🍂
🔻 یازده / ۱۱۲
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
صدای داد و فریاد علی نمی آمد؟ طبیعتاً بر اثر شکنجه باید داد و فریادی از او شنیده می شد. نکند در این مدت علی به شهادت رسیده باشد؟! گاهی صدای داد و فریاد بعثی ها می آمد. بعد از مدتی ناگاه صدای پایی در راه رو پیچید..
خدا خدا می کردیم از آسایشگاه و این دری که تنها حائل بین ما و آن قوم سفاک بود از میان برداشته نشود. اما با شدت درب آسایشگاه ۱۵ نفره ما باز شد و یک بعثی داخل آمد فریاد زد: «احمد عربستانی، اطلع برا یعنی؛ احمد عربستانی! بیا بیرون. از شدت اضطراب قلبم داشت می ایستاد. احتمال دادم علی زیر شکنجه اسم من را برده باشد. وحشت زده به دنبال او راه افتادم. مرا به مکتب خانه که شکنجه گاه آنها بود، برد. صحنه ای که آن لحظه جلوی چشمانم ظاهر شد یک حماسه جاویدان از سرباز خمینی بود. صحنه ای که به یقین فرشتگان الهی لحظه لحظه هایش را با افتخار ضبط می کردند. نمایشی الهی که بازیگرش علی بود فرزند خمینی. پاهای علی را به چوب فلک بسته و دو نفر عراقی را بالا نگه داشته بودند. ع.ک آن جاسوس نامرد هم با یک کابل برق چوب سه فاز به پاهای علی میکوبید. آن قدر زده بود که لایه های عایق کابل همگی باز شده بودند و سیم های مسی آن، ریش ریش و لخت شده بود. با هر ضربه کابل، سیم های مسی کف پای علی می نشست و خون بود که به اطراف می پاشید. پوست پاهای علی و برآمده بود و ضربههای کابل بر گوشت و استخوان پایش میخورد و میچسبید و باز خون بود که به اطراف میپاشید.
علی حتی یک بار هم ناله نکرد و فقط با همان آرامش همیشگی اش عراقی ها و شکنجه گرش را نگاه میکرد. تازه فهمیدم چرا در تمام این مدت هیچ صدایی نمی شنیدیم. شکنجه گر از سکوت علی به شدت به خشم آمده بود و با نامردی تمام بر پای علی کابل میزد. بعثی ها هم هر از چند گاهی عربده میکشیدند. تو گوئی
این ضربات بر مغز آنها وارد میشد نه بر کف پای علی قزوینی...
ع.ک تا من را دید کابل را به من داد و از من خواست من هم علی را بزنم تا در گناهش شریک باشم، اما من امتناع کردم و فقط سرم را پایین انداختم. بعد از مشاهده آن اوضاع عراقیها از من خواستند علی را راضی کنم به حضرت امام خمینی توهین کند تا از شکنجه رها شود. از علی به آرامی خواستم که آنچه آنها میخواهند یعنی «مرگ بر...» را بگوید و راحت شود. اما او فقط لبخندی زد که تفسیر لبخندش، خود به تنهایی یک مثنوی عارفانه بود. او با همان لبخند به من فهماند که از قبیله دیگری است که فهم و درک آن را ندارم. او از قبیله عشق بود. بالأخره او با لبخندش به من نوید پیروزی بزرگش در امتحان بزرگ الهی را میداد. امتحانی که حتی بزرگترین اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم همچون عمار یاسر نیز تاب تحملش را نداشت. البته عظمت عمار یاسر همین بس که آیه ای در قرآن شریف برای دلداری او نازل شد. " مَنْ كَفَرَ بِاللهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلَّا مَنْ أَكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنُّ بِالْإِيمَانِ وَلَكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبُ مِنَ اللهِ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيم. این آیه به اجماع مفسران در شأن این بزرگوار نازل شد.
علی با این استقامت و سکوت آرامش بخشش، لحظه لحظه به اضطراب و نگرانی بعثی ها و افسر آنها که شاهد شکنجهاش بود را می افزود. همگی آنها منتظر کلمه ای از علی بودند که اگر آن را میگفت خلاص میشد ولی او هرگز آن کلمه را بر زبان نیاورد. در آن لحظه احساس میکردی این علی است که با استقامتش بعثی ها را شکنجه میکند.
اکنون وقتی علی را با عمار مقایسه میکنم میبینم عمار در زمان حیات برترین مخلوق عالم یعنی حضرت رسول صلى الله عليه وآله وسلم حاضر شد برای نجات از شکنجهاش چند کلمه بگوید، ولی علی قزوینی بعد از چهارده قرن با اینکه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم را درک نکرده بود و حتی بعد از رحلت امام خمینی حاضر نشد به ایشان بی احترامی کند. و چه نیکو امام بزرگوار ما فرمودند که امت ما از امت حضرت رسول برتر است.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 دفاع آخر ۱۵)
آبادان در روزهای دفاع
خاطرات سید مسعود حسینی نژاد
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 یک وانت تویوتا دیدم دست بلند کردم ایستاد. اکبرصادقیان و جمشید ثقفی داخلش بودند. فوری سوار شدم. دردم زیاد شده بود و بدون خجالت شروع کردم به آخ و ناله کردن، اکبر بهسرعت مرا به بیمارستان رساند.
چند ساعت بعد که درد معده ام آرام شد و به سپاه مراجعه کردم بچه ها با خوشحالی اخبار شکست و عقب نشینی دشمن از ذوالفقاری را به هم دیگر میگفتند.
سراغ کاپیتان عزیز و فرمانده دلاور دسته مان را گرفتم،
منصور چهره افروز.
چه روزهایی با هم فوتبال بازی کردیم و چه شب هایی با هم نگهبانی دادیم. امروز صبح هم اگر گمشان نمیکردم در کنار هم یک جنگ جانانهای میکردیم.
تلخترین خبر آن دیام را شنیدم و شیرینی های پیروزی آن روز به کامم زهر شد، "منصور شهید شد".
در همان نخلستان، شاید بدست همان ۶ نفر کماندو،
شاید با ترکش خمپاره، ن
میدانم.
هر چه بود، او دیگر بین ما نبود و سبقت گرفت و رفت.
خدایا تو شاهد باش جوانان دلاور این مرز و بوم با خونشان از آرمانهای امام و انقلاب دفاع کردند و همچنان مانند کوه استوارند.
•┈••✾○✾••┈•
پایان
#دفاع_آخر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
13.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مجموعهای از عکسهای مرتبط با خاطرات دفاع آخر
@defae_moghadas
🍂
🍂 حماسه دولاب 2⃣
▪︎محمدرحیم حمهویسی
┄❅✾❅┄
🔸 در اسفندماه سال ۵۹ اعضای کومله وارد روستا شدند و در آن زمان به زور ۲۸۷ هزار تومان را با عنوان «یارمهتی» یا کمکی از مردم روستا جمعآوری کردند و در نهایت اقدام به مصادره کامل تکیه دولاب کرده، قرآنهای موجود در آنجا را از بالای پشت بام به داخل گل و خاک پرت کردند، تکیهای که در اعتقاد نه تنها مردم روستا بلکه اکثر مردم منطقه جایگاه والایی داشت.
مردم روستای دولاب از این حرکت کومله بسیار ناراحت و عصبانی شدند و دیگر تحمل این همه جور، ظلم و ستم آنها را نداشتند لذا تعدادی از جوانان روستا در مسجد دور هم جمع شدیم، وضو گرفتیم و دست روی قرآن گذاشتیم و قسم خوردیم که در دفاع از روستا و ایستادگی در مقابل ظالم و مشی ضد دینی این گروهکها با هم همپیمان شویم و مسلح شویم.
صبح به همراه تعدادی از این افراد پیش حاج میکائیل حمهگلانی از فرماندهان پیشمرگ مسلمان کُرد در روستای نشور رفتیم و گفتیم قصد داریم مسلح شویم اسلحه و تسلیحات در اختیار ما قرار دهید وی گفت: جنگ کردن با آنها سخت است امکان دارد تعداد زیادی از مردم روستا کشته و زخمی شوند آیا این را در نظر گرفتید؟
گفتیم بله مرگ بهتر از این است که آنها هر روز به بهانهای وارد روستا شوند و به زورگیری و مصادره اموال مردم روستا بپردازند.
به سپاه سنندج آمدیم، مدارک لازم را تحویل دادیم و برگشتیم که در بین راه به ما اطلاع دادند که ضد انقلاب از اینکه مردم دولاب قرار است علیه آنها مسلح شوند خبردار شدهاند و مطمئنا شب به روستا حمله میکنند لذا به روستا برنگشتیم و پیش حاجی میکائیل رفتیم. وی ۱۲ قبضه اسلحه به ما داد و با پای پیاده مسیر روستای نشور تا دولاب را در برف سنگینی که تا کمر میآمد طی کردیم.
┄❅✾❅┄
پیگیر باشد
#حماسه_دولاب
• جهاد تبیین 👈 نشر مطالب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 نوروز جبهه
از عهده سفره هفت سین در جبهه برآمدن کار هر کسی نبود! بعضیها که حال بیشتری داشتند و به دنبال تغییر روحیه دیگران بودند پیشدستی کرده و بی سر و صدا در صدد کاری بر میآمدند.
سیر و سرکه و سمنو هم که نه در دسترس بود، نه همخوان با فضای آنروزها داشت. پس به شکل ابتکاری هر آنچه "سین"، اول نامش بود و با جنگ مرتبط بود شانس نشستن بر سفره عید رزمندگان یا همان چفیه پر رمز و راز را به بدست میآورد.
از سر نیزه و سمینوف (نوعی اسلحه) و سنبه و مین سوسکی و سیم خاردار گرفته تا سرسبزی طبیعی بیشتر مناطق که در بهار، بکرترین مناطق را در دشت و دمن بهخود میگرفتند.
و چه پر مفهوم میشد، وقتی «سین» هفتسین، بهانهای میشد برای رسیدن به «شین» شهادت، در نیتهای عاشقانهشان. همان سفرههای ساده و بدون ادعای نوروز رزمندگان که مملو بود از عشق، اخلاص و ایثار که همه را از دعاهای این سفره سیراب میکردند.
شاید معنویترین لحظات، هنگام تحویل سال بود و زمانی که همه دستها بسوی درگاه الهی بلند میشد و دعای «یا مقلب القلوب و الابصار» با همه وجود روی لبها جاری، و فرج حضرت صاحبالامر را طلب میکردند.
و پس از آن، گوش سپردن به پیام نوروزی حضرت امام و رئیس جمهور مکتبی و نیز پپام همرزمان و جانبازان که در دوران دفاع مقدس کاری معمول و لازم بود.
گاها سکه و پول و سربندهایی که به دست امام متبرک شده بود بعنوان هدیه بسیار دوستداشتنی توسط نمایندگان و یا روحانیون به رزمندگان داده میشد و برای حفظ و نگهداری آنها بسیار توجه میشد.
تدارکاتچیها هم که از روزها قبل حواسشان به این روز بود، با تهیه میوه و شیرینی و بعضی سالها با انداختن سفره ناهار وحدت، یک گردان ۳۰۰ ، ۴۰۰ نفره را کنار هم غذا میدادند و روحیه برادری را ترویج و محکم میکردند..
..واما در روزهای دلتنگی، حواسمان باشد، باز هم با بهره بردن از فرهنگ غنی آن سالها، قبل از دیر شدن به دیدارخانواده های معظم شهدا برویم و بگوئیم که هنوز ما هستیم و این فرهنگ پابرجاست. آنهم در دورانی که کوچه، پس کوچه های شهرمان با نام شهیدان محل آذین شده اما در برخی محلات، خانواده این شهدا به خصوص پدران و مادران را نمی شناسند.
همت کنیم و نوروز امسال به منزل آنها برویم و پای ناگفته ها و خاطراتشان بنشینیم.
@defae_moghadas
🍂