستید و چنین سؤالی میکنید. مگر نمیدانید تصمیم فرمانده در مقابل راهکارهایی که ستادش به او میدهد، از سه حالت خارج نیست؟ یا یکی از راهکارها را قبول میکند و دستور صادر میکند. یا تلفیقی از راهکارها را به دست میآورد و آن را ابلاغ میکند. یا هیچ یک از آنها را انتخاب نمیکند و خودش تصمیم میگیرد. چون او بایستی به مسئولان بالا و خدا جواب بدهد. فرمانده ملزم به تصمیمگیری و اتحاذ تدبیری است که پیش خدا جوابگو باشد، نه پیش انسانهای دیگر. این حالت سوم است.»
من غافل شده بودم. ولی در اثر برخورد روانی برادر رحیم صفوی، کمی تحمل خودم را بیشتر کردم. داشتم ناامید میشدم و فکر میکردم این جلسه به کجا میانجامد. به خودم گفتم: «در نهایت، به تندی دستور را ابلاغ میکنم. بالاخره باید اجرا شود. میدان جنگ است و بایستی یک خرده روح و روان هم آماده باشد.» خداوند متعال میفرماید: «فان مع العسر یسرا. (سورة الانشراح، آیة 4)» او ما را کشاند تا نقطة اوج سختی و ناگهان آسانی را نازل کرد؛ بدون اینکه خودمان نقش زیادی داشته باشیم. جریان جلسه ناگهان برگشت. برادر احمد متوسلیان گفت: «من خیلی عذر میخواهم که این مطلب را بیان کردم. ما تابع دستور هستیم و الان میرویم به دنبال اجرا. هیچ نگران نباشید.» برادر خرازی هم همین طور. همهشان با هم هماهنگ کردند و شروع کردند به تقویت فرماندهی برای اجرای دستور. این طور که شد، گفتم: «بسیار خوب، این قدر هم وقت دارید. سریع بروید برای عملیات آماده شوید و اعلام آمادگی کنید.»
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 اولین امداد غیبی ۳
🔅 گزیده ای از کتاب ناگفتههای جنگ
فتح خرمشهر (شهید صیاد شیرازی )
دنبال محاصره بودیم
آنها که رفتند، غبار غمی دل مرا گرفت. در دل گفتم: «خدایا، با این قاطعیتی که در ابلاغ دستور نشان دادم، با این شرایطی که توی جلسه به وجود آمد و بعد هم خودت حلش کردی، حالا اگر این طرح نگرفت، آن وقت چه کار کنیم؟ دفعة بعد، توی اتاقهای جنگ، نمیشود این طور دستور داد. چون یاد صحنههای قبلی میکنند.»
آن طرحی که به عنوان جرقة امید و امداد الهی در ذهن خود احساس کردیم، این بود که گفتیم درست است ما بیست و پنج روز است در حال جنگیم و فرماندهان میگویند که بریدهایم و نیروهایمان باید بازسازی شوند، این را نمیتوانیم نادیده بگیریم که اگر قرار باشد خونینشهر آزاد شود، الان باید آزاد شود. این را هم میدانیم که نیرویش را نداریم که آزادش کنیم. ولی حداقل میتوانیم خونینشهر را محاصره کنیم. یعنی از یک جایی برویم بین خونین شهر و شلمچه. آن دفعه نتوانستیم از شلمچه برویم. از یک جای دیگر میرویم که آسانتر باشد و اعلام کنیم خونینشهر را محاصره کردهایم. همین باعث میشود که نیروها بیشتر و زودتر به جبهه بیایند و ما تقویت شویم. آنچه به ذهن آمده بود، این بود. تصویری از آزادسازی نبود. بلکه محاصره خونینشهر بود تا در قدم بعدی شهر آزاد شود.
محور را انتخاب کردیم. بهترین و سهلالوصولترین محور برای چنین حرکتی، جاده خرمشهر به اهواز و شرق آن یعنی رودخانه عرایض بود. باید از رودخانه هم رد میشدیم. عمق عملیات چهار پنج کیلومتر بیشتر نبود. نیروها باید عبور میکردند و خودشان را به اروند میرساندند و ما اعلام میکردیم که خونینشهر را محاصره کردهایم. در حالی که این محاصره کامل نبود. یک بخش از خونینشهر ـ جنوب شهر ـ را اروندرود تشکیل میداد که آن طرفش دشمن بود. دشمن میتوانست به راحتی، با توپخانه، از آن طرف بکوبد. همه آتشها هم میرسید؛ از خمپاره گرفته تا توپخانه. یعنی نیازی نداشت توپخانهاش را ببرد آن طرف. با داشتن جزایر امالرصاص و سهیل، خیلی راحت میتوانست پشتیبانیهایش را هم انجام دهد. ولی ما همین را هم پیروزی میدانستیم.
باید نیروها را انتخاب میکردیم. گفتیم از بین لشکرهای ارتش و سپاه، نیروهایی که توانشان بالاتر است، انتخاب میکنیم. دیگر نمیگوییم قرارگاه فلان بجنگد. ببینیم توی لشکرها، کدام واحدها وضعشان بهتر است؛ آن را که سالمتر است به کار میگیریم.
🔅 متوسلیان داد و بیداد می کرد
محور سمت راست و چپ اصلی بودند. محور وسط فقط یک مقدار تعرض میکرد. سمت راست و سمت چپ با دشمن تماس داشتند. ولی وسطی فقط از جلو با دشمن تماس داشت و به آب میخورد.
قرار شد با هم تک کنند و این کار را انجام دهند. شب، عملیات شروع شد. از همان اول شب، محور سمت راست به سرعت برید و رفت جلو. شکاف را ایجاد کرد و رفت جلو ولی آن قدر جلو رفت که دادش درآمد. میگفت: «هنوز سمت چپ من آزاد است. من دارم، هم از راست میخورم و هم از سمت چپ.»
برادر احمد متوسلیان داد و بیداد میکرد. دو محور دیگر جلو نمیرفتند. ما داشتیم ناامید میشدیم. تا صبح هر چه راهنمایی و هدایت شدند، پیش نرفتند. حدود نماز صبح بود. یادم هست که بچهها همه از حال رفته بودند و از خستگی افتاده بودند. تعداد قلیلی توی اتاق جنگ بودیم. نماز را خواندم. چشمهایم باز نمیشدند. میخواستم بخوابم. ولی دلم نمیآمد از کنار بیسیم کنار بروم. در همان اتاق جنگ، زیر نورافکن، ملحفهای پهن کردم. دراز کشیدم تا کمی آرامش پیدا کنم.
بلافاصله خواب سید عالیقدری را دیدم که با عمامه مشکی آمد داخل قرارگاه ما. صورتش را گرفته بود. چهرهاش گرفته و غمناک بود. آمد و نگاهی به همهمان کرد. همه به احترام بلند شدیم. ایشان، مثل اینکه کارش را انجام داده باشد و کار دیگری نداشته باشد، برای من هم طبیعی بود، گفت: «میخواهم بروم. کسی نیست مرا راهنمایی کند.» بلافاصله دویدم جلو و گفتم: «من آمادگی دارم.» رفتم ایشان را راهنمایی کردم تا از قرارگاه بیرون بروند. از آنجا هم خارج شدیم. یکدفعه این طور به نظرم آمد که حیف است این سید عالیقدر راه برود، بهتر است که ایشان را بغل کنم و روی دست خودم بگیرم. همان کار را کردم و ایشان را روی دست گرفتم تا راه نرود. همان طوری که روی دستهای من بودند، با حالت تبسم، به من نگاه کردند. اظهار محبت کردند. این اظهار محبت، خیلی من را متأثر کرد و به گریه افتادم. گریهام آن قدر شدت داشت که از خواب پریدم.
بیست دقیقه از زمانی که خوابیده بودم، گذشته بود ولی انگار اصلاً خوابم نمیآمد. حالت خاصی را احساس کردم. همان موقع، توی بیسیم داشتند تکبیر میگفتند. دو محور که گیر کرده بود، باز شده بود و رسیده بودند به اروند. یعنی سه محور با هم رسیده بودند به اروند. تمام مشکلات ما در پیشروی حل شده بود.
خدا انشاءالله با بزرگان بهشت محشورشان کن
د. برادر خرازی با کد و رمز اطلاع داد وضعیت ما خوب است و گفت: «توانستهایم حدود هفتصد نفر از نیروها را متمرکز کنیم. اگر اجازه بدهید، از اینجایی که دشمن خط محکمی ندارد، بزنم به خط دشمن، توی خونینشهر.»
تمام
@defae_moghadas
🍂
🔰🔰 در همه میادین دفاع سخت، نیمهسخت و نرم آماده باشد
🔻 چند توصیه امروز رهبر انقلاب خطاب به بسیجیان:
۱- بسیج در همه میادین دفاع سخت، نیمهسخت و نرم آمادهبهکار باشد و در همه محلههای کشور در مقابل حوادث گوناگون راهبرد و تاکتیک آماده داشته باشد.
۲- در هیچ زمینهای غافلگیر نشوید و سعی کنید در همه محلهها حضور داشته باشید.
۳- در جنگ نرم عکسالعملی رفتار نکنید البته باید پاسخ دشمن را داد اما همیشه مانند شطرنجبازی ماهر یک قدم از دشمن جلو باشید و کنشی عمل کنید.
۴- ارتباطات خود را با مساجد تقویت کنید چرا که بسیج متولد مساجد است.
۵- با مجموعههای همسو با اهداف بسیج در دانشگاهها و خارج از آن، همافزایی و همکاری کنید.
۶- بسیج در عین گستردگی چابک باشد و اسیر پابندهای رایج اداری نشود.
۷- اطلاع دادن خدمات بسیج به مردم. ۹۸/۹/۶
🏷 #دیدار_بسیج
💻 @Khamenei_ir
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
🔅 عملیات فتح المبین
شناساییهای عملیات فتح المبین از طریق عکسبرداری زمینی، بررسی عکسهای هوایی، بازجویی از اسرا و راههای دیگر انجام شد تا طرح عملیات نهایی شود. برخی فرماندهان هم در شناساییها شرکت میکردند تا طرح عملیات دقیقتر باشد.
یکی از بحثهایی که بین سپاه و ارتش وجود داشت، اختلاف نظر آنها در مورد محورهای عملیاتی بود. سپاه میگفت از 4 محور عمل شود اما ارتش میگفت در تعداد نیروها به مشکل میخورند و نظرشان این بود که در دو محور عملیات انجام شود.
علی صیاد شیرازی در این زمینه به روحیه بالای پاسداران و نظر علمی ارتشیها اشاره میکند و میگوید که نهایتا، انگیزه بالای سپاهیها را قبول کرده و چهار محور برای عملیات را پذیرفته است.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و پانزدهم:
چهار ماه زندان با اعمال شاقه (۱)
به محض ورود به داخل محوطه زندان ملحق، تعدادی نگهبان با چوب و کابل آماده پذیرایی بودن و یه تونل مرگ کوچک رو ایجاد کرده بودن و مثل روزهای اول اسارت با کابل و چوب افتادن به جونمون ، البته نه به اون عظمت روز اول تکریت ۱۱، ولی به هر حال بدک نبود و بعد از یه کتک و غلتوندن توی خاک، فرستادنمون داخل یه اتاق به اندازۀ تقریبی ۱۴ مترمربع. تازه فهمیدیم فقط ما نیستیم و تعدادی رو هم از بند دو آورده بودن و سرِجمع شده بودیم سی و یه نفر. همزمان ۴۱ نفر رو هم از بند سه و چهار و سلولهای انفرادی آوردن و شدیم ۷۲ نفر. تبعیدیای بند سه و چهار رو تو اتاق دیگهای جا دادن و بجز اوقاتی که برای کتک خوردن بیرونمون میکردن دیگه هیچ ارتباطی با هم نداشتیم.
کم کم متوجه شدیم جایی که ما رو آوردن، زندانیه بنام ملحق ۱۱ که در حوالی همون اردوگاه با فاصله دو سه کیلومتری قرار داره. شرایط سخت دوران اسارت مجدداً به ما روی آورده بود. بلا استثناء تا یه ماه هر روز صبح ما رو بیرون میکشیدن و توی محوطه خاکی میغلتوندن و با کابل میزدن و میخندیدن و مسخره مون میکردن و بلا نسبت به بچهها میگفتن دارن مثل خر تو خاک غلت میزنن.
بعد از اینکه خودشون خسته میشدن با کابل دنبالمون میکردن و مثل مسابقه دو سرعت باید میرفتیم دستشویی و آخرِ سر هم با پس گردنی و اولدنگی ما رو به داخل اتاق ها پرت میکردن و درها رو میبستن. غیر از کتک های عمومی، کتک های اختصاصی هم داشتیم و هر از چند گاهی به هر بهانهای، چند نفر رو بیرون میکشیدن و شکنجه می کردن. بیشترین گرفتاری ما تنگی جا و مکان اونم تو شدت گرمای خرداد ماه بود.
دوباره مثل غرفههای الرشید داخل یه مکان بسیار تنگ و کوچک قرار گرفتیم. اتاق ۳۱ نفره ما کمتر از حدود ۱۴ متر مربع بود و اتاق دوستانمون که ۴۱ نفر بودن هم چیزی در حدود ۲۰ مترمربع. توی اون شرایط دمای بالای خرداد ماه و با حداقل امکانات یک خواب راحت به رؤیایی دست نیافتنی تبدیل شده بود. بچهها نوبتی میخوابیدن؛ مثل کیسههای خاک کنار هم بستهبندی شده بودیم و این شرایط سخت چهار ماه طول کشید اونم در گرمترین ماهای سال در تکریت.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
نامه های فهیمه
اين كتاب،مجموعه نامه ها و يادداشت هاي «فهيمه بابائيان پور» است که به همسر شهيدش غلامرضا صادق زاده نوشته شده و به اهتمام علي رضا كمری گردآوری شده است.
در يادداشت اين كتاب آمده است:«برای كامل كردن تصوير زن در دفاع هشت ساله ملت ايران در برابر يك تجاوز جهانی،اگر نگوييم راه درازی در پيش داريم،به يقين قدم هاي بزرگی برنداشته ايم.آنچه تاكنون نشان داده شده،سايه هاي مبهمی از حضور پر قدرت زنان در صحنه های جنگ بوده است: درحالی كه حداقل نيمی از اين دفاع مقدس را لشكر پيدا و ناپيداي زنان به دوش كشيدند. فهيمه بابائيان پور يكي از آن سايه هاي مبهم بود كه خورشيد وجودش سال ها در پشت ابرهای نازای تبليغات باقي ماند و مثل نقش جهادي بقيه زنان ناديده انگاشته شد. اين كتاب اشعه هايی از آن خورشيد را برگرفته و در برابر چشمان شما قرار مي دهد.»
«نامه هاي فهيمه»در 4 بخش سرآغازنامه ,يادداشتها , نامه ها و ضميمه ها تنظيم شده است. يادداشتهاي اين كتاب گزيده اي از مكتوبات مرحوم فهيمه است كه پس از پيروزی انقلاب اسلامی روی كاغذ آورده است.
@defae_moghadas
🍂
🍂 فهمیه بابائیانپور در فروردین ١٣٤٣ به دنیا آمد و در هفتم فروردین ١٣٦٧ در حادثهای ناگهانی درگذشت.
شهید غلامرضا صادق زاده هم که مشغول پاکسازی مین های به جا مانده در خرمشهر پس از آزادسازی این شهر بود، بر اثر انفجار این مین ها به شهادت رسید. غلامرضا پس از عملیات بیت المقدس و در اواخر خردادماه 61 برای آخرین بار به تهران آمد و فهیمه به خاطر خوابی که در همان روزها دیده بود، اطمینان داشت که پس از این همسرش را نخواهد دید.
پس از انفجار، تنها چیزی که در میان پیکر متلاشی غلامرضا به چشم می خورد، حلقه ازدواجش بود که رویش نوشته شده بود: تنها ره سعادت/ ایمان، جهاد، شهادت...
فهیمه بر سر پیکر پاره پاره همسرش حاضر شد در حالی که پیراهن سفید پوشیده بود و فریاد می زد: ای همسر شهیدم، شهادتت مبارک... و در مراسم ختم نیز گفت: این ختم نیست که آغاز است؛ آغاز راهی که همسرم آن را پیمود...
فهیمه تا یک سال سفید پوشید و تاکید داشت که اگر غلامرضا به مرگ طبیعی رفته بود باید عزاداری می کرد. او حتی با غلامرضا خداحافظی هم نکرد.
فهیمه در چهلمین روز شهادت غلامرضا نمایشگاهی از عکس های او برپا کرد تا سیر زندگی همسرش را به همه نشان دهد. او همچنین بر سر مزار غلامرضا بر ادامه راه همسرش تاکید کرد
🍂
🍂
🔻 یکی از نامه های فهیمه را به جهت آشنایی با روحیه حاکم بر فضای خانواده های بچه های جبهه و جنگ میآوریم. 👇
🔅 به نام آن که خالقمان بود
وپیوند دهنده مان در قلب ها وجهت دهنده مان در هدف ها.
غلام رضا،همسر رزمنده ،مهربان وعزیز ودوست داشتنی من!
روز تولد تذکری است برای انسان،تذکزی تکان دهنده.باشد که هر زمان همانند این روز برایمان بیدار باشی باشد!بیست ویک سال گذشت وگذشت.اما جای شکرش باقی که لااقل حدود دوسال خالصانه وصادقانه در راه او ،او که تورا آفرید واو که پناه بی پناهان ویاور تنها ماندگان است،قدم نهادی وچند ماهی است که عاشقانه در راه او،راهی که انتهایش لقای اوست وانتهایش وصول به اوست گام نهادی.
آری غلام رضا، چند ماهی است که خداوند آن چنان توفیقی به تو داده است که بتوانی توشه ازدست رفته چند سال پیش خود را نیز کامل کنی وبا کوله باری از عمل صالح وایمان به سویش روی.
راهی که تو در آن گام نهادی راهی است که مسافتش به سیرتت مربوط می شود.اگر تو حجاب را از روی این دل برداری،در این راه،در کوتاه ترین مدت ودر کمترین مسافت به مقصد خواهی رسید.وتو در آنجایی که بسیار چون تو اکنون در آنسوی حجاب اند وچه عارفانه در این راه رفتند.آن سوی حجاب رفتن را مراحلی است که تو اکنون در پایان پیمودن آن مراحل به سر می بری و چه زیباست که دعای من در مورد تو ودعای همه در مورد شما مستجاب شود.آری پیروزی از ان شما جندالله ،انصار الله ،حزب الله است.پیروزی را تک تیر ها ورگبارهای شما،خون دوستان شما ،خاک گلگون سرزمینتان ،بشارت می دهد.
و شما پیروزید چه بکشید وچه کشته شوید.و می دانم که حتی اگر در این راه به آرزویت،که شهادت است ،نرسی تو خالص شدی .تو جزءمومنین رفتی و تو در گروه صالحین قرار گرفتی واین دیگر با خداست،خدایی که همیشه از او می خواهم تو آن گونه شوی که او می خواهد.
غلام رضای من! صادق وخالص عزیز من،بدان این یگانه همسرت آن که به خاطر رضای خدا ،رضا را انتخاب کرد،اکنون می خواهد که تو هم به آن راه خدا روی ومی دانم که می روی ولازم نیست من بگویم.ولی بدان،من آن قدر خوشجالم وآن قدر احساس آرامش می کنم که باور کن گاهی اوقات ویا بیشتر اوقات به خاطر روحیه بالایم سجده شکر بجای می آورم واز خداوند می خواهم که این روحیه قوی تر وقوی تر شود.تنها آنچه به عنوان درخواست از تو می خواهم التماس دعاست.دعا برای نه تنهامن بلکه برای او ،امید مظلومان ،رهبر انقلابمان،علی زمانمان ،خمینی قهرمانمان دعا کن وبرای پیروزی مان،برای اسیرانمان وبرای معلولانمان وبرای حزب اللهیانمان و برای خودمان،برای توفیقمان در شهادت وتوفیقمان در عمل صالح.
دیگر نمی دانم چه بنویسم.وآیا من از اینجا لازم است که این تذکرات را بدهم یا نه ویا این زبان وقلم من در آنجا گیرایی خواهد داشت!آنجایی که خود معنویت است وروح،عرفان است وعشق.
امید آنکه ،با دعای تو ،من هم به راهت ودر پشت سرت گام بردارم واگر تو شهید شدی مرا هم لیاقتی باشد ودر بهشت آنجا که "جنات تجری من تحتها الانهار"همدیگر را ببینیم.
فهیم،همسرت،وان شاالله پیروت
آن که می خواهد با شما در کنارتان به سوی مقصودتان رود
@defae_moghadas
🔻
🍂
🔻 #یادشبخیر
روزهای غریبی را شروع کرده بودیم
میگفتن جنگ شده و دشمن در حال پیشرویست.
کوچک بودیم،
ولی سردرگمیها و آشفتگیهای دولت و مردم و شهر و دیار را خوب میفهمیدیم. حتی نیروی نظامی هم تکلیف خود را نمیدانست.
بعضی در حال فرار،
بعضی در حال هماهنگی
و بعضی در حال دفاع
نه در قید لباس، نه اسلحه، نه خانواده، و نه درس و کتاب....
انقلاب و نظام در خطر بود و باید میایستادیم. دیگر فرقی نمیکرد کجا، چگونه و با چه امکاناتی!
......و باز عدهای چون دست غیب، پیدا شدند تا به کشور سامان دهند، آمده بودند تا جان فدا کنند و خود را به خطر بیندازند، هر چند دستهای ناپاک نگذارند و مانع بتراشند
🔅 یادش بخیر
معلم قرآن ما!!
روزهای انقلاب را در کنار او بهسلامت طی کرده و بزرگ شده بودیم. سادگی و آرامشش برای ما درس بود و فرهنگساز. با کتاب و کتابخوانی از روزنه او آشنا شده و بصیرت انقلابی یافته بودیم.
در کمک به سیلزدگان و زلزله زدگان و اردوهای جهادی جزو اولینها بود و هر جا انقلاب نیازش داشت حاضر بود.
با شروع جنگ، دیگر او را ندیدیم.
بی سر و صدا به جبهه آبادان رفته بود، برای دفاع. او بسیجی شده بود، و بی نام و نشان در گوشهای پای آرمانش ایستاده بود.
نمیدانم روز چندم جنگ بود که او را دیدم.
پیراهنی رنگ و رو رفته و ساده بر تن،
با شلواری نظامی به رنگ خاک،
کفشهایی کتانی، که آنروزها ربن میگفتیم، به پا،
سوار دوچرخهای قدیمی.....
شکل جدیدش برایم تازگی داشت.
تا آنموقع نمی دانستم یک بسیجی می تواند در آنِواحد برای کشورش به هر شکلی دربیاید. روزی معلم باشد، روزی کارگر ساختمانی، روزی دروگر زمینهای کشاورزی، روزی نظامی و روزی دکتر و مهندس و نظامی .
با دیدنم ایستاد.
بهطرفش رفتم و سلامی کردم. با مهربانی پاسخ داد. با تعجب گفتم مگر جبههای شدی؟ سرش را به زیر خم کرد و صدایش را پایین آورد و گفت، مدتیست در جبهه آبادان هستم و الان برای کاری در مرخصی. باید سریع برگردم.
با او خداحافظی کردم و آخرین دیدار به همین سادگی گذشت.
طولی نکشید که برگه ترحیم او روی درب مسجد نصب شد. از دربِ مسجد میگذشتم، نیم نگاهی گذرا به عکس برگه انداخته و رد شدم. چهره، آشنا به نظر میرسید. برگشتم و به عکس دقیق شدم...... 😭، خودش بود،
ناباورانه ایستادم و مات و مبهوت خاطراتش شدم.
خدایا! یعنی این راهی که انتخاب کردهایم، این همه تاوان دارد؟
چقدر باید برای حفظش رفیق ناب بدهیم؟
چقدر نگران باشیم؟
چقدر ایستادگی کنیم؟
این تازه آغاز راه بود و سال اول مقاومت
او رفته، و باقی راه را به شاگردانش سپرده بود. راهی که باید نسل به نسل برای آن ایستاد و ایستاد و ایستاد..... و صندوق، صندوق، بسیجی تقدیم کرد.
بهیاد شهید والامقام
احمد قنادان
#یادش_بخیر
#جهانیمقدم
@defae_moghadas
#هفتهبسیج
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
4_5929024441697698729.mp3
7.7M
🍂
🔻 نواهای ماندگار
حاج صادق آهنگران
نوحه زیبای
🔴 تخریب چی برگرد
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 گزیدهای از کتاب "دِین"
پاسی از شب گذشت....و آنها...همچنان...زیر پل بودند......!!!
رضا سرش را پایین انداخته بود و تکیه اش را به دیوارهی سیمانی پل زده بود،و با خاکهای زیر پل شکلهایی میکشید.
در فکری عمیق فرو رفته بود.... .
یکباره رو کرد به مهدی و گفت:""اینطوری موفق نمیشیم!! نه- اینطوری موفق نمیشیم!! خودت رو آماده کن باید بریم اهواز! حسین علم الهدی تعدادی نیرو به اضافه ی برو بچه های مسجد ، آماده کرده..بریم وضعیت رو توضیح بدیم و آنها رو بیاریم..تا بشه کاری کرد...."
و تصمیم گرفتند فردای آن شب برای درخواست کمک از سپاه خوزستان و انعکاس وضعیت بحرانی خرمشهر به اهواز بروند و برگردند. مهدی و رضا خودشان را هر طور بود به اهواز رساندند و به سپاه رفتند . آنجا حسین علم الهدی و عباس صمدی را دیدند. به حسین گفتند : عراق با نیرو و تجهیزات زیادی به خرمشهر حمله کرده و نیروهای مقابل او آنقدر کم هستند که سقوط خرمشهر قطعیه . نیروهای مردمی هم که اونجا مونده ان سلاح و مهمات کافی در اختیار ندارن. مهدی از روی نقشه وضعیت حمله عراقی ها به خرمشهر را برای حسین توضیح داد. حسین ابتدا گفت : باشه ، بریم خرمشهر . بذارید موضوع رو به عباس صمدی هم بگم . حسین پس از شنیدن حرفهای مهدی و رضا چند لحظه ای نزد عباس صمدی رفت و برگشت و گفت: بچه ها موضوع را که به عباس گفتم اشک در چشماش جمع شد و گفت: مهدی و رضا نمی دونن ، به اونا بگو اهواز در حال سقوطه و در این شرایط نمی تونیم اهواز رو رها کنیم و به خرمشهر بریم. فرماندهان نظامی خرمشهر را از دست رفته حساب کرده ان و در حال چاره اندیشی برای نجات اهواز و کل خوزستان هستن .
هیچکدام نمی دانستند که واقعه مهمی در پیش است که سرنوشت اهواز و خوزستان را تغییر می دهد .
@defae_moghadas
🍂