eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 توجه به بیت المال ❂◆◈○•---- آنروز به او گفتند که ماهی ها را با تور گرفته اند و مشکلی ندارند. بهرحال سفره انداخته شد و ماهی ها در وسط سفره شکم های گرسنه و هیجان زده را به بازی گرفته بود. لقمه اول به دهان ها برده شده بود که با زبان محلی خودمان که کسی متوجه نشود رو به یکی از دوستان کردم و گفتم "با نارنجک گرفته ای؟" و او هم سربسته جواب مثبت داد. محمدرضا متوجه شد و گفت"پس با نارنجک گرفته اید"! لقمه را نیمه خورده از دهان خارج کرده و به اعتراض از پای سفره بلند شد، تا در حیف و میل بیت المال شریک جمع نشده باشد. ....و پاداش اعمال او "لبخندی زیبا" بود که روز دفن بر لب های بی جانش نقش بست و همه را به حیرت نشاند. ❂◆◈○•-------🍂-------•○◈◆❂ 🔸 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🔴 در گل و لاي سياه قعر هور مي درخشد تا ابد يك كوه نور تا نباشد نور در هور سياه كي كند رهرو ز معبرها عبور سلام، وقت خوش داستان ما این بار سر از هور در می آورد و حماسه ای دیگر از حماسه سازان جنوب را روایت خواهد کرد. روایتی واقعی و در عین حال جذاب و دلنشین. حکایتی از عشق پروانه وار جوانی رعنا، بر گرد شمعی آتشین همچون هورالعظیم. و سلام بر سردار بی نشان و یوسف هور، سردار شهید علی هاشمی. و سلام بر مظلومینی که سختی را به آسایش، و مرگ را به زندگی ترجیح دادند و فرهنگی نو درانداختند تا الگویی بسازند برای امروزمان و نوری برافروزند در ظلمت این روزهایمان. " گمشده مجنون" روایتی است عاشقانه از زندگی و جنگ سردار علی هاشمی. از فردا مهمان او خواهیم بود در محفلی نورانی از یاد و خاطره او. منتظر همراهی همه عزیزان خواهیم بود. 🌹🌹
هدایت شده از جهانی مقدم
🍂 🔻 گمشده هور رمانی کوتاه از زندگی و فرماندهی ❣ یوسف هور، سردار حاج علی هاشمی از فردا در کانال رزمندگان حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍃
لطفاً نشر حداکثری 👆
📸🌹آخرین اثر حسن روح الامین تقدیم به ۱۱ #شهید مدافع وطن مریوانی @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 دیالوگ های سینمای دفاع مقدس آژانس شیشه‌ای ✈️ آژانس شیشه‌ای 👈 این وسط گوشت قربونی عباسه. عباس: (با لهجه مشهدی) مو سر زِمین بودُم با تراکتور. بعد جنگم رفتُم سر همو زمین، بی تراکتور. خانم جان مو حتی دفترچه بیمه هم نگرفتم! والا خیلی زور داره این حرفا بره مو. 👈 حاج کاظم: می‌دونی یه گردان بره خط گروهان برگرده یعنی چی؟ می‌دونی یه گروهان بره خط دسته برگرده یعنی چی؟ می‌دونی یه دسته بره خط نفر برگرده یعنی چی؟ جگرم سوخت، شیشه شکست. مامور اوردن، اسلحه اش چسبید به دستم. 👈 به روح امام می‌چکونم! 🔸 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
@defae_moghadas
حماسه جنوب،خاطرات
نفر سمت چپ، سردار شهید محسن حسینی از رزمندگان و فرماندهان گردان بلالی اهواز، در کنار آقای حسین کلاه کج. شهید حسینی فردي بسیار باهوش و جسور بودند كه در يكي از شناسايي‌هاي منطقه که مسئولیت اطلاعات و عملیات آن را بر عهده داشتند حدوداً يك ماه قبل از شروع عمليات روي مين رفته و به شهادت رسید.شادی روحش صلوات
به تصويرتان مينگرم... مگر بدون شما غيرت تعريفي هم دارد...؟؟ اصلا غيرت يعني شما... نام آوران مست و عاشق دین و میهن ... نام و يادتان جاودانه باد. @defae_moghadas 🍂
🍂🍂 🔴 نواهای ماندگار 👈 حاج صادق آهنگران 👉 ❣ نوحه‌خوانی جنگ 💠 وادی عشقم دیار کربلا وادی عشقم دیار کربلا ساربان آهسته ران آهسته ران کانال حماسه جنوب 👇 @defae_moghadas 🍂
🌞🌷🍃🌞 صبح لبخند توست بخند ؛ تا لهجه ی آفتاب هم عوض شود ...
گمشده هور 👇
🍂🍂 🔻 1⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ✍ طرح عملیات جدیدی آماده و شناسایی ها انجام شده بود. همه فرماندهان و مسئولان رده بالا را در نزدیکی روستای ساچت بیرون از سنگر و در سایه خاکریزی جمع کردم تا جلسه ای برای چگونگی انجام عملیات داشته باشیم. موقعیت برای حمله آماده بود، اما در دلم کمی تردید داشتم و احساس میکردم اگر چند روز عملیات به تأخیر بیفتد، بهتر خواهد بود. اما نمی توانستم دلیل قانع کننده ای برای این احساس پیدا کنم، تصمیم گرفتم اگر مخالفتی شد سکوت کنم. روی زمین نشستم، تسبیحم را در دست می چرخاندم و به صحبت های فرماندهان که در مورد نحوه اجرای عملیات سخن می گفتند، گوش میدادم. صحبت ها که تمام شد، گفتم: «بچه ها پیشنهاد میکنم عملیات چند روزی عقب بیفتد حاضران تعجب کردند. همیشه طرفدار حمله و یورش بردن به دشمن بودم. یکی از فرماندهان واکنش نشان داد و مخالفت کرد. گفتم: «عقب افتادن عملیات دلیل تاکتیکی ندارد، الحمدلله هم نیروهای ما و هم ارتش آماده اند اما فکر میکنم اگر عملیات چند روزی عقب بیفتد، نتایج بهتری خواهد داشت » دیگر مخالفتی نبود و قرار شد عملیات چند روز به تأخیر بیفتد. دو سه روزی نگذشته بود که حادثه انفجار بمب در دفتر نخست وزیری به دست منافقان پیش آمد. وقتی این خبر در منطقه پیچید، غم و ماتم فضای جبهه را پر کرد. بچه ها مانند کسانی که عزیزانشان را از دست داده اند، در سوگ نشستند. عراقی ها هم کم نیاوردند و به خاطر اینکه روحیه ی ما را بیش از پیش خراب کنند و برایمان فشار روانی ایجاد کنند، تير رسام شلیک میکردند. صدای کل زدن و هلهله و شادی شان منطقه را پر کرده بود و دل ما را خون می کرد، باید کاری می کردیم، دستور اجرای عملیات به تأخير افتاده را صادر کردم و نام عملیات را به یاد شهدا، "رجایی و باهنر" گذاشتیم. نیروها جان تازه ای گرفتند، می خواستند انتقام خون شهدا را بگیرند و این فرصت مناسبی بود. نوشته مرضیه نظرلو همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
@deffects_moghadas
🍂🍂 🔻 2⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ✍ تاریخ 10/ 6 / 60 برای شروع عملیات تعيين شد. شب عملیات یکی از نیروها را دیدم که حالش خوب نیست و دل و دماغ ندارد. از قبل میدانستم که مشکل ازدواج دارد. صدایش کردم تا داخل سنگر بیاید و حرف بزنیم. وقتی آمد، گفتم: «چرا زن نمیگیری، مشکلت چیست؟» و از این حرفها. با اینکه سن و سالم كمتر از او بود ولی از من حرف شنوی داشت. کمی درد و دل کرد. آرام که شد، بلند شد و رفت. در چند ساعت قبل از اینکه عملیات شروع شود، نیروها را جمع کردم و گفتم: «شما باید امشب دل امام را شاد کنید. امروز امام محزون است. امام و ملت عزادارند. منافقان و عراقی ها خوشحالند. امشب ماشه های تفنگتان را با خشم بفشارید و به دشمن امان ندهید». صدای تكبير مثل همیشه محکم و استوار بلند شد. بعد از آن هر کدام از بچه ها به سمتی رفتند تا خود را آماده کنند، بعضی ها نماز می خواندند و بعضی دعا می کردند. فضای معنوی خاصی حاکم بود. سيد طاهر و چند نفر دیگر بیرون سنگرها ایستاده بودند، میگفتند و می خندیدند. طاهر همیشه اهل شوخی بود و لبخند قشنگی روی چهره اش داشت، وقتی کنارش بودم غمی نداشتم. آن لحظات هم دست بردار نبود و سفره شوخی و خنده اش پهن بود. عملیات خیلی خوب شروع شد. با اعتقادی که در نیروها بود و جریان بمب گذاری، بچه ها خوش درخشیدند و موفق عمل کردند. با اینکه عراق غافل گیر شده بود، اما شدت آتش هم بالا بود و بهترین دوستان و همرزمانم در این عملیات شهید شدند. در یک محور عراق سرسختی زیادی از خود نشان داد. یک تیربار عراقی به بچه ها تیرتراش می زد و خیلی ها را زمین گیر کرده بود. سيدطاهر که متوجه اوضاع شد، خود را از طریق کانال به محل تیربار نزدیک کرد و با آ پی جی، تیربارچی و قبضه او را هدف قرار داد. داشت از کانال بالا می آمد که او را به رگبار بستند. امیدوار بودم که شهید نشده باشد، با مجید سیلاوی و "حاج علی شریف زاده" از داخل کانال به جلو رفتیم. یکی از بچه ها جلویم دوید و گفت: «علی هاشمی، سیدطاهر شهيد شد». جا خوردم، ایستادم. سيدطاهر رفیق گرمابه و گلستانم بود، با صورت گرد و غبار گرفته و غرق خون داخل کانال افتاده بود و پیراهن چینی دو جیب سربی رنگ تنش بود. توان راه رفتن نداشتم. تمام خاطرات با هم بودنمان در لحظه ای مقابل چشمانم مجسم شد، چه میشد کرد؟ غرق شده بودم در فکرهای خودم صدای حاج علی که خودش هم خیلی زود پر کشید، مرا به خود آورد. - برویم، برویم جلو، خدا رحمتش کند، برویم. راه افتادم، باید به عملیاتی که سیدطاهر به خاطر آن شهید شده بود می رسیدم. اما بغضی فروخورده در دلم لانه کرد. نوشته مرضیه نظرلو همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ظنز جبهه 🔅 نزديك نیا 👐😬  عراق پا تک شدیدی 💥 زده بود و من هم زخمی شدم و برای بردن عقب چون آتش شدید بود از نفربر زرهی استفاده کردند. در عقب نفربر را باز کردند و دیدم که کمال هم ترکش خورده و پایش را روی سکو که برای نشستن بود دراز کرده. من هم سوار شدم و در را بستند. جای نشستن نبود وقتی راه افتاد بخاطر مانورهای که میداد نتوانستم خودم را کنترل کنم و مرتب روی پای کمال می افتادم. 😰 شرمنده شده بودم و نمیدانستم باید چکار بکنم کمال بیچاره فریاش بالا بود و می گفت چکار می کنی؟ 😡 با هر بدبختی بود به خط عقب رسیدیم و آمبولانس آمد و هر کدام ما را به راهی بردند. 🚑 همینطور فکر کمال بود و از خدا میخواستم دوباره ببینمش تا از او حلالیت 🙏 بگیرم تا اینکه از بیمارستان جندی شاپور اهواز به ورزشگاه تختی آوردنم. تعداد مجروجین زیاد بود و حتی روی زمین هم پتو پهن کرده بودند و بچه ها دراز کشیده بودند، تا اینکه گروه گروه سوار ماشین بکنند و به امیدیه ببرند و با هواپیما منتقل کنند. وقتی بین مجروحین قرار گرفتم، سراغ کمال را گرفتم. او را پیدا کردم و برای گرفتن حلاليت به سمتش حرکت کردم. وقتی به او رسیدم بنده خدا داشت مرا نگاه می کرد و احوالم را می پرسید. نمیدانم چه شد، دنیا پیش چشمم سیاه شد و غش کردم. وقتی به هوش آمدم در بیمارستان تهران بودم. بعد از چند وقت که حالم بهتر شد، بچه های هم اتاقی گفتند رفقات توی اتاق بغل دستی هستند رفتم سری به آنها بزنم. در اتاق باز بود. تا وارد اتاق شدم کمال مرا دید و گفت بازم تو 😱 بابا حلالت کردم برو تو اتاقت. مثل اینکه تا ما را نکشی دلت آروم نمی گیره! جواد و مابقی بچه ها زدن زیر خنده آخه من آن روز روی کمال بیچاره غش کردم و سرم خورده بود توی دماغش و دماغش هم شکسته بود😂 می گفت تو عادت داری روی من خراب بشی تو را خدا نزدیک من نشو حرفت رو از همان دور بزن می شنوم .😂 🔸 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
امان از این لحظات! که جمعی "می‌روند"، و جمعی "می‌مانند".. و امان، از آن لحظۀ بازگشت.... جمعی "می‌آیند"... جمعی را "می‌آورند"! اما جمعی هم جاوید، "می‌مانند"...... @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گمشده هور 👇
🍂🍂 🔻 3⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ✍ دو روز بعد از آن خبر آوردند مجید سیلاوی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسیده. مجيد قبل از اینکه معاونم باشد، همدل و همراهم بود. دیگر تاب نیاوردم، گفتم: می خواهم مجید را ببینم». جسد مجيد را به سپاه حمیدیه آوردند. گرد و خاک چهره اش را پوشانده بود اما از زیبایی اش نکاسته بود. خم شدم، گرد و غبار را با دستهایم کنار زدم و چهره اش را بوسیدم، به چشم های بسته اش خیره شدم و گفتم: «مجید تو هم رفتی؟ تو هم مرا تنها گذاشتی؟» دلم را به دریا زدم و اشک ریختم. هر چند که بچه های دور و برم بسیار متأثر شدند. بعد از این عملیات و راندن دشمن از رودخانه ی کرخه به آن طرف اطلاعیه ای صادر کردیم و در آن نوشتیم: «کرخه کور با خون مطهر شهدا .. برای همیشه تاریخ به کرخه نور تبدیل شد». در مصاحبه ای که در همان روز انجام شد هم این نکته را بازگو کردم. بعد از آن دیگر همه آن منطقه را به نام کرخه ی نور می شناختند. وضع جبهه که کمی آرامتر شد به منزل سیدطاهر رفتم. باید به مادر و پدرش دلداری میدادم. از نوجوانی با هم بودیم. برایم سخت بود که در چشمان مادرش نگاه کنم. با همه ی شرمندگی راه افتادم سمت خانه اشان. در بين عرب رسم است، بچه محل عین بچه ی خود آدم می ماند. داخل که شدم مادر طاهر منتظرم بود، بغلم کرد و بلند بلند گریه کرد. من هم گریه می کردم و دست پدر طاهر را می بوسیدم. همه ی اهل خانه گریه میکردند. به مادرش گفتم که چند روز مانده به عملیات به سید گفتم به خانه سری بزند اما گفت: می ترسم، برم و با گریه های مادرم سست بشم» تا آخر شب آنجا ماندم. بعد از آن هربار که مادر طاهر دلتنگی میکرد پیغام می فرستاد که به دیدنش بروم. می رفتم و جفتش می نشستم و با هم از سیدطاهر حرف می زدیم و گریه می کردیم. بعد از شهادت طاهر، برادرش سید صباح آمد که جای خالی او را برایمان پر کند. هم رانندگی میکرد و هم در تدارکات و لجستیک سپاه حمیدیه کمک حالمان بود. آن موقع یک نفربر PMP دستم بود که مخابرات هم داخلش بود. بچه های پیک اطلاعات هم وقتی میرفتیم تا به خط سر بزنیم و وضعیت را از نزدیک ببینیم همیشه پشت سر ما حرکت می کردند. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
خدایا یک نفس آواز! آواز! دلم را زنده کن! اعجاز! اعجاز! بیا بال و پر ما را بیاموز به قدر یک قفس پرواز پرواز @defae_moghadas
حماسه جنوب،خاطرات
🍂🍂 🔻#ملاصالح_قاری1⃣ 👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه سه سال از آمدنم به بصره و شاگردی ام نزد عمو م
، 🔴 دوستانی که موفق به مطالعه خاطرات 100 قسمتی ملاصالح قاری نشدند می توانند اولین قسمت را از این 👆 جا پیدا، و استفاده نمایند.
#نخل_های_بی_سر📕📗📒 نوشته : قاسمعلی فراست #کتب_دفاع_مقدس @defae_moghadas