🌿
@hemasehjonob3
🔹گفتگو با سردار صفوی 4⃣
🔅 چه کسی به شما پیشنهاد داد که به این کشورها بروید؟
صفوی: ما یک رابطی داشتیم و برادر من هم سید سلمان قبلاً رفته بود و دوره های آموزش چریکی فلسطینی را دیده بود. ایشان به من گفت که شما می توانید بروید. ما هم به یک صورتی از ایران فرار کردیم. البته برای خروج از کشور از آیت الله مشکینی اجازه گرفتم. ایشان همه ی جزئیات را از من پرسیدند بعد من از ایران رفتم. من سه ماه در یکی از پایگاه های فلسطینی در سوریه آموزش جنگ چریکی دیدم. سه ماه در ارودگاه نبتیه و لیتانی بودم. نبتیه الان هم در لبنان است آنجا فلسطینی ها یک پایگاه بزرگ داشتند. فرمانده ی ما یک فلسطینی قد بلند بود به نام راعد ابوصالح. ما سه ماه در آنجا آموزش های خیلی خوب دیدیم.
البته چون من قبلاً آموزش های چتربازی را دیده بودم از نظر نظامی کلاسیک بهتر بودم مثلاً با خمپاره بهتر از دیگران کارمی کردم. کار با سلاح های پیچیده را من به آنها یاد می دادم. بعد از شش ماه امام به فرانسه آمدند. در لبنان و سوریه آقای مهندس سید محمد غرضی ما را آموزش می داد. به اسم آقای حیدری هم معروف بود. یک ماه که من در سوریه بودم خرجی من تمام شد چون رابط را گم کرده بودم. باید در یکی از صندوق های پستی نامه ای می انداختم و رابطه دنبال من می آمد. خدمت حضرت زینب(س) رفتم و گفتم یا حضرت زنیب شما عمه ی سادات هستید و خرجی من تمام شده است کسی را هم ندارم و غریب هم هستم.
خیلی هم گریه کردم. آمدم بیرون یک نفر به من گفت شما ایرانی هستید؟ آنقدر حال من بد بود که متوجه حرف او نشدم. دوباره دست من را تکان داد و گفت شما ایرانی هستید؟ گفتم بله. گفت نمی خواهید آقای جنتی را ببینید؟ گفتم کدام جنتی؟ گفت علی آقا جنتی پسر آیت الله جنتی. گفتم چرا می خواهم. گفت با ایشان قرارمی گذاریم. فردا هم آقای حیدری آمد و ایشان هم من را به جبهه ی فلسطینی ها برد. شخص آقای سید محمد غرضی با من به بیروت آمد و من را به آنها معرفی کرد. آقای علی جنتی هم بعداً. امام که به فرانسه آمدند من به دیدار ایشان رفتم و یک ماه خدمت ایشان بودم.
ادامه دارد 👋
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 7⃣4⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
رهبر انقلاب:
آمریکاییها ظاهر قضیه را آرایش میکنند و شکوه و جلال میدهند، برای اینکه هم دیگران را فریب بدهند، هم بعضیها در دنیا بترسند. اما همچنان که شکوه و جلال کشتی معروف تایتانیک مانع از غرق شدن آن نشد، شکوه و جلال آمریکا هم مانع از غرق شدنش نیست و آمریکا غرق خواهد شد.
┈┄═✾🔸✾═┄┈
چنان خوردم زمین که.... یکی داشت تکانم می داد. ابراهیم ... ابراهیم ..... یه دفعه پتو رو از رویم کشید و با یه نیشکون من رو از خواب بیدارم کرد و کابوسی که داشتم می دیدم نجات داد. نشستم. انگاری چشمام دو دو میزد که محمود دوباره صدایم کرد. ابراهیم کجایی! فقط گفتم یه کم آب بده، دارم می میرم. آب آورد و خوردم و کمی حالم جا آمد. گفتم محمود خدا خیرت بده. داشتم خواب می دیدم که دوباره ما رو ریختند بیرون ..... گفت وقتی با شکم پر بخوابی همین می شه دیگه.
پا شو با هم بریم بیرون دست و صورتت رو بشور کمی حالت جا بیاد. تازه اول شبه.
اعلام کردن دعای کمیل توی نمازخانه برگزار میشه. بیا بریم .... پا شدم و با خوشحالی بیرون آمدم. دو تایی رفتیم دستشویی و وضو گرفتیم و آمدیم نماز خانه. بچه ها همگی توی نمازخانه بودند و محمود هم به خاطر من مونده بود توی اتاق که به دادم رسید. اصلا همه چیز اینجا عجیبه. تا دیروز نه ما همدیگه رو میشناختیم نه حتی فکرشم می کردم که یه جایی به این دوری یه نفری پیدا بشه که اینقدر دلبسته اش بشم. باز هم یه شب جمعه دیگه و دعای کمیل. توی تهران که بودم، دعای کمیل توی دانشگاه تهران برگزار می شد. توی زمین چمنی که دیگه چمن نداشت. چراغ هایی با رنگ آبی و فضایی دل انگیز، با رفقا می رفتیم برای دعای کمیل و حالا باز دعای کمیل. اینجا، آبادان، شهری زخم خورده و ویران شده. خوبی دعای کمیل اینه که خیلی ساده است و خواندنش سخت نیست. با شروع دعا، صدای گریه بچه ها هم بلند شد. یا سریع الرضا .... ای خدایی که خیلی زود از بندهای گنه کارت راضی می شی . سن و سال آدم که پایین باشه، دل هم پاک تره و اشک ها زود روان می شه. مربی ها و بچه ها با دو سن و سال متفاوت، اما حالِ همه یکی بود. ما بچه ها در تب و تاب رفتن به خط مقدم و جنگیدن بودیم و مربی ها هم از فراغ دوستان شهیدشون ناله می کردند و دعا می خواندند. الان که سالها از اون زمانها گذشته، حسرتِ برگشتن به همان لحظه ها را دارم. همه اونهایی که روزی توی جنگ و جبهه بودند، آرزو دارند که دوباره برگردند به همان زمانها. دعا را خواندیم و کیف کردیم. با روشن شدن چراغ ها و دیدن صورت و چشمهای رفقا می شد فهمید که چقدر گریه کردیم. چشمِ من هم که از همه تابلو تر! دو قطره که اشک می ریختم، چشمم کاسه خون می شد. رفقا هم هی به من التماس دعا می گفتند ..... اما نمی دونستند این امام زاده شفا بده نیست ....
بچه ها داشتند یواش یواش بیرون میرفتند که حاج حسن آقا از پشت بلند گو اعلام کرد فردا جمعه است و کلاس ها تعطیله ولی مراسم صبحگاه برقراره. فردا را در اختیار خودتون هستید. هر کس هم که بخواد ساعت یازده میرویم برای نماز جمعه که در نزدیکی همین جا برقرار می شه. از نماز خانه بیرون آمدیم. محمود گفت دیدی ابراهیم ! گفتم که، فردا میرم شادگان. خرما می آورم. اینجا قحطیه. برگشتیم به اتاق . بچه ها مشغول گپ زدن بودند که خاموشی زدند . بچه ها زیر پتو رفته بودند ولی باز حرف می زدند . اساسا اگر این زبون نبود همه از سکوت می مردند. یواش یواش صدا ها فروکش کرد. اما خواب با من قهر کرده بود. خوابیدن بی موقع کار دستم داده بود. دیدم این دنده اون دنده شدن فایده ای نداره . یواش آمدم بیرون و نشستم روی زمین. گاهی از دور دورا صدای انفجار میآمد. تاریکی هوا باعث شده بود تا ستاره ها بهتر دیده بشن. من توی تاریکی نشسته بودم و داشتم به مادر و پدرم فکر می کردم. نمی دونم چقدر گذشت که خواب آمد سراغم. بلند شدم که برگردم توی اتاقمان که دیدم استادانِ ما همه با هم رفتند توی نماز خانه . خواب از سرم پرید . یواش یواش رفتم سمت نماز خانه دیدم واویلا .... اسلحه ها را چیدند کنار هم . انگاری داشتند دوباره برنامه می چیدند برای ما ننه مرده ها .... زود برگشتم توی اتاقمان. محمود که داشت هفت پادشاه را خواب می دید را بیدار کردم. با غرغر گفت چیه بابا بگذار بخوابیم . گفتم محمود پاشو . پاشو دارند برنامه می ریزند برای بچه ها. پا شد نشست و گفت بابا خواب زده شدی. فردا جمعه است. کاری با ما ندارند. از صدای ما بچه های دیگه هم بیدار شدند و با طعنه به من گفتند، یه بار هم گفته بودی ولی خبری نشد. ابرام چاخان ن ن ن . گفتم خود دانید. پوتین به پا درارز کشیدم. یواش یواش گرمای زیر پتو چشمانم را سنگین کرد .... یه دفعه چنان صدایی بلند شد که نگو ....... سید جواد خواب زده شده بود و هی نعره میزد . ......
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و هشتاد و سوم
رجعت سالم شهید بعد از ۱۲ سال
شهید پیراینده بعد از ۱۲ سال در مبادله اجساد برخی از اسرای عراقی با پیکر شهدای ما به وطن بازگشت. ماجرای برگشت پیکر شهید پیراینده بسیار عجیب و بعنوان یکی از افتخارات و اسناد حقانیت دفاع مقدسِ ما ثبت شد. وقتی پیکرش رو از قبر خارج کرده بودن میبینن پیکر سالمه. حجتالاسلام باطنی از دوستان بنده که هم در وقت شهادت بر بالین شهید پیراینده حاضر بود و هم در وقت رجعت پیکر در معراج شهدا حضور داشت میگه: در معراج شهدا بدن این شهید بزرگوار رو من به همراه برادرش و بچههای معراج دوباره کفن کردیم. بچههای معراج میگفتن ۴ ماه پیش قرار بوده مبادله انجام بشه و بعثیا بهانه میآوردن. مبادله انجام نمیشد و علتش این بوده که وقتی پیکر شهید پیراینده و تعدادی دیگه از اسرا رو رو از قبر خارج میکنن میبینن بدنها کاملا سالم هستن.
سردار باقرزاده میگه: هنگام تحویل گرفتن شهدا به پیکر ۳۵ تن از شهدا حساس شدم چرا که بدنای اونا به شکل خاصی بود. یکی از افسرای عراقی در این مورد به ما گفت: این بدنا پس از نبش قبر سالم بودن. با دیدن این موضوع به چند پزشک متخصص اطلاع دادیم اما اونا اعلام کردن که چنین چیزی با علم پزشکی مطابقت نداره. به تعدادی از علما اطلاع دادیم، اونا با دیدن اجساد گفتن که اینا از صُلحا هستن، پیکرهاشون رو نگه ندارید و با احترام به وطنشون برگردونید. افسرای عراقی موضوع رو به استخبارات اطلاع دادن. پیکر شهدا توسط استخبارات تحویل گرفته شده و به توصیه چند تن از پزشکای اسرائیلی، سرشون رو برش داده و مغزشون رو خارج کرده بودن. به گفته افسر عراقی، این کار به دو دلیل انجام شد. اول تحقیقات روی مغز اونا برای پی بردن به علت سالم موندن اجساد و دوم اینکه با خارج کردن مغز، آب بدن کشیده شده و بدن خود به خود از بین میره. مبادله پیکرها میون ایران و عراق ۴ ماه به تأخیر افتاد. در خلال این ۴ ماه بعثیا روی بدنای سالم شهدا اسید و آهک پاشیده واونا رو زیر آفتاب نگه داشتن تا شاید بدنا از بین بره، با وجود این بدن شهید پیراینده بعد از ۱۲سال سالم به میهن بازگشت. ایشان تأکید میکنه: سالم موندن بدن بعد از ۱۲ سال با تموم تلاش شیطانی بعثیا در پوشوندن حقیقت از طریق برش دادن مغز و خارج کردن کامل مغز ،نگه داشتن پیکر زیر آفتاب به مدت ۴ ماه و پاشیدن اسید و آهک بر روی اونا، گواهی خاص از طرف خدا برای مردم و اثبات حقانیت این شهدای بلند مرتبه است. سرانجام پیکر این شهید توسط مردم ایثارگر و قدرشناس خزانه بخارایی تشییع شد و در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) قطعه ۵۰ به خاک سپرده شد. نعمتالله دهقانیان از دوستان صمیمی شهید حسین پیراینده نقل می کنه که روزای آخر، شهید پیراینده میگفت: من طعم شیرین جهاد در راه خدا رو چشیدهم، جانبازی حضرت ابوالفضل(علیه السلام) رو تجربه کرده و اسارت حضرت زینب(سلام الله علیها) رو لمس کردم و از طرفی مفقود هم هستم. تنها چیزی رو که از خدا میخوام تجربه کنم، شهادته که امیدوارم این آخری رو هم قسمتم بکنه.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂