🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 6⃣4⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
رهبرانقلاب امام خامنه ای:
ماه_رجب، ماه مبارکی است؛ ماه توسل و تذکر و توجه و تضرع و استغاثه و محکم کردن پیوند دلهای محتاج و نیازمند ما به ذیل لطف و فضل الهی است. این روزها را قدر بدانید. هر یک روز ماه رجب، یک نعمت خداست.
┈┄═✾🔸✾═┄┈
گاهی آدم اینقدر توی حال و هوای خودش فرو می ره که از اطرافش بی خبر می شه . هنوز سرم روی مهر بود و داشتم با خدای خودم حرف می زدم که یه سقلمه ای به پهلویم خورد . من هم که قلقلکی، مثل برق گرفته ها سرم از روی مهر برداشته شد و شروع کردم به خندیدن . قیافه ام خیلی خنده دار بود . چشمهایم اشک آلود و لبهایم به خنده . دو طرفم بچه های مدرسه خودمان بودند . گفتم کدام نامردی بود که به من سیخونک زد ؟ یکی از پشت گفت ، من بودم زاغول خان.... برگشتم ببینم کی بود . دیدم پشت من بچه های شادگان نشستند و با هم دارند حرف می زنند . ای بابا کیه به من گیر داده؟ با خودم گفتم ، این ناقلا کیه که داره من رو اذیت می کنه ؟ صدا که خیلی آشنا نبود . یادم افتاد هوشنگ یه باری به من سقلمه زده بود . تو دلم گفتم هوشی من می دونم و تو . صدای اذان بلند شد و همزمان آقای جابری با حال و احوال خوشی اذان رو توی نماز خانه گفت . صف نماز بسته شده بود . حاج حسن آقا آمد جلو . یه عبا قهوه ای انداخته بود روی دوشش . شروع کرد به اذان و اقامه گفتن . جار هم رفت و شد مکبر .
نماز مغرب را که خواندیم ، حسن آقا گفت برادرا من بلند بلند نماز غفیله رو می خونم و شما هم بخوانید . هر کی حاجت داره توی قنوت از خدا بخواد . حیفه از دست بدید . خوشبختانه من و خیلی از بچه ها نماز غفیله رو بلد بودیم . بعد از نماز عشاء از نماز خانه بیرون زدم . بد جوری گشنه بودم . محمود آمد و گفت ابراهیم من دلم ضعف می ره میایی بریم سالن غذا خوری؟ شاید نونی، خرمایی گیرمون آمد . دوتایی راه افتادیم سمت سالن که دیدیم هنوز درباز نشده . محمود گفت ای بابا . این که نشد . رو به موت شدیم . اینجا قحطی آمده . من باید یه سر برم شادگان و خرما بیارم اینجا ..گفتم مگه میگذارند بری ؟ تازه یکی دو روزه آمدیم اینجا . گفت غمت نباشه . فردا جمعه است . اگه اجازه ندن هم من یه طوری میرم شادگان . نزدیکه . دست از پا دراز تر بر گشتیم . رفتم لباسهایم را از روی بند برداشتم . خوشبختانه خشک شده بود . لباسم را زدم زیر بغلم و رفتم توی اتاقمان . داشتم فکر می کردم که چه جوری حالِ این آتیش پاره رو بگیرم که دو بار تا حالا به من سقلمه زده بود و توی جمع زاغول صدایم کرده بود . خوب ، من چی کار کنم که خدا چشم سبز به من داده ؟ رنگ صورتم رو سفید و موهایم رو خرمایی روشن؟ پا شدم و لباس خاکی ام رو تنم کردم و از اتاق زدم بیرون . ساعتم رو نگاه کردم . ده دقیقه به هفت بود . سلانه سلانه رفتم سمت غذا خوری . درب را باز کرده بودند . برگشتم و محمود رو هم صدا کردم . با هم دو تایی رفتیم توی غذا خوری و نشستیم پشت میز و شروع کردیم نانِ.خالی خوردن . یواش یواش بچه ها هم پیداشون شد . شام دو عدد تخم مرغ با خیار شورهایی گنده و کلفت و نان بود . بدون آب نمی شد لقمه رو پایین داد . خنده دار این بود که وقتی خیار شورها رو با چاقو نصف می کردیم ، آب شور داخل خیار شور می پاچید بیرون . اوه اوه ، بوی تخم مرغ آب پز فضای سالن غذا خوری رو پر کرده بود . همهمه بچه ها و خندهای با خود و بی خودشان حال آدم رو خوب و خوب تر کرده بود . نه خانواده و نه محل و بچه محل ها ، هیچ کدام جایی تو ذهن ما نداشت . شام را نوش جان کردیم و از فلاکس بزرگی که بود چایی ریختیم و خوردیم . شکم ها سیر شد و باز چشم ها هوس رو هم افتادن کرده بود . برگشتیم به اتاقمان و خیلی زود رفتم زیر پتو و با خیال راحت خوابیدم . داشتم خواب می دیدم که با صدای مهیبی از خواب پریدم . قلبم به شدت می زد . صدای ضد هوایی بود ، نمی دانم ، بمب بود نمی دانم ، هر چی بود ، بند دلم را پاره کرد . نگاه کردم دیدم هیچکس توی اتاق نیست ! پاشدم پریدم بیرون و پوتینم رو به پا کردم . همه بچه ها داشتند بی هدف می دویدند . مربی ها هم با داد و فریاد و تیر اندازی سعی داشتند ترس و دلهره رو توی دل ما زیاد و زیاد تر بکنند . باز هم یه عده بدون پوتین داشتند می دویدند . مربی عقیدتی ما آقای موسویی یه دفعه یه چیزی پرت کرد روی زمین و ....... بوممممم .
انفجار و تیر اندازی و ...... نا خود آگاه ترس و اضطراب به جانمان افتاده بود . ......
و .....
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و هشتاد و دوم
آخرین شهید اسارت
دسته دسته از افسرا و نگهبانا میومدن و فاتحه میخوندن و میرفتن. جالب این بود که هموشون از لفظ شهید برای پیراینده استفاده میکردن و میگفتن «لروح الشهید حسین بیراینده».
یه هفته تموم برای شهید بزرگوار حسین پیراینده عزاداری کردیم و مراسمات با آرامش و نظم خاصی انجام شد.
این مجلس ختم و عزاداری و شرکت بعثیا در اون مراسم از بدیع ترین صحنه ها و رخدادای اسارت بود که فقط یه بار اردوگاه ما و شاید در تاریخ دفاع مقدس و دوران طولانی اسارت اتفاق افتاد.
بعد از روز سوم افسرای عراقی که بشدت نگران شورش احتمالی دوباره بودن درخواست یه ناهار وحدت بین اونا و بچهها کردن و ما هم موافقت کردیم. توی هر آسایشگاه یه سفره انداخته شد و نمایندههای عراقی و نماینده های ما تو یه ظرف غذا خوردن. من با همون سرگرد هم غذا شدیم. هم اون بنحوی براش سخت بود غذا بخوره و هم من سعی میکردم حفظ پرستیژ بکنم و تموم آداب رو مراعات میکردم. خلاصه با احتیاط و اندکی خجالت از هم چند قاشق خوردیم و اولین و آخرین و تنها سفره و ناهار مشترک بین اسرا و نیروهای بعثی در تموم دوران جنگ برپا شد و به پایان رسید و در تاریخ ده سالۀ اسرا ثبت شد.
تا اینجای کار بعثیا به دو قولشون عمل کردن. ولی ما همچنان اصرار داشتیم که قاتل شهید پیراینده محاکمه و مجازات بشه. هم سپهبد حمید نصیر و هم فرمانده اردوگاه قول دادن که مسئله رو پیگیری کنن و فرد خاطی رو تحویل دادگاه نظامی بدن و محاکمه بشه. گر چه نمیتونستیم این محاکمه رو ببینیم ولی با شناختی از برخورد بعثیا با افراد خاطی داشتیم ، یقین داشتیم حتما این کار انجام میشه، چون در اون شرایط، به رگبار بستن اسرا و به شهادت رساندن یه اسیر اونم به ضرب گلوله اصلاً در دستور کار عراقیا نبود و اون نگهبان یا در حین رگبار دستش ناخودآگاه پایین اومده بود و تیرش به شهید پیراینده خورده بود و یا حداکثر تمرد کرده بود و در هر دو حال باید مجازات میشد. اما در بحث برگردوندن پیکر شهید پیراینده دروغ به ما گفتن و به قولشون عمل نکردن و بعد از ثبت نام توسط صلیب سرخ فرصتی هم برای ما نبود که قضیه رو پیگیری کنیم و پیکر مطهر شهید رو غریبانه و دور از چشم ما دفن کردن در حالی که به ما گفته بودن که پیکر ایشان در سردخانه نگهداری میشه و روز تبادل با شما به ایران میفرستیم. دروغگویی و فریب شیوه دائمی بعثیا بود و به این عهد و قولشون عمل نکردند.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🌿
@hemasehjonob3
🔹گفتگو با سردار صفوی 4⃣
🔅 چه کسی به شما پیشنهاد داد که به این کشورها بروید؟
صفوی: ما یک رابطی داشتیم و برادر من هم سید سلمان قبلاً رفته بود و دوره های آموزش چریکی فلسطینی را دیده بود. ایشان به من گفت که شما می توانید بروید. ما هم به یک صورتی از ایران فرار کردیم. البته برای خروج از کشور از آیت الله مشکینی اجازه گرفتم. ایشان همه ی جزئیات را از من پرسیدند بعد من از ایران رفتم. من سه ماه در یکی از پایگاه های فلسطینی در سوریه آموزش جنگ چریکی دیدم. سه ماه در ارودگاه نبتیه و لیتانی بودم. نبتیه الان هم در لبنان است آنجا فلسطینی ها یک پایگاه بزرگ داشتند. فرمانده ی ما یک فلسطینی قد بلند بود به نام راعد ابوصالح. ما سه ماه در آنجا آموزش های خیلی خوب دیدیم.
البته چون من قبلاً آموزش های چتربازی را دیده بودم از نظر نظامی کلاسیک بهتر بودم مثلاً با خمپاره بهتر از دیگران کارمی کردم. کار با سلاح های پیچیده را من به آنها یاد می دادم. بعد از شش ماه امام به فرانسه آمدند. در لبنان و سوریه آقای مهندس سید محمد غرضی ما را آموزش می داد. به اسم آقای حیدری هم معروف بود. یک ماه که من در سوریه بودم خرجی من تمام شد چون رابط را گم کرده بودم. باید در یکی از صندوق های پستی نامه ای می انداختم و رابطه دنبال من می آمد. خدمت حضرت زینب(س) رفتم و گفتم یا حضرت زنیب شما عمه ی سادات هستید و خرجی من تمام شده است کسی را هم ندارم و غریب هم هستم.
خیلی هم گریه کردم. آمدم بیرون یک نفر به من گفت شما ایرانی هستید؟ آنقدر حال من بد بود که متوجه حرف او نشدم. دوباره دست من را تکان داد و گفت شما ایرانی هستید؟ گفتم بله. گفت نمی خواهید آقای جنتی را ببینید؟ گفتم کدام جنتی؟ گفت علی آقا جنتی پسر آیت الله جنتی. گفتم چرا می خواهم. گفت با ایشان قرارمی گذاریم. فردا هم آقای حیدری آمد و ایشان هم من را به جبهه ی فلسطینی ها برد. شخص آقای سید محمد غرضی با من به بیروت آمد و من را به آنها معرفی کرد. آقای علی جنتی هم بعداً. امام که به فرانسه آمدند من به دیدار ایشان رفتم و یک ماه خدمت ایشان بودم.
ادامه دارد 👋
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 7⃣4⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
رهبر انقلاب:
آمریکاییها ظاهر قضیه را آرایش میکنند و شکوه و جلال میدهند، برای اینکه هم دیگران را فریب بدهند، هم بعضیها در دنیا بترسند. اما همچنان که شکوه و جلال کشتی معروف تایتانیک مانع از غرق شدن آن نشد، شکوه و جلال آمریکا هم مانع از غرق شدنش نیست و آمریکا غرق خواهد شد.
┈┄═✾🔸✾═┄┈
چنان خوردم زمین که.... یکی داشت تکانم می داد. ابراهیم ... ابراهیم ..... یه دفعه پتو رو از رویم کشید و با یه نیشکون من رو از خواب بیدارم کرد و کابوسی که داشتم می دیدم نجات داد. نشستم. انگاری چشمام دو دو میزد که محمود دوباره صدایم کرد. ابراهیم کجایی! فقط گفتم یه کم آب بده، دارم می میرم. آب آورد و خوردم و کمی حالم جا آمد. گفتم محمود خدا خیرت بده. داشتم خواب می دیدم که دوباره ما رو ریختند بیرون ..... گفت وقتی با شکم پر بخوابی همین می شه دیگه.
پا شو با هم بریم بیرون دست و صورتت رو بشور کمی حالت جا بیاد. تازه اول شبه.
اعلام کردن دعای کمیل توی نمازخانه برگزار میشه. بیا بریم .... پا شدم و با خوشحالی بیرون آمدم. دو تایی رفتیم دستشویی و وضو گرفتیم و آمدیم نماز خانه. بچه ها همگی توی نمازخانه بودند و محمود هم به خاطر من مونده بود توی اتاق که به دادم رسید. اصلا همه چیز اینجا عجیبه. تا دیروز نه ما همدیگه رو میشناختیم نه حتی فکرشم می کردم که یه جایی به این دوری یه نفری پیدا بشه که اینقدر دلبسته اش بشم. باز هم یه شب جمعه دیگه و دعای کمیل. توی تهران که بودم، دعای کمیل توی دانشگاه تهران برگزار می شد. توی زمین چمنی که دیگه چمن نداشت. چراغ هایی با رنگ آبی و فضایی دل انگیز، با رفقا می رفتیم برای دعای کمیل و حالا باز دعای کمیل. اینجا، آبادان، شهری زخم خورده و ویران شده. خوبی دعای کمیل اینه که خیلی ساده است و خواندنش سخت نیست. با شروع دعا، صدای گریه بچه ها هم بلند شد. یا سریع الرضا .... ای خدایی که خیلی زود از بندهای گنه کارت راضی می شی . سن و سال آدم که پایین باشه، دل هم پاک تره و اشک ها زود روان می شه. مربی ها و بچه ها با دو سن و سال متفاوت، اما حالِ همه یکی بود. ما بچه ها در تب و تاب رفتن به خط مقدم و جنگیدن بودیم و مربی ها هم از فراغ دوستان شهیدشون ناله می کردند و دعا می خواندند. الان که سالها از اون زمانها گذشته، حسرتِ برگشتن به همان لحظه ها را دارم. همه اونهایی که روزی توی جنگ و جبهه بودند، آرزو دارند که دوباره برگردند به همان زمانها. دعا را خواندیم و کیف کردیم. با روشن شدن چراغ ها و دیدن صورت و چشمهای رفقا می شد فهمید که چقدر گریه کردیم. چشمِ من هم که از همه تابلو تر! دو قطره که اشک می ریختم، چشمم کاسه خون می شد. رفقا هم هی به من التماس دعا می گفتند ..... اما نمی دونستند این امام زاده شفا بده نیست ....
بچه ها داشتند یواش یواش بیرون میرفتند که حاج حسن آقا از پشت بلند گو اعلام کرد فردا جمعه است و کلاس ها تعطیله ولی مراسم صبحگاه برقراره. فردا را در اختیار خودتون هستید. هر کس هم که بخواد ساعت یازده میرویم برای نماز جمعه که در نزدیکی همین جا برقرار می شه. از نماز خانه بیرون آمدیم. محمود گفت دیدی ابراهیم ! گفتم که، فردا میرم شادگان. خرما می آورم. اینجا قحطیه. برگشتیم به اتاق . بچه ها مشغول گپ زدن بودند که خاموشی زدند . بچه ها زیر پتو رفته بودند ولی باز حرف می زدند . اساسا اگر این زبون نبود همه از سکوت می مردند. یواش یواش صدا ها فروکش کرد. اما خواب با من قهر کرده بود. خوابیدن بی موقع کار دستم داده بود. دیدم این دنده اون دنده شدن فایده ای نداره . یواش آمدم بیرون و نشستم روی زمین. گاهی از دور دورا صدای انفجار میآمد. تاریکی هوا باعث شده بود تا ستاره ها بهتر دیده بشن. من توی تاریکی نشسته بودم و داشتم به مادر و پدرم فکر می کردم. نمی دونم چقدر گذشت که خواب آمد سراغم. بلند شدم که برگردم توی اتاقمان که دیدم استادانِ ما همه با هم رفتند توی نماز خانه . خواب از سرم پرید . یواش یواش رفتم سمت نماز خانه دیدم واویلا .... اسلحه ها را چیدند کنار هم . انگاری داشتند دوباره برنامه می چیدند برای ما ننه مرده ها .... زود برگشتم توی اتاقمان. محمود که داشت هفت پادشاه را خواب می دید را بیدار کردم. با غرغر گفت چیه بابا بگذار بخوابیم . گفتم محمود پاشو . پاشو دارند برنامه می ریزند برای بچه ها. پا شد نشست و گفت بابا خواب زده شدی. فردا جمعه است. کاری با ما ندارند. از صدای ما بچه های دیگه هم بیدار شدند و با طعنه به من گفتند، یه بار هم گفته بودی ولی خبری نشد. ابرام چاخان ن ن ن . گفتم خود دانید. پوتین به پا درارز کشیدم. یواش یواش گرمای زیر پتو چشمانم را سنگین کرد .... یه دفعه چنان صدایی بلند شد که نگو ....... سید جواد خواب زده شده بود و هی نعره میزد . ......
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂