eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۵۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ دست و پایم را جمع کردم و پشت چسباندم به دیوار. باید خونسردی ام را حفظ می‌کردم. نمی‌شد که نمی‌شد. تا آن روز مزه دستگیری را نچشیده بودم. تلخی‌اش دل و روده ام را به هم ریخته بود. حس بدی داشتم. احساس می‌کردم به‌ام توهین شده است. با صدای پاره شدن جلد یکی از کتابها خونم به جوش آمد. مامورها مثل آدم بیسوادی مات مات کتابها را نگاه می‌کردند. دهان باز کرده بودم چیزی بگویم که زنگ گوشخراش خانه چنگ انداخت تو وجودم. یکهو خیس عرق شدم. قلبم شدت ضربانش را تندتر کرد. پشت از دیوار کندم و رفتم طرف در اتاق. دست یکی از مأمورها پشت پیراهنم را چنگ انداخت. هفت تیرها بیرون کشیده شد. یکی به طرف من و یکی به طرف در حیاط - کجا؟ ... برو سر جات ... صدایت هم در نیاید ... فهمیدی؟ در حالی که به حیاط نگاه می.کردم با سر جواب مأمور را دادم. مأمور بیسیم به دست تا جلو در رفت و تندی برگشت. درست مثل دزدهای حرفه ای قدم بر می‌داشت. آهسته و شمرده - باید مرد باشد ... تنها است. صدای زنگ دوباره بلند و کشیده تو خانه چرخ زد. مأمور بیسیم به دست رو به همکارش کرد و خفه گفت: - با احتیاط برو جلو در ... حواست باشد یارو فرار نکند ... در را باز کن و کنار بکش ... داخل که شد هفت تیر را بگذار رو شقیقه اش ..... برو ... برو ببینم چه کار می‌کنی؟ جمله آخر مرد پشتم را لرزاند. از پدرزنم می‌ترسیدم. بیچاره مرد سکته می کرد. کجا هفت تیر دیده بود. کجا مأمور امنیتی ساواک دیده بود. سیاست و مبارزه با رژیم اصلا راست کار آن خانواده نبود. من اشتباهی با آنها فامیل شده بودم. یکهو شک برم داشت که نکند زنم از سرکار برگشته و بی کلید مانده است. خیلی وقت‌ها کلید را همراه خودش نمی‌برد. بهانه می آورد که هدیه آنقدر اذیت می‌کند که یادش می‌رود کلید را تو کیف‌اش بگذارد. دلم به حال هدیه سوخت. دخترک یک سال و نیمه باید از آن روز به بعد پدرش را از پشت میله های زندان می‌دید. مرد رفته بود پشت در حیاط. سایه‌اش مثل سایه درخت کج و کوله ای تو حیاط دراز شده بود. هفت تیراش تو دستش بالا و پایین می‌شد. انگار تعادل اش را از دست داده بود. با اشاره مرد بیسیم به دست در را باز کرد. برای لحظه ای سکوت ترسناکی حاکم شد. کسی که پشت در باز بود در را هل داد و یا الله کنان داخل شد. با شنیدن صدای آشتیانی وا رفتم. مانده بودم تو آن موقع از روز در خانه ما چه کار می‌کند. نه قراری بود و نه کاری. بعدها فهمیدم بعد از دستگیری من به اداره تلفن زده بود و از من خبر گرفته بود. منشی فقط گفته بود رفته خانه». - بی حرکت ... جنب بخوری سرت را می‌پکانم ... حواست به هفت تیر است. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔸 پولدارترین اسیر احمد چلداوی من به جهت اینکه دو ماه را در اردوگاه نبودم و برای توجیه عرب زبان‌ها ما را که عرب بودیم به زندان حسن غول بغداد برده بودند پول ماهانه ما را نداده بودند. حقوق دو ماه‌ام را که سه دینار می‌شد، یکجا گرفتم. حالا من پول‌دار آسایشگاه ۲ بودم. تقریباً یک سوم قوطی شیر خشک یا سی عدد نان صمون خریدم. همه پولم را خرج خرید شیره خرما و شیر خشک و خوراکی‌های دیگر کردم و با بچه‌ها خوردیم. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
7.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺عملیاتی از جنس دفاع مقدس در دل تیرانا آواره شدن دوباره منافقین 🔹قبلا از اسائه ادب این جماعت به رهبر انقلاب عذرخواهی می کنیم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد صمد نظری 9⃣ عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 همانطور که قبلاً اشاره شد تعدادی از نیروها که از تابستان ۶۹ در زندان های سردار و دبس منتظر تعیین تکلیف یا اعزام به خارج بودند، مجدداً به زندان های قرارگاه اشرف آورده و به بهانه های مختلف برای جلوگیری از افشای جنایات سازمان در منطقه کردنشین عراق، در قرارگاه نگهداری شدند. رجوی برای توجیه این رسوایی بزرگ و تغییر جو زندان ها، نشستی در قراگاه برگزار کرد و طی نظر خواهی از مسئولان، خواست که تکلیف این «کوفیان!» مشخص شود. تعدادی از نفرات و مسئولان (از جمله رسول مهدلو) به دلیل اینکه این افراد در زمان جنگ به سازمان پشت کرده بودند خواهان اعدام آن ها شدند. نوار این نشست را بعداً برای ترساندن جداشدگان و سایرین به همه نشان دادند تا شاید بدین طریق جلوی اعتراضات و اعتصابات زندانیان را بگیرند. رجوی، این بار نیز با مظلوم نمایی و دو رنگی که شیوه همیشگی کارش بود، مدعی شد که ما هرگز کسی را اعدام نمی کنیم ولی این افراد برای حفظ اسرار سازمان و همچنین حفظ جان رزمندگان در اینجا نگهداری می‌شوند و بدین طریق به مسئولان پرسنلی در قرارگاه اجازه داد بیش از ۱۰۰۰ نفر از افراد را زندانی کنند. در خرداد سال ۷۰ پس از اینکه ارتش عراق جنبش مردم عراق را سرکوب کرد، قرارگاه دبس در کرکوک مجدداً در اختیار سازمان قرار گرفت. سازمان نیز زندانیان خود را با وعده اعزام به خارج مجدداً به وسیله اتوبوس و کامیون به زندان دبس منتقل و تعدادی از متأهلین را در مجموعه اسکان H و تعدادی از خانم های جداشده را نیز در مجموعه های F و G مستقر کرد. مابقی را که غالباً سربازان اسیر زمان جنگ ایران و عراق بودند و به سازمان پیوسته بودند با چند دینار پول عراقی روانه اردوگاه شهر رمادیه عراق کرد تا از طریق UN درخواست پناهندگی کنند. تعدادی از همین افراد هنگام درد دل با خود من در زندان می گفتند چند سال است که در زندان دبس به سر می بریم ولی تا به حال هیچ اقدامی برای اعزام ما نکرده اند. تعدادی از آنها می گفتند که چون ما جزء آن دسته “اسرای پیوسته” از اردوگاه عراقی هستیم که اسم مان در لیست صلیب سرخ (UN) نیست و کارت اسارت نداریم، سازمان به دلیل ترس از لو رفتن این قضیه ما را آزاد نمی کند. یکی از آن ها می گفت ما تا به حال چندین نامه برای رجوی نوشتیم و خواستار تعیین تکلیف مان شدیم ولی هر بار پاسخ این بود که اگر مایل نیستید در “مهمان سرای” سازمان بمانید، می توانید به اردوگاه قبلی خود (یعنی اردوگاه عراقی) بروید. او می گفت رفتن ما به معنی نابودی ما است. برای همین قبول نکردیم و از ترس مرگ به تب راضی شدیم. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد… @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
شکارچیان تانک . . . از شجـاع‌ترین رزمندگان بودند ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 تبریزی که اهواز شد!! یکی از برادران بسیجی که به تازگی با هم دوست شده بودیم، یک روز مرا کنار کشید و گفت: اگر کاری نداری بیا با هم برویم تا مخابرات. پرسیدم: تو که خیلی وقت نیست اعزام شدی. گفت: درست است، اما حقیقت اش این است که خانواده ام موافقت نمی‌کردند بیایم، من هم برای اینکه از دستشان خلاص بشوم گفتم جبهه نمی‌روم، می‌روم برای کار. ....پرسیدم: حالا می‌خواهی چه کنی؟ گفت: می‌رویم مخابرات شماره می‌دهم شما صحبت کن، بگو که دوستم هستی و ما در تبریز هستیم و با هم کار می‌کنیم، من نتوانسته ام بیایم، بعداً خودم تماس می‌گیرم. آقا رفتیم مخابرات، شماره را دادیم تلفنچی گرفت: الو، منزل فلانی، با اهواز صحبت کنید! گوشی را دادم دست خودش گفتم: مثل اینکه دیگر کار خودت است😂😂 🔸 کتاب "فرهنگ جبهه" جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 حکایت دلدادگی کبری عارف زاده ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ در یک شرکت آمریکایی مستقر بودیم. یک شب که برادران سپاه می‌خواستند مهمات را با لنج از ماهشهر به آبادان بیاورند من به شهید قاسم داخل زاده گفتم من هم می‌خواهم با شما بیایم. با آقای جهان آرا کار دارم. ایشان گفتند مشکل است که شما را با خودم ببرم، چون می‌خواهیم مهمات را ببریم ممکن است مسئله‌ای اتفاق بیفتد. گفتم من حاضرم همه این خطرات را به جان بخرم ولی آقای جهان آرا را ببینم. من و خواهر نوشین نجار به بندر امام خمینی رفتیم. مهمات را در اتاقکی گذاشتند که پایین لنج بود من و خواهر نجار هم دماغه لنج را گرفتیم و آنجا نشستیم. وقتی که به چوئبده رسیدیم لندکروز را پایین آوردند و ما سوار آن شدیم. به پرشین هتل رفتیم که مقر بچه های سپاه بود. در آنجا به شهید جهان آرا گفتم فکر می کنم نیرو و مهمات به اندازه کافی رسیده. اگر ممکن است خواهران را به واحدهای پشت جبهه منتقل کنید. شهید جهان آرا پذیرفتند و نامه ای نوشتند و گفتند که خواهران خودشان را به واحدهای پشت جبهه معرفی کنند. بعد از آن خواهران یک دوره دو ماهه امداد در اصفهان گذراندند. تعدادی در بیمارستان طالقانی که بین آبادان و خرمشهر بود مستقر شدند. در ابتدای جنگ دو تن از خواهران خوب، مومن و فعال شهر به نام شهناز حاجی شاه و شهناز محمدی‌زاده که فعالیت‌های آنها زبانزد خاص و عام بود به شهادت رسیدند. شهادت برای آنها مقدر شده بود و می دانستند که شهید می شوند. •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۵۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ آشتیانی مات و حیران دست‌هایش را بالا برد - معلوم است جلسه چیزی داشتید ... خیلی به موقع آمدید. مهندس منتظرتان بود ... البته نه تنهایی ... آشتیانی یک طرف اتاق ایستاده بود و من طرف دیگر آن. چشمم که به چشمش افتاد با سر اشاره کردم چه کار کنیم. شانه بالا انداخت و نگاه کرد به هفت تیر مرد بیسیم به دست. یکهو صدای زنگ در خانه جیغ کشید. مثل برق گرفته ها لرزیدم. مردها کتابهایی که جمع کرده بودند چپاندند تو چمدان ها. هفت تیرها را به طرف ما گرفتند و با چشمان از حدقه درآمده زل زدند به ما - انگار بقیه هم سررسیدند ... عجب روز خوبی! تشویقی رو شاخ اش است..... این بار مرد بی سیم به دست برای باز کردن در رفت. برای لحظه ای به سرم زد بپرم سر مرد و اسلحه اش را بقاپم ولی قبل از این که حرکتی بکنم مرد پرید جلو در اتاق و لوله اسلحه اش را به طرف ما گرفت. انگار فکرم را همان لحظه خوانده بود. مرد بیسیم به دست با طاها برگشت. طاها یکی از بچه های گروهمان بود. بیچاره رنگ به صورت نداشت. رو دست خورده بود. مرد بیسیم اش را جلو دهانش گرفت و چیزی گفت که فقط خودش فهمید. صدای آن طرف بیسیم قطع و وصل شد. طاها را چمباتمه در حالی که دستهایش پشت گردنش بود نشاندند روی زمین. زیر چشمی نگاهی به هم انداختیم. تو چشم‌های گردش پر از سوال بود. فقط نگاهش کردم. انگار که جوابش را گرفته باشد پلک‌هایش را به هم زد و سرش را پایین تر گرفت. صدایی از پشت بی سیم بیرون ریخت. - جدا جدا بیاوریدشان. چند تا مأمور می‌فرستم به محل ... چند دقیقه دیگر آنجا هستند. تا مکالمه تمام شد مامورها ریختند تو خانه، انگار پشت در قایم شده بودند. اول از همه من را سوار ماشین کردند. با چشم‌های بسته و دو چمدان پر از کتاب. از آن لحظه به بعد منتظر بازجویی و چک و لگد مامورها بودم ولی دست هیچ کدام تنم را نکوبید. دستمال رو چشمم اذیتم می‌کرد. انگار خانم خانما تپانده بودم تو آب انبار خانه بن بست ایرج. قلبم از آن همه تاریکی می‌گرفت. نگران زن و دخترم بود. می‌دانستم وقتی خانه را به آن حال و روز ببینند وحشت می کنند. ماشین مسافت زیادی را طی کرد. صدای هیچ کدام از مأمورها در نمی آمد. لالمانی گرفته بودند. فقط صدای خرخر بیسیم بود که سکوت را می‌شکست. دلم می‌خواست فریاد بکشم. داشتم می‌ترکیدم. هیچ وقت خودم را آن همه دست و پا بسته ندیده بودم. یکهو یکی از مأمورها نیشخندکنان داد زد: - دستت درد نکند ... خوب همکاری کردی .... معلوم است خیلی عاقلی. خونم به جوش آمده بود. دلم می‌خواست می‌توانستم با جودو به جانش بیفتم. جودو کار کرده بودم زیر دست آقای محمدی تمرین کرده بودم تو میدان ۲۵ شهریور تو زیرزمین یکی از خانه های اطراف میدان. آقای محمدی قفل و کلید و پیچ و مهره می‌ساخت تو بازارچه مروی. بعد از ظهرها هم به ما آموزش جودو می‌داد. حتما عقل‌ات را از دست دادی. کی را دیدی تو ماشین جودو کار کند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺نماهنگ زیبای بی سیم چی 🔸 حامد زمانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂