🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز
🔸 پنجاهوششم
مدتهاست اسم رادیو بی بی سی را میشنوم، هر کسی اسم این رادیو را میاره خیلی احتیاط میکنه. پدربزرگم سر ساعت معینی میره توی انباری و در را قفل میکنه، چندین بار ازش سئوال کردم جواب درستی نداد، داریوش بهم گفت میره رادیو بی بی سی گوش میده.
خیلی کنجکاوم ببینم این رادیو چی چی میگه.
چند وقتیه که تو سطح کشور حرفهای تازه ای مطرح میشه، حتی توی تلویزیون هم مطالب عجیب و غریبی دیده میشه.
یه برنامه انتقادی به اسم آقای مربوطه که شامل طنزهای انتقادی اجتماعیه و تا حدی هم زبان تندی داره.
بعضی از روزنامه ها هم یه مطالب نقد و انتقادی مینویسند که برای اون روزها خیلی جالب بود.
رادیو یه برنامه صبحگاهی داشت که مردم زنگ میزدن و درددل میکردن، یه روز ولیعهد زنگ زد و در مورد چاله ای که توی یکی از خیابانها دیده بود تذکر داد!!!
ظاهرا رئیس جمهور جدید آمریکا به دولتهایی که متحد آمریکا هستن توصیه کرده حقوق بشر را باید رعایت کنند و شاه ایران که اصلیترین و بزرگترین متحد امریکا در منطقه و جهان است بدنبال اجرای دستور رئیس جمهور امریکاست.
جیمی کارتر، چندین بار عکس و فیلمهاش را دیدم، ظاهرش خیلی بهتر از نیکسون و فورده، یه جورایی شبیه به کندی ست.
کتابفروشی کوچیکی سرکوچه مون روبروی مدرسه مهر بود به اسم کندی. عکس کندی را هم روی تابلوی سردر مغازه اش نقاشی کرده بود.
اون چند باری که میخواستم برم رادیو نفت برای اجرای سرود یا مسابقه بهم گفته بودن باید پیراهن سفید و کراوات مشکی بپوشم.
تو خونه مون هیچکسی گره کراوات را بلد نبود، میرفتم کتابفروشی و میگفتم آقای کندی لطفا برام کراوات بزن. بنده خدا چندبار بهم گفت اسمم جعفریه، کندی رئیس جمهور امریکا بوده.
جشن تولد شاه بود و طبق معمول محصلین را به استادیوم بردن، بیشتر سالها از این مراسمها فرار میکردم ولی امسال بعلت اینکه جزو ورزشکاران و رزمی کاران مدرسه هستم نمیتونم فرار کنم چون معلم ورزش برای من برنامه چیده بود.
توی مدرسه فقط من کونگ فو کار بودم بقیه رزمی کاران، کاراته باز و جودو کار بودن.
من با لباس مشکی کونگ فو رفتم استادیوم.
قرار شد با کاراته بازان بصورت نمایشی مبارزه کنم.
حدود ۲۰ نفر از مسئولین شهر اومده بودن و از مردم بغیر از پدرومادرهای چندتا از دانش آموزها کسی نیومده بود.
از شانس خوب، باشگاههای ورزشی اینقدر برنامه تدارک دیده بودن که برای اجرای ما وقت نبود.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
31.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 پناه مظلوم
به آه مردم مظلوم غزه
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
بازخوانی نماهنگ #پناه_مظلوم
با نوای محمدعلی پورنعمت
.
شاعر : حسین عیدی
صاحب اثر : کربلایی امین قدیم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #غزه
#نماهنگ #فلسطین
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز 🔸 پنجاهوششم
🍂 اشکالی در متن خاطرات "متولد خاک کفیشه" وجود داشت که اصلاح شد.
مجدد مطالعه فرمائید
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۲۴
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 صبح روز بعد، هشتم سپتامبر بعد از سپری کردن شبی همراه با حملات پی در پی و گاهی متناوب توپخانه عراق، از رختخواب برخاستیم. حدود ساعت هشت بامداد صدای غرشی در آسمان که با غرش توپها تفاوت داشت شنیدیم، جنگنده ای سریع از شرق به غرب در حال پرواز بود. سربازان هلهله کنان با تکان دادن دست نسبت به خلبان ابراز احساسات کردند. بعد از گذشت مدتی کوتاه، فهمیدم هواپیما از نوع اف چهار بود که عراق در اختیار نداشت، با صدای بلند فریاد زدم: «این هواپیما ایرانی است.» همه به وحشت افتاده و سراسیمه به جست وجوی پناهگاهی پرداختند. پرواز یک جنگنده از ارتفاع پایین به قصد تهاجم میتواند بسیار ترسناک و وحشتناک باشد اما این هواپیما با یک پرواز سریع از بالای سر نیروهای عراقی مستقر در منطقه رد شد و اقدام به گشودن آتش نکرد. شاید در حال انجام مأموریت شناسایی بود ولی هنگام دور زدن به قصد مراجعت در معرض پرتاب چند فروند موشک ضدهوایی قرار گرفت که یکی از آنها به دم هواپیما اصابت کرد. وی توانست خود را با همان وضع به داخل خاک ایران بکشاند و در آنجا سقوط کرد. اخباری که از مجروحان و ماشینهای حامل آذوقه به جبهه میرسید نشان میداد که واکنش ایران از روز هشتم سپتامبر، رو به شدت گذاشته و خمپاره ها و بمبها مانند باران بر سر نیروهای مستقر در تپه فرود میآید. بالاخره روز سه شنبه نهم سپتامبر رادیو بغداد دیوار سکوت را شکست. اولین اطلاعیه منتشره از سوی سخنگوی وزارت دفاع در مورد رخدادهای جاری در مناطق مرزی را پخش کرده، آزاد شدن پاسگاهها و مناطق مرزی تحت کنترل نیروهای ایران را به شهروندان نوید داد. در روزهای بعد نیز اخبار مربوط به آزاد شدن مناطق زين القوس، سیف سعد، فکه، خضر، هیله هنجیره و دیگر مناطق از طریق رادیو به اطلاع شهروندان رسید. برای اولین بار ملت عراق مطلع شد که بخشهایی از خاک عراق تحت اشغال نیروهای ایرانی قرار دارد. چرا دولت ناسیونالیست بعثی برای پس گرفتن زمینهای خود قبل از پیروزی انقلاب اسلامی اقدامی نکرد؟
بعد از گذشت چند روز که آرامش و ثبات در خانقین حکم فرما شد در مورد بازگشت به درمانگاه دستوراتی دریافت کردیم. بعد از گرفتن مرخصی کوتاه مدت برای دیدار با اعضای خانواده ام به بغداد رفتم، برخی از اتفاقاتی را که رخ داده بود برای آنها تعریف کردم. برخی از آنها که از تمایلات نسبی من به رژیم ایران و دشمنی و مخالفتم با رژیم بعثی اطلاع داشتند حرفهای من را باور نمی کردند. برای هر انسان عاقلی واضح بود که روزهای آینده آبستن حوادثی تازه خواهد بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 فصل سوم نامه عاشقانه
یک هفته بعد از رفتن علی ،آقا یک روز عصر عمو مهدی عکسهای جشن عقد را آورد. من با عجله و تندتند یک بار همه عکسها را نگاه کردم و وقتی خیالم از کیفیت چاپشان راحت شد این بار با دقت و حوصله مشغول تماشا شدم. هر چند عکسها چند ساعتی دست مادر و بابا و خواهرها چرخید وقتی عطش دیدن آنها فروکش کرد. عکس ها را برداشتم و به اتاق رفتم. گاهی یک عکس را نیم ساعت تماشا میکردم. با دیدن عکسها دلتنگیام بیشتر شد؛ طوری که نیمه شب خودکار را برداشتم و اولین نامه ام را به علی آقا
نوشتم.
از فردای آن روز شمارش روزها آغاز شد. توی تقویمم مثل زندانیها علامت میگذاشتم و سپری شدن روزها را می شمردم. علی آقا دوازدهم فروردین ۱۳۶۵ رفته بود. ششم اردیبهشت ماه بود. عصر، زنگ خانه به صدا درآمد. یک حس درونی میگفت علی آقا پشت در است. چادرم را سر کردم و تا جلوی در دویدم. امیر آقا پشت در بود. تندتند سلام و احوال پرسی میکرد و احوال همه را یکی یکی می پرسید. از بابا و مادر گرفته تا دایی و مادربزرگ. عاقبت هم پاکتی از جیبش درآورد و گفت خواهر فرشته، این نامه رو علی برای شما فرستاده.» آن قدر خوشحال شدم که نفهمیدم چطور تشکر کردم و چطور با او خداحافظی کردم. نامه را گرفتم و تا در را ببندم و به اتاق برسم چند بار آن را خواندم. نامه خیلی ساده و مختصر بود و جز سلام و احوال پرسی چیز دیگری نداشت. اما برای من قوت قلبی بود. انگار علی آقا کنارم بود و مهر دوستی اش را روی قلبم زده بود. توی نامه نوشته بود: "بسم الله الرحمن الرحيم به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان. سلام گرم از جبهه های حق علیه باطل که زمین آن پاشیده است از خون سرخ شهدا که این خونها این زمین را یادآور کربلای امام حسین، علیه السلام، میاندازد و بوی خوش آن انسان را عاشق لقاء الله میکند. سلام گرم از فرسنگها راه دور، از میان دشتها و دره ها و از میان گرمای سوزان کربلای ایران و سلام گرم از میان مالک اشترها و حبیب بن مظاهرهای واقعی ابا عبدالله الحسین بر شما.
اگر از احوال این جانب بخواهی بپرسید، الحمد لله خوب هستم و اگر خداوند قبول کند دارم بندگی میکنم و امیدوارم روزی برسد که با پیروزی اسلام بر کفر جهانی و ریشه کندن ظلم با دست مبارک وليعصر شما زهرا خانم و خانواده محترم و حزب اللهی و انقلابی را از نزدیک ملاقات تازه داشته باشم و از شما میخواهم که در موقع عبادت و دعا از خداوند بزرگ برای این جانب طلب آمرزش گناهانم را بخواهی و همچنین از خداوند بخواهی که این جهادی که من در آن شرکت کرده ام و تو هم در آن شریک شده ای از هر دو قبول کند. دیگر مزاحم شما نمیشوم حال محمود آقا هم خوب است. از قول اینجانب از پدر و مادر بزرگوارت سلام و احوال پرسی کن و همچنین از خواهرانم. دیگر عرضی ندارم. شما را به خدا می سپارم. خدمت گزار اسلام، علی چیت سازیان."
موقع خواب نامه را زیر بالشم گذاشتم و از فردای آن روز هرجا می رفتم آن را توی کیفم با خودم میبردم. فکر میکردم آن نامه در واقع خود علی آقاست. سعی میکردم نامه علی آقا همه جا همراهم باشد. در کیفم را که باز میکردم و چشمم به پاکت نامه میافتاد، احساس خوبی داشتم. سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت ماه علی آقا به همدان برگشته و یک راست به خانه ما آمده بود. روز بعد و شبش هم همین طور. نیم ساعتی هم پشت در مانده بود. ما از همه جا بی خبر در خانه مادربزرگ بودیم.
روزهای دوشنبه و پنجشنبه خانوادگی برای تشییع جنازه شهدا به باغ بهشت میرفتیم. آن روز هم پنجشنبه بود. به همراه بابا و مادر و بقیه پشت تابوت شهیدی راه افتادیم. توی گلزار شهدا یک دفعه چشمم به علی آقا افتاد. اول فکر کردم اشتباه دیده ام. او را به بابا نشان دادم بابا جلو رفت و او را مثل فرزندش در آغوش گرفت و صورت و پیشانی اش را بوسید. بابا دست علی آقا را محکم گرفته بود و با لذت به سر تا پایش نگاه میکرد و حظ میبرد. علی آقا از خجالت سرخ شده بود. سرش را پایین انداخته و پشت سر هم تشکر میکرد. چند نفر از دوستانش هم کنارش بودند. بابا به قدری از دیدن علی آقا خوشحال شده بود که به او اصرار کرد حتماً شام به خانه ما بیاید.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
39.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 آهِ غزه ......🇵🇸
سرودی برای هم نوایی با کودکان بی پناه فلسطین و غزه
● گروه سرود ضحی لاهیجان از جدیدترین اثر خود با نام " آهِ غزه" رونمایی کرد.
🇵🇸 نماهنگ" آهِ غزه " با اجرای گروه سرود ضحی و شعر سید ایمان عباسی ؛ تصویری از مظلومیت مردم فلسطین و غزه و ظلم جنایتکاران صهیون را به تصویر می کشد.
📹 نماهنگ با کیفیت 👇
https://my.uupload.ir/dl/JgyykayQ
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #غزه
#نماهنگ #فلسطین
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 اردوگاه عنبر / ۷
غلامحسین کهن
┄┅┅❀┅┅┄
شانزدهم ماه مبارک رمضان سال ١٣٦٣ بود. هوا به شدت گرم بود و ما، در آن هوای گرم و دم کرده در حالی که دستگاه تهویه آسایشگاه - که هنوز خراب بود و درستش نکرده بودند. پشت پنجره ها، عرق ریزان با زبان روزه ایستاده بودیم تا شاید از نسیم کوتاه مدتی که گاه گاهی می وزید استفاده کنیم. ساعت حدود ۳ بعدازظهر بود. تشنگی و گرسنگی از یک سو و گرما از سوی دیگر داشت بچه ها را کلافه می کرد. در آسایشگاه با سروصدا باز شد و یکی از سربازان عراقی آمد داخل. اسمم را صدا زد و گفت که بیرون بروم، عرق ریزان همراه او رفتم بیرون. رفتیم به سوی حمام اردوگاه تا وارد شدم با یک لگد روی زمین افتادم. سرباز عراقی با لحنی شیطنت آمیز با فارسی دست و پا شکسته گفت: «چرا دعا نوشت؟!»
- من کی دعا نوشتم؟ چرا حرف دروغ میزنی؟
با یک شلنگ کلفت و سیاه به سویم حمله کرد. درد تا مغز استخوانم راه پیدا کرده بود. فقط ذکر می.گفتم بعد از این کتک نفس زنان مرا برد و هلم داد داخل یکی از زندانهای انفرادی.
گوشه ای روی زمین نشستم ؛ زانوی غم بغل کردم ؛ دلم شکست ؛ یاد آقا موسی بن جعفر (ع) افتادم به خاطر زندان کشیدن و مظلومیت شکنجه دیدنهایش گریستم. زیر لب شروع کردم به خواندن دعای الهی عظم البلا... هنوز آخرین کلمه دعا را را نخوانده بودم که سلول باز شد و
سرباز عراقی وارد شد.
- بیا بیرون
بلند شدم و رفتم بیرون . بعد با کمال تعجب به حرفهایش گوش دادم.
- شانس آوردی. نمیدونم چی شد؟ انگار یک نفر مجبورم کرد که بیام و از جرمت بگذرم و ببخشمت! اما دفعه آخرت باشه که این کارها را می کنی ؛ برو آسایشگاه
باقی دعا را زیر لب خواندم و وارد آسایشگاه شدم. بچه ها باورشان نمی شد که من این قدر زود برگردم. یکی از بچه ها پرسید: "مگه تو رو تو زندان نبردن؟" جواب دادم بله بردند اما به اندازه خواندن یک دعای امام زمان (عج) تو سلول ماندم ماندم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#ارودگاه_عنبر
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سلام بر صورتهای خضاب شده با خاک!
مردانی ک حسرتِ مُشتی خاک ایران را
به دلِ دشمن گذاشتند ...
آبان ماه سال ۱۳۶۱
دهلران، منطقه شرهانی
مرحله سوم عملیات محرم
محور لشکر۱۴ امامحسین(ع)
گردان امام صادق (علیهالسلام)
عکاس: امیرهوشنگ جمشیدیان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #شرهانی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇