🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست خاطرات ۱۰۹
خاطرات رضا پورعطا
با پیشنهاد پیوستن ما ، شک و تردید را در چهره هاشان دیدم. حق هم داشتند. احساس کردم محمد در خور درست تشخیص داد. البته من هم کمی در بیان مطالب بی مبالاتی کردم. چند لحظه ای با هم خلوت کردند و مطالبی را محرمانه بین خودشان رد و بدل کردند. نگاهم به محمد در خور افتاد که خیره به من نگاه می کرد. آن قدر مخلصانه حرف زده بودم که آنها را به شک انداختم. احساس کردم همه چیز را خراب کردم. تصمیم گرفتم کمی مسئله را بهتر کنم. سکوت را شکستم و گفتم: منطقه را هم مثل کف دست بلدیم. دیشب خودم گردان را وارد خط کردم.
ناگهان برادر ضرغام ابرو در هم کشید و گفت: شما حق ندارید با ما حرکت کنید... برید و خودتون رو به لشکر معرفی کنید... ما نیرو به اندازه کافی داریم... نیاز به شما نیست.
آنقدر با حالت بدی با ما صحبت کرد که حال هر سه نفر ما گرفته شد. نتوانستم ساکت بمانم. گفتم: ببین برادر ضرغام..... شما بخواید و نخواید ما همراه این نیروها به جلو حرکت میکنیم. به هر شکل خودمون رو به خط میرسونیم. اما کاش از تخصص ما استفاده میکردین... ما خیلی به دردتون میخوریم.
نیم نگاه شک برانگیزی به سر و وضع ما انداخت و گفت: پلاک دارید؟ از سؤالش جا خوردم. چون با شنیدن این سؤال ذهن هر سه ما درگیر پلاک شد. یاد حرف چند لحظه پیش محمد درخور افتادم. از سکوت و شک و تردیدی که در ما ایجاد شد فهمید که پلاک هم نداریم. تنها شانسی که آوردیم این بود که فرصتی برای پیگیری نداشت، وگرنه ما را تحویل لشکر میداد. حرفش کاملا منطقی بود. ما حتی یک پلاک که عادی ترین مجوز عبور و تردد در جبهه بود، نداشتیم. چطور می توانست به ما اطمینان کند. در حالی که چیزی از لو رفتن عملیات دیشب نگذشته بود.
قبل از اینکه اوضاع وخیم تر شود، به بچه ها اشاره دادم که از آنجا دور شوند. از آنها فاصله گرفتیم و لابه لای نیروها خودمان را گم کردیم.
آنها هم که فرصت سر خاراندن نداشتند، بیخیال ما شدند و برای ساماندهی نیروهاشان حرکت کردند. چیزی به تاریکی شب نمانده بود. همراه با محمد درخور و رضا حسینی به سمت همان سه راهی قبلی حرکت کردیم و گوشهای نشستیم. نمی دانستیم باید چه کار کنیم.
نگاهی به رضا حسینی انداختم و گفتم: آخه مرد حسابی.. آزار داشتی ما رو تا اینجا کشوندی؟... مرد حسابی خستگی از سر و کولم داره بالا میره... اون وقت باید به خاطر حضرتعالی اینجا بشینم و تردد ماشین ها و عبور نیروها رو تماشا کنم. چپ و راست هم خمپاره فرود می آمد و نیروها را مجروح میکرد. صدای آژیر آمبولانس ها در دشت طنین انداز بود.
با حسرتی خاص به عبور پرهیاهوی ستون نیروهای برادر ضرغام خیره شدم و آنها را از نظر گذراندم.
چیزی نگذشت که خمپاره ای در جلو نیروها فرود آمد و گرد و خاک سیاهی به آسمان بلند کرد. بخشی از نیروها سر و صداکنان به سمت انفجار دویدند. انگار ترکش خمپاره به تعدادی از نیروها اصابت کرده بود. از دور سر و کله آمبولانس های لشكر نمایان شد. آژیرکشان به سمت مجروحها آمدند. ما همچنان نظاره گر نقل و انتقال مجروحان به عقب بودیم.
@defae_moghadas
🍂
هوا که تاریک میشد.
برنامه دور همی ما شروع میشد!
این برنامه تا نیم شب طول میکشید
بی هزینه
ملزومات ش یه چراغ والور بود
و یک کتری که قوری هم قوری بود
هر چه بود هنر بود
هنر با هم بودن
هنر خاطره گویی
تمام رد و بدل های کلامی آن موقع که الان شاکله خاطرات ما از جبهه شده است.
معصیت در کلام راه نمیدادیم
کار را تمیز و پاکیزه انجام میدادیم .
در بساط مان هم خنده و قهقهه دیده میشد
و هم نم اشکی بر گونه نشسته که همراه با آهی
پنهان ش میکردیم .
هم خاطره گویی میکردیم
هم خاطره سازی میکردیم
نه می رنجاندیم
نه می رنجیدیم
چراغ خاموش بودیم
به وقت گفت و شنفت ها
نور بود نور
وجودشان
حال شان
حضورشان
اخه معلوم نبود
چند شب دیگر با همیم
آه جبهه کو برادرهای من
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کربلای۴_گردانکربلا ۶
حسن اسد پور
با سر و صدایی که همرزممان بپا کرده بود، در آن تاریکی مطلق ، سایه روشنِ شخصی که به ما نزدیک می شد، به چشم آمد. اتفاقا او کسی نبود جز "علی بهزادی"! او نزدیکِ سیدحسن شد. به آرامی از او خواست تا تحمل مقدار راه باقی مانده را بکند! علی با لطافت و آرامش خواست تا اگر بریده و خسته شده اسلحهاش را به او بسپارد!
و ...
آرامش عجیبی دوست ما را فراگرفت و بدون کمک به حرکت خود ادامه داد.
آنشب به ساحل فرضی دشمن زدیم و مواضع را تصرف کردیم و کار تمام شد. ساعتی لب ساحل نشسته و دراز کشیده، منتظر نظر و رای فرماندهان و مسئولان لشکر شدیم. هنوز از رفتار همرزم خود عصبانی و نگران بودیم و نمیتوانستیم از فکرش خارج شویم!
در همین بین علی بهزادی آمد و مژده قبولی داد و با سخنانی کوتاه و دلگرم کنندهای، همه را مورد تشویق خود قرار داد.
👇👇👇👇
🍂
چند روزی گذشت و با اعلام دستور، خیمه و تجهیزات را جمع کرده و سوار بر اتوبوس به راه افتادیم. مقصد گسبه (اروندکنار) مقابل فاو بود. منطقهای که از عملیات والفجر هشت، از آنجا خاطراتی داشتیم و خاکش بوی برادران ما را میداد.
بی شک انتخاب این منطقه بدلیل مشابهت با منطقه عملیات آتی بود.
روزها و شب ها را در خانه های گلی روستایی سپری می کردیم. از آموزشها و آمادگیهای رزمی بشدت کاسته شده بود و وقت بیشتری برای در کنار هم بودن داشتیم.
شبی از شبها "علی بهزادی" که بهتر از هرکس می دانست چه سرانجامی در انتظار گروهانش است و باید روحیه ها را متناسب با عملیات بالا ببرد، همه بچهها را در یک جا جمع کرد. آغاز سخنش دردآلود و غریبانه بود! ابتدا به فاطمه زهرا سلام الله علیها متوسل شد و حاضرین به گریه افتادند. بسیار از درد دلها گفت. از دلتنگی دوری از شهدا شکایت کرد. از اینکه دیگر روی برگشتن به اهواز را ندارد و از مادران شهیدانی که آنان را از درب منازل و مساجد به جبهه آورده، خجالت می کشید! از نیروهایش به خاطر تحمل تمام سختیها و امر و نهیها حلالیت طلبید! صدای گریه و شیون بچه ها بالا گرفته بود! او از شهادت یاران و دوستان و زنده ماندن غریبانه خود شکوه ها کرد! از زخمی شدن های مکرر خسته شده بود....!
آن شب " علی بهزادی" چنان شیون و ضجه میزد که دل هر بیننده و شنوندهای را به درد می آورد!
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
@defae_moghadas
🍂
آدم ساكتی بود و شنیدم داوطلب به جبهه اومده. اصلاً با جمع، كاری نداشت؛ فقط برای رزم شب و صبحگاه با بچهها يكجا میديدمش. البته مراسم زیارت عاشورا هم شرکت می کرد.
توی گردان شايع شده بود كه نماز نمیخونه، اصلاً
حتی بچهها بهش شک کرده و عده ای می گفتند ستون پنجمه... وقتی هم زنگ میزدند به مسئول حفاظت و جریان رو اطلاع می دادند ، ایشون فقط می گفت: "اشتباه می کنید ، کیارش آدم سالم و خوبیه" ... ولی علت نماز نخواندنش رو نمی گفت. تا اینکه قرار شد کیارش به درخواستِ خودش همراه با جواد بره برای کمین.
جواد وارد سنگر شد و رفت سمت کیارش، باهاش دست داد و گفت: "مخلص بچههای بالا هم هستيم، داداش يه ده تومنی میدم، ما رو تحويل بگير"
کیارش با محبت دستان جواد رو فشرد و در حالیکه از خجالت سرخ شده بود، گفت: «اختيار داريد آقا جواد! ما خاك پای شماييم.»
فردای اون روز جواد با کیارش رفتند برا کمین.
جواد هم مث بقیه شنیده بود که کیارش نماز نمی خونه ، برا همین دنبال فرصتی می گشت که علتش رو ازش بپرسه.
ساعتها بی صحبت با همدیگه توی سنگر کمین بودند، تا اینکه بعد از تاریکی هوا جواد بالاخره دلش رو به دريا زد و از کیارش پرسید: «تو كه واسه خدا میجنگی، حيف نيس نماز نمیخونی؟!»
تا جواد این رو گفت، اشك توی چشمان کیارش جمع شد، ولی با لبخند گفت: «میتونی نماز خوندن رو يادم بدی؟ تا حالا نخوندم و بلد نیستم...
کیارش طوری اين حرف رو رُك و صريح زد كه جواد خجالت كشيد ازش بپرسه: برای چی تا الان نماز نخواندی؟
همان وقت داخل سنگر كمين، زير آتش خمپاره دشمن، نماز خواندن رو بهش ياد داد. صبح که شد کیارش اولین نماز عمرش رو خواند. بعد قرار شد سوار قایق بشوند و برگردند عقب. هنوز مسافت زیادی نرفته بودند كه خمپاره ای توی آب خورد و پارو از دست کیارس افتاد.
تركش به قفسه سينه و زير گردنش خورده بود،
جواد سرش رو توی بغل گرفت و دید کیارش با هر نفسی که می کشه خون از زخم سینه اش بیرون میاد. کاری از دست جواد بر نمی یومد و فقط نام حضرت زهرا رو صدا می زد. چشم های زاغ کیارش شده بود کاسه خون، اما لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بسته بود.
جواد آرام کیارش رو خواباند کف قایق تا پارو بزنه و با سرعت برگرده عقب. ناگهان دید کیارش به سختی انگشتش رو حرکت داد و روی سینهاش نماد صلیبی کشید و شهید شد.
و جواد تازه علت نماز نخواندنِ این جوان مودب و بااخلاق رو فهمید...
منبع: ماهنامه امتداد
#میلاد_مسیح بر مسیحیان کشور مبارک
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
امشب شهادتنامه عشاق امضاء مي شود
فردا زخون عاشقان اين دشت دريا ميشود
تا لحظاتی دیگر غواصان عملیات کربلای چهار وارد آبهای اروند میشوند
امشب، شب سرنوشت است!
میان آب وآسمان!
مردانی از جنس نور ازجنس عشق،
مردان اخلاص وشجاعت، خط شکن هایی بی پروا، دلیرمردانی غواص...
رفتند تا بمانیم...
و چه سرنوشتی برایشان رقم خورد..
شهادت،جانبازی،اسارت...
آری امشب بود،شب قهرمانان کربلای۴...
*قرارمان باامام وشهدا،نزدارباب
وشکایت ازمفسدین وخائنین
به آرمانهای انقلاب!!!!
فراموشتان نشود!!!
دیرنیست انتقام الهی!!!
نثار روح شهدا صلوات
❣
🍂
🔴 این روزا قصه بچههای کربلای ۴ زینت بخش کانال حماسه شده، قصه ای به ظاهر تلخ و بدگوار ولی در اصل شیرین و گوارا
گفتن از سختی ها و مشقات اون روزا، گذشته از تاریخ نگاری، تذکری ارزشمند است تا بدانیم بستر گرم و نرم همه ما مدیون چه انسان های با گذشتی بوده و هست.
بیشک این تذکر در ابتدا شامل حال امثال بندهست و اغلب دوستان این کانال همان رزمنده ها و خانواده هایشان هستند که خاک قدومشان را تبرکا به چشمان میزنیم و افتخار می کنیم.
تصور کردن بچه هایی که در همین ساعات و بعد از یک شبِ سخت و نفسگیر در آبهای سرد اروند و با درگیری و دادن دوستان بیریای خود، در حال بازگشتی ناخواستهاند قابل تصور و درک نیست
همه در این لحظات دست به دعا بلند کنیم و برای خانوادههای شهدای این عملیات دعا کنیم، برا رزمندهها و بازمانده از قافله شهدا دعا کنیم، برا مجروحین و شهدای این عملیات دعا و علو درجات را طلب کنیم
و برای هم دعا کنیم تا شرمنده شهدا نباشیم و طلبکار نشویم.
🍂