eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 #کتاب نسیم سبز خاطره ها كتاب «نسيم سبز خاطره‌ها» مجموعه دست نوشته‌های مقام معظم رهبري بر کتاب‌های حوزه ادبیات دفاع مقدس به كوشش علي شيرازي و براي آشنايي بيشتر مردم و شناخت اجمالي كتاب‌هاي موردنظر مقام معظم رهبری تهیه شده است.  نگارش تقریرات رهبر معظم انقلاب، از سال 1370 آغاز شده و تاکنون به دست ایشان بر بیش از 35 عنوان اثر در حوزه 8 سال دفاع‌مقدس، تقریر‌نویسی شده‌ است. هدف ازجمع‌آوری این کتاب آشنایی عموم مردم با نظرات رهبر انقلاب درباره کتاب‌های دفاع مقدس است. عناوين كتاب‌هاي معرفي شده در اين كتاب همراه با تقريظ‌هاي مقام معظم رهبري درباره هر اثر، عبارتند از: «سفر به قله‌ها»، «هنگ سوم»، «قصه فرماندهان»، «جشن حنابندان»، «تيپ 83»، «پرواز شماره 22»، «خداحافظ كرخه»، «شانه‌هاي زخمي خاكريز»، «نجيب»، «زنده باد كميل»، «يادياران»، «جنگ خياباني»، «فرهنگ جبهه»، «تپه‌هاي لاله سرخ»، «جدال در زيويه»، «مقتل»،«دا»، «نوني صفر»، «خط فكه»، «گزارش يك بازجويي»، «اردوگاه عنبر»، «عبور از آخرين خاك‌ريز»، «جنگ پابرهنه‌ها»، «فرمانده من»، «پابه پاي باران»، «مدال و مرخصي»، «دسته يك»، «خاك‌هاي نرم كوشك»، «ضربت متقابل»، «همپاي صاعقه»، «يادداشت‌هاي ناتمام»، «بابانظر»، «از الوند تا قرويز»، «سفر سرخ»، «آتش به اختيار» و «من و كتاب». این کتاب در پانزدهمین دوره جایزه کتاب سال دفاع مقدس در بخش پژوهش فرهنگی به عنوان اثر برگزیده انتخاب شد. كتاب «نسيم سبز خاطره ها» در 314 صفحه با تيراژ 2500 نسخه از سوی انتشارات سوره مهر چاپ و منتشر شده است. @defae_moghad 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خاطرات ۱۰۹ خاطرات رضا پورعطا با پیشنهاد پیوستن ما ، شک و تردید را در چهره هاشان دیدم. حق هم داشتند. احساس کردم محمد در خور درست تشخیص داد. البته من هم کمی در بیان مطالب بی مبالاتی کردم. چند لحظه ای با هم خلوت کردند و مطالبی را محرمانه بین خودشان رد و بدل کردند. نگاهم به محمد در خور افتاد که خیره به من نگاه می کرد. آن قدر مخلصانه حرف زده بودم که آنها را به شک انداختم. احساس کردم همه چیز را خراب کردم. تصمیم گرفتم کمی مسئله را بهتر کنم. سکوت را شکستم و گفتم: منطقه را هم مثل کف دست بلدیم. دیشب خودم گردان را وارد خط کردم. ناگهان برادر ضرغام ابرو در هم کشید و گفت: شما حق ندارید با ما حرکت کنید... برید و خودتون رو به لشکر معرفی کنید... ما نیرو به اندازه کافی داریم... نیاز به شما نیست. آنقدر با حالت بدی با ما صحبت کرد که حال هر سه نفر ما گرفته شد. نتوانستم ساکت بمانم. گفتم: ببین برادر ضرغام..... شما بخواید و نخواید ما همراه این نیروها به جلو حرکت می‌کنیم. به هر شکل خودمون رو به خط می‌رسونیم. اما کاش از تخصص ما استفاده می‌کردین... ما خیلی به دردتون می‌خوریم. نیم نگاه شک برانگیزی به سر و وضع ما انداخت و گفت: پلاک دارید؟ از سؤالش جا خوردم. چون با شنیدن این سؤال ذهن هر سه ما درگیر پلاک شد. یاد حرف چند لحظه پیش محمد درخور افتادم. از سکوت و شک و تردیدی که در ما ایجاد شد فهمید که پلاک هم نداریم. تنها شانسی که آوردیم این بود که فرصتی برای پیگیری نداشت، وگرنه ما را تحویل لشکر می‌داد. حرفش کاملا منطقی بود. ما حتی یک پلاک که عادی ترین مجوز عبور و تردد در جبهه بود، نداشتیم. چطور می توانست به ما اطمینان کند. در حالی که چیزی از لو رفتن عملیات دیشب نگذشته بود. قبل از این‌که اوضاع وخیم تر شود، به بچه ها اشاره دادم که از آنجا دور شوند. از آنها فاصله گرفتیم و لابه لای نیروها خودمان را گم کردیم. آنها هم که فرصت سر خاراندن نداشتند، بی‌خیال ما شدند و برای ساماندهی نیروهاشان حرکت کردند. چیزی به تاریکی شب نمانده بود. همراه با محمد درخور و رضا حسینی به سمت همان سه راهی قبلی حرکت کردیم و گوشه‌ای نشستیم. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. نگاهی به رضا حسینی انداختم و گفتم: آخه مرد حسابی.. آزار داشتی ما رو تا این‌جا کشوندی؟... مرد حسابی خستگی از سر و کولم داره بالا میره... اون وقت باید به خاطر حضرتعالی اینجا بشینم و تردد ماشین ها و عبور نیروها رو تماشا کنم. چپ و راست هم خمپاره فرود می آمد و نیروها را مجروح می‌کرد. صدای آژیر آمبولانس ها در دشت طنین انداز بود. با حسرتی خاص به عبور پرهیاهوی ستون نیروهای برادر ضرغام خیره شدم و آنها را از نظر گذراندم. چیزی نگذشت که خمپاره ای در جلو نیروها فرود آمد و گرد و خاک سیاهی به آسمان بلند کرد. بخشی از نیروها سر و صداکنان به سمت انفجار دویدند. انگار ترکش خمپاره به تعدادی از نیروها اصابت کرده بود. از دور سر و کله آمبولانس های لشكر نمایان شد. آژیرکشان به سمت مجروحها آمدند. ما همچنان نظاره گر نقل و انتقال مجروحان به عقب بودیم. @defae_moghadas 🍂
هوا که تاریک میشد. برنامه دور همی ما شروع میشد! این برنامه تا نیم شب طول میکشید  بی هزینه  ملزومات ش یه چراغ والور بود و یک کتری که قوری هم قوری بود هر چه بود هنر بود  هنر با هم بودن  هنر خاطره گویی  تمام رد و بدل های کلامی آن موقع که الان شاکله خاطرات ما از جبهه شده است.  معصیت در کلام راه نمیدادیم  کار را تمیز و پاکیزه انجام میدادیم . در بساط مان هم خنده و قهقهه دیده میشد  و هم نم اشکی بر گونه نشسته که همراه با آهی پنهان ش میکردیم . هم خاطره گویی میکردیم هم خاطره سازی میکردیم  نه می رنجاندیم نه می رنجیدیم چراغ خاموش بودیم به وقت گفت و شنفت ها نور بود نور وجودشان  حال شان  حضورشان  اخه معلوم نبود چند شب دیگر با همیم  آه جبهه کو برادرهای من @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴_گردان‌کربلا ۶ حسن اسد پور با سر و صدایی که همرزم‌مان بپا کرده بود، در آن تاریکی مطلق ، سایه روشنِ شخصی که به ما نزدیک می شد، به چشم آمد. اتفاقا او کسی نبود جز "علی بهزادی"! او نزدیکِ سیدحسن شد. به آرامی از او خواست تا تحمل مقدار راه باقی مانده را بکند! علی با لطافت و آرامش خواست تا اگر بریده و خسته شده اسلحه‌اش را به او بسپارد! و .‌.‌. آرامش عجیبی دوست ما را فراگرفت و بدون کمک به حرکت خود ادامه داد. آنشب به ساحل فرضی دشمن زدیم و مواضع را تصرف کردیم و کار تمام شد. ساعتی لب ساحل نشسته و دراز کشیده، منتظر نظر و رای فرماندهان و مسئولان لشکر شدیم. هنوز از رفتار همرزم خود عصبانی و نگران بودیم و نمی‌توانستیم از فکرش خارج شویم! در همین بین علی بهزادی آمد و مژده قبولی داد و با سخنانی کوتاه و دلگرم کننده‌ای، همه را مورد تشویق خود قرار داد. 👇👇👇👇
🍂 چند روزی گذشت و با اعلام دستور، خیمه و تجهیزات را جمع کرده و سوار بر اتوبوس به راه افتادیم. مقصد گسبه (اروندکنار) مقابل فاو بود. منطقه‌ای که از عملیات‌ والفجر هشت، از آنجا خاطراتی داشتیم و خاکش بوی برادران ما را می‌داد. بی شک انتخاب این منطقه بدلیل مشابهت با منطقه عملیات آتی بود. روزها و شب ها را در خانه های گلی روستایی سپری می کردیم. از آموزش‌ها و آمادگی‌های رزمی بشدت کاسته شده بود و وقت بیشتری برای در کنار هم بودن داشتیم. شبی از شب‌ها "علی بهزادی" که بهتر از هرکس می دانست چه سرانجامی در انتظار گروهانش است و باید روحیه ها را متناسب با عملیات بالا ببرد، همه بچه‌ها را در یک جا جمع کرد. آغاز سخنش دردآلود و غریبانه بود! ابتدا به فاطمه زهرا سلام الله علیها متوسل شد و حاضرین به گریه افتادند. بسیار از درد دل‌ها گفت. از دلتنگی دوری از شهدا شکایت کرد. از این‌که دیگر روی برگشتن به اهواز را ندارد و از مادران شهیدانی که آنان را از درب منازل و مساجد به جبهه آورده، خجالت می کشید! از نیروهایش به خاطر تحمل تمام سختی‌ها و امر و نهی‌ها حلالیت طلبید! صدای گریه و شیون بچه ها بالا گرفته بود! او از شهادت یاران و دوستان و زنده ماندن غریبانه خود شکوه ها کرد! از زخمی شدن های مکرر خسته شده بود....! آن شب " علی بهزادی" چنان شیون و ضجه می‌زد که دل هر بیننده و شنونده‌ای را به درد می آورد! شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر @defae_moghadas 🍂
آدم ساكتی بود و شنیدم داوطلب به جبهه اومده. اصلاً با جمع، كاری نداشت؛ فقط برای رزم شب و صبحگاه با بچه‌ها يكجا می‌ديدمش. البته مراسم زیارت عاشورا هم شرکت می کرد. توی گردان شايع شده بود كه نماز نمی‌خونه، اصلاً حتی بچه‌ها بهش شک کرده و عده ای می گفتند ستون پنجمه... وقتی هم زنگ می‌زدند به مسئول حفاظت و جریان رو اطلاع می دادند ، ایشون فقط می گفت: "اشتباه می کنید ، کیارش آدم سالم و خوبیه" ... ولی علت نماز نخواندنش رو نمی گفت. تا اینکه قرار شد کیارش به درخواستِ خودش همراه با جواد بره برای کمین. جواد وارد سنگر شد و رفت سمت کیارش، باهاش دست داد و گفت: "مخلص بچه‌های بالا هم هستيم، داداش يه ده تومنی میدم، ما رو تحويل بگير" کیارش با محبت دستان جواد رو فشرد و در حالیکه از خجالت سرخ شده بود، گفت: «اختيار داريد آقا جواد! ما خاك پای شماييم.» فردای اون روز جواد با کیارش رفتند برا کمین. جواد هم مث بقیه شنیده بود که کیارش نماز نمی خونه ، برا همین دنبال فرصتی می گشت که علتش رو ازش بپرسه. ساعتها بی صحبت با همدیگه توی سنگر کمین بودند، تا اینکه بعد از تاریکی هوا جواد بالاخره دلش رو به دريا زد و از کیارش پرسید: «تو كه واسه خدا می‌جنگی، حيف نيس نماز نمی‌خونی؟!» تا جواد این رو گفت، اشك توی چشمان کیارش جمع شد، ولی با لبخند گفت: «می‌تونی نماز خوندن رو يادم بدی؟ تا حالا نخوندم و بلد نیستم... کیارش طوری اين حرف رو رُك و صريح زد كه جواد خجالت كشيد ازش بپرسه: برای چی تا الان نماز نخواندی؟ همان وقت داخل سنگر كمين، زير آتش خمپاره دشمن، نماز خواندن رو بهش ياد داد. صبح که شد کیارش اولین نماز عمرش رو خواند. بعد قرار شد سوار قایق بشوند و برگردند عقب. هنوز مسافت زیادی نرفته بودند كه خمپاره ای توی آب خورد و پارو از دست کیارس افتاد. تركش به قفسه سينه و زير گردنش خورده بود،  جواد سرش رو توی بغل گرفت و دید کیارش با هر نفسی که می کشه خون از زخم سینه اش بیرون میاد. کاری از دست جواد بر نمی یومد و فقط نام حضرت زهرا رو صدا می زد. چشم های زاغ کیارش شده بود کاسه خون، اما لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بسته بود. جواد آرام کیارش رو خواباند کف قایق تا پارو بزنه و با سرعت برگرده عقب. ناگهان دید کیارش به سختی انگشتش رو حرکت داد و روی سینه‌اش نماد صلیبی کشید و شهید شد. و جواد تازه علت نماز نخواندنِ این جوان مودب و بااخلاق رو فهمید... منبع: ماهنامه امتداد  بر مسیحیان کشور مبارک @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
امشب شهادتنامه عشاق امضاء مي شود فردا زخون عاشقان اين دشت دريا ميشود تا لحظاتی دیگر غواصان عملیات کربلای چهار وارد آبهای اروند میشوند امشب، شب سرنوشت است! میان آب وآسمان! مردانی از جنس نور ازجنس عشق، مردان اخلاص وشجاعت، خط شکن هایی بی پروا، دلیرمردانی غواص... رفتند تا بمانیم... و چه سرنوشتی برایشان رقم خورد.. شهادت،جانبازی،اسارت... آری امشب بود،شب قهرمانان کربلای۴... *قرارمان باامام وشهدا،نزدارباب وشکایت ازمفسدین وخائنین به آرمان‌های انقلاب!!!! فراموشتان نشود!!! دیرنیست انتقام الهی!!! نثار روح شهدا صلوات ❣