╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮
🍂 روزشمار سالهای دفاع مقدس
یک شنبـــــــــــــــــه
۱۳۶۱ خـــــــرداد ۳۰
۱۴۰۲ شعبـــــــان ۲۷
1982 ژوئــــــن 20
┄❅✾❅┄
در چنین روزی 👇
🔸امام خمینـى در جمع ائمــه جماعات ووعاظ تهــران و قم گفتند حمله رژیم صهیونیستى به لبنان دام آمریکا براى ایـران اسـت و باید از راه شکست عراق به نجات لبنان برویم. ایشـان در رد واکنـش بـه سـخنان روز گذشـته صـدام نیـز گفتنـد جنـگ بـا عـراق تـا هنـگام تحقـق خواستههاى ایران ادامه خواهد یافــت.
🔸صدام حســین در یــک نطــق رادیــو تلویزیونى اعلام کرد براى خارجکردن بهانههاى ادامهجنگ از دســت ایــران، از امروز و در مــدت ۱۰ روز نیروهــاى عراقى از خــاك ایران خارج خواهنـد شــد. وى همچنین با محتمل دانســتن ورود نیروهاى ایرانى به داخل عراق، بــر آمادگى کشورش براى مقابله تأکید کرد.
🔸 رادیـو کلـن در گزارشـى از اوضـاع اقتصـادى ایـران، از همـکارى مـردم ایـن کشـور در مقابلـه بـا مشـکلات اقتصـادى ناشـى از جنـگ اظهـار تعجـب کـرد.
#روزشمار
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۵۵
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
اسمی را که برای گروه پنج نفرهمان انتخاب کردیم؛ «ترور» بود. گروه ترور با حال و هوای آن روزها و جوانیمان جور در می آمد. هیجانمان را هزار برابر میکرد. دشمن را جلو رومان میدیدیم. درست در یک قدمیمان، نه دور دور. همین باعث فعالیت بیشترمان میشد. معنی ترور از نظر ما از بین بردن و ریشه کن کردن ظلم و سلطنت بود. نه خون و خونریزی. ماهیت ترور ما، روش وحشت انگیزی در پی نداشت.
فروشگاه جای خطرناکی شده بود. رفت و آمدهای پی درپی ما برای همسایه ها مشکوک به نظر میرسید. چند روزی تعطیل کردیم تا شاید وضع به حالت عادی در بیاید که نیامد. کلافه شده بودیم. بالاخره به پیشنهاد عظیمی جلسات در خانه او تشکیل شد. خانه بالای فروشگاه آخرین اتاقی که به پشت بام هم راه داشت. روزهای تعطیل و آخر هفته ها به انارستان کن میرفتیم و تا دیروقت می ماندیم. نقشهای در دست داشتیم. یک نقشهای که اگر عملی میشد دلمان را خنک میکرد. میخواستیم کارخانه عرق سازی را منفجر کنیم. کار آسانی نبود. برنامه ریزی اساسی میخواست. بیگدار نمیشد به آب زد. من داوطلب شدم اولین قدم را بردارم. باید به جاده دماوند میرفتم. مقابل شهرک جدید فردیس امروزی. کارخانه را از نزدیک میدیدم و راه های نفوذ به آنجا را پیدا میکردم. کار زیاد سختی نبود. اما باید احتیاط میکردم. کارت وزارت کشاورزی تنها برگ برنده ام بود. با آن میشد شک هر مأموری را بر طرف کرد. قبلاً هم با بچه های کانون آموزش قرآن به باغهای دماوند رفته بودیم. در آنجا آموزش اسلحه می دادم. هدفی را روی تنه درختی علامت می گذاشتیم و میرفتیم. تفنگمان همان تفنگ بادی بود. من چنان مهارتی در تیر در کردن پیدا کرده بودم که ته سنجاق ته گرد را هدف قرار میدادم. کاری که وقتی الان به آن فکر میکنم برای خودم هم غیر ممکن به نظر میرسد. یک کار تمرین شده بود. دقت بالایی میخواست که من در آن زمان داشتم. خودم را به بالای تپه ای رساندم که از آنجا به خوبی میشد کارخانه را زیر نظر گرفت. راههای داخل شدن و خارج شدن سریع را هم پیدا کردم. بی آن که متوجه شوم مأموری من را زیر نظر گرفته است. بعدها وقتی مأمورهای ساواک دستگیرم کردند فهمیدم تمام راه را زیر نظر بودهام. مانده ام با آن همه زیرکیام چه طور متوجه مأمور ساواک نشده بودم.
برای آن که ماموریتمان بی هیچ اشتباهی انجام شود بار دوم شناسایی کارخانه عرق سازی را پنج نفری انجام دادیم. پنج چشم، پنج مغز، پنج فکر و نقشه. بعد از شناسایی کامل کارخانه و راههای ورود و خروج، یک روز را برای اجرای عملیاتمان تعیین کردیم. خیالمان راحت بود که نقشه لو نرفته است. تنها کاری که باید میکردیم مرور نقشه عملیات بود. من در اداره هم نقشه را تو ذهنم تجزیه و تحلیل میکردم. حتی برای اجرای عملیات شروع به شمردن ساعت کرده بودم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
"لای لای ای جبهه لرین یورغونو
ای خسته جوانلار"
🔹 با نوای
سید یوسف شبیری
لای لای ای جبهه لرین یورقونی ای خسته جوانلار
لای لای ای جوانان خسته ی جبهه
لای لای ای شهد شهادتدن ایچیب کامه چاتان لار
لای لای ای جوانانی که شهد شهادت نوشیدید و به آروزتون رسیدید
لای لای اروند کنارینده قیزیل قانه باتانلار
لای لای ای ای جوانانی که در کنار اروند به خون سرخ خود آغشته شدید
خوش یاتین یاخشی یاتیب سیز یاخشی دونیانی آتیپ سیز
راحت بخوابید خوش بخوابید که دنیا رو رها کردید
خوش یاتین یاخشی یاتیپ سیز یاخشی دنیانی آتیپ سیز
راحت بخوابید خوش بخوابید که دنیا رو رها کردید
آنالار داغی سهندین داغی تک بیرجه داغ اولدی
داغ مادران شما در استقامت به اندازه کوه سهند شد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
صمد نظری 6⃣
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 یکبار از قسمت انفرادی زنان صدای جیغ و دادِ زنی بلند شد که می گفت “رسول، جلاد رجوی، ولم کن.” افرادی دهن او را می گرفتند و مجدداً صدا بلند می شد.
برادر رسول! (مهدلو ترکمان) که با هیکل درشت و سر بزرگ و نسبتاً بی مویش چهره ای ترسناک داشت، نور چشمی رجوی بود و در سرکوب افراد معترض زندانی تخصص داشت و رجوی نیز به جا از وجود او در تشکیلات استفاده می کرد.
تمامی جداشدگان از سازمان از نیمه دوم سال ۶۹ و حتی قبل از آن در دو قلعه سردار و زندان دبس (عسگری زاده – در اطراف حوزه نفتی شهر کرکوک) مستقر بودند که بنا به مسائل امنیتی و حفاظتی چندبار بین این دو قلعه جابجا و در زمستان ۶۹ تماماً به زندان دبس منتقل شدند. این افراد در حدود ۵۰۰ نفر بودند.
دولت عراق این قلعه نظامی را در سال ۶۵ – ۶۶ به سازمان واگذار کرد تا اردوگاه اسرا و زندان نیروهای معترض شود که تا پایان سال ۷۰ سازمان به همین منظور از آن استفاده کرد. این زندان چهار بند جمعی و دو بند انفرادی زنان و مردان داشت. این قلعه ساختمانی مربع شکل با اتاق های به هم پیوسته و دو طبقه با دیوارهای بلند، ضخیم و سنگی بود که با دو دروازه بزرگ آهنی و جاده ای آسفالت شده به بیرون راه داشت.
با شکست ارتش عراق در کویت، دولت مرکزی عراق در موقعیت بدی قرار گرفت و نیروهای مخالف و اکراد عراقی نیز جهت سرنگونی و به دست گرفتن قدرت از جبهه های مختلف به سمت شهرهای بزرگ و بغداد حرکت کردند. زندان دبس که در شمال شهر کرکوک واقع شده بود، در معرض تهدید قرار گرفت و تمامی زندانیان به وسیله اتوبوس ها و کامیون، شبانه به قرارگاه خالص منتقل شدند. در مسیر انتقال، بر اثر سرعت زیاد و خوابیدن یکی از رانندگان ناشی، کامیون با ۳۵ سرنشین زندانی آن وارونه شد و تعداد زیادی زخمی شدند و یک نفر از آنها در اثر ضربه مغزی مُرد. او محمد نوروزی اهل مشهد و از اعضای سازمان بود که چند ماه بود از سازمان جدا شده و در زندان سردار و دبس دوران قرنطینه قبل از اعزام به خارج را می گذرانید.
مسئولان برای سرپوش گذاشتن بر این رسوایی بزرگ او را به عنوان رزمنده شهید در قرارگاه اشرف دفن کردند. مابقی افرادِ تصادفی را با سر و دست شکسته و گچ گرفته به همراه تعداد زیادی از زندانیان به اتاق های محلی به نام «دانشکده» منتقل کردند و در هر اتاق آن بیش از ۲۰ تا ۲۵ نفر را جا دادند.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد…
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رضا سگه
یه لات بود تو مشهد
یه روز داشت میرفت تو دعوا شهیدچمران دیدش، دستش گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه
به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت به جبهه
تو جبهه واسه خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند آوردنش تو اتاق شهید چمران،
رضا شروع میکنه به فحش دادن به شهید چمران، وقتی دید که شهید چمران به فحش هاش توجه نمیکنه . یه دفه داد زد کچل با توأم!
شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت : چیه ؟ چی شده عزیزم؟
چیه آقا رضا، چه سیگاری میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید
آقا رضا که تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه:
میشه دوتا فحش بهم بدی؟! کشیده ای، چیزی! شهید چمران: چرا؟
آقا رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده. تاحالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!
شهید چمران: اشتباه فکر میکنی.! یکی اون بالاست، هرچی بهش بدی میکنیم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهمون جواب میده. هی آبرو بهم میده
گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده متم بگم بله عزیزم. یکم مثل اون شم.
آقا رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار گریه کرد. اذان شد،
آقا رضا اولین نماز عمرش بود. سر نماز موقع قنوت صدای گریش بلند بود.
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد
آری آقا رضا اولین و آخرین نماز عمرش را خواند و پرکشید… !
•••••
۳۱ خرداد سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران بزرگمرد جبههها گرامی باد.
#چمران
@defae_moghadas
🍂
🍂 دهلاویه
مشهد شهید مصطفی چمران
🔸 روستایی در غرب سوسنگرد که در جریان هجوم دشمن، پس از ۱۰ روز دفاع سرسختانه در تاریخ ۲۴ مهرماه سال ۱۳۵۹ اشغال شد. در طی عملیات های رزمندگان، ستاد جنگ های نامنظم به فرماندهی شهید مصطفی چمران تلاش هایی برای آزادی مناطق اشغال شده انجام دادند و سرانجام در تاریخ ۲۴ شهریورماه سال ۱۳۶۰ در عملیاتی به نام آیت الله مدنی (اولین شهید محراب در تبریز) دهلاویه آزاد شد.
🔸 در نزدیکی این روستا یادمانی واقع شده که محل شهادت دکتر چمران (وزیر دفاع و نماینده مجلس) به همراه تنی چند از همرزمانش است و تعداد بسیاری از زائران جبهههای نور، در طی سال از این یادمان که در جنب آن نمایشگاهی از آثار شهید چمران قرار دارد بازدید بعمل میآورند.
#چمران
@defae_moghadas
🍂
🍂 اسیر در دو زندان
احمد چلداوی
تحمل سلول سخت بود.
آنجا به خاطر اختلاف عقیده با هم سلولی ها برایم جهنم در جهنم شده بود. این اختلاف عقیده تا حدی بود که بعدها چهار نفرشان به منافقین پیوستند.
در آنجا، بعثی ها جسمم را و بعضی از هم سلولی ها روحم را آزار و شکنجه می دادند.
در حقیقت
هم اسیر بعثی ها در الرشید بودم
و هم اسیر منافقین.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۵۶
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
شمارش معکوس لذت خاصی را تو وجود جوانم میریخت. کار بزرگی را میخواستیم انجام دهیم. نابودی جایی که از بیخ و بن حرام بود.
آرامش بزرگی در انتظار است و بعد شاید زندان
- زندان؟!
- آره زندان ... بعد از یک عملیات بزرگ تعدادی دستگیر میشوند.
- ما را که شناسایی نکرده اند؟
- شاید بکنند. البته اینها همه اش یک حدس است.
- چه اهمیتی دارد؟ مأموریت مهمی در پیش داریم ... ولی هنوز کسی نمیتواند تصور کند چه پیش خواهد آمد.
- به خدا توکل میکنم. این بهترین کار است.
چیزی که هنوز از آن سر در نیاوردم پیدا شدن سروکله مأمور امنیتی تو محل کارم در میدان کندی بود. چند روزی بیشتر نبود که به ساختمان جدید اداره منتقل شده بودم. بی گمان ساختمان جدید برای داش اسدالله یا آقای مهندس خوش یمن نبود. چنان غرق در افکارم پشت میز نو و خوش رنگام فرورفته بودم که صدای باز شدن در و قدمهای پس و پیش کارمند بخش را نشنیده بودم. با دیدنش رو صندلی راست نشستم. ترس را میشد تو چهره مچاله شده مرد دید. بی سلام گردن دراز کرد و بیخ گوشم خفه گفت:
- آقای مهندس خالدی ... یک مقام امنیتی شما را میخواهد. با آن که مرد بیمقدمه حرف از مقام امنیتی زده بود؛ بی حرکت خشک و سرد زل زدم به صورت مرد. مرد قدمی به عقب برداشت و سر چرخاند به طرف در نیمه باز اتاق. سعی کردم از لای در بیرون را نگاه کنم. جز ردیفی از صندلیهای چرمی سیاه رنگ چیزی دیده نمی شد. میگوید با شما کار دارد. فقط با شما تنها نیست. کارت شناساییاش را دیدم. با شنیدن کارت شناسایی آب دهانم را قورت دادم و دوباره به در نیمه باز نگاه کردم. ترسیده بودم. چشمانم داشت از حدقه میزد بیرون. میتوانستم پشت در را ببینم صدای قدم زدن دو نفر که انگار در جهت مخالف هم راه میرفتند به گوش میرسید.
مانند آدمهای انتظار کشیده کلافه بودند. زیرلبی گفتم این مقام امنیتی با ما چه کار دارد. کشاورز را چه به نظام و امنیت؟!
نگاه کردم به بیرون ساختمان. کسی نبود. انتظار داشتم یک دسته نظامی سر تا پا مسلح را ببینم. از پشت میز بیرون آمده بودم که در چارتاق باز شد. دو مرد چهارشانه با کت و شلوارهای خاکستری تو چهار چوب در ایستاده بودند. تو دست یکی از آنها بیسیمی تو چشم میزد. دهان باز کردم چیزی بگویم که کارت شناساییشان را جلو چشمانم گرفتند.
- همراه ما بیایید به چند تا سوال جواب میدهید و برمیگردید.
- من که کاری نکردم.
- این را تو سازمان بگویید ... راه بیفتید!
موقع سؤال و جواب تا آمدم چیز دیگری بگویم دو طرفام ایستادند و مثل دو تا دیوار بتونی چسبیدند به من. میانشان گم شده بودم.
مردی که بیسیم به دست داشت این را گفت. چنان محکم که بی حرف به راه افتادم.
جلو در فولکس نویی انتظار ما را میکشید. هر سه با هم مثل چند قلوهای چسبیده به هم سوار شدیم. صدای خش خش بیسیم تو فضای بسته ماشین پیچید. زل زدم به آن مرد. بیسیم را جلو دهان گوشتی اش گرفته بود.
- گرفتیمش ... گرفتیمش ...
چنان این کلمه را تکرار میکرد که انگار قاتل گرفته بود. سر چرخاندم به طرف مرد دیگری که کنارم نشسته بود. نیشش تا بناگوش باز بود. نگاه کردم به چشمهای ریز راننده که از تو آیینه برق میزد. بی حالت بود. بیشتر به مردهای میماند تا آدم زنده. صدای گوشخراش بیسیم دوباره شنیده شد....
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂