🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۲۳
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 با رسیدن پاییز به سراغ گنجه میرفتم و وسایلم را زیر و رو میکردم. بیشترشان به درد سطل آشغال خانم خانما که پیت حلبی روغن بود می خورد. دو سه دفتر نیم نوشته از سال گذشته برایم مانده بود. چند تا مداد سیاه و گلی رنگ سر جویده پخش و پلا به چشم میخورد. ردیفی از کتابهای تاخورده تا سقف گنجه چیده شده بود.
- چرا کتابهایت را این ریختی کردی بچه؟!
- آخر سال است دیگر .... مثل خودم لوله شده اند.
- خودت به جهنم ... پای آن کتابها کلی پول دادم ... دلت که نسوخته
- این کتابها دیگر به دردم نمیخورد ... از همه شان نمره قبولی گرفته ام .....
- نمره قبولی گرفته باشی ... بده به کسی که احتیاج دارد ... خیلی ها هستند دنبال همین کتابها میدوند ... یادت رفته ...
- چرا بدم به مردم.... میدهم به بابا، تویشان پنیر و چیز میز بپیچد
- این شد یک حرفی ... خوب است عقلت کار کرد.
- عقل من همیشه خوب کار می کند ... این شماها هستید که قدرش را نمی دانید
- رودار نشو ... پاشو ... پاشو برو به پدرت کمک کن ... بیچاره دست تنها است .... چند روز دیگر مدرسه ها باز میشود.
- خسته ام. صبح زود رفتم نانوایی داداش عباس ... بعد هم روزنامه فروختم .... نای راه رفتن ندارم .... کی تا امیرآباد میرود. میدانی چقدر راه است .... پاهایم به دو تا کنده سوخته میمانند. خیلی دلت میسوزد خودت برو .... گناه نکرده ام که پسر کوچک خانه
شدم .... داداش قاسم و داداش عبدالحسین چه کاره اند؟
- حرف زیادی نزن جرات داری پیش خودشان بگو ... اصلاً مگر آنها ولاند ... طفلکها از صبح تا شب میدوند .
- نه این که من خیابانها را ول می چرخم ... روزنامه فروختن و نانوایی کار نیست؟
لنگه دمپایی و گالش بود که به سرم پرت میشد. قبل از آن که یکیشان به من بخورند تو دالان خانه غیبم میزد.
خانم خانما از خر شیطان پایین آمد و بیخیال دبیرستان رازی شد.
آن قدر خوشحال بودم که انگار همه دنیا را گذاشته بودند تو بغل من. دبیرستان خرد را از قبل دیده بودم. تو خیابان منیریه لشکر بود. شکل ساختمان قدیمی اش هنوز تو ذهنم مانده. مثل یک سیاه قلم خاک خورده. زمین والیبال و درختهای کاجاش روحم را تازه میکرد. از دو طرف میشد داخل دبیرستان و حیاط آن شد. باید ده، پانزده پله را بالا میکشیدیم تا به اتاق معلمها و کلاسهای درس که در سمت چپ ساختمان قرار داشتند برسیم. در تمام آن سالها هیچ جایی را به اندازه اتاق مدیر دوست نداشتم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سکانسی از فیلم "چ"
ساخته ابراهیم حاتمی کیا
برای کهنه چریک محرومان لبنان
چپى ها مىگفتند
« جاسوس آمریکاست، براى ناسا کار مىکند.»
راستىها مىگفتند «کمونیست است. »
هر دو براى کشتنش جایزه گذاشته بودند.
ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کنند.
یک کمى آن طرفتر دنیا،
استادى سر کلاس مىگفت «من دانشجویى داشتم که همین اخیراً روى فیزیک پلاسما کار مى کرد.»
مهم این است که تمام شود
دنیا و مقام برایش مهم نیست
نام و نان برایش مهم نیست.
به نام کی تمام شود هم برایش مهم نیست
مهم این است که تمام شود
خوب تمام شود
گاهی برای اینکه خوب تمام شود باید از پشت میز درس و علم جُم نخوری،
گاهی هم باید تفنگ از دستت تکان نخورد
اصل تکلیف، همیشه ثابت است
اما همیشه تکلیف تو ثابت نیست
مهم این است که ثابت قدم در انجام تکلیفت باشی
سرباز اسلام
آقا #مصطفی_چمران....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
بچه شوخ طبعی بود.
اهل دزفول.
فرمانده بود.
موشک خورده بود به خانهشان و همه شهید شده بودند. یکی رفته بود خبر بدهد، کلی در مورد شهادت و فضیلت آن سخنرانی کرده بود. طرف هم طاقتش طاق شده بود، گفته بود: "اصل حرفتو بزن." جواب داده بود که:"خانوادهات توی موشک باران مجروح شدهاند و باید برگردی دزفول."
- خب از اول بگو. فکر کردم شهید شدن. اینجوری حرف میزنی کار دارم، باید بمونم.
- راستش زخمی نشدن، شهید شدن.
- خوش به سعادتشون؛ حالا دیگر اصلاً برنمیگردم. نمیتونم برگردم.
▪︎
برهم نگشت، هیچ وقت.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
🍂
🍂 ساخت آسایشگاه
احمد چلداوی
کم کم تعداد اسرا خیلی زیاد میشد و بعثیها تصمیم به ساختن آسایشگاههای ۴ و ۱۱ کردند که همه کارش را علی، بنای مشهدی انجام داد. سقف این آسایشگاهها از پلیت بود و برای همین تابستان مثل تنور داغ میشد و زمستان مثل یخچال سرد بود.
🔹 تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهلوپنجم
قضیه را به سرپرستار اطلاع داد.
سرپرستار مهربون وارد اتاق شد، دوباره توضیح دادم که دستِ خودم نیست، خجالت نمیگذاره.
: میخواهی برات سوند بگذاریم؟
؛ نهههههه، سوند وحشتناکه. بجای اینکارها اجازه بدید خودم برم دستشویی.
: نمیشه، دکتر داخلی اجازه نداده راه بری.
؛خب ویلچر بیارید. با ویلچر میرم.
: باید از دکترت اجازه بگیریم.
چند دقیقه بعد اومد و موافقت پزشک را اعلام کرد. یه ویلچر آوردن و با زحمت سوار شدم، تا دم دستشویی رفتم، حالا دیگه باید راه برم.
راه که چه عرض کنم، لی لی کنم.
خواستن زیر بغلم را بگیرند، بعلت زخمها و بخیه هایی که در پهلو و دستهام وجود داره، نمیشه.
لی لی کنان خودم را به دستشویی رسوندم.
دکتر راست میگفت، حدود ۱۰ روزه که مثانه ام تخلیه نشده، واقعا راحت و سبک شدم.
وقتی لی لی میکردم یه چیزی توجهم را جلب کرد، یه آیینه!!!
از وقتیکه مجروح شدم قیافه خودم را ندیدم!!!
اومدم جلوی آیینه، وااااای خدای من،
این منم؟؟؟
خودم هم خودم را نمیشناسم.
بسیار لاغر و تکیده و زخم و زیلی، موهای بلندم هم فرفری شده و نامرتب.
قبلا چاق و چله نبودم ولی اینقدر هم درب و داغون و تکیده نبودم.
از دیروز رفتار ناهید خانم، همون پرستاری که مشت خورده بود و ازم دلخور، تغییر محسوسی کرده.
روزنامههایی که برده بود را آورد و ازم اجازه خواست برای بازنویسیِ مطالبی که نوشته بودم!!!
نمیدونم نوشته هام را پسندیده یا خودم را !!!؟؟؟
وقت ناهار شد، بعد از چندین روز میخوام غذا بخورم.
دست چپم توان نداره و انگاری فلج شده.
ناهید خانم، نشست کنارم و آروم آروم پوره سیب زمینی را با قاشق بهم میده.
طعم غذا جالب نیست فقط بعلت اینکه مدتهاست چیزی نخوردم، حرص و ولع دارم.
از اینکه یه دخترجوان غذا دهنم کنه احساس خوشایندی نداره.
سید محمد حسین، سربهسرم میگذاره، خیلی مطمئنه که ناهید خانم دلبسته من شده.
ساعت ملاقات، همسر و بچه های بیماری که سنگ کلیه اش را عمل کرده اومدن.
برادر بیمار، قضایای دیروز را بهشون گفت.
بنده خدا خانمش، خیلی عذرخواهی کرد و همون موقع رفت دوتا گلدون و لیوان و ظروفی که شکسته شده بود را تهیه کرد و با یه جعبه شیرینی برگشت.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮
🍂 روزشمار عملیات بیتالمقدس
برشی از جلسه امروز فرماندهان
۱۳۶۱ اردیبهشت ۳۰
۱۴۰۲ رجــــــب ۲۶
1982 مــــــــه 20
🔸 پیــرو جلســه دیــروز قــرارگاه کربــلا، امــروز دســتور جزءبهجــزء شــماره ۹ ایــن قــرارگاه درباره طــرح مانــور مرحلــه چهــارم عملیــات بیتالمقــدس بــه قرارگاههــاى عملیاتــى ابــلاغ شــد.
قرارگاههاى عملیاتى نیــز ضمــن ابــلاغ ایــن دســتور بــه یگانهــاى تحت امــر خــود از آنهــا خواســتند تــا بعدازظهــر فــردا بــراى اجــراى ایــن مرحلــه از عملیــات اعــلام آمادگــى کننــد.
🔸 عراق کـه همچنـان بـه تحکیـم مواضع پدافنـدى خـود در اطـراف خرمشـهر و نـوار مـرزى شـلمچه تـا طلائیـه مشـغول اسـت، امـروز بـه اقداماتـى چـون حملـه زمینى بـه مواضـع نیروهـاى ایـران، اعزام نیروهاى جدید بـه منطقـه، شناسایى هوایـى، ثبـت تیـر، اجـراى آتـش توپخانـه و بمبـاران هوایـى دسـت زد.
🔸 در آسـتانه آغـاز چهارمیـن مرحلـه از عملیـات آزادسـازى خرمشـهر، امـروز صدهـا نفـر از رزمندگان تازهنفـس راهـى جبهـه نبـرد بـا ارتـش بعـث عـراق شـدند.
🔸 رادیــو بىبىســى ضمــن بررســى اهمیــت نبــرد خرمشــهر در ســرانجام جنــگ ایــران و عــراق، بــه شـرایط دوگانـه عـراق بـراى حفـظ یـا خـروج ازاین شـهر پرداخـت و گفـت درصـورت ورود احتمالى نیروهـاى ایـران بـه خـاك عـراق علاوه بـر اینکـه نظامیـان و مـردم عـادى عراق براى دفـاع از خاك کشورشان ازخودگذشــتگى بیشــترى نشان خواهند داد، ادعــاى همیشــگى صــدام حســین مبنى بــر اینکـه جنـگ بـا ایـران بهمنظـور دفـاع از سـرزمین اعـراب بـودهاسـت، قـوت بیشـترى خواهـد گرفـت.
🔸 رادیـو عربسـتان سـعودى در واکنـش به هشدار اخیر امام خمینـى بـه کشورهاى عـرب حامـى صــدام حســین، اعــلام کــرد کشورهاى عربى خلیجفارس درصورت عملى شدن تهدیدات ایران عکسالعمــل نشــان خواهنــد داد.
#روزشمار
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯
🍂 چلوکباب تو خط،
ساچمهپلو تو شهرک!
بهشدت عصبانی شد. لب هم به غذا نزد. گفت:«دلیلی نداره برای ما که فرماندهایم چلوکباب بیارند، برای نیروها غذای دیگر.» و بعد هم دستور داد غذاها را برگردانند عقب. خیلی به فکر نیروهایش بود. اگر هم بعضی وقتها دو نوع غذا درست میکردند، بهترینش را میداد برای آنها که خطاند. بین بچهها هم معروف بود «چلو کباب تو خط، ساچمهپلو تو شهرک.»
🔸 برگرفته از کتاب فرمانده؛ خاطراتی از سردار شهید حاج حسین خرازی
مجموعهی #ستارگان_درخشان ۱ ص ۵۶
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۲۴
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 خدا حاج شیخ محمود رازی را رحمت کند. نگاههایش به نگاههای پدری دلسوز میماند.
- مدیر دبیرستان رازی زیاد از رفتار شما رضایت نداشته ... آقای اسدالله.
کلمه آقا برای لحظه ای سرجا میخکوبم کرد. روی پاهای جفت شده ام پا به پا شدم تا جواب آقای مدیر را بدهم. نتوانستم. گلویم کیپ گرفته بود. با یک شیشه شربت سینه هم باز نمیشد.
چشم دوختم به پرونده ای که در دستهای آقای مدیر بود.
کاش پرونده را میسوزاندم.کی میفهمید. فوقش مجبور میشدند با یک نامه از دبیرستان رازی اسمم را بنویسند. سرم را انداختم پایین. تا آن روز آن قدر خجالت نکشیده بودم. عرق از تمام بدنم بیرون میزد.
- بیا اینجا بنشین
نشستم رو صندلی ای که نزدیک میز آقای مدیر بود. نگاهش به پرونده من بود و با خودش حرف میزد. صدایش خفه بود. سرش را به چپ و راست تکان میداد. تو چشم هایم خیره شد.
- نه؟!
نه، آقای مدیر مثل پتکی به سرم کوبیده شد. سرم گیج گیجی خورد. انگار چاقویی را تو قلبم فرو کردند.
- تو، انگار حالت بد است؟!
- نه، نخیر آقای مدیر
زبانم مثل سنگهای ترازوی پدرم سنگین شده بود. نفسم در نمی آمد.
صدای خانم خانما تو سرم پر شده بود.
- گفتم تو دبیرستان رازی بمان، نماندی.
جانت در بیاید. آخرش حمال میشوی..
پرونده را رو میز گذاشت. جعبه خودنویساش را که مارک نقره ای
آن تو چشم میزد برداشت. سعی کردم نوشته مارک را بخوانم، نتوانستم. به انگلیسی نوشته شده بود. من فرانسه خوانده بودم. با حوصله خودنویس را به دست گرفت. قلبم سینه استخوانی ام را مشت باران می کرد. "نام نویسی شود!"
داشتم بال در می آوردم. دستهایم را مشت کردم و چشمانم را مالیدم.
درست دیده بودم.
- آقای رفیعی لطفا اسم این بچه را بنویسید.
آقای رفیعی ناظم مدرسه بود. نگاهی به سر تا پای من انداخت و بی هیچ حرفی دفتر دبیرستان را برداشت و با حوصله اسمم را در آن ثبت کرد. بعدها فهمیدم حاج شیخ محمود میدانسته که من تو هیئت هاشم آقا رفت و آمد داشتم. خلاصه رفتن به هیئت سیار هاشم آقا به دادم رسید.
با آن صدای نخراشیده نوجوانی باید قرآن صبح را میخواندم. جلو آن همه شاگرد مدرسه قد و نیم قد، تازه حاج شیخ محمود گفته بود باید با صوت قرائت کنم. اشکم درآمده بود.
آخر صدای من که به درد صوت نمیخورد حاج آقا.
- گفتم .... قرآن را با صوت میخوانی ... ناراحت نباش کم کم حنجره ات عادت میکند ... اولش سخت است ... به خدا توکل کن ...
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂